#پارت531
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من معذرت میخوام . ببخشید
با ببخشید چیزی درست میشه؟
خوب الان چیکار کنم ؟ تو بگو من همونکارو انجام بدم.
برو خدارو شکر کن که دوستت دارم و خاطرت برام خیلی عزیزه والا الان بهت میگفتم باید چیکار کنی.
این را گفت و از اتاق
خواب خارج شد.
کمی بعد ارام از اتاق خارج شدم. سری گرداندم امیر در پذیرایی نبود . از لای در نگاه کردم روی تخت خوابیده بود. نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق خواب شدم.
ارام لب تخت نشستم و سپس در دورترین حالت ممکن از او دراز کشیدم . لای چشمش را باز کرد کمی نگاهم کرد . ارام گفتم
تنهایی میترسم.
تکانی به خود داد پشتش را به من کرد . از کار او دلگیر شدم. بغض راه گلویم را بست و ارام گفتم
قهری ؟
بدنبال سکوتش گفتم
جواب نمیدی؟ خوبه تو هم که یه اشتباهی کردی من باهات قهر کنم حرف نزنم؟
همچنان ساکت بود . جابجا شدم و گفتم
خجالت هم خوب چیزیه. با دومتر قدت و یک متر عرضت به قول خودت با این ابهت و اسم و رسمت قهر کردی؟ مردهم مگه قهر میکنه؟
به طرفم چرخید نوع نگاهش مرا ترساند لبهایم را کمی بهم فشردم و سپس گفتم
داد میزنی. حمله میکنی. اینطوری نگاه میکنی که من ازت بترسم بعد از ترس حرفتو گوش کنم. خوب چرا یه کار نمیکنی که من از روی عشق و علاقه حرفهاتو گوش کنم؟
میشه دهنتو ببندی و بی دردسر بخوابی یا همینطوری میخوای تو مخم بری؟
به چشمان ترسناکش زل زدم و گفتم
اگر باهام اشتی نکنی گریه میکنم.
نگاهش کمی تغییر کرد ناخواسته خندیدو گفت
عجب بچه پررویی هستی تو
لبخند روی لبم امدو گفتم
کار مامانت اصلا خوب نبود. من باهاش دردو دل کرده بودم. نباید اینطوری تو جمع به روم می اورد.
دوتا چیزو امشب یاد بگیر. یکی اینکه با کسی دردو دل نکن دوم اینکه این اخرین باریه که از حرف گوش نکردنت میگذرم. خیلی دوستت دارم خاطرت خیلی برام عزیزه ولی با این کارت به شدت تو مخ منی. من و تو یه عمر میخواهیم باهم زندگی کنیم همین اول راهی یه کاری باهات میکنم که این حرکتت رو ترک کنی چون نمیتونم هر از چند گاهی این ....
حرفش را بریدم و گفتم
چشم.
سرش را تکان دادو گفت
امیدوارم چشمت واقعی باشه. چون یه بار دیگه ....
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم
اینقدر منو تهدید نکن.
به طرفم چرخید پتو را روی خودش مرتب کردو گفت
پاشو لامپ و خاموش کن بگیر بخواب.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم.
#پارت358
شهرام اهی کشیدو گفت
تو بگیر بشین من برم باهاش صحبت کنم.
نه ولش کن ، هم سرم درد میکنه و هم خسته م چند روزه درست نخوابیدم، میخوام برم خونه
ده دقیقه بگیر بشین، حرف منو گوش میده.
روی کاناپه نشستم ، شهرام به سمت عسل رفت و باهم گوشه ایی نشستند ، خیره به آندو ماندم شهرام ریز ریز کنار گوشش صحبت میکرد، عسل ابرویی بالا انداخت و شروع به صحبت کرد، صدایش را میشنیدم
همینامروز بعد از ظهر مانتوی منو گرفت پاره کرد، من دستبند گردن بند مادرمو انداختم گردنم به من میگه درش بیار اگر در نیاری اونم پاره میکنم.
دلم به سکوت طاقت نیاورد و گفتم
تو به من نگفتی مال مادرته.
از من رو برگرداند و ارام رو به شهرام چیزی گفت و سرش را پایین انداخت، این حرکت عسل کلافه ام کرد، برخاستم و گفتم
پاشو بیا بریم.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
دارم صحبت میکنم.
نزدیکش رفتم از بازویش گرفتم و گفتم
گفتم پاشو بیا بریم
خود را از دستم رهانید و با حالت بدی گفت
ولم کن.
از حرکت عسل جا خوردم وگفتم
بلند نمیشی؟
از جایش برخاست و گفت
خیلی دوست داری بلند نشم وحشی بازی در بیاری ریتا هم بره بزاره کف دست ستاره اونم دلش خنک شه نه؟
سرم را پایین انداختم ، سعی کردم برخودم مسلط باشم ارام گفتم
دو شبه من نخوابیدم ، تو تا لنگ ظهر خواب بودی من خسته م بیا بریم خونه.
کیف و گوشی اش را برداشت.
شهرام هم برخاست و گفت
چتونه شما دو تا مثل سگ و گربه میپرین بهم.
دستی لای موهایم کشیدم وگفتم
من اصلا حرفی بهش زدم؟
عسل بلافاصله گفت
حرفهاتو توخونه زدی، مانتوی منو چرا پاره کردی؟
ارام گفتم
پاره ش کردم چون مناسب نبود.
عسل با کنایه گفت
فقط لباسهای من نامناسبه؟
اهی کشیدم وگفتم
بیا بریم.
از شهرام و مرجان خداحافظی کردیم و به سمت خانه راه افتادیم. در سکوت نشسته بود و اطراف را نگاه میکرد.
به خانه رسیدیم، روی تخت دراز کشیدم. مانتوی پاره اش را از زمین برداشت کمی به ان نگاه کرد، پشیمان از کرده خودم گفتم
یکی دیگه برات میخرم.
نگاهی به من انداخت و گفت
هر وقت هم دلت خواست پاره ش میکنی اره؟
نشستم و گفتم
خوب تو مال منی، من دلم نمیخواد لباست یه جوری باشه که همه نگات کنند، تو به اندازه کافی قشنگ هستی
پوزخندی زدو گفت
من چون قشنگم تو مدام کتکم میزدی و تهدیدم میکردی موهاتو قیچی میکنم، اما ستاره چون .....
میشه خواهش کنم حرف ستاره رو جلوی من نزنی؟
پس چرا به اون چیزی نمیگفتی؟
به اونم میگفتم اون گوش نمیداد.
منو مظلوم گیر اورده بودی؟ یادته چقدر تهدیدم میخوام موهاتو قیچی کنم؟ دیگه موهام برام مهم نیست پاشو قیچیش کن.
الان اخر شبی دنبال چی میگردی؟
در پی سکوت عسل ادامه دادم
من اگر بگم غلط کردم تو راضی میشی؟
مگه اونموقع که منو با کمربند میزدی من میگفتم غلط کردم تو راضی شدی؟
روی تخت دراز کشیدم وگفتم
شب بخیر.
بله باید هم بخوابی، میخوابی چون اعصاب آرومه.
تو چرا بدی های منو یادته اما اینکه من اینهمه بهت محبت کردم و یادت نیست؟
میشه بگی چیکار کردی؟
مربی خصوصی نقاشی برات گرفتم بهت نقاشی یاد بده.
یادته اونموقع که میگفتی عقد کنیم، قول دادی من برم دانشگاه.
یادته همون موقع هم بهت گفتم
به شرطی که با کسی دوست نشی اجازه میدم بری درس بخونی؟
چرا نباید با کسی دوست شم؟
بالشت عسل را روی سرم گذاشتم و گفتم
شب بخیر ، من سرم درد میکنه.
#پارت359
از زبان عسل
بالشت دیگری از داخل کمد اوردم و روی تخت دراز کشیدم، عکس هایی که با ستاره انداخته بود واقعا روی اعصابم بود. موهای مشکی اش را دورش ریخته بوددست فرهاد هم دور شانه اش بود، هردوهم کل لباسهایشان ابی کاربونی بود. حسادت زنانه م برانگیخته شده بود.
بی خوابی به سرم افتاده بود. تمام کارهای فرهاد مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت.
دم دمای صبح بود که چشمانم گرم شدو خوابیدم ، صدای الارم گوشی فرهاد بیدارم کرد، چشمانم را باز نکردم.
بوسه ایی روی گونه م نشست واکنشی نشان ندادم و همچنان خواب بودم. به حمام رفت و دوش گرفت. صدای زنگ آیفن بلند شد ناچار برخاستم و در را بروی اعظم خانم گشودم. و در آشپزخانه نشستم فرهاد از اتاق خارج شدو گفت
سلام
پاسخ سلامش را فقط اعظم خانم داد.
وارد آشپزخانه شد لپ مرا کشیدو گفت
یه خبر خوب برات دارم.
نگاهی به فرهاد انداختم و حرفی نزدم. فرهاد روبرویم نشست و گفت
دیشب با گوشیت به معلم نقاشیت پیام دادم گفت که تا بعد از پانزدهم فروردین نمیتونه بیاد.
سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
امروز آخرین روز کاریه منه، اگر ناراحت نمیشی من هم از فردا تا پانزده فروردین در خدمتم.
اعظم خانم در حالیکه صبحانه را اماده میکرد گفت
اقا فرهاد اگر اجازه بدید منم امشب باید با بچه ها برم شهرستان.
فرهاد فکری کرد و گفت
باشه اشکال نداره.
صبحانه اش را خورد و لباس پوشیده مقابل اشپزخانه ایستادو گفت
بامن کاری نداری؟
سکوت کردم. فرهاد وارد اشپزخانه شد دستم را گرفت و گفت
پاشو بیا
ناچار برخاستم و بدنبالش راهی شدم. در راهرو ایستاد دستم را که هنوز رها نکرده بود بوسیدو گفت
قهری با من؟
نگاهم را از نگاهش گرفتم ، دستی به صورتم کشیدو گفت
اینجوری نکن دیگه، من اعصابم بهم میریزه، میخوام برم سرکار.
در پی سکوت من کیفش را برداشت و گفت
خداحافظ
از خانه که خارج شد به اتاق نقاشی ام رفتم. و خودم را سرگرم کردم، مدتی که گذشت اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
عسل خانم
به سمتش چرخیدم وگفتم
بله
برادر اقا فرهاد پشت دره، اجازه هست درو باز کنم؟
فکری کردم وگفتم
بله باز کن.
به اتاق خواب رفتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم شهرام وارد خانه شدو گفت
سلام
به استقبالش رفتن، سلامش را پاسخ دادم، شهرام به سمت کاناپه ها رفت وگفت
بیا بشین کارت دارم
روبرویش نشستم ، شهرام ارام گفت
دیشب چت شده بود؟
ساکت ماندم و به او خیره شدم، شهرام ادامه داد
ببین عسل جان، یه بار دیگه هم بهت گفتم بین تو وریتا برای من فرقی نیست من همونطور که ریتا دخترمه توروهم مثل دخترم میدونم.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ممنون،،خوبیعاتون به من ثابت شده س.
الان که تو خیلی چیزهارو راجع به خودت و گذشته ات میدونی واضح تر میشه باهات صحبت کرد. شاید حرفهایی که میخوام بزنم یکم ناراحتت کنه اما روی حرفهام فکر کن.
چشم
اول اینکه چرا با فرهاد اوقات تلخی میکنی؟
برخورد دیشبشو ندیدید؟
شهرام کمی فکر کردو گفت
دیشب که خوب بود.
هینی کشیدم و گفتم
دست من به رو ندیدی چه جوری کشید
#پارت360
ندیدید دست منو چطوری کشید؟
ببین عسل جان، فرهاد توروخیلی دوستت داره چرا بجای سعی نمی کنی زندگیتو درست کنی؟
چرا فقط من باید سعی کنم؟
اونم داره تلاش میکنه، مشاوره میره.
به من که رسید ناراحت اعصاب پیدا کرد؟ کدوم یکی از بلاهایی که سر من در آورده سر ستاره آورد؟
شهرام سرش را پایین انداخت و گفت
تو با ستاره خیلی فرق داری
چه فرقی دارم؟
فرهاد با ستاره دوست شد، خامش شد، رفت خاستگاریش باهاش عقد کرد بعد فهمید اخلاقیاتش به اون نمیخوره تو فکر طلاق دادنش بود که با تو اشنا شد. اما متاسفانه اشنایی خوبی با تو نداشت ، یه خبطی کرد، بعد به خاطر اشتباهش و ترس از آبروش تورو نگه داشت بعد عاشقت شد.
نه عاشق من نشد
پس چرا نگهت داشت؟ پس چرا عقدت کرد؟ خیلی راحت میتونست صبر کنه یکسالت که تموم شد صیغه ت فسخ میشد و برت میگردوند شمال.
سرم را پایین انداختم شهرام ادامه داد
میدونم اذیتت کرده، میدونم آزار دیدی و روحت زخمی شده، اما فرهاد اینقدرها هم بد نبوده ها.من میتونم به جرأت بگم فرهاد بهترین آدم زندگیه توإ اون کسیه که تورو واقعا دوست داره و بخاطرت همه کار میکنه.
اگر منو دوست داشت اذیتم نمیکرد.
در حال حاضر هم اذیتت میکنه؟ تو بدون اینکه به کسی بگی از بیمارستان خودسر رفتی شمال ، تو نباید اینکارو میکردی.
اره من کار بدی کردم اما فرهاد کار خوبی میکرد نمیزاشت من برم دنبال خانواده م، حقیقت و از من مخفی میکرد کارش خوب بود.
الان بحث من چیز دیگه س، درمورد این مسئله هم صحبت میکنم. اونشب که تو رفتی تا نیمه های شب خیابونهارو گشت تا اینکه صبح از روی پرینت کارت بانکیت فهمید شمالی اومد اونجا برخورد بدی باهات کرد؟
سرم را به علامت نه بالا دادم
#پارت532
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صبح شد بعد از تمرین کردن با امیر و خوردن صبحانه اماده برای رفتن به باشگاه بودم. امیر هم لباسهایش را پوشید من گفتم
منو تو میبری یا مصطفی؟
خودم میبرمت. بعد از اونجا میخوام برم باشگاه امکان داره اخر شب بیام.
اینهمه میخوای تو باشگاه بمونی؟
فردا پرواز داریم سه روز بعدشم مسابقه دارم.
فقط منو تو میریم؟
اول قرار بود من و تو مصطفی بریم. اما ارسلان و خانمش هم بلیط گرفتن که بیان. اونها پس فردا میان.
سرتایید تکان دادم. از خانه خارج شدیم سوار برماشین به خیابان که رسیدیم امیر گفت
تونستی بفهمی مغازه همسر قبلی نازنین کجاست؟
اره نازنین گفت مغازه ش جنت اباده
تلفنش را در اورد و شروع به تایپ کردن نمود. مقابل باشگاه متوقف شدو گفت
مصطفی رو فرستادم دنبال ادرس طلافروشیه اگرنیومدم دنبالت بهم زنگ نزن میخوام با بهزاد برم بگم میخوام برای تو طلا بخرم. بیا بیرون اگر مصطفی اومده بود باهاش برو خونه
باشه
تلفن امیر زنگ خورد . نگاهی به ان انداخت و گفت
طباطباییه.
ان راروی پخش پاسخ دادو گفت
بله
سلام کجایی امیرخان؟
دارم میرم باشگاه
یه سر میای دفتر من؟
نه امروز و کلا میخوام تمرین کنم.
پوزخندی زدو گفت
منم کلا به جای تو برم دنبال کارهات نه؟
امیر از گوشه لب خندیدو گفت
مگه وکیلم نیستی؟
وکیل خانمت هم هستم؟
نه تو وکیل خانم من نیستی. اما کارهای زنمو باید کی انجام بده ؟ من. منم که وکیل دارم.
باشه تو درست میگی امروز دادسرا....
اگر کارها زیاد شده طبیعیه که حق الوکاله تو هم زیاد بشه
امروز دادسرا بودم. در مورد جعل صیغه نامه قاضی موضوع و بررسی کرد مهر محضری که پاش خورده رو فرستاد کارشناسی . الان جوابش اومده که کدوم محضر بوده. یکبار دیگه از خانمت بپرس نکنه بریم جلب صاحب محضر را بگیریم بعد معلوم بشه که جعل نبوده؟
نه خیالت راحت جعله
امیر اگر نتونیم ثابت کنیم که ...
داداش خیالت راحت باشه
حالا تو یه بار دیگه با ارامش ازش سوال کن یه وقت میبینی خودش رفته اینکارو کرده الان از ترس تو و زندگیش داره انکار میکنه.
امیر نگاهی به من انداخت و من س
#پارت533
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرم را به علامت نه بالا دادم امیر گفت
برو خیالت راحت باشه .
پس من فردا صبح میرم دادسرا. جلبشو میگیرم توهم با خانمت بیا
ما نیستیم. من فردا پنج صبح میرم اسپانیا
ای بابا امیر توهم چه موقع سفرت گرفته. هزار تا کار داریم فرزادهم چهار روز دیگه قراره دادگاهی بشه میخواستی بیای رضایت بدی مثلا
مسافرت نمیرم مسابقه دارم
کی میای؟
پنج روز دیگه میرم دبی چهارروزهم اونجا
دبی و کنسل کن برگرد بیا
خانمم و مخوام ببرم گردش
امیر تروخدا بیخیال شو بیا کار داریم.
به جون خودت عمرا این سفرو کنسل نمیکنم. الان چندوقته ازدواج کردیم دوبار شمال رفتیم بلا سرمون اومد . یه بار سرعین رفتیم با اعصاب خورد برگشتیم. میخواهیم بریم اسپانیا من مسابقه دارم میخواد بیاد اونجا استرس بکشه تا مسابقه تمام بشه من باید برم دبی. این سفرو عمرا کنسل نمیکنم.
حالا میبری یا میبازی؟
این که قراره باهاش مسابقه بدم دو دفعه تاحالا شکستش دادم.
توهم جونتو از سر راه اوردی بخدا. کاری نداری؟
نه خداحافظ
با لخند به امیر نگاه کردم و گفتم
من برم؟
برو مراقب خودت باش.
از ماشین پیاده شدم و وارد باشگاه شدم. ریحانه با دختری لاغر اندام و قدبلند صحبت میکرد. سراپایش را ورانداز کردم تشابه چهره اش به اسد خوب مشخص بود که خواهرش است .
ریحانه با دیدن من به طرفم امد باهم احوالپرسی کردیم. مرا جلو بردو گفت
ایشون آرام جان خواهر اقا اسد هستند.
سلام شب همگی بخیر
امام خامنه ای عزیز تر از جانمون فردا میخواهند نماز جمعه رو بخوانند دوستان و ولایتمداران حتما برای حضرت آقا صدقه بگذارید ما شماره کارت میدیم اگر تمایل دارید به شماره کارت گروه جهادی دانش آموزی ما واریز کنید اگر هم نخواستید حتما خودتون به کسانیکه میدونید نیاز مند هستند بدهید زود هم این عمل خیر رو برای سلامتی اقا جانمون انجام بدید. اجر همتون با مادرشون فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏🖤
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
حتما حتما فیش رو ارسال کنید که ما صدقه رو از واریزهای دیگه جدا کنیم🙏🖤
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتی این زخمها پر و بال است
شیعه اوجش میان گودال است
تو خودت گفتی امر امر ولی است
یاد دادی که عشق سیدعلی است
شعر طوفانی احمد بابایی در بزرگداشت شهید نصرالله
#وعده_صادق #سید_حسن_نصرالله #اوجب_واجبات #جمعه_نصر
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen