#پارت86
وارد کافه شدیم روی یک تخت نشستیم فرهاد سفارش قلیان و بستنی داد، لحظاتی بعد گفت
_عسل؟
_بله
_من عذاب وجدان دارم ، من و ببخش، ازت خواهش میکنم
اهی کشیدم و سکوت کردم
فرهاد ادامه داد
_ برگردیم تهران پدر ستاره رو در میارم، بلایی به سرش بیارم ندیدنی.
ارام گفتم
_اقا فرهاد
_جانم
_من نمیخوام با شماعقد کنم
فرهاد که از این حرف من شوکه شده بود گفت
_چرا؟
پوزخندی زدم و گفتم
_واقعا نمیدونید ؟
_خوب ، برای من یه سو تفاهمی پیش اومده بود ، عسل به من هم حق بده همه چیز بر علیه تو بود ، حتی شهرام هم باورش شد که تو این کارو کردی ،هر مردی باشه غیرتی میشه
_چرا میخوای منو بگیری؟
فرهاد از سوال من جا خوردو گفت
_خوب دوستت دارم.
_شما منو دوست نداری، اگر منو دوست داشتی اینکارو نمیکردی
_عسل تو مرد نیستی بفهمی من چی میگم.
_شما هم خانم نیستی که بفهمی من چی میگم
_من اشتباه کردم ، خودم دارم اعتراف میکنم.
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_اونروز توی خونتون گفتید که پشیمونید ، گفتید که منو دوست دارید،خواستید که من ببخشمتون من باور کرده بودم، که شما منو دوست داری،اما با این اتفاقی که افتاد.......
#پارت87
فرهاد کلام مرا قطع کرد و گفت
_نه عسل ، به من هم حق بده، من چون تورو خیلی دوست دارم و همه چیز بر علیه تو بود باور کرده بودم .
_جریان سفره خونه چی؟ تو باور نکردی که من از اون شماره داخل کیفم خبر ندارم.
_خوب اونم باور کردنش سخت بود
_اون عکس ها رو گفتی ساختگیه باور کردنش اسون بود؟
_اخه اونها واقعا ساختگی بود
سکوت کردم چون نمیتوانستم فرهادو قانع کنم.
فرهاد لبخندی زدو ملتمسانه گفت
_منو میبخشی؟
سرم پایین بود فرهاد تکرار کرد
_من یه مردم ، برای یه مرد عذر خواهی کردن خیلی سخته ها.
پوزخند زدم و سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_مسخره م میکنی؟
حرفی برای گفتن نداشتم فرهاد ادامه داد
_یه اشتباهی کردم، الان پشیمونم ، چیکار کنم منو ببخشی؟
صدای زنگ گوشی فرهاد مرا از پاسخ به سوالش نجات داد نگاهی به گوشی انداخت و گفت
_مرجان دست از سرمون برنمیداره
سپس صفحه را لمس کردو گفت
_جانم، گوشی
سپس گوشی را سمتم گرفت و ارام گفت
_نگو کجا اومدیم
گوشی را گرفتم و گفتم
_بله
_الو عسل
_جانم
_خوبی؟
_بله خوبم
_اذیتت نمی کنه؟
_نه
_من و شهرام همه جا دنبالتون گشتیم کجایید؟
_الان بر میگردیم
_خیالم راحت باشه
_اره عزیزم
_خداحافظ
گوشی را قطع کردم ، فرهاد با کنجکاوی گفت
چی گفت؟
_نگرانه ، دارن دنبالمون میگردند
فرهاد اهی کشیدو گفت
_خیلی مسافرتمون بد شد .
سپس ملتمسانه گفت
_تو با من اخم وتخم نکن، ابرو داری کن ، فردا رو بهمون خوش بگذره،من از خجالت شهرام و مرجان در بیام، خواهش میکنم
در پی سکوت من گفت
_باشه عزیزم.
_باشه
_پاشو بریم نگران مون شدند.
#پارت88
شهرام روی کاناپه نشسته بو گونه راستش متورم و سرخ بود مرجان هم سرگرم گوشی اش بود ، فرهاد در راباز کرد با ورود ما شهرام و مرجان نگاهشان به سمت ماچرخید من مستقیم به اتاقم رفتم مانتویم را در اوردم بدنم به شدت درد میکرد و زخم هایم میسوخت مرجان وارد اتاقم شدو گفت
_حالت خوبه؟
_به من قرص میدی؟
مرجان رفت و با قرص امد .
قرص را خوردم مرجان گفت
_نگرانت بودم ، گفتم این روانی یه بلایی سرت نیاره.
در پی سکوت من گفت
_کجا رفتید؟
_رفتیم بیرون دور زدیم
_چی میگه
_عذر خواهی میکنه، میگه پشیمونم، میگه همه چیز بر علیه تو بود عصبانی شدم.
_کارش خیلی زشت بود. ولی عسل یه جورایی حق داشت.
_متعجب گفتم حق داشت؟
_نمی دونم چطور بگم، خدارو ستاره رو لعنت کنه .
_واقعا اون حق داره منو با کمربند بزنه؟
نه اصلا حق نداره ،کار بدی کرد ، وحشی گری رو به اوج رسوند ،اما....
مرجان ساکت شد و من گفتم
_اما چی؟
_بیا از دید فرهاد به این قضیه نگاه کنیم، یه نفر مزاحم زنش شده، شماره رو تو کیفت پیدا کرده و حالا اون ادم به تو زنگ زده، تو بدون اینکه توضیحی بدی میگی من اینکارو نکردم. خوب معلومه اون باور نمیکنه، نقشه ستاره خیلی دقیق بود.
تو شک حرف مرجان موندم و گفتم
_ میدونی اگر شما ها نبودید من الان مرده بودم؟میشه از دید من نگاه کنی؟ یه کاری و نکردم ،هرچقدر قسم میخورم اونی که مدعیه منو دوست داره باور نمیکنه و منو اینطوری کتک میزنه حالا ازمن انتظار دارید ببخشم؟
_نه خوب، تو هم راست میگی
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_بیا از دید من نگاه کن ،اقا فرهاد از من چی دیده که نباید حرفمو باور کنه؟ من مشروب خوردم به اون دست درازی کردم ، من اونو تو اتاق قایم کردم که قربون صدقه زنم برم؟ من اینهمه اونو کتک زدم ؟ من به پدر و مادر اون هر وقت دلم بخواد بی احترامی میکنم؟
سپس روی تخت نشستم سرم را پایین انداختم و گفتم
_از من انتظار نداشته باشید ببخشمش
اقا فرهاد بره با کسی ازدواج کنه که میتونه حرفشو باور کنه
مرجان دستی روی موهایم کشیدو گفت
_اروم باش
#پارت373
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مکثی کرد و رو به امیر گفت
به جون خودت به جون امید قسم از اول دلم میخواست پیشنهاد فروغ و بدم گفتم اگر بگم امیر میگه اون سنش به من نمیخوره.
نگاهی به عمو علی انداخت و گفت
از اینم ترسیدم گفتم الان میگه میخواد بچه داداششو ....
عمو علی گفت
وقتی گفتی عاطفه رو بگیریم برای امیر من مخالفت کردم . سر فروغ هم مخالفت کردم؟
عمه سکوت کرد و عمو علی گفت
بی خود گردن من ننداز. خودت بریدی خودت دوختی کارتون هم غلط بود.
رو به امیر گفت
تو باید اول تحقیق میکردی بعد مادرت میرفت صحبت میکرد.
امیر گفت
بخدا مامان مجال نداد.به من گفت
تو راجع به عاطفه یه جواب درست به من ندادی من گفتم چشم دارم بهش فکر میکنم یه ساعت بعد زنگ زد گفت با زنعمو تناس گرفتم گفتم اخر هفته میریم خونشون.
عمه گفت
دوروز بعدش امیر گفت نمیخوام منم دوروز سعی کردم راضیش کنم. شبی که میخواستیم بریم خونشون صبحش گفتم امیر منصرف شده این دیگه دل بستن داشت؟
عمو علی گفت
چی ازش دیدی؟
امیر سرش را به علامت نه بالا داد. عمو گفت
من اهل غیبت نیستم خودتم میدونی همه چیز حالیمه . اما نمیفهمم تو چی ازش دیدی که نخواستیش؟
امیر کمی فکر کرد و گفت
دوسه بار با امید رفته شمال
چشمان عمو گرد شدو با تعجب گفت
واقعا؟
امیر سرتایید تکان دادو عمو گفت
تو از کجا میدونی؟
ازمن کلید ویلا خواست گفت با دوس9تهام دارم میرم. بهش تاکید کردم که خانم تو ویلای من نبری هاگفت نه نمیبرم. اشرف خانم شوهرش و اورده بود تهران دکتر . کارش زود انجام شدو برگشت.
نصفه شب زنگ زد به من گفت امیرخان تو ویلا کسی هست منم گفتم اره برادرمه گفت اونو میشناسم یه خانمم باهاشه. هردوشون مستن منم نمیدونستم رفتم دیدم تو خونه خوابیدن گفتم از کجا میدونی مستن؟ گفت شیشه مشروب کنار تختشونه.
عمه به حیرت گفت
همونروز که من زنگ زدم به زنعموت . زنعمو گفت عاطفه سفر کاری رفته اره؟
امیر سر مثبت تکان داد.
عمو علی سرتاسفی برای خودش تکان دادو گفت
خاک برسر من این بچه بزرگ کردنم
#پارت374
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه گفت
تو از کجا فهمیدی با عاطفه ست؟ اون پیرزنه که بلد نیست عکسی چیزی بگیره
ماشین عاطفه تو حیاط ویلا بوده گفت یه دویست شش سفید تو حیاطه پلاکشم برام خوند. اونموقع من دوزاریم نیفتاد که با عاطفه رفته. گیر دادم به امید گفتم برگردی میکشمت امیدنمیدونست اشرف خانم تو چه وضعیتی دیدشون گفت قضاوت نااگاهانه نکن دوستهام دیشب رفتن عاطفه بهم زنگ زد گفت من با دوستم شمالم. اینجا شلوغه . ویلا گیرمون نیومده برای اینکه شب اواره نباشن گفتم بیان اینجا سر صبح دوستش رفت دم ظهر هم عاطفه. در صورتی که اشرف خانم گفت اینقدر خوردن و ریختن که من نمیتونم جمع کنم بگو نظافتچی بفرستن . من ازش پرسیدم فکر میکنی چند نفر اینجا بودن گفت همین دوتا
عمو علی گفت
ایشالله که امید راست میگه
امیر گفت
پدر من خودتو گول نزن . نصفه شب زنگ زد به من گفت رو تخت کنار هم خوابیدن شیشه مشروبشون هم روی عسلیه . کدوم دوست اونجا بوده که اشرف خانم ندیدش؟ پلاکی که میگفت مال ماشین عاطفه بود.
عمو علی اهی کشیدوادامه نداد. کمی بعد امیر گفت
پاشو بریم.
برخاستم و به دنبال او از خانه خارج شدم. در راه که میرفتیم تلفن امیر زنگ خورد ارتباط را وصل کرد و گفت
بله مصطفی....هان....ماشینش چیه؟ ....پوزخندی زدو گفت
دخترعمومه...نه کاریش نداشته باش بگذار بیاد.
ارتباط را قطع کردو گفت
داره دنبالمون میاد.
مضطرب شدم و گفتم
چرا؟
مهم نیست بگذار بیاد
خونه تورو بلده؟
نه. بگذار یاد بگیره. اونجا مثل مقر فرماندهی امنه. دوربین . سگ . نگهبان. بعدهم عاطفه چیکار میخواد بکنه.
ای کاش میپیچوندیش یاد نمیگرفت. دردسر درست نکنه؟
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
بگذار بیاد.
صبح شد. امیر نه خوابم میاد حالیش بود و نه دستم درد میکند اگر میمردم هم باید تمرین میکردم. تنها لطفی که به من داشت. به خاطر دستم حرکات پا را تمرین میکرد. در تایم استراحت گفت
فروغ تو حرکات پات خیلی قویه . استعدادتوتو پا بهتر از دسته. اما تعادلت افتضاحه . رو تعادل کار کن
چطوری؟
چند تکنیک تعادل هم با من کار کرد و گفت
یک ماه دیگه اینطوری تمرین کنیم عالی میشی. میفرستمت باشگاه خانم ارسلان با شاگردهاش تمرین مبارزه کنی
چه عجب خودت قصد مبارزه با من رو نداری.
نه . میخوام با یه نفر تمرین کنی که هردو بزنید. تو با من نمیتونی یه تمرین واقعی داشته باشی. اینطوری فایده نداره
الان چند وقته من اینو دارم بهت میگم گوش نمیدی . بهت میگم من حریف تو نمیشم هم قدم ازت کوتاه تره هم تو زورت خیلی بیشتر از منه من بدنم درد میگیره
من متوجه هستم که تو حریف من نیستی هیچ وقت هم باهات تمرین واقعی نکردم خودت که حالیته؟
سرتایید تکان دادم امیر گفت یه دفاع واقعی دیروز کردم دستت در رفت . اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر بدنت ضعیف باشه.
خیره به امیر ماندم دلم میخواست به او بگویم اگر بدنم را ببینی متوجه میشی که من حریف تو نبودم اونهمه منو زدی اما دوست داشتم تمام این بحث ها تمام شود.از داخل یخچال ابمیوه ایی دستم دادو گفت
بخور تمرین و ادامه بدیم.ابمیوه م را خوردم و گفتم
خانم ارسلان مربیه؟
ارسلان خودشم مربیه
چرا من و نمیفرستی اونجا یاد بگیرم
تو هنوز به این کار علاقه مند نشدی و از زیر کار در میری . ارسلان. خانمشم خودش اموزش داده که الان مربی شده. تو هم که یاد بگیری برات باشگاه میزنم.
خوشحال شدم و گفتم
واقعا؟
من خودم هیچ وقت باشگاه نزدم. چون کارهای پردرامدتر داشتم. ولی برای کسی مثل تو که دنبال در امد نیست باشگاه شغل خوبیه. البته کار کم در امدی هم نیست.
#پارت88
نفهمیدم کی خوابم برد، نورافتاب روی زخم های پایم افتاد با سوزش بیدار شدم ناله ایی کردم سرچرخاندم با دیدن فرهاد یاد کار دیروزش افتادم اخمی کردم خواستم برخاستم به یکباره درد بدنم را لرزاند ناله ایی کردم فرهاد چشمانش را باز کرد و گفت
_چی شده؟
اشکهایم جاری شد فرهاد گفت
_عسل جان؟ چته؟
از حضور فرهاد کنار خودم ناراحت بودم، برای همین ارام گفتم
_مرجان و صدا کن
_ساعت هشت صبحه خوابیده، هرکاری داری به من بگو
خواست دستم را بگیرد، دستش را پس زدم و گفتم
_به من دست نزن، این بلاییه که توسر من اوردی
_خودتم مقصری
نگاهم را تیز به سمتش چرخیدم و گفتم
_زن سابقت با دختر داداشت نقشه کشیدن ابروی منو ببرن تقصیر من چیه؟
_مگه بهت نگفتم شمارتو حق نداری به کسی بدی؟
حرف فرهاد حرصم را در اورد ، سکوت کردم فرهاد ادامه داد
_حرف گوش نکردی دیگه، اگر توبه مرجان .....
کلامش را بریدم و گفتم
_باشه من مقصرم، ببخشید که اعصابتو خورد کردم ، منو میزدی احیانأ دستت درد نگرفته ماساژ بدم؟
نگاه فرهاد گرد شد نشست و گفت
_ببین عسل ، من همون فرهادم ها، از زبون درازی بدم میاد ، اگرعصبی بشم به ضررته ها ، دیشب چون حالت خوب نبود عذر خواهی کردم یه وقت دور ور نداری پرو شی ها گفته باشم.
سکوت کردم از درون به شدت عصبی و کفری بودم
فرهاد ادامه داد
_برم برات قرص بیارم؟
_نه ممنون
با هر زحمتی که بود برخاستم موهایم دورم ریخت
_کجا میری
_دستشویی
_روسری بپوش شاید شهرام بیدار شه
به سمت روسری ام رفتم از درد پایم ضعف کردم و روی زمین افتادم فرهاد سراسیمه برخاست نزدیکم امد و گفت
_چیشدی؟
دستش را پس زدم
با نگرانی ادامه داد
_میخوام کمکت کنم
با صدایی مملو از درد گفتم
_کمک نمیخوام
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_چرا اینطوری میکنی؟
_خودم پا میشم
سپس دستم را به در گرفتم و ایستادم
زخم ران چپم باعث شده بود روی شلوار صورتی ام چند لکه خون بیفتد فرهاد نگاهی کرد سپس تچی کردو گفت
_بزار کمکت کنم دیگه
_اگر با میل منه، من از شما کمک نمیخوام ، اگر زوریه بیا کمکم کن
روسری ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم ، وقتی از دستشویی خارج شدم فرهاد لباس پوشیده مقابل در بود گفت
_میرم نون بگیرم ،چای هم گذاشتم اگر تونستی دم کن
#پارت89
روی مبل نشستم و با خودم گفتم
میرم خونه عمه م ، ماه به ماه پولمم میگیرم خرج میکنم، ازاد میشم از دستش. اگر ارباب اومد سراغم ، خانه را میفروشم میرم یه جای دیگه زندگی میکنم،
از این فکر تمام وجودم لرزید ، تنها میشم، مرجان و شهرام که خوبند لااقل میشه باهاشون صحبت کرد ، گردش رفت. ولی فرهاد خیلی بده، فرهاد با من مثل یه اسیر یا شایدم برده رفتار میکنه، پشیمونیش هم مال همون دیشب بود .
شخصیت منو جلوی مرجان و فرهاد له کرده، من که نمیبخشمت ، ایشالا خدا هم نبخشه
شهرام از اتاق خارج شدو گفت
_تو کی بیدار شدی
_سلام نیم ساعت میشه
_فرهاد خوابه؟
_رفته نون بگیره
_باهم اشتی کردید؟
پوزخندی زدم و گفتم
_از نظر فرهاد من حقم بوده
_چرا؟
_من اصلا نباید به مرجان خانم شماره میدادم
شهرام متعجب گفت
_چرا اونوقت؟
_نمیدونم والا ، ب من میگه تو مقصری چون نباید شمارتو به مرجان خانم میدادی که این اتفاق بیفته
شهرام سرش را چرخاند و گفت
_دیوانه س بخدا
سپس وارد سرویس شد در باز شدو فرهاد امد ، شهرام از سرویس خارج شدو گفت
_سحر خیز شدی
_کله پاچه گرفتم
مرجان و ریتا هم بیدار شدند.همه سرمیز نشستند
فرهاد یک کاسه مقابلم گذاشت ، کاسه را به عقب هل دادم و گفتم
_نمیخورم
کمی جاخوردو گفت
_چرا؟
_دوست ندارم
_خوشمزه س
در پی سکوت من گفت
_ یه بار بخور، باور کن خوشمزه س
_من کله پاچه دوست ندارم
مرجان از داخل یخچال کره پنیر را اورد فرهاد گفت
_نه ، باید کله پاچه بخوری
شهرام قاشقش را روی میز رها کرد و با کلافگی گفت
_صبح شد تو باز شروع کردی؟
میزاری کوفتمون را بخوریم؟ دوست نداره کله پاچه بخوره زوره؟
فرهاد مظلومانه گفت
_منظورم اینه ، بخوره مقویه، خوب نخور
#پارت90
صبحانه را که خوردیم ، شهرام برخاست و گفت
_جمع کنید برگردیم
فرهاد با لبخند گفت
_امروز بریم جنگل ، فردا برگردیم
شهرام به سمت او چرخیدو گفت
_بریم جنگل ؟ دعوارو در انزار عمومی ادامه بدیم؟
فرهاد مکثی کردو گفت
_نه دیگه ، همه چیز حل شده.
_لازم نکرده، ما بر میگردیم، شما دوتا دوست دارید بمونید.
فرها د کمی کلافه گفت
_چرا لج بازی میکنی؟
_ تو ادم نیستی که، بعد از چند ماه زن و بچه م را اوردم مسافرت احوالمونو خراب کردی
فرهاد نگاهی به ریتا انداخت و گفت
این شری بود که دختر تو تو دامنمون گذاشت ها
سپس نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
_همینو میخواستی؟
هاج و واج گفتم
من؟
شهرام گفت
_من دارم میگم جنگل نمیام به عطل چه ربطی داره؟ دنبال اینم که از دستت فرارکنم برگردم خونه خودم، دیگه پامم تو خونت نمیزارم، خونه من هم حق نداری بیای
فرهاد که جا خورده بود گفت
_چرا؟
_چون تو نه منو قبول داری؟ نه زنمو
فرهاد اخمی کردو گفت
_این چه حرفیه؟
_مدام داری در گوش زنت میگی جلوی شهرام خودتو بپوشون ، برای چی من به شهرام چسبیدی؟ برای چی به شهرام پناه بردی؟
سپس مکثی کردوگفت
_تو به من شک داری یا به زنت؟
مرجان با کلافگی گفت
_شهرام میشه بس کنی؟
شهرام رو به مرجان گفت
_نه ، نمیشه، بزار تکلیفشو با خودش روشن کنه، به عسل میگه چرا شمارتو به مرجان دادی؟
با نگاه چپ چپ فرهاد قلبم هری ریخت
شهرام رد نگاه اورا دنبال کردو گفت
_دیروز تو اتاق داد میزدی میگفتی چرا به مرجان شمارتو دادی
سپس دست بر کمرش زد و گف
از نظر تو مرجان غیر قابل اعتماده؟
فرهاد رو به من چرخیدو گفت
_تو ادم نمیشی؟
بغض کردم به خودم لعنت میفرستادم که چرا به شهرام گفتم ، فرهاد ادامه داد
_با چه زبونی بهت بگم دهن لقی نکن؟
شهرام گفت
_اون نگفته ، خودم شنیدم.
فرهاد گفت
_نخیر عسل گفته، من خر نیستم
_از خرهم خرتری
سپس باتهدید رو به من گفت
_لقی دهنتم درست میکنم .
#پارت375
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کی یاد میگیرم؟ کی میتونم باشگاه بزنم؟
اگر تن به تمرین کردن های درست حسابی بدی یکسال دیگه . البته باید تلاش کنی من دارم راه سه چهارساله رو واسه تو یکساله طی میکنم اما تو زیاد دل یه کار نمیدی
تو اگر قول بدی سرحرفت بمونی و واسه من باشگاه بزنی که من کار کنم روزی سه ساعت که هیچی از صبح تا شب فقط تمرین میکنم.
امیر خندیدو گفت
من زیر حرفم نمیزنم فروغ
خوب یه کار دیگه کنیم.
چیکار؟
به جای کلاس خیاطی من برم باشگاه خانم ارسلان. صبح ها با هم تمرین کنیم بعد از ظهرها اونجا
دوست دارم اینکارو کنم. ولی راستش یه چیزی مانع میشه
چی؟
کمی به من نگاه کردو حرفی نزد. من گفتم
خوب چی مانع شده بگو
ولش کن
بگو دیگه.
خیره نگاهم کردو گفت
فروغ من تو زندگیم خیلی حواسم جمعه که کاری نکنم انگشت نمای دیگران بشم. ولی تو خیلی سوتی میدی
اخم ریزی کردم و گفتم
سوتی دادم؟
اره دیگه. حرف گوش نمیدی من بهت اعتماد ندارم. کلاس خیاطیتم گفتم خصوصی برداری که با کسی ارتباط نگیری چون ....
ادامه حرفش را خورد سرم را پایین انداختم . بغضم را فروخوردم و گفتم
فهمیدم.
ناراحت نشو فروغ. چند دفعه بهت گفتم با نازنین کار نکن . اونوقت تو یواشکی کار کردی پولم ازش گرفتی. تو میدونی بهزاد برای اینکه پول پیش مزون نازنین و جور کنه دل زنشو بدست بیاره از من پول قرض گرفته داره ماه به ماه پس میده؟ تو رفتی واسه کسی کار کردی و ازش پول گرفتی که ....
خیلی خوب دیگه فهمیدم توضیح نده
چشمانم پراز اشک شد پلک زدم قطره اشکی از چشمم چکید ان را پاک کردم.و برخاستم گفتم
بیا تمرین کنیم.
کمی با ناراحتی به من نگاه کردو گفت
داشتی با گریه به مصطفی التماس میکردی که چی و از من مخفی کنه؟ تو که تو اون مسئله گناهی نداشتی ؟من بهت میگم جلوی دیگران گریه نکن بعد تو به مصطفی التماس میکنی که....
باشه امیر میای تمرین کنیم؟
اخه اینطوری ناراحت میشی منم بهم میریزم.
من قانع شدم در موردش حرف نزن.
#پارت376
خانه کاغذی🪴🪴🪴
قطره اشک بعدی م را هم پاک کردم و گفتم
قانع شدم که تو رفتارهای خشن و ترسناکتو با من نمیبینی ولی من از سر ترس که تو الان میای داد میزنی و دعوام میکنی یه دروغی میگم اونو میبینی.
دوباره اشکهایم را پاک کردم و گفتم
دم در بانک من ترسیده بودم گفتم اگر بفهمی اون راه منو بسته دوباره دعواها از سر شروع میشه. دوباره میخوای هزار تا حرف بهم بزنی که تو خیانت کاری هرز میپری و .....
حرفم را بریدم و با صدایی لرزان از بغض گفتم
فکر کردی دوست دارم التماس مصطفی کنم که به تو نگه؟ منم دوست داشتم به جای اینکه بترسم و فرار کنم بمونم اونجا و بهت زنگ بزنم بگم بیا ازم حمایت کن . اما تو اینقدر خشک و خشنی . اینقدر رفتارهات بده که من تو خودم ندیدم اینکارو کنم. دوست داشتم سریع از اونجا بیام بیرون. نمیدونستم میخوای منطقی برخورد کنی که اون اتفاقی منو دیده. با خودم گفتم الان فکر میکنی من....
دوباره اشکهایم را پاک کردم و گفتم
احساس امنیت فقط با طلا خریدن و لباس خریدن به هیچ کس داده نمیشه . اینقدر که انگشت اتهامت روی منه که تو دروغ گو و پنهان کاری و حرف گوش نمیدی. یکمم خودتو ببین که مثل یه سپر فولادی هستی که هیچ جوره نمیشه بهت نفوذ کرد.
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
اگر نمیای تمرین کنیم برم بالا
دو سه قدم جلو امد مقابلم ایستاد گاردم راکه بستم گفت
مشت نه . مگه دستت درد نمیکنه؟
بغضم را فروخوردم و گفتم
به جهنم که درد میکنه
لبخندش عمیق شدو گفت
پا تمرین کن فروغ دستت درد میگیره
کفری شدم و گفتم
تو کار به دردهای من نداشته باش تمرینت و بکن
امیر مقابلم گارد گرفت اولین مشتی که به طرفش پرتاب کردم گاردش را باز کرد مشت من به قفسه سینه اش خورد و امیر مرا در اغوش خود گرفت. متعجب از رفتار اوماندم. دستش راپشت گردنم گذاشت من هم سرم را روی سینه پهنش گذاشتم بوی ادکلنش شامه م را پر کرد دست نوازش به سرم کشید و خم شد موهایم را بوسید.
کاربر یا زهرا ، مدیون منی که داری رمان من و کپی میکنی من ازت راضی نیستم و اون دنیا یقه ت رو میگیرم
#پارت91
سرم را بین دستانم گرفتم و گفتم
_میشه دست از سرمن برداری؟من چیکار کنم که شما منو ول کنی و بری؟ من چیکار باید بکنم تا دیگه شما تو زندگیم نباشی، از دستت خسته شدم، تمام وجودم مدام داره میلرزه ،همش تو ترس و دلهره م
تن صدایم ناخواسته بالا رفت و گفتم
_دست از سر من بردار.
فرهاد دستی لای موهایش کشید و گفت
_باشه ، وقتی هیچ کدامتان منو نمی خواهید میرم که راحت باشید.
سپس سوئیچش را برداشت و ازخانه رفت
مرجان تچی کردو گفت
_رفت.
شهرام با خونسردی گفت
_برمیگرده، کجارو داره که بره
_عصبانی نشه ، بلایی سرخودش بیاره
_ولش کنید ،بزارید تنها شه بخودش بیاد. نگران نباشید اون الان میره یه جا یه قلیون میکشه یکی دو ساعت دیگه برمیگرده اخم میکنه و میگه
سپس به تقلید از فرهاد گفت
_عسل حاضر شو بریم
مرجان تلخ خندید شهرام ادامه داد
_من بزرگش کردم.
کنارم نشست و گفت
_نگران نباش ، من کارمو بلدم.
شهرام به بازار رفت با مقداری گوشت و میوه باز گشت، مرجان روی ایوان قالیچه ایی پهن کرد ، چای و میوه اوردیم و سرگرم خنده و صحبت شدیم، شهرام منقل را بپا کرد و سپس گوشتهایی را که مرجان کباب کرده بود روی سیخ زد با صدای ماشین همه به سمت صدا چرخیدیم شهرام پوزخندی زدو گفت
_برگشت، سپس رو به من گفت
الان صدات میکنه.
فرهاد از ماشین پیاده شدوبا طعنه گفت
_مثل اینکه بدون من خیلی خوشید
شهرام خیلی عادی گفت
_با خوشی ما مشکل داری؟
_نه ، خوش باشید
سپس وارد خانه شدو گفت
_عسل بیا
با استرس به شهرام نگریستم شهرام با نگاهش مرا ارام کرد فرهاد دوباره تکرار کرد
_عسل
برخاستم وارد خانه شدم فرهاد به اتاق خواب رفت و گفت
_بیا
با ترس وارد اتاق خواب شدم پمادی را به سمتم گرفت و گفت
_اینو بزن به زخم هات
پماد را گرفتم و گفتم
_ممنون
کمی به من خیره ماندو گفت
_لباستو در بیار من برات بمالم
سریع گفتم
_نه، نه ممنون خودم میزنم
_این اخرین باریه که دارم بهت میگم عسل،
پس از مکث چند ثانیه ایی اش گفت
_بابت دیشب منو ببخش
هردو ساکت شدیم فرهاد ادامه داد
_میبخشی
خیره در چشمانش سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت
_خیلی خوب ، دوست نداری ببخشی ،نبخش ، وسایلهاتو جمع کن ما برمیگردیم
_اقا شهرام چنجه درست کرده، نهار بخوریم بعد
_نه ، میریم
چمدان را روی تخت گذاشت و گفت
_ وسایلهاتو جمع کن
شهرام وارد خانه شدو گفت
_فرهاد
فرهاد سرش را از لای در بیرون بردو گفت
_بله
_نهار امادس
_نوش جونتون
_خودتو لوس نکن
_ما داریم برمیگردیم
نگاهی مظلومانه به فرهاد انداختم و گفتم
اقا فرهاد؟
نگاهی از گوشه چشم به من انداخت مکثی کردم و گفتم
میشه بمونیم؟
همچنان که به من خیره بود. کتی که در دستش بود را انداخت و گفت
_باشه ، اگر تو بخوای میمونیم