#پارت314
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ان مرد گفت
اگر اسمشو بگم میگذاری برم؟
امیر به طرفش چرخیدو گفت
نه نمیزارم بری . تورو تحویل قانون میدم چون به خاطر پول بیناموسی میکنی . اگر رفیق من نرسیده بود میخواستی به خاطر چهارصد تومن چیکار کنی؟ زن منو ببری؟ اگر ولت کنم بری . میری کار بدتر میکنی تو لیاقتت اعدامه چون ذات و وجود نداری.
با گریه و التماس گفت
بخدا دیگه نمیکنم. من غلط کنم دیگه اینکارهارو کنم.
اما اگر اسمشو بهم بگی قول میدم اعدامت که کردند هوای زن و بچه ت و داشته باشم.
از مرام امیر خوشم امد هرچند در حق من نامردی و بیرحمی زیاد کرده بود اما مردانگی اش در این کار جذاب بود.
به امیر خیره ماند مصطفی گفت
پلیس داره میاد.
امیر گفت
اسمشو بگو تا زنده م ماهانه یه پولی به حسابشون میریزم.
نگاهی به پلیس انداخت و گفت
اسمشو نمیدونم اما روی دستش یه خالکوبی داشت. روی بازوشم یه جای سوختگی
مصطفی و امیر بهم نگاه کردند. مصطفی گفت
تو بازوشو از کجا دیدی؟
من ندیدم اون که باهام بود و فرار کرد تو استخر دیده بودش . همونجا هم باهم اشنا شده بودند.
پلیس جلو امد امیر خودش را معرفی کرد به پلیس دست داد و سپس رو به مصطفی گفت
ببرش تو الاچیق
به دنبال مصطفی راهی شدم. به سرویس رفتم دست و رویم را شستم. بهزاد و نازنین در الاچیق بودند نازنین با دیدن من هاج و واج گفت
چی شد؟
مصطفی مرا داخل الاچیق فرستادو رفت بهزاد گفت
این کیه؟
نمیدونم
بهزاد با اخم گفت
از کجا رسید یکدفعه؟
#پارت315
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بهزاد گفت
اون شماها رو میشناخت امیر و صدا زد خودم شنیدم.
نمیدانستم چه پاسخی بدهم. میترسیدم بگویم مصطفی اشناست امیر بگوید چرا گفتی
نازنین کمی مرا تکاندو گفت
کثیف شدی
دستم را که بخیه داشت در شکمم جمع کردم و گفتم
کلا افتاده بودم روی زمین
از داخل جیبم تکه شکسته انگشترم را در اوردم و گفتم
انگشترم شکست.
خدارو شکر بلایی سرخودت نیاورد اما دستت داره خون میاد
اون چیزی نیست یه چند تا بخیه ست . دفعه چندمه که بخیه ها یا باز میشه یا خونریزی میکنه یا عفونت میکنه
امیر وارد الاچیق شد نگاهی به من انداخت و گفت
خوبی؟
سرتایید تکان دادم. بهزادگفت
مصطفی کی اومد شمال ؟
نمیدونم
اینجا چیکارداره؟
اتفاقی دیدمش
من گفتم
اقا بهزاد شما که میشناسیش چرا از من پرسیدی این کیه؟
میخواستم بدونم شما در جریانی یا نه؟
که شما حسابی سنگ قلاب کردن و بلدی . اصلا منکر شدی که مصطفی رو میشناسی.
امیر گفت
چه جریانی؟ همه چیز اتفاقی شد.
بهزاد که مشخص بود فهمیده امیر راست نمیگوید سرش را پایین انداخت امیر گفت
من ازتون معذرت میخوام پاشید بریم خانمم لباسهاش هم خیسه هم کثیف
همه باهم حرکت کردیم بهزادو نازنین جلو جلو میرفتند من و امیر هم بدنبالشان. ارام گفتم
من خیلی ترسیدم امیر.اون اگر منو میبرد ....
جلوی بهزاد چیزی نگو
لطفا برگردیم تهران دیگه هم منو مسافرت نیار. اون دفعه اونطوری شد اینبار این مدلی . اگر منو میبرد....
ساکت شو فروغ من درستش میکنم.
چی و درست میکنی؟ چرا یه جور زندگی کردی که نه ارامش داریم نه اسایش
الان فعلا ساکت شو.
مکث کردو گفت
همینه که اصرار دارم کیک بوکسینگ کار بشی ها جنم و جراتت خوبه اگر چهارتا فن هم یادبگیری....
به جای اینکه درست زندگی کنی میخوای منو مثل خودت کنی
امیر کمی سکوت کردو سپس گفت
دل بدی به من و درست باهام تمرین کنی یه چیزی ازت میسازم که ده تا مرد و یه تنه بزنی .
#پارت316
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سوار ماشین شدیم این رفتارهای امیر بدتر مرا کلافه میکرد. به خانه که رسیدیم به اتاق خواب رفتم دوش گرفتم و لباسهایم را عوض نمودم. از اتاق خارج شدم بهزادو نازنین نشسته بودند. رو به انها گفتم
امیر کو؟
بهزاد گفت
نمیدونم. رفت بیرون
استرس گرفتم نکند که امیر برای دعوا رفته. موبایل هم نداشتم که با او تماس بگیرم. نگاهم را در ویلا گرداندم و گوشی تلفن را دیدم به طرفش رفتم شماره او را گرفتم کمی بعد گفت
بله
امیر تو کجایی؟
جلو اونها تابلو نکن بگو اومده خرید. پیش مصطفی م الان میام
باشه
ارتباط را قطع کردم.کمی بعد امیر با یک مشما غذا امد نهار را که خوردیم بهزاد و نازنین مسئله ایی را بهانه کردند و از خانه رفتند. به محض رفتن انها رو به امیر گفتم
الان با این فرزاده میخوای چیکار کنی؟
سر جریان رامسر ازش شکایت کردم.
خوب تو از اون شکایت کردی اونم میگه تو بیست و چهارساعت حبسش کرده بودی تو خونه الکس و بعد هم بازوشو سوزوندی
اون شکایت کرد منم کشوند دادگاه اما من گردن نگرفتم. نتونست ثابت کنه من اینکارو کردم. پرونده بسته شد
اگر یکی از این دور و بری هات بگن چی؟
از این ماجرا بجز من و مصطفی و تو کسی خبر نداره
خوب مصطفی اگر بگه؟
پوزخندی زدو گفت
مصطفی نمیگه .
خوب چرا اینکارهارو میکنی ؟
من که جریان و کامل برات تعر یف کردم چرا باز این حرف و میزنی
از اول نباید به این مسائل پا بگذاری
بحث های تکراری نکن خواهشا کار من وصول مطالباته
مگه از پرونده اون دختره چقدر گیرت اومده؟
هیچی. از اون پول نگرفتم . من بخاطر اینکه یه زن به خاطر بی پناهی مجبور نشه تن به این کثافت کاری بده اینکارو کردم پشیمونم نیستم. تو نگران نباش تموم میشه
چطوری میخواد تموم بشه امیر؟ ما اسایش نداریم. نمیتونیم یه مسافرت بریم.
#پارت317
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از اینجا که برگردیم اخر هفته دیگه میریم سرعین
متعجب گفتم
با این وضع و اوضاع که هردقیقه میریزن سرمون میخوای بازم سفر بری؟ من که باهات نمیام. من و بگذار هتلی جایی خودت برو
اتفاقا باهم باید بریم.
چرا؟
تو به یه مسئله ایی توجه کن . چرا تو تهران ما هرجا میریم و هرکار میکنیم به هیچ مشکلی نمیخوریم ولی شمال که میاییم تحت نظریم؟ داستان درست میشه
چشمانم گرد شدو به امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد
من تورو با مصطفی فرستادم خرید اگر قرار بود بخوان از جانب تو به من ضربه بزنن. میتونستن تو تهران خیلی راحت اینکارو کنن منم نبودم مثل امروز که دوتایی ریختن سر مصطفی و اگر من نمیرسیدم تورو میبردن خوب تو تهران اینکارو میکردن.
این چه ربطی به سرعین رفتن داره
میخوام ببینم جای دیگه هم این اتفاق میفته؟ یا قدرت مانور مالک شرفی و بهزاد فقط تو شماله
خوب به جای اینکارها چرا نمیری یقه مالک شرفی و بگیری بگی مزاحم من نشو
به نظرت قبول میکنه کار اونه؟ نه گردن نمیگیره خودم ضایع میشم
اونشب که از تولد الناز میومدیم تو جاده جلومونو گرفتن تو تهران بودیم.
ذهن منم درگیر همین مسئله است. اونجا راحت تر میتونن به من ضربه بزنن پس چرا میان شمال؟ اصلا از کجا فهمیدن من نصفه شب راه افتادم اومدم شمال؟
مکثی کردو گفت
برای من بپا گذاشتن. یا شاید هم ماشین جایی پارک بوده بهش جی پی اس زدن
هرچه امیر بیشتر میگفت من هم بیشتر میترسیدم. امیر گفت
ولی نگران نباش من حلش میکنم.
میخوای چیکار کنی؟
با همین ماشین میریم سرعین ببینم چه اتفاقی میفته . اگر بهمون حمله شد یعنی بپا دارم یا شاید هم فضول دارم.
فضول؟
شاید هم امیر حسین یا خلیل یا محمد رضا راپورت میدن
سرتاسفی برایش تکان دادم و گفتم
تو از این نوع زندگی چه لذتی میبری؟
من بیشتر داراییم و از این کار در اوردم. هرشهری که تفریحی باشه من یه ویلا دارم. خونه ماشین امکانات هرچی بخوای دارم.
به چه قیمتی؟
چند ساله دارم کار میکنم دوسه بار به مشکل خوردم. بقیه ش همه ردیف بوده
#پارت318
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی فکر کردم و گفتم
اگر بفهمی کار یکی از این سه نفره چیکار میکنی؟
بجز مصطفی همه اخراج حتی مهیار
چرا؟
من ادم شش دانگ حواس جمع میخوام . اگر یکیشون فضول باشه یا بقیه هم میدونن و نمیگن یا نفهمیدن. اگر میدونن و نمیگن یعنی خائنن . خائن هم جایی پیش من نداره اگر هم نفهمیدن یعنی احمقن منم دو و برم احمق نمیخوام.
سرتاسفی برایش تکان دادم و گفتم
مصطفی چی؟
مصطفی بیست و چهار ساعت با منه پیش اونها فقط میخوابه و میخوره. تو جمع اونها نیست.
سیگارش را در اورد ان را روشن کردو گفت
و اما مسئله جی پی اس . اگر بهم جی پی اس زده باشن چی؟ برگردم تهران میریم میدم چکش کنن
با چی چک کنن ؟ من تو تبلیغات دیدم خیلی ریزن از کجا میخوای گیرش بیاری؟
دستگاه فرکانس یاب
اگر بفهمی از این سه نفر یکی داره امارتو میده باهاش چیکار میکنی؟
اصلا به روش نمیارم فقط اخراجش میکنم.
چرا به روش نمیاری؟
بگذار فکر کنه من نفهمیدم و بی دردسر بره. هرچند اونها اطلاعاتی از من ندارن که بخوان تو دردسر بندازنم اما بی دردسر بره بهتره
خوب لااقل یه گلایه بکن
ادم خائن اشغاله. مگر تو میخوای یه چیزی و بنداری دور باهاش دعوا میکنی یا ازش گله میکنی؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
اینطوری میخوای بری گرجستان؟
مسابقه گرجستان نیست.
متعجب گفتم
مگه نگفتی اونجاست؟
مامان بابای من ادم های ساده ایین. میشینن اینور اونور میگن همه امار منو دارن مسابقه دوماه دیگه تو اسپانیاست. بگذار مامانم فکر کنه من رفتم گرجستان مسابقه دادم و برگشتم .
#پارت319
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از این زندگی کاراگاه بازی راضی هستی؟
گفتم که من همه زندگیم و از این راه جمع کردم. باهمین کارها امیرخان شدم.
دوروز عمرتو با استرس سرکنی که چهارنفر جلوت خم بشن بگن امیر خان
من اگر میخواستم مثل تو فکر کنم الان فوق فوقش فقط املاک و داشتم و یه در امد بخور و نمیر
بخور و نمیر و با ارامش زندگی کن. اگر عادی زندگی کرده بودی و دنبال این درد سرها نبودی بیست و دوسه سالت که میشد زن میگرفتی الان در سن سی و هفت سالگی یه بچه پونزده شونزده ساله داشتی
کمی به من نگاه کردو گفت
تو مگه تو سن ۸ سالگی میتونستی ازدواج کنی که من اونموقع زن میگرفتم.
دهانم را به او کج کردم و به حالت تمسخر گفتم
اهان تو از بچگی هات میخواستی منو بگیری نه؟
اگر میدونستم همچین ادمی هستی به خدا اونموقع که زن دایی زاییده بودت میوردمت از نوزادی نگهت میداشتم .
پوزخندی زدم و گفتم
تو نبودی پریشب گفتی بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم.
اونو گفتم که ناراحتیم و بهت انتقال بدم . دیدم نه عین خیالتم نشد. اصلا برات مهم نبود.
مکثی کردو ادامه داد
مصطفی بهم گفت یارو از دست من فرار کرد خانمت همونطور که افتاده بود زمین یه دفعه پاشو گرفت انداختش زمین. خیلی خوشم اومد ازت . اصلامصمم شدم تمرین و باهات سفت و سخت تر کنم یه مبارز حرفه ایی ازت بسازم. یکم بعد کار با صلاح سرد و هم شروع میکنیم.
با چشمان گرد شده گفتم
من چاقو بزنم؟
فقط چاقو نه. نانچیکو چوب شمشیر.
میخوای منم تبدیل به یکی مثل خودت کنی اره؟
چرا در مقابل من جبهه گرفتی فروغ؟ چیزی یاد بگیری مگه بده؟ دفاع شخصی بلد باشی بده؟ الان فکر میکنی خوبی؟ از یه سگ تربیت شده میترسی .
من خشون و دوست ندارم من عاشق کارهای ظریفم.
صدای زنگ ایفن بلند شد امیر با کلافگی گفت
حوصله این بهزاده رواصلا ندارم
برخاست در را برایش باز کردو به حالت شوخی گفت
دوست داری بریم بیرون دور بزنیم
ناخواسته خنده م گرفت و به حالت شوخی گفتم
اره صد درصد بریم دور بزنیم.
جلو امدو گفت
دستت چی شد باز؟
این دست هم واسه من دست نمیشه دفعه چندمه این بخیه ها باز شده گوشت اضافه هم اورده
میدم جاشو برات لیزرمیکنن ناراحت نباش .
#پارت320
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نازنین و بهزاد وارد خانه شدند. نازنین گوشی اش را در اوردو گفت
راستی فروغ این برنامه ایی که کار ادیت و فوتوشاپ انجام میده رو دیدی؟
نزدیکش شدم و گفتم
ببینم.
تلفنش را به طرفم گرفت و گفت
ببین کارایی برنامه ش و
شروع کرد به نشان دادن و من هم با ذوق به او نگاه میکردم . نازنین گفت
میشه هم زمان به دوتا گوشی هم وصل شد.
رو به همسرش ادامه داد
بهزاد یه لحظه گوشیتو بده
بهزاد که سرگرم کاری در گوشی اش بود گفت
نمیتونم عزیزم لازمش دارم
یه لحظه بده زود پس میدم.
امیر گفت
میخوای من گوشی م رو بدم؟
نازنین که حسابی ناراحت شده بود گفت
نه ممنون
بهزاد موبایلش را به طرف نازنین گرفت و گفت
بفرمایید
دیگه نمیخوام.
بهزاد گفت
خوب گوشی فروغ خانم و بگیر امتحان کن من دارم جواب مشتریمو میدم.
صاف نشستم دلم نمیخواست در این جمع بازگو شود که من گوشی ندارم. دندانهایم را روی هم فشردم امیر گوشی اش را به طرف من گرفت و گفت
بیا عزیزم
نگاه معناداری به او کردم و گفتم
من که گوشی نمیخوام نازنین میخواد.
نازنین برخاست و گفت
خیلی ممنون امیر اقا
سپس به اتاقش رفت . بهزاد رد رفتن اورا دنبال کرد و رو به امیر گفت
از قدیم گفتن چرا عاقل کند کاری که بعد بگویدغلط کردم خانم
امیر قاه قاه خندید. بهزاد برخاست و بدنبال او راهی شد. نگاهی به میز انداختم و گفتم
الان اینهارو جمع کنم ایراد داره؟
سر تایید تکان دادو گفت
الان اشرف خانم و صدا میکنم بیاد جمع کنه
برخاست از خانه خارج شد. کمی بعد اشرف خانم بازگشت و سرگرم مرتب کردن خانه شد. من هم که حوصله م حسابی سر رفته بود پشت پنجره رفتم و از انجا به بیرون خیره ماندم. کمی بعد امیر امدو گفت
اینجا چیکار میکنی؟
هیچی دارم بیرون و تماشا میکنم.
کنارم ایستادو گفت
دوست داری بریم تو حیاط قدم بزنیم؟
سرم را به علامت نه بالا دادم امیر با همان لحن خونسردانه اش گفت
ممنون که اینطوری ادم و ضایع میکنی.
متعجب رو به او گفتم
وا....من چیکار به تو دارم
بدنبال سکوتش گفتم
اومدم اینجا واسه خودم وایسادم دارم بیرون و میبینم با تو کاری دارم که ضایعت کردم؟
چرا نمیخوای با من قدم بزنی؟
چون هواسرده منم سرمایی م.
سرتایید تکان دادو از کنارم رفت روی کاناپه لمیدو با گوشی اش سرگرم شد.
#پارت321
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من برای کار کردن با نازنین گوشی لازم داشتم . باید راهی پیدا کنم که امیر برایم سیم کارت بخرد.اینقدر از جانب او تحقیر شده بودم که اصلا دلم نمیخواست مستقیم ازاو بخواهم .
با شناختی که از او داشتم میدانستم اگر بگویم هم قبول نمیکند.
به سرم زد که از نازنین سیم کارت و گوشی ایی بگیرم و از او مخفی کنم. اما نه اگر ان را پیدا میکرد یا متوجه میشد که من چنین کاری کرده م با خودش فکر میکرد که من باز با اشکان ارتباط گرفتم. نه حوصله حرفهایش را داشتم نه نای کتک خوردن و تحمل وحشی بازی هایش را.
یکی در دلم میگفت
بیخیال کار کردن با نازنین بشو . زندگی کردن با امیر هیچ کم و کاستی برایم نداشت. و دیگری مرا یاد روزگاری انداخت که برای رفتن نزد ان اشکان بی صفت مجبور شدم گدایی کنم.
البته پولی که من میخواستم در بیاورم جایی نمیتوانستم خرجش کنم اگر کوچکترین چیزی میخریدم باید پاسخش را میدادم که از کجا اورده م. ان وقت بود که یا باید میگفتم از خودت دزدیده م یااعتراف میکردم که هردویش گران تمام میشد.
ان پول را فقط باید پنهان میکردم برای روز مبادا .
باید فعلا از همین طرح نازنین که عکس ها را میخواست کپی بگیرد استفاده میکردم. در ذهنم به دنبال جایی برای پنهان کردن لباسهایی که می اورد بودم. بجز اتاق خواب که دوربین نداشت جای دیگری نمیتوانستم پنهانشان کنم.
حالا به فرض که من لباسها را پنهان کردم اصلا چطور ان ها را به اتاق خواب ببرم. امیر اگر دوربین ها را چک کند با خودش نمیگوید نازنین با این کاور یا مشما به اتاق خواب امد اما دست خالی رفت؟
از ایستادن انجا خسته شدم. و روی کاناپه نشستم. هرطور شده باید اعظم خانم را با خودم همراه کنم. بدون کمک او نمیتوانستم موفق شوم. او چادر سر میکرد و میتوانست خیلی چیزهارا زیر چادرش استتار کند. زمان هایی هم که نازنین نمیتوانست برای تحویل کار بیاید میتوانستم به او بدهم تا برایش ببرد.
اگر اعظم خانم همراهی نمیکرد کار سخت و غیر ممکن میشد. معمولا امیر صبح تا ظهر خانه نبود . اگر او با من یک دست نباشد من چه زمان میخواهم طراحی هایم را انجام بدهم؟ امیر گاها بعد از ظهرها خانه میماند.
نفس پرصدایی کشیدم امیر گفت
به چی داری فکر میکنی؟
با خودم گفتم
به تو چه مربوطه ؟
شانه ایی بالا دادم و گفتم
هیچی
ذهنت خیلی مشغول شده. قیافتم شبیه کساییه که دارن دنبال یه راه واسه پیچوندن میگردن شده
عجب ادم زرنگی بود. اگر من اینکار را میکردم و او میفهمید وای به روزگارم بود. نمیدانم با کدام ابزار شکنجه اش میخواست مرا تنبیه کند. کمربند؟ الکس ؟ قلاب اویزان از سقف؟ یا نقره داغ؟
#پارت322
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشرف خانم دوعدد چای مقابل ما نهادو گفت
امیر اقا واسه شام برات ماهی درست کنم؟
امیر سرتایید تکان دادو گفت
بفرستم بچه هارو برن ماهی بگیرن؟
اشرف خانم خندیدو گفت
تو خونمون یه تیکه ماهی که پیدا میشه بدیم اربابمون بخوره . دیگه اینهمه هم ندار نیستیم.البته اگر قابل بدونی سر سفره ما بشینی.
امیر خندیدو گفت
شما تاج سر منی این چه حرفیه؟
اشرف خانم که رفت گفتم
با این خیلی صمیمی هستی ماجرا چیه؟
امیر پوزخندی زدو گفت
دوست دخترمه.
از او رو گرداندم امیر گفت
پیرزنه نزدیک هفتاد سالشه این چه حرفیه میزنی؟
برخاستم تا از کنارش بروم که گفت
چی شد بهت برخورد؟
نه خیلی از کلام شیرینت لذت بردم.
اشرف خانم ده سال تهران بود با شوهرش تو خونه من سرایدار بودن . بعد خودش گفت میخوام برم تالش . پیش خواهرم اینجا کسی و ندارم اذیت میشم.
منم اینجا رو خریدم گفتم بمون من هروقت اومدم تالش جا داشته باشم. ده سال برای من مثل یه مادر بود پارسال اومده اینجا
احتیاج نیست به من توضیح بدی.
از کنارش گذشتم و سرجای قبلی م پشت پنجره رفتم . امیر گفت
کلا تو مخ رفتن و دوست داری ها. یا ساکتی یا یه چیز میگی منو بچزونی
دیگه حرف نمیزنم که بچزی
نازنین و بهزاد از اتاق خارج شدند. بهزاد رو به امیر گفت
تو حوصله ت سر نمیره همینجا ساکت نشستی؟ پاشو بریم یه دوری بزنیم.
امیر گفت
کدوم طرفی بریم؟
بریم خرید کنیم یه کم بچرخیم.
امیر رو به من گفت
بریم؟
سرتایید در مقابل جمع تکان دادم و به اتاق خواب رفتم. کمی بعد امیر هم امدو من گفتم
واسه چی قبول کردی؟ من میترسم
با ترس که نمیشه زندگی کرد
اگر دوباره بهمون حمله بشه چی؟
ایشالله که نمیشه
#پارت323
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از خانه خارج شدیم و به اصرار بهزاد وارد یک فروشگاه شدیم. من در کنار امیر قدم میزدم و نازنین و بهزاد هم باهم راه میرفتند . امیر ارام کنار گوشم گفت
هرچی میخوای بگو برات بخرم.
به مغازه ها نگاه میکردم. خیلی چیزها دلم میخواست بخرم اما دلم نمیخواست جلوی امیر دست دراز کنم یاد ان ایامی افتادم که خودم سرکار میرفتم و ازادانه هرکار دلم میخواست میکردم. پول کمی در می اوردم اما با ان پول حسابی خوش میگذراندم.
نازنین مقابل یک دکوری فروشی ایستادو نگاهش به ویترین خیره ماند.و با بهراد چند تکه انتخاب کردند امیر ارام به من گفت
توهم یه چیز انتخاب کن
با بی تفاوتی شانه بالا دادم و گفتم
خودت انتخاب کن
دلم میخواست امیر را ناراحت کنم. هرچند سعی در بهبود این رابطه برای زندگی بهتر داشتم ولی رفتارهای ظالمانه اش در چند روز اول زندگیمان را فراموش نمیکردم. انطور محرمیت خواندن و بوسیدن زوری من و بعد از ان گیردادن هایش همه و همه به جهت تحقیر کردن من بود. والا چرا بعد از عقد و حالا که چند روز از عروسیمان میگذرد به من نزدیک نمیشود.
اسب چوبی نیم متری را نشانم دادو گفت
اون قشنگه؟
من نمیدونم اگر دوسش داری بخر
ارام و زمزمه وار گفت
یعنی هیچ نظری نداری؟
نظر دارم دخالت نمیکنم.
چرا اینطوری شدی یهو. ؟ خوب بودی دوباره فاز دعوا برداشتی؟
به طرفش چرخیدم مقابلش قرار گرفتم و گفتم
یادته به من گفتی تو خونه داری؟ جا و مکان داری؟ میخوای همین الان از خونه م پرتت کنم بیرون مثل سگ تو خیابون از سرما بلرزی؟
لبخندش را جمع کردو خیلی عادی گفت
الان یاد اون افتادی؟
من خونه ندارم که براش دکوری انتخاب کنم. خونه مال امیر خانه. امیر خان هم که خودش صاحب نظرو صاحب ماله انتخاب کنه.
از من روگرداند و گفت
پس اونجا خونه تو نیست نه؟
سکوت کردم امیر گفت
چرا سعی میکنی منو ناراحت کنی؟
رویم را از او گرداندم امیر گفت
مثل بچه ادم دو سه تا دکوری انتخاب کن من بخرم جلو بهزاد زشت نشه والا تلافی این حرکتهاتو به سرت میارم.
دوباره به طرفش چرخیدم و گفتم
داری تهدید میکنی؟
اخم ریزی کردو گفت
اره دارم تهدیدت میکنم. اگر الان خریدی که هیچ اگر نخری یعنی منو ضایع کردی منم برگردیم ویلا جلوشون ضایعت میکنم.
کفرم از حرکت امیر در امده بود. سیگارش را از جیبش در اورد و گفت
هی تو مخ من برو که من نتونم این کوفتی و بگذارم کنار باشه؟
تقصیر من ننداز من روز اولی که اومدم خونه ت رو میزت پراز فیلتر سیگار بود.
نه اشتباه نکن من دوسال بود سیگار نمیکشیدم اومدم خونتون خاستگاریت یادته چه برخوردی با ما کردی؟ از همون جا شروع کردم.
میخواستی شروع نکنی من ضامن ....
دهنتو ببند انتخاب کن
چند تا باید انتخاب کنم؟
هرچقدر دوست داری .
اون اسبه که گفتی. اون گلدان کنارش.
اشاره ایی به دکوری های زشت و کثیفی که بیرون مغازه چیده بود کردم و گفتم
و همه اینها .
سرتایید تکان دادو گفت
خیلی خوب
بهزاد از مغازه خارج شدو گفت
واسه نازنین باید یه وانت بگیرم. از اینجا وسیله ببره هرچی ببینه میگه بخریم.
نگاهی به من انداخت و گفت
شما چیزی نمیخوای؟
امیر گفت
نه خانم من دنبال سوهان و مته میگرده که اینجا ندارن
بهزاد اخم کنجکاوانه ایی کردو گفت
سوهان و مته واسه چی؟
بره رو مخ من دیگه
بهزاد خندید امیر هم خنده ایی از روی ناچاری کردورو به من گفت
الان کدوم و میخوای؟
همون اسبه خوبه دیگه
دیگه کدوم؟
نگاهی به مغازه انداختم عقاب طلایی رنگی که بالهایش را باز کرده بود و جنس برنز داشت نشانش دادم و گفتم
و اون
وارد مغازه شدو هردورا خرید. دلم میخواست هردو دکوری را توی سرش بکوبم
#پارت324
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از انجا که خارج شدیم ارام رو به او گفتم
الان میریم خونه دیگه ایشالله
نمیتونی شاد باشی فروغ؟
حوصله تورو ندارم. دلم میخواد برم یه گوشه تنها بشینم . یا بقول خودت از جلوی چشمت گم شم.
الان اگر به من بگی یدفعه چی شد که اینطوری بهم ریختی و ناراحت شدی ممنون میشم. اگر من اشتباهی کردم حاضرم ازت معذرت خواهی کنم ولی تو اینقدر ناراحت نباشی.
پوزخندی زدم و سکوت کردم. نازنین وارد یک لباس فروشی شد.با کلافگی گفتم
اینم معلوم نیست اومده شمال یا اومده خرید.
مظلومانه گفت
تو لباس نمیخوای؟
به تندی گفتم
نه نمیخوام.
سرتایید تکان دادو گفت
به جهنم که نمیخوای عزیزم.
سکوت بینمان حاکم شد. این که دیگر سعی نمیکرد دلم را بدست بیاورد هم ناراحتم کرده بود و هم مضطربم. ناراحت از اینکه دوست داشتم او را بچزانم چون ساکت شده بود نمیتوانستم ادامه بدهم و مضطرب از اینکه نکنه پیش نازنین و بهزاد از سر لج بازی با من دعوا کند آبرویم برود.
نازنین خریدهایش را که کرد به طرف من و امیر امدو گفت
تو چرا هیچی نخریدی؟
من چیزی لازم ندارم.
اشاره ایی به امیر کرد و به حالت شوخی رو به من گفت
چرا بهش رحم میکنی ؟ اینقدر بخر و بخر تا پوستش کنده بشه
خنده ریزی کردم و گفتم
اخه احتیاج ندارم.
بهزاد صدایش زد از کنار ما که رفت امیر گفت
همه کارهاتو جبران میکنم فروغ. داشتیم میومدیم شمال ازت خواهش کردم جلوی اینها طوری رفتار کن که فکر کنند ما باهم خوبیم. بیخود و بی جهت بدون اینکه بحث و دعوایی بینمون بشه داری ابروی من و میبری.
نگاهش کردم دنبال بهانه بودم برای همین گفتم
بحث و دعوا بینمون نشد امیر؟ تو ویلا نشستم روبروت میگم با اشرف خانم خیلی راحتی جریانش چیه؟ به من میگی دوست دخترمه.
الان واسه اون ناراحتی؟
منو مسخره میکنی. جواب تلخ میدی.
با کمال ناباوری من امیر گفت
خوب من معذرت میخوام. ببخشید فکر نمیکردم این حرفم اینقدر بهت برخوره.
از او رو گرداندم . امیر نفس پرصدایی کشیدو گفت
کار منو ببین به کجا رسیده. گنده لاتها و اسم و رسم دارها جرات ندارن تو چشمهام نگاه کنند اونوقت این جوجه رنگی منو به غلط کردن می اندازه که وایسم توروش و ازش معذرت بخوام.
دستم را برکمرم زدم و گفتم
خوب چرا به من میگی جوجه رنگی؟ جوجه ماشینی ؟
لبخندی زدو گفت
خوب ببخشید عقاب. شاهین . ببر درنده . شیر بیشه خوبه؟
ناخواسته خنده روی لبهایم امد امیر هم خندیدو گفت
منم مورچه م. سوسکم. راضی شدی؟
خندیدم و از او رو گرداندم. امیر گفت
جوجه رنگی به اون خوشگلی چرا بهت برمیخوره؟
بهم برمیخوره چون منو مسخره میکنی.
#پارت325
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به ویلا بازگشتیم. اشرف خانم میز شام بسیار زیبایی چیده بود. که از دیدنش ادم ضعف میکرد. همه با اشتیاق به میز نگاه کردند. امیر گفت
دستت درد نکنه اشرف خانم چه ضیافتی برپا کردی
نوش جونت پسرم.
سرمیز که نشستیم اشرف خانم غذارا برایمان کشید خواست برود که امیر گفت
اقا حمید که نیست. بشین با ما غذا بخور .
نه من میرم شماراحت باشید . شما جوونید من پیر زنم اینجا بمونم معذب میشید.
بهزادگفت
این چه حرفیه مادر؟ بشین پیش ما
امیر برایش یک صندلی بیرون اورد و گفت
اگر بری ناراحت میشم.
رفتاری که با او داشت در مقایسه با رفتارش با اعظم خانم اصلا قابل قیاس نبود. ای کاش به جای اعظم خانم این در خانه ما میبود. با او راحت ترهم میشد کنار بیایم به مرام و معرفتش هم نمیخورد که فضول باشد و خبر چینی کند. اعظم خانم یکبار با فضولی مرا به کتک بدی داد. جای ضربات کمربند امیر روی بازویم هنوز زخم بود و درد میکرد.
شام را که خوردیم اشرف خانم میز را جمع کرد نازنین هم به او کمک میکرد. من هم برخاستم و کمی به او کمک کردم امیر و بهزاد سرگرم صحبت بودند . به اصرار اشرف خانم من و نازنین از اشپزخانه خارج شدیم . نازنین مرا به اتاق خوابشان برد و گفت
الان یکی از مشتری هام برام طرح فرستاده ببین میتونی اینو انجام بدی؟
طرح را نگاه کردم و گفتم
اره میتونم. فقط مطمئنی من بدون گوشی میتونم اینکارو انجام بدم؟
سرتایید تکان داد. و گفت
عکس و برات پرینت میگیرم.
بعد در جریانی که امیر دوست نداره من کار کنم اگر یه وقت کارت دیر بشه چی؟
یعنی چی؟
فکر کن تو الان کار بدی به من یه دفعه امیر بگه پاشو بریم مسافرت من موبایل ندارم که بهت اطلاع بدم
نازنین فکری کردو گفت
ایشالله که اینطوری نمیشه
اون خونه همه خبر چینهای امیرن.
اخمی کردو گفت
یهنی چی؟
یه بار مادرش اومد خونمون یه صحبتی بین ما شد امیر از در که اومد تو فقط گفت اعظم خانم بگو.اونم مثل دوربینی که ضبط میکنه همه رو موبه مو جلوی روم گفت حتی حیا نکرد پشت سرم بگه
نازنین هینی کشیدو گفت
بعد چی شد؟
مکثی کردم و گفتم
دعوامون شد.
پیش خدمتکارتون؟
سرتایید تکان دادم و گفتم
تو اون خونه هراتفاقی بیفته بهش میگن. ممکنه من نتونم کارهامو به موقع تحویل بدم ایراد نداره
نه من سعی میکنم کارهای زمان دارو به تو بدم.
کمی به من نگاه کردو گفت
اگر بفهمه چیکارت میکنه؟
دعوامون میشه دیگه ممکنه به اقا بهزادهم شکایت تورو بکنه. من همه اینهارو میگم که درجریان باشی
اینها مهم نیست با تو چیکار میکنه ؟ یه وقت نزنت؟
تلخ خندیدم و گفتم
امیر؟ نه اینکارو که نمیکنه فقط دعوام میکنه .