#پارت302
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بابام و داداشهام به من گفتن دیگه حق نداری اسم مارو بیاری من یه موقع که اونها نباشن مخفیانه میرم بچه رو میبینم میام.
اهی کشیدو گفت
کلا ماجرادارم من . از اونطرف بابام و داداشم از اینطرف با بهزاد میجنگم از اونطرف اون زنه با نیما میجنگه خلاصه من اینقدر پیگیری میکنم که بتونم ماهی یه ربع بچمو ببینم
الان کوهیار چند سالشه ؟
پنج سالشه . سال اینده میره پیش دبستانی
نامادریش باهاش خوبه؟
نمیدونم. من ارتباطی با اونها ندارم که بدونم.ولی نیما رابطه اش با تهمینه خوب نیست
چرا؟
خندیدو گفت
یکی دوماه پیش که داشتم در مورد کوهیار باهاش حرف میزدم گفت تو طلاقتو بگیر منم اینو طلاق بدم باهم زندگی کنیم.
متعجب گفتم
واقعا؟
دوری از بچه اینقدر سخته که اگر یک درصد میتونستم بهش اعتماد کنم اینکارو میکردم.
متعجب گفتم
پس اقا بهزاد چی؟
بچه نداری که بفهمی دوست داشتن یعنی چی. یه موقع ها میاد پیشم سرما خورده یا دست و پاش جای خراشه تا دفعه بعد که ببینمش خواب و خوراک ندارم.
هرشب وقتی میخوام برم خونه از مسیر خونه اونها رد میشم که احیانا بتونم از دور ببینمش .
خوب بااقا بهزاد صحبت کن راضیش کن کوهیار و هفته ایی یکبار ببر خونه ت
مشکل همینجاست که بهزاد اصلا قبول نمیکنه. حتی مزون هم غدقن کرده که بیاد
#پارت303
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مثلا اگر بیاد مزون از کجا میفهمه؟
مغازه بهزاد روبروی مزونه
اگر گوش ندی چیکار میخواد کنه؟
خندیدو گفت
تو اگر حرف امیر اقارو گوش ندی و کاربگیری تو خونه انجام بدی امیر اقا چیکار میکنه؟
من با تو فرق دارم نازنین. تو شغل داری. تو پول داری از چی میترسی؟
انگار فراموش کرده بودم که نباید با کسی دردو دل کنم اگر به گوش امیر برسد تکه پاره م میکند گفتم
من اگر شغل داشتم و پول داشتم عمرا اگر زن امیر میشدم همه ش از ناچاریه . چون جا و مکان نداشتم. چون یه تکه نون نبود بخورم. چون یه شب نتونستم تو خیابون بخوابم.
متوجه حرفهایم شدم لبم را گزیدم و گفتم
تروخدا امیر نفهمه من اینهارو گفتم
خیالت راحت باشه فروغ نترس. من دهن لق نیستم.
سکوت کردم. نازنین گفت
امیر اقا ادم خوبیه بهزاد باهرکدام دوستاش میگه جایی میرم من نگران میشم بجز امیر اقا . چون نه اهل مواد. و مشروب و این حرفهاست نه خدایی ناکرده خانم بازی و این کثافت کاری ها
سرتکان دادم. نازنین گفت
تو خونه دلت نمیگیره؟ بریم تو باغ یکم قدم بزنیم؟
لبهایم را بهم فشردم نمیشد که به او بگویم امیر اینکار را ممنوع کرده. جلوی روی او هم نمیتوانستم به امیر زنگ بزنم و اجازه بگیرم.
نازنین برخاست و گفت
پاشو بریم.
سپس شالش را مرتب کرد و لای در رفت. من هم به ناچار پالتو و شالم را پوشیدم و گفتم
همینجا تو ایوون باشیم اخه اونطرف بچه ها هستن.
#پارت304
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی که نشستیم. مهیار از ان سوی باغ امد. سلام کرد و سرجایش ایستاد نازنین ارام گفت
کیه؟
من هم ارام گفتم
نگهبان
نازنین نفس پرصدایی کشیدو گفت
بگو بره اونطرف ادم معذب میشه. نگهبانی از چی داره میده؟
خندیدم و گفتم
نمیدونم
بگو بره
ولش کن ایستاده چیکارش داری؟ پشتش به ماست.
کمی مکث کردم. از اینکه امیر بگوید چرا به حیاط رفتی میترسیدم برای همین گفتم
خیلی سرده بیا بریم تو
نه سرد نیست هواخوبه
من دارم میلرزم
برخاست و گفت
پاشو بریم. تو .
داخل خانه شدیم.کمی بعد بهزاد و امیر هم امدند. به اتاق خواب رفت.
من همچنان در اشپزخانه بودم. به دنبالش به اتاق خواب رفتم و گفتم
امیر
تی شرتش را مرتب کرد و گفت
بله
من نمیخواستم اینکارو کنم ولی باور کن تو شرایطی گیر افتادم که نمیدونستم باید چیکار کنم؟
از گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت
چیکار کردی؟
دستانم را بهم مالیدم و گفتم
نازنین گفت تو خونه دلم گرفته بریم تو حیاط
مکث کردم امیر همچنان مرااز گوشه چشم نگاه میکرد من گفتم
چون تو گفته بودی نرو من نمیخواستم برم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم؟ دنبالش رفتم تو بهار خواب نشستیم یکم بعد گفتم سردمه اوردمش تو
خوب الان مشکلت چیه؟
اخه تو گفته بودی تو حیاط نرو با خودم گفتم الان بیای بفهمی ناراحت میشی که چرا حرفتو گوش ندادم.
پوزخندی زدو گفت
واسه تو که کاری نداره با کوچکترین اعتراض من هرچی از دهنت در میاد بگو که خالی بشی . اعتراض من ناراحتت میکنه؟
به طرفش رفتم و گفتم
امیر...
ابرو بالا دادو گفت
تو اگر. من برات ارزش داشتم جلوی خدمتکار خونه م سکه یه پولم نمیکردی
فکری کردم و گفتم
من تورو سکه یه پول کردم؟
به نظرت با حرفهایی که جلو اعظم خانم زدی چیکار کردی؟
تو اگر اعظم خانم برات مطرحه چرا جلو اون با من این رفتارها را میکنی؟
اولا الان مهمون تو خونمونه نمیخوام بحث کنم باهات البته اگر تو قصد سو استفاده از شرایط را نداری. در ثانی بگذار بهت بگم که بدونی من فهمیدم یه وقت هوا ورت نداره که خیلی زرنگی . من متوجه شدم اعظم خانم بهت گفته من دوربین خونه رو با گوشی نگاه میکنم. تو نه دست به گوشی من زدی و نه حدس زدی. علت لاپوشونی صبحت هم این بود که اعظم خانم گردن نگیره دستت رو بشه . داری واسه خودت تیم درست میکنی؟
عجب ادم زرنگی مقابلم بود چشمانم گرد شد و گفتم
تیم؟
اره. داری تیم تشکیل میدی که جلو من قد علم کنی؟ اعظم خانم و مثلا نمک گیر میکنی که من خودمو به اب و اتیش زدم تو اخراج نشی که از این به بعد اعظم خانم تو مشتت باشه اره؟ کور خوندی این راهها که داری میری و من قبل تو رفتم.
شالم را کمی جلو کشیدو گفت
اولا شالتو درست بپوش یه تار موت نباید بیرون باشه . دوما جوجه رنگی حالا ها مونده که تو بتونی منو دور بزنی . عوض اینکه دنبال جبهه درست کردن باشی و بخوای واسه خودت ارتش جمع کنی رو راست دل به دل من بده تا دنیارو به پات بریزم.
#پارت305
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به امیر خیره خیره نگاه کردم و او گفت
من با تو قصد جنگ ندارم والا به ثانیه کاری باهات میکنم که من نبودمم جرات نکنی خلاف رفتار کنی. حتی تو افکارتم نتونی به این فکر کنی که منو بپیچونی . تو به من گفتی یکم فرصت بده من تورو بپذیرم منم اون فرصت و بهت دادم اگر پذیرفتی که هیچ . اگر نپذیری مجبور میشم خودمو بهت بپذیرونم.
متوجه حرفهایش نمیشدم. اما این تیز هوشی اش ستودنی بود.
پوزخندی زدو گفت
ولی خوشم اومد ازت. بچه زرنگی کاری با اعظم خانم کردی که اومد تو جبهه تو . اما من ارتش یک نفره م . دنبال جنگیدن با من نباش زمین میخوری
سری تکان دادم و گفتم
من که نمیفهمم چی میگی به هرحال این حیاط رفتن من و رو حساب اینکه نخواستم حرف گوش کنم نگذار من نمیدونستم باید چیکار کنم.
خندیدو گفت
ازت خوشم اومد. روز اول که اومده بودی اینجا هیچی بارت نبود اینکه زیر دست من در کوتاه ترین زمان اینقدر پیشرفت داشتی که فهمیدی چیکار کنی که برنده بشی واقعا احسنت داره.
دستی به موهایش کشیدو گفت
هم زرنگی هم باهوشی و هم نترس. من انتظار فرمانبرداری و ازت داشتم اما بهم ثابت کردی که تو خودت فرمانروایی.
جلو امد توی صورتم خم شدو گفت
چند ساله که من در به در یکی مثل توام . بیفته تو زیر دست های من تا ببینم ادم فروش های دورو برم کیان.
از او یک قدم فاصله گرفتم امیر گفت
تو با همین فرمون برو جلو منم ادای بیچاره هارو در میارم. میخوام یه تکون به زندگیم بدم ببینم کدومشون شل وایساده بیفته
من نمیفهمم چی میگی؟
قهقهه ایی زدو گفت
تو نمیفهمی؟ تو یه مار هفت خطی هستی که حرفهای بعدی منم میدونی چیه .
تا میتونی واسه خودت نیرو جمع کن .
در را گشود و گفت
بفرما بیرون مهمون داریم
#پارت306
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لب پایینم را داخل دهانم بردم و شروع به جویدن نمودم . امیر مرا به بیرون هدایت کرد. بهزاد و نازنین سرگرم صحبت بودند.با ورود ما ساکت شدند. امیر ان ها را به بیرون فراخواند همه دورهم سرمیز جمع شدیم. دلم برای فرزانه میسوخت. عجب ادم بیچاره ایی بود مشکلاتی لاینحل داشت که هرچه فکر میکردی راهی نمیافتی.
شب خوبی بود بعد از اینهمه تنش و استرس شبی ارام در کنار بهزاد و نازنین. ساعت نزدیک ۱۲ بود که بهزاد گفت
یه پیشنهاد میدم کسی نه نمیاره ها
امیر گفت
چی میخوای بگی؟ داستان نسازی ها من کارو زندگی دارم.
اتفاقا کسی نه نمیگه دقیقا منظورم تویی . پاشید جمع کنید بریم شمال
نگاهی به امیر انداختم به بهزاد خیره ماندو گفت
من مشکلی ندارم. بریم
نازنین گفت
مزون و چی کار کنم؟
بهزاد دستش را بالا اورد و گفت
تعطیل. مزون و تعطیل کن بریمشمال .
بلافاصله امیر گوشی اش را برداشت از زیر چشم تحت نظرش داشتم
بچه ها رو اماده کن. امیر حسین و بفرست بره ماشین و بیاره .
نازنین گفت
فقط فردا شب میمونیم ها از الان دارم میگم من مشتری دارم.
باشه بابا ابرومونو بردی. من گشنه موندم لنگم تو کار کنی.
امیر خندید.بهزاد اشاره ایی به من کردو گفت
خانم امیر و ببین بی دغدغه هی و حاضرو اماده
امیر لبخند رضایت بخشی زدو برخاست به دنبال او من هم بلند شدم. به اتاق خواب رفتم. به دنبالم امدو گفت
هیچی نمیخواد برداری. لباس بپوش بریم.
لباس برندارم؟
نه یه ویلا دارم سمت تالش میریم اونجا . الان میسپرم به خانم سرایدار بره برات لباس بگیره تو کمد بگذاره
خوب بگذار بردارم دیگه اینهمه لباس اینجا
نه من به اینها گفتم خیلی وقته ازدواج کردم اینطوری تابلو میشه دروغ گفتم.
پالتویم را پوشیدم. امیر کت پشمی ایی از داخل کمد در اورد و گفت
یه خواهش ازت کنم؟
متعجب گفتم
چی؟
جلوی بهزاد یه جور وانمود کن که رابطمون خوبه
به امیر خیره ماندم و او گفت
هرچی که یه مرد در طول روز از زنش دوستت دارم میشنوه من ازتو دوستت ندارم و ازت بدم میاد میشنوم اما جلوی اینها ابرو داری کن نمیخواد بگی دوسم داری فقط اینقدر سرد رفتار نکن
چهره م را مشمئز کردم و گفتم
با کارهایی که میکنی انتظار دوست داشتن هم داری؟ خودت اگر یکی ببرت بندازت جلوی سگ چه احساسی نسبت بهش پیدا میکنی
سر تایید تکان دادو گفت
یه حقیقتی رو میخوام بهت بگم
کنجکاو گفتم
چه حقیقتی؟
الان وقت نیست برسیم شمال بهت میگم
حس کنجکاوی م گل کرد دلم مبخواست همین حالا پاسخم را بدهد امیر گفت
تو رانندگی بلدی؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
اموزشگاه رفتم با ماشین سینا هم تمرین کردم ولی با ماشین اتومات بلد نیستم.
سرتایید تکان داد.
به دنبالش از اتاق خارج شدم دلم میخواست بدانم راجع به چه چیزی میخواهد صحبت کند. سوار ماشین شدیم و به دنبال بهزاد راهی شدیم کمی که رفتیم امیرموبایلش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
الو مصطفی کجایی؟ ....لوکیشن میفرستم زود باشید...
#پارت307
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با صدای امیر از خواب بیدار شدم.
فروغ
چشم باز کردم امیر گفت
پاشو رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم . داخل حیاط ویلا بودیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم
اینجا کجاست؟
رسیدیم
اخه با ویلا قبلی فرق داره
رامسر فعلا نمیریم. تالشیم.
اطراف را نگاه کردم حیاط کوچکی که دو ماشین در ان جا شده بود. و خانه ایی مقابلمان قرار داشت. از ماشین پیاده شدم از سرما لرزیدم امیر گفت
برو تو سردت نشه
خانمی میانسال جلو امد و با لهجه شمالی گفت
سلام امیر خان خوش اومدی
سلام اشرف خانم ممنونم
در عجب ماندم که امیر پاسخ سلام اورا میدهد. امیر ادامه داد
اتاق گرمه ؟
بله گرم گرمه خیالتون راحت
رو به من به گرمی گفت
سلام دخترم خوبی؟ مبارک باشه ایشالله خوشبخت بشی
لبخند زدم و گفتم
ممنون
امیر ارام گفت
اشرف خانم پیش مهمونهام یه جور حرف بزن انگار فروغ و از قبل میشناسی
اشرف خندیدو گفت
امیر خان دفعه اولته با خانم میای ها سابقه نداره
امیر هم خندیدو گفت
تازه زن گرفتم ولی به دوستام گفتم خیلی وقته.
حواسم هست پسرم برید تو سردتون نشه
بهزاد و نازنین جلو امدند و با او سلام علیک کردند وارد ویلا شدیم سالن بزرگی بود که چهار فرش دوازده متری در ان پهن بد و بک کاناپه معمولی گوشه اش قرار داشت شومینه در حال سوختن بود و صدایش ادم را گرم میکرد.
#پارت308
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر اتاقی را که کنار اشپزخانه بود به بهزاد نشان دادو گفت
برید استراحت کنبد
دست مراهم گرفت به اتاق انتهای سالن برد مانتویم را در اوردم و روی تخت دراز کشیدم امیر در کمد را باز کرد تی شرت و شلوار راحتی اش را دراورد . پشتم را به او کردم و سرم را زیر پتویم بردم. کمی بعد کنارم دراز کشید رویم را به سقف کردم و ارام گفتم
امیر
باصدایی خواب الود گفت
جانم
چی میخواستی بهم بگی
حالا بخواب شاید ناراحت بشی خواب از سرت بپره
مضطرب شدم و گفتم
نه بگو
به طرفم چرخید من هم به سوی او چرخیدم امیر گفت
نمیدونم چطوری بهت بگم و از کجا شروع کنم راستش من با یه خانمی دوستم که خیلی دوسش دارم.
اخم کردم و گفتم
چی؟
قضیه برمیگرده به پنج سال پیش یعنی دوستی ما قدیمیه
پس واسه چی منو گرفتی؟
اخه اون گفت من قصد ازدواج باهات و ندارم و هزار تا داستان درست کرد
یعنی چی امیر؟
با من ازدواج نمیکنه. منم خیلی دوسش دارم.
اونو دوست. داری واسه چی منو گرفتی؟ مگه من و زندگیم مسخره تو بودیم؟ تویی که دلت جای دیگه ست واسه چی ازدواج کردی؟
اون مسئله برمیگرده به قبل یعنی ما باهم توافق کردیم و شرایط طوری شد که نتونیم باهم زندگی کنیم. منم دیدم دیگه چاره ایی نیست راهی جز گرفتن تو ندارم
مامانم پیشنهاد داد بریم فروغ و بگیریم منم تو بلاتکلیفی موندم و قبول کردم.
اینکارت اخر نامردیه خوب میرفتی همونو میگرفتی چرا اومدی سراغ من؟
خواستم بگیرمش اون قبول. نکرد.
من زاپاسم امیر؟
#پارت309
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از او رو گرداندم امیرنفس پرصدایی کشیدو گفت
بعد از اینکه عقد شدیم بهم زنگ زد گفت بیا ببینمت منم رفتم
به او پشت کردم و گفتم
ساکت شو نمیخوام بقیشو بشنوم.
خندیدو گفت
چی شد بهت برخورد؟ الان میتوتی یکم حس منو نسبت به شرایطی که برام ایجاد کردی درک کنی؟
به طرفش چرخیدم و به او نگاه کردم امیر ابروی بالا دادو گفت
از این به بعد هروقت کبودی های بدنت و دیدی و یادت اومد بردم بندازمت پیش الکس فکر کن شرایط برعکس بوده. تو اومدی به من گفتی من باهر شرایطی که تاحالا داشتی و هرکار کردی بازم میخوامت و دوستت دارم.
اما من یه عشق قدیمی دارم که نمیتونم ازش بگذرم. میخوام همزمان هم تورو داشته باشم هم اونو
فقط به او نگاه میکردم.هیچ پاسخی نداشتم که بدهم. ارام به سرشانه م زدو گفت
بقول قدیمی ها یه سوزن به خودت بزن یه جوالدوز به مردم. اینم جواب این حرفت که میگی با کارهایی که باهام کردی.انتظار داری من دوستت داشته باشم. اول نگاه کن ببین چه شرایطی برام ساختی و باهام چیکار کردی بعد ازم ناراحت باش. برای یه مرد خیلی سخته که چنین اشتباهی و از زنش بپذیره و ببخشه.
مکثی کردو گفت
زدن همیشه یه رفتار فیزیکی نیست که تو به روح و روان و غیرت و شرف من زدی
سپس چشمانش را بست. دلم میخواست بالشت را روی صوزتش بگذارم و همینجا خفه ش کنم.
صبح با صدای تلفن امیر بیدار شدم. کنارم نبود. نگاهی به صفحه تلفنش انداختم نوشته بود
مامان
ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم عمه
سلام فروغ جان خوبی؟
ارتباط زا روی پخش گذاشتم تا تلفن به دست نباشم و گفتم
مرسی عمه تو خوبی؟
ممنون . ببخش بد موقع زنگ زدم خوابیدید؟
نه عزیز. این چه حرفیه ؟
ساعت یازدهه فکر نمیکردم خوابیده باشید.
من خوابم عمه امیر نیست؟
کجاست؟
نمیدونم.
عمه خندیدو گفت
پس تو بیدار نمیشی شوهرت و راهی کنی؟
#پارت310
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من هم خندیدم و گفتم
ما شمالیم عمه
افرین چه کار خوبی میکنید که سفر میرید تا میتونی شوهرت و تو مشتت نگه دار. من نمیخوام بگم امیر از تو سره نه بد برداشت نکن. تو هم خانمی و هم خوشگل و خوش اندام ولی مردی به موقعیت امیر و باید خیلی حواست بهش باشه. هم پول داره هم تیپ و قیافه داره بگیر تو مشتت کسی از دستت درش نیاره .
نفس پرصدایی کشیدم عمه گفت
نگاه به اخلاق تندش نکن بخدا خیلی تورو دوست داره . من مادرشم میفهمم چقدر بهت علاقه منده تو هم قربون صدقه ش برو به خودت جذبش کن .
چشم
الان ارتباطتون چطوره باهم؟
خدارو شکر خوبیم.
باهاش صحبت کن از رفتن به مسابقه منصرفش کن. اون مسابقات خیلی خطرناکه . من میگم گوش نمیده لااقل تو بگو شاید حرف تورو گوش داد
چشم
سن امیر بالاست . سی و هفت هشت سالشه همین الان هم دیر شده زودتر بچه دارشو . بچه به خونه گرمی میده. بچه باعث میشه ارتباط زن و شوهر باهم خوب بشه
بدنبال سکوت من گفت
الان کجاست؟
نمیدونم.
صدای امیر از نزدیکم امد
اینجام
چرخیدم گوشه اتاق روی کاناپه نشسته بود شکه شدم. برخاستم و گفتم
تو اینجایی؟ چرا هیچی نمیگی ؟
امیر گفت
گوشی و بده
حرفهایی که زده بودم را مرور کردم. خدارا شکر چیزی نگفته بودم. امیر گوشی را گرفت و گفت
پاشو مهمونهامون الان بیدار میشن.
برخاستم. به سرویس داخل اتاق رفتم . ا
هدایت شده از خانه کاغذی
#پارت311
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی بعد از سرویس خارج شدم امیر گفت
اشرف خانم هم صبحانه را اماده کرده هم یه سری رخت و لباس برات خریده. اورد گذاشت توی کمد. اگر چیزی کم بود بگو بریم بخریم.
نازنین و اقا بهزاد بیدارن؟
اره ،من رفتم تمرین کردم برگشتم دیدم بیدارن. فقط تو خوابی
خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. به بهزاد و نازنین صبح بخیر گفتم همه سرمیز صبحانه نشستیم. نازنین کمی بعد گفت
فروغ جان موافقی بریم بیرون یه دور زنونه بزنیم ؟
خیلی دلم میخواست قبول کنم اما میدانستم امیر موافقت نمیکند برای همین گفتم
همه باهم بریم که بهتره
امیر از حرفم استقبال کردو گفت
منم موافقم که همگی بریم.
از سرمیز برخاستیم . همه باهم سوار بر ماشین امیر از ویلا خارج شدیم. دفعه قبل با اتفاقاتی که افتاد من استرس داشتم که نکند باز ان اتفاقات بیفتد.
بهزاد و نازنین در گوش هم پچ پچ میکردند. جنگل های گیسوم را رد کردیم و به دریا رسیدیم.
از ماشین که پیاده شدیم رو به امیر گفتم
اخه زمستون چه کنار اب اومدنی ؟ هوا سرده من دارم میلرزم.
الان میریم تو الاچیق میشینیم.
بهزادو نازنین جلوتر و ما پشتشان میرفتیم ارام به امیر گفتم
اتفاقی که سری پیش افتاد
اشاره کرد که ادامه ندهم. زیر لب گفتم
من استرس دارم.
هیچی نمیشه.
وارد الاچیق که شدیم صدای دزدگیر ماشین امیر در امد نگاهش را به انجا گرداند و گفت
کیه کنار ماشین
امیر با سرعت به طرف ماشین رفت بهزاد هم بدنبالش دوید .
#پارت312
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نازنین هم به سرویس رفت من هم مقابل الاچیق ایستاده بودم که دستی از پشت دهانم را گرفت و مرا به سرعت به طرف پشت الاچیق ها کشید هرچه تقلا میکردم توان مقابله با او را نداشتم.
ناخنهایم را توی دستش که مقابل دهانم بود فرو کردم و شروع به دست و پا زدن نمودم. از ترس قلبم درحال لرزیدن بود. که صدای مصطفی قوت قلبم شد.
ولش کن حرومزاده
با ان مرد من هم چرخیدم مصطفی به او حمله کرد و او در این حملات همچنان سعی داشت مرا رها نکند. ان ها دو نفر شدند .و مصطفی در حال شکستن خورد بود که ان یکی گفت
ولش کن داره برمیگرده
مرا رها کردو من نقش زمین شدم. مردک خواست بدود و از انجا برود که من همانطور که روی زمین افتاده بودم پایش را گرفتم کمی تقلا کرد و اوهم افتاد. مصطفی با هزار زحمت از جایش برخواست از بینی و دهانش خون اویزان بود همانطور لنگ لنگان به سراغ کسی که من انداخته بودمش رفت که امیر رسیدو هاج و واج گفت
چی شده؟
با جیغ و گریه و ترس رو به امیر گفت
این میخواست منو ببره
امیر با چشمان گرد شده به طرف او رفت یقه اش را گرفت .و او را زیر باران مشت و لگد خود انداخت که مصطفی گفت
نزنش امیر خان زنگ میزنم پلیس
بهزاد که هاج و واج مانده بود گفت
نازنین کجاست؟
رفت سرویس
مصطفی اورا که رمقی برایش نمانده بود نگه داشت امیر به طرفم امد دستش را به سمتم دراز کرد. و مرا از زمین بلند کردو گفت
سالمی؟
با گریه گفتم
چرا منو ول کردی رفتی ؟ به خاطر ماشینت؟
خیلی خوب هیچی نگو الان درست میشه
اینها دوتا بودن یکیشون فرار کرد.
مصطفی تلفنش را قطع کردو رو به امیر گفت
اینم میخواست فرار کنه خانمت پاشو گرفت افتاد زمین من نگهش داشتم.
نگاهی به دستم انداختم انگشتری که امیر در ماشین عروس به من داده بود شکسته بود. و پروانه هایش نبود.
امیر رو به مصطفی به تندی گفت
بچه ها کدوم گوری ان؟
مصطفی با بی گناهی گفت
شما گفتی فقط خودت بیا بچه ها بمونن مراقب خونه باشن. من تا نیمه های راه دنبالت اومدم یدفعه برگشتم دیدم خانم ها نیستن اومدم ببینم کجا رفته دیدم داره میبرش
#پارت313
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روی زمین نشستم امیر گفت
چی شده؟
شروع به گشتن کردم و گفتم
پروانه های انگشترم کنده شده
فدای سرت بلند شو
الان پیداش میکنم.
تکه شکسته اش را از روی زمین برداشتم صدای لرزان ان پسرک امد
تورو خدا منو ول کن برم. من زن و بچه دارم.
امیر گفت
زن و بچه داری داشتی زن منو میبردی؟
اقا من غلط کردم گه خوردم. هرکار بخوای برات میکنم من فراری م اگر بگیرنم اعدامم میکنن بخدا از نداری و ناچاری اینکارو کردم .
ادم کی هستی؟
نمیدونم اسمش چیه. دویست ملیون پول به من داد گفت برو خانمش و برام بیار دویست تومن دیگه هم بهت میدم. من زن و بچه دارم بخاطر ....
امیر باشتاب به طرف او رفت و گفت
ببند دهنتو بی ناموس
مصطفی سدراهش شد و گفت
الان پلیس میاد
مردک به گریه افتادو گفت
اقا توروخدا ولم کن پلیس منو ببره من اعدامی م فراری م تورو خدا بگذار برم.
لجنی مثل تو لیاقت زندگی کردن نداره
به زن و بچه هام رحم کن
هرکار کرده بودی ولت میکردم جز اینکه روناموسم دست گذاشتی
دلم برای او سوخت . به امیر گفتم
حالا که نتونست....
نگاه تند امیر مرا ساکت کرد . با دلسوزی به او نگاه کردم مردک رو به من گفت
ابجی من یه ادم بدبختم. بچه هام اواره و دربه در بودن پول و بردم براشون خونه اجاره کردم.
امیر خواست اورا بزند مصطفی مانعش شدو گفت
ولش کن پلیس داره میاد.
ادم کی هستی؟
میگم من نمیشناسمش اومد به من گفت اینکارو میکنی؟ منم قبول کردم.
همینطوری ندیده و نشناخته قبول کردی؟
مصطفی گفت
چه شکلی بود؟
قدبلندبود جلوی موهاش ریخته بود یه سبیل تکی داشت
مصطفی لگدی به زانویش زدو گفت
اسمش چی بود؟
ناله ایی کردو گفت
بخدا نمیدونم.
امیر از اورو برگرداندو گفت
خفه شو . حوصله دروغ شنیدن ندارم.
نمیدونم باور کن نمیدونم به پیر نمیدونم به پیغمبر نمیدونم.
اگاهی ازت اعتراف میگیره.