هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من دختر زا بودم و مادر شوهر و شوهرم دلشون پسر میخواستند مادر شوهرم بهم گفت یه باغ با مغازه بهت میدم رضایت بده پسرم با دختر برادرم ازدواج کنه اصلاً دوست نداشتم شوهرم رو با کسی تقسیم کنم از طرفی چه باغ رو قبول میکردم و چه نمیکردم اینها کار خودشون را میکردند تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت326
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یه سوال ازت بپرسم؟
جانم
خیلی کنجکاوم بدونم اونروز که گفتی از دربه دری و بیچارگی زن امیر شدی منظورت چی بود؟
نیمه نگاهی به در انداختم و با استرس گفتم
بعد بهت میگم الان نمیتونم.اگر بشنوه خیلی ناراحت میشه
سرتایید تکان داد. برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. کسی در پذیرایی نبود. به اتاقمان که رفتم امیر روی تخت دراز کشیده بود به محض ورودم گفت
چیکارت داشت؟
طرح لباس بهم نشون داد
اخم کردو گفت
واسه چه کاری؟
همینطوری ازم مشورت خواست واسه ....
بیا بشین
کنارش نشستم امیر گفت
فروغ ابرو ریزی خیلی بزرگیه که تو بخوای با اون کار کنی .
ما در مورد این موضوع حرف زدیم. تو گفتی نه منم گفتم چشم
یه وقت چنین کاری نکنی ها
کی میخوام اینکارو کنم؟ من از صبح تا شب تو اون خونه زیر دوربین تو نشستم. اعظم خانمم اونجاست و منتظر خودشیرینی.
نفس پرصدایی کشیدو ادامه نداد.
کنار امیر دراز کشیدم و او گفت
فردا برمیگردیم تهران . از پس فردا باید بریم کارهای پاسپورتتو انجام بدیم اگر یه وقت خواستیم سفر خارجی بریم معطل نشیم.
باشه .
برخاست و کنارم نشست.
شالم را از سرم در اورد. با وجود اینکه به او محرم بودم اما از نزدیک شدن او به خودم به شدت شرم داشتم. نگاهم را به پایین انداختم گلسرم را ارام باز کردو گفت
میدونستی موهات خیلی قشنگه؟
احساس کردم تمام صورتم داغ شد. دست نوازشی روی موهایم کشیدو گفت
خیلی دوستت دارم.
#پارت327
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خواستم برخیزم . ارام دستم را گرفت و کجا میری؟
همینجام.
از من یه فرصت خواستی که منو بپذیری منم بهت فرصت دادم. استرست برای چیه عزیزم؟
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
نمیدونم.
از کنار امیر گذشتم و به سرویس داخل اتاق رفتم. در را بستم خودم را در اینه نگاه کردم با وجود اینکه اصلا نمیتوانستم بپذیرم امیر شوهرم است و با او شدید رودربایستی داشتم اما باید با این حسم مبارزه میکردم این فاصله اصلا خوب نبود.
از سرویس خارج شدم امیر رو به سقف دراز کشیده بود و چشمانش را بسته بود کلید را زدم اتاق که تاریک شد کنارش دراز کشیدم ارام و با احتیاط دستم را روی بازویش گذاشتم. با دست دیگرش دستم را نوازش کردو گفت
شبت بخیر خوشگلم
کمی گذشت دلم میخواست دستم را از روی بازوی او بردارم. احساس میکردم این اتصالم به او مثل برق سه فاز مرا میلرزاند. اما امیر همچنان دستش روی دست من بود.
همینطور که خواب بود یکبار دیگر نگاهش کردم.قدو هیکلش که کاملا بی نقص بود. چشمان درشت مشکی رنگ و ابروهای پیوسته ایی داشت . موهایش فر بود اما چون کوتاه بود زمانهایی که روغن میزدو شانه میکشید فری اش معلوم نبود. تارهای سفیدش هم که خیلی زیاد بود. تقریبا میشد بگی که جو گندمی بود.
نمیدانم بحث و جنگ اوایل رابطه بود یا فاصله سنی زیادمان اصلا نمیتوانستم با او ارتباط حسی برقرار کنم .
چشمانم را بستم و خوابیدم .با نوازش دست امیر روی موها و صورتم از خواب بیدار شدم. به چشمانش خیره ماندم بدنم را کشیدم و گفتم
صبح بخیر.
صبح تو هم بخیر عزیزم. میخواستم برم تمرین کنم بدون تو دست و دلم نرفت . دلمم نیومد شش بیدارت کنم .
سرم را در اتاق گرداندم و گفتم
ساعت چنده؟
هفت و نیم.
خمیازه ایی کشیدم و گفتم
خیلی سحرخیزی ها
به سحر خیزی عادت کردم. بریم تمرین؟
کمی به او نگاه کردم و گفتم
اما من عادت نکردم.
لاله گوشم را به شوخی کشیدو با خنده گفت
بلند شو که عادت کنی
از تخت پایین رفت بازور و زحمت نشستم و گفتم
اخه تو مسافرت چه تمرینی امیر. بیا بخوابیم
تو مسافرت تمرین کنیم گناهه فروغ؟
....شنیدی چی بهت گفتم. جل و پلاست جمع وگورت گم.
چون سایه مرغان هوایی از زندگی پسر من میری بیرون.
انگشت اشاره ش را روی بینی اش گذاشت و گفت
هیس.... بی سر و صدا و اروم، سرتو می اندازی پایین یه جوری میری که انگار نه انگار یه روزی بودی، جوری که اب از اب تکون نخوره. و الا......
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
#پارت328
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برخاستم به دنبال او به حیاط رفتم و گفتم
بابا لعنتی هوا سرده
یکم بدو گرمت میشه
بخدا تو قوی ایی امیر من دوتا استخونم دارم میلرزم.
نق نزن بدو
به دنبال او شروع به دویدن کردم و گفتم
سرما میخورم ها
هیچیت نمیشه نگران نباش
خوشبختانه اینجا چون زمین موزاییک بود نمیشد کششی هارا کار کنیم. نرمش که تمام شد امیر گفت
سه مدل مشت زدن دوتا حرکت پا و گارد رو تمرین کردیم. الان میخوام حرکت های ترکیبی و باهات تمرین کنم. میریم برای مبارزه تو بزن اما من سایه کار میکنم.
نگاهی به زمین انداختم و گفتم
اینجا اگر من بیفتم دست و پام میشکنه
خوب نیفت
خندیدم و گفتم
اخه میخورم به تو کمونه میکنم.
امیر هم خندیدو گفت
حواست و جمع کن کمونه نکنی
دوست دارم یکی هم رده خودم جلوم وایسه که من اینقدر شکست نخورم انگیزه پیدا کنم. الان میگی مبارزه ست منم اجازه دارم بزنم ولی فرصت زدن به من نمیدی من همش احساس نابلدی دارم.
گلیمت و خودت از اب بیرون بکش تلاش کن که پیروز بشی نه اینکه من از قصد شکست بخورم تو انگیزه بگیری.
اخه نبرد نا برابره تو با این سابقه ورزشیت با من؟
اگر پسر بودی میتونستم یکی از شاگردهام و بیارم اما من شاگرد خانم ندارم.
اخه....
تمام وقتمون و باید حرف بزنیم فروغ؟ اگر یکم دقت کنی موفق میشی
تمرین تمام شدو من مثل همیشه ناکام این مبارزه بودم. به خانه بازگشتیم روی کاناپه کنارش نشستم و گفتم
اون تتوی روی گردنت چی نوشته؟ نصفش تو لباسته معلوم نیست.
یقه لباسش را کمی کشیدو گفت
پرشین بوی یعنی پسر ایرانی
تو اون فیلم ها دیدم اونی که روی کمرته خیلی قشنگه . خیلی هم بزرگه
اونو تو برزیل زدم.
متعجب گفتم
برزیل؟
#پارت329
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرتایید تکان دادو گفت
دوسال پیش برای مسابقات لیگشون منو به عنوان داور دعوت کردند. رفتم برزیل اونجا دادم برام زدند. عکسمم کشیدن تو انباره
خوب چرا نزدیش به دیوار؟
سری تکان دادو گفت
نمیدونم.
استینم را بالا زدم و گفتم
زخم دست منم دیگه داره خوب میشه ولی جاش میمونه
ناراحت نباش میفرستمت لیزر درستش میکنم.
لیزر هم کنم یکم باز میمونه
ایشالله که کامل بره
اگر نرفت منم یه خالکوبی روش....
نگاه تند و اخم امیر کلامم را برید. دهانم را بستم و فقط نگاه کردم .
ابرو بالا دادو گفت
اصلا حرفش هم نزنی ها فروغ. واسه یه خانم این اصلا کار قشنگی نیست.
اینهمه زن که...
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
حتی فکرشم نکن که چنین کاری و بکنی.
سرم را پایین انداختم . کمی بعد امیر گفت
دیشب تو رفتی توی اتاق نازنین اشرف خانم اومد باهام حرف زد .
کمی مکث کردو گفت
شوهرش مریضه مجبور برای درمان بیاد تهران. ته باغ بدم براشون یه سوئیت بسازن بیاد اونحا پیش ما ؟
پس اعظم خانم چی؟
اعظم خانم سرکارشه چه ربطی به اش ف داره؟
اون خونه دونفرو نمیخواد امیر
اتفاقا میخواد. اعظم خانم تا.دو میموکه بعد اشرف بیاد .
بیاد چیکار؟ هرچی کاره اعظم خانم انجام می ده
دلم نمیخواست اشرف به انجا بیاید.
میخواستم از زمان تنهای م استفاده کنم. برای همین گفتم
شوهرش چند ساله ست؟
نزدیک هشتاد
#پارت330
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون دیگه چه درمانی میخواد بکنه
وقتی یه نفر مریضه میبرنش دکتر. نه اینکه چون پیره بندازنش یه گوشه بگن بمیر
سکوت کردم و به دنبال بهانه ایی بودم که بیاورم تا اشرف خانم به آن خانه نیاید . امیر گفت
از ساعت دو تا هشت و نه که بیام خونه خیلی استرس تورو دارم.اونطوری خیال منم راحته
خیالت از چی ناراحته؟ چون من تنهام؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
دورو بر من و داری از پیرزن پر میکنی که من تنها نباشم؟ خودت دوست داری تو اون شرایط باشی؟
اون که قرار نیست بیاد ور دل تو بشینه همینکه سر بزنه بهت کافیه
من نمیخوام.
نمیدونم تو چرا از اشرف خانم خوشت نمیاد.
من با اون چی کار دارم؟
از اون روز اول که دیدیش یه جوری نگاهش کردی
سرم را به علامت نه بالا دادم و امیر گفت
برای تو که بد نمیشه اون بیاد اونجا. از تنهایی هم درت نیاره بعد از ظهرها یه ساعت میاد یه دستی به خونه ت میکشه.
با بی تفاوتی شانه بالا داوم هیچ بهانه ایی نداشتم. ازکار کردن با نازنین نا امید شدم. فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
امیر
جانم
من از نازنین خیاطی یاد بگیرم؟
اون وقت نداره که بیاد خونه به تو خیاطی یاد بده
خوب من برم اونجا
نه عزیزم
لبهایم را ورچیدم و گفتم
چرا؟
به دو دلیل اولیش اینه که الان شرایط یه طوریه میترسم جایی بفرستمت. دوما اعتماد ندارم بهت
جا خوردم و گفتم
چی؟
برای من خیلی بده اگر تو واسه نازنین کار کنی .
امیر وقتی تو میگی کار نکن به نظرت من میرم اونجا یواشکی کار میکنم؟ بعد پولی که در اوردم و میخوام چیکار کنم؟ الان تو میدونی که من یدونه هزارتومنی هم ندارم بعد پول در بیارم نمیگی تو توی این خونه زندگی میکنی در امد نداری این پول از کجا اومده.
کمی فکر کرد و با لحنی خواهشی گفت
نه دیگه عزیزم. نه ولش کن خیاطی میخوای چیکار هر لباسی میخوای برو از بهترین مزون ها بخر .
برخاستم و گفتم
خیاطی و میخوام چیکار. ایروبیک و کلاس رقص به درد نمیخوره . اموزشگاه فایده نداره. کار نکنم چون تو ابروت میره . فقط رزمی کار کنم و در و دیوار و تماشا کنم نه؟
به اتاق خواب رفتم لب تخت نشستم
کمی بعد امیر وارد اتاق خواب شدو گفت
قهرکردی؟
از اورو گرداندم کنارم نشست و گفت
پس فروغ کوچولو قهر کرده؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
منو مسخره میکنی؟
نه مسخره ت نمیکنم دوست ندارم باهام قهر باشی . از طرفی هم نمیتونم قبول کنم بری مزون نازنین.
تو هیچ کاری نمیزاری من بکنم. تو میخوای منو تو قفس نگه داری
شرایط و نمیبینی فروغ ؟ من دوقدم ازت دور شدم اومدن ببرنت . الان تو این موقعیت....
کلامش را بریدم و گفتم
به من چه امیر؟ من باید تاوان کارهای تورو پس بدم؟
نگاهش را از من گرفت و گفت
خیلی خوب . برگشتیم برو اموزشگاه
لابد با مصطفی اره؟
اون میبرت و میارت
#پارت331
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دونفرو میزارم دم اموزشگاه تا بیای خونه
کمی به امیر خیره ماندم . این آنی نبود که من میخواستم من دوست داشتم به مزون نازنین بروم.
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
من میخوام برم مزون نازنین
اخم ریزی کردو گفت
واسه چی؟ خیاطی یاد بگیری؟
سرتایید تکان دادم و او به جدیت گفت
فروغ دنبال خیاطی کردنی یا مزون نارنین ؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و او ادامه داد
دیگه مربی نیست؟ دیگه اموزشگاه نیست؟ تو دنیا همین یدونه نازنینه که خیاطی بلده؟ چی راجع به من فکر کردی؟ منو خر کنی بری اونجا کار کنی؟
سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش گفتم
برم اونجا کار کنم؟
مکثی کردو گفت
نه یعنی چی؟ فکر مزون نازنین و از سرت بیرون کن. اموزشگاه اگر میری برو ...
به حالت قهر گفتم
نه هیچ جا نمیرم. تو به من اعتماد نداری دوست نداری من جایی برم.
اره درسته. من به تو اعتماد ندارم دوست ندارم جایی بری. یکم که اصرار میکنی چون دوستت دارم دلم نمیخواد ببینم ناراحتی کوتاه میام ولی رضایت قلبی ندارم.
سرتایید تکان دادم و گفتم
باشه
دندانهایم را بهم ساییدم. بغض به گلویم چنگ انداخت سعی در قورت دادنش داشتم. حدقه اشک در چشمانم جمع شد. امیر تچی کرد و گفت
ببین اول صبحی چطوری داری اعصاب منو بهم میریزی
به چشمانش نگاه کردم و گفتم
باشه دیگه. من قانع شدم.
پلکی زدم اشک از چشمم چکید ان را با پشت دستم پاک کردم و گفتم
سرکوفت غلطی که کردم تا ابد میخوره تو سرم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
نگاهش را از من گرفت و سکوت کرد برخاستم. از اتاق بیرون رفتم. اشرف خانم در اشپزخانه سرگرم چیدن میز صبحانه بود. رو به او گفتم
سلام
با ان لهجه زیبای شمالی اش گفتم
سلام. دختر خوشگل خودم. عروس ناز خودم. صبحت بخیر
لبخندی زدم و گفتم
صبح بخیر
نزدیکش که شدم گفت
اوا....چرا چشمات قرمزه دختر؟ امیر اقا ناراحتت کرده ؟ به خودم بگو گوشش و بکشم؟
خندیدم و گفتم
نه اشرف خانم. خوبم.
امیر از اتاق خارج شدو گفت
سلام.
اشرف خانم با اخمی خنده دار گفت
چه سلامی چه علیکی؟ دخترمو اینطوری دادم دستت؟ اشکشو در بیاری؟ تو شوهری یا پیاز؟ چرا چشم دخترم و قرمز کردی؟
امیر خندیدو گفت
کاش ناراحتی های منم از یه جاییم معلوم میشد الان بهت نشون میدادم .
اشرف خانم دست به کمر نزدیک من امدو گفت
به تو هم میگن عروس. ؟ پسر منو ناراحت میکنی؟
خندیدم و گفتم
شما بالاخره طرف منی یا امیر؟
#پارت332
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به طرف سماور رفت یک سینی چای پرکردو گفت
شما اول زندگیتونه . بگید بخندید . خوشحال باشید.
امیر اهی کشیدو گفت
من خیلی دوست دارم بگم بخندم و خوشحال باشم اما فروغ نمیزاره که
به طرفش چرخیدم و گفتم
من نمیزارم؟
اره تو نمیزاری .
اشاره ایی به اتاق بهزاد و نازنین کردو گفت
من و از معرفی کردن پشیمون کردی . الان با خودم میگم اخه مرد حسابی نونت کم بود یا ابت کم بود که این اتیش و به زندگی خودت انداختی.
سرمیز نشستم امیر هم مقابلم نشست دستانش را روی دستانم گذاشت و گفت
عزیزم....
کلامش را بریدم و گفتم
چرا ادامه میدی امیر؟ حرفهامونو زدیم. من قانع شدم دیگه یک کلمه هم راجع به این چیزها از من نمیشنوی باشه؟ تمومه .
نفس پرصدایی کشیدو من گفتم
خودکرده را تدبیر نیست.
صدای بهزاد مرا ساکت کرد
صبح بخیر
امیر دستانش را کشید و هردو پاسخ او را گفتیم. صبحانه مان را که خوردیم به تهران بازگشتیم. ساعت نزدیک ده شب بود. امیر با دولیوان چای از اشپزخانه خارج شدو گفت
بیا چایی بخوریم.
مقابل اینه ایستاده بودم. و در حال تماشای خودم بودم. زیر ابروهایم تک به تک در امده بودند امیر کنارم امدو گفت
به چی نگاه میکنی؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
به خودم
امیر مرا از شانه م هل داد عقب عقب رفتم و روی کاناپه افتادم. مبهوت از کار او نگاهش کردم و گفتم
چرا؟
لبخندی حرص در بیار زدو گفت
چرا اینقدر شل و وارفته وای میستی؟ بهت گفتم قرص و محکم پاهاتو بچسبون به زمین سفت وایسا
برخاستم و گفتم
تو زندگی عادیمونم من باید تو فاز تمرین باشم؟ کارت خیلی زشته امیر
قهقهه خنده ایی زدو گفت
ناراحت شدی؟
اره من وایسادم جلو اینه دارم خودم. و نگاه میکنم مگه در حال تمرینیم که منو هل میدی؟
کلا عادت کن سفت وایسی. تو یه جوری وای میسی و راه میری که بادم میتونه بندازت چه برسه به هل دادن
فکری به ذهنم خطور کرد پشت شصتم را روی چشمم گذاشتم و چشمانم را جمع کردم. امیرگفت
چی شده؟ چیزی رفت تو چشمت ؟
پشت دستم را روی چشمم مالیدم . امیر جلو امد با دستانش دوطرف سرم را گرفت خم شد توی صورتم و گفت
ببینم ؟
از نزدیکی او استفاده کردم مشتی به گونه اش زدم امیر سرش را عقب کشید یک قدم عقب رفتم و گفتم
گاردتو ببند
چشمانش را ریز کرد در حالیکه سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت
بهت گفتم نباید استاد تو بزنی
اولا استاد اگر استاد باشه مشت نمیخوره.
امیر خندید دست به سینه مقابلم ایستاد من ادامه دادم
دوما تو همیشه که استاد من نیستی اینجا خونه ست. باشگاه که نیست.
با خنده ادامه دادم
در ثانی من تا بتونم استادمو میزنم . اگر میبینی بیشتر مواقع نمیزنم چون اولا زورم نمیرسه و دوما استاد بیشتر مواقع حواسش جمعه.
دستم را گرفت من را کنار خودش نشاندو گفت
ببینم دستتو ؟
استینم را بالا زدم و گفتم
دیگه خوب شده فقط یه تکه ش بازه
چهار پنج تا بخیه مونده ؟ میخوای اونهارو هم بکشم راحت بشی؟
تو بکشی؟
اره بلدم.
سرتایید تکان دادم . امیربرخاست به اشپزخانه رفت جعبه کمک های اولیه اش را اورد و به طرفم امد روی زخمم الکل پاشیدو با قیچی ریزی نخ ها را چیدو از دستم بیرون کشید. پمادی هم اورد و روی زخمم مالیدو گفت
خودت حواست باشه روزی سه بار از این بزن روش یکم بگذره میبرم برات لیزر میکنم.
سلام.
بنا به در خواست زیاد اعضای محترم کانال. رمان عسل رو یکبار دیگه پارت گذاری میکنم. 🥰
#پارت1
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با باز شدن درنگاهی به ساختمان انداختم امارت ارباب کجا و این قصر کجا؟روبرویم ساختمان دو طبقه ایی بود که در میان باغی پر از گل و گیاه قرار داشت استخری بزرگ در سمت چپ ساختمان بودو طرف دیگر تاپ خیلی زیبای سفید رنگی که سایبان صورتی داشت
روبرویش یک استخر خیلی بزرگ بود و کمی انطرف تر یک الاچیق قرار داشت باکشیده شدن بازویم به خودم امدم
_راه بیفت دختر دهاتی
به دنبال مرد کثیفی که تا دیروز در نظرم باشخصیت و جذاب بود راه افتادم و وارد ساختمان شدم
چشمانم از تعجب و حیرت باز ماند با دیدن داخل خانه جذابیت باغ و لحظه ورودم فراموشم شد
یاد دوران راهنمایی افتادم که با مدرسه به دیدن کاخ شاه در رامسر رفته بودم افتادم البته کاخ شاه در برابر این خانه کجا توان خود نمایی داشت
فرهاد بازویم را رها کرد روبرویم ایستاد و گفت
_ خوب گوشاتو باز کن، الان میری توی اون اتاق و حق نداری از اونجا بیای بیرون . من مهمون دارم
سپس مکثی کرد ارام گفت _نامزدمه
کمی از من فاصله گرفت و با نفس نفس گفت
_ستاره زن تیزیه، تاحالا نتونسته از من گاف بگیره، وای به حالت اگر ستاره متوجه حضورت تو این خونه بشه به قران میکشمت
#پارت2
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
کمی خیره به چشمان درشت سیاه رنگش شدم و با ترس و لرز گفتم
_کدوم قران
حدقه اشک در چشمانم دیدم را تار کرد. چنگی به بازویم زد و کشان کشان مرا به اتاقی برد و روی یک تخت دو نفره پرتم کرد نگاهی به اطرافم انداختم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد یاد شب گذشته افتادم و اشک امانم را برید باهق هق گفتم
_تروخدا ولم کن خواهش میکنم
کمی نزدیکم شد جیغ بلندی زدم و گفتم
_ نه
با فریاد فرهاد لحظه ایی به خودم امدم
_خفه شو. این تو میمونی اگر مار هم نیشت زد، از تشنگی و گرسنگی مردی هم صدات در نمیاد
سپس از اتاق خارج شد و در را بست باصدای چرخش کلید فهمیدم در قفل شد
نفس راحتی کشیدم و اطرافم را بررسی کردم تخت دو نفره و نرمی وسط این اتاق بزرگ بود داخل اتاق همه چیز ابی بود الا پرده ایی که دور تا دور تخت زده شده و به رنگ سفید بود اینه قدی بزرگ روبروی تخت قرار داشت
انطرف اتاق کمد دیواری بود و طرف دیگر یک میز بزرگ و اینه به نسبت کوچکتر تاج بلندی که بسیار چشم مرا میزد روی میز هم پر بود از کرم و لوسیون و ادکلن
با شنیدن صدای زنانه ایی گوشم تیز شد ناخود اگاه از جا بلند شدم و نزدیک در رفتم گوشم را به در چسباندم صدای سلام و احوالپرسی گرم فرهاد با خانمی به گوشم رسید قلبم تند و محکم میتپید این باید همان ستاره ایی باشد که در بین راه تلفنی فرهاد با او صحبت میکرد