◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۳۹ من هم یه پسر ده ساله دارم که تو سن ۳ سالگی گرفتار لکنت زبان شده بود، بارداری پر از ن
#تجربه_من ۴۴۰
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختگیری_والدین
من ۱۹ سالمه، حدود یه سالی میشد که از خدا میخواستم که نیمه و اون آدم که مکملم است رو برام بفرسته....
حدود ۱۰ ماه بعدش، بعد از چند خواستگار که شرایط جور نبود و رد میکردم یه آقایی اومدن که همه چیمون شبیه به هم بود.
همون دو ماه اول خودمون فهمیدیم برا همیم و من هر روز خداروشکر میکردم از اینکه خدا فرستادتش و زندگیم میخواد روی آروم به خودش ببینه.
تا اینکه مخالفت های مادر و پدرم از همون روزهای اول شروع شد...
از طرفی چون از داماد قبلیشون همچین دل خوشی نداشتن، حساسیت ها و دقت هاشون حالا سر کسی که منو میخواست بیشتر شده بود.
و چون ایشون هم منو میخواست خانواده ام هر شرطی میذاشتن قبول میکرد، مهریه سنگین، شیربها سنگین، و شرط اینکه ۲ سال بعد عروسی باشه و خونه هم باید نزدیک خودمون بگیری...
خلاصه که از همون روزا مادرم هم مشورت هاش با دوستانش که تجربه داشند بیشتر شد و از طرفی هر کدومشون چون یه نکته منفی از داماد و یا عروسشون داشتن هی میگفتن مراقب فلان باش و بیشتر وقت بذارید برای شناخت، زود رسمی نکنید که یه دفعه پشیمون بشید...
تماااام این حرفا و حساسیت های خودشون منجر شد ۶ ماه همینجوری این خانواده فقط بیان و برن و خانواده من هی میگفتن بیشتر رفت و آمد کنیم تا همو بشناسیم، تا اینکه بعد ۷ ماه خانواده ام به اصرار من و خانواده ایشون برای اینک خیلی سختمونه راضی شدن صیغه بخونیم و به همدیگه محرم بشیم.
صیغه رو ۴ ماهه خوندن تا بعد ماه صفر انشالله عقد کنیم و تاریخ عقد هم گذاشتن.
دیگ فکر میکردم بعد از اینهمههه شب های پر استرس و توسلات و چله های مختلف داره خدا نگام میکنه و با لطف ائمه و شهدا درست شد...
تا اینکه اواخر صفر بود که نامزدم کرونا گرفت و و بعدش مادرش...
مادر من هم مریض شد.
ولی نامزدم باتمام اینا خیلی جالب بود که کل مدت مریضیش و بعدش ۲۰ روز شد و خوب خوب شد و همه اینا واسه اون دلخوشی و انگیزه بود که فقط به عقدمون برسیم...
تا اینکه خانواده من وقتی دیدن مادرشون کرونا گرفته و مادر منم حال مساعدی نداشتن، عقد رو انداختن عقب، و دلخوری شدید و سردی شدییید بین نامزدم و خانواده ام ایجاد شد.
خلاصه که روابط سرد شد و ایشون کمتر میومدند و خانواده منم که حساس بودند بدتر ترسیدند و گفتند از نظر ما قضیه منفیه...و ما دوتا هم دیگه نباید باهم حرف میزدیم و نه رفت و آمدی...
مشکل بزرگی نبود، ولی وقتی گفتن منفیه بدتر شد و درست دو هفته بعدش توی همین جریانات رفت و آمد خانواده ها، مدت صیغه ما تموم شد.
بازهم خانواده مو هر جور که شده بود راضی کردم و خودشون هم مشاوره رفتن تا درست بشه.
تا اینکه نامزدم اومده بود خونمون و وقتی خانواده ام دوباره صحبت از دلخوریا و صحبتا کرده بودند ایشون هم ناراحت شده بود و تند صحبت کرده بود و بدتررررر شد......
پدرشونم چند شب بعد اومدن و گفتن تکلیف مارو مشخص کنید...
الان ۱۱ ماهه که این جریان هست
و دیگه از طرف خانواده اونا حس میکنم تموم شده، خانواده منم مخالفن
فقط امیدم شده توسلات و چله هایی که روز و شبمو پر کرده...
با اینکه ۲۰ سالمه ولی دیگه هیچ امیدی به زندگی و یا زندگی جدید دیگه ای ندارم.
زندگی برام تموم شدس
جالبه که اونقدددد خودم و نامزدم عاشق بچه ایم که مادرشون ازین کانال مدام برام پیام میفرستادن و من میخوندم و چقد ذوق میکردم با دیدن بچه ها...
ولی الان خودم شدم یه تجربه تلخ.... 💔
خودم که دیگه زندگی برام هیچ معنایی نداره ...
دختر ۱۹ ساله ای که هر لحظه آرزو مرگ میکنه...
فقط و فقطططط از خانواده ها، کسانیکه سرگذشت من رو میخونن خوااااهش میکنم، توروخدا سخت نگیرید، توروخدا اذیت نکنید.
تمام اینا تک تک شیرینی های بهترین لحظات عمر فرزندتون رو میگیره بخدا،
من خودم بعد اونهمه سختی وقتی صیغه کردیم هیییچ شیرین و لذتی برام نداشت، بهم میگفتن عروس خانم باورم نمیشد و هییچ شیرینی و لذتی نداشتم، ازتون خواهش میکنم نکنید با بچه هاتون، نذارید تو این سن پیر بشن
با اینکه شما بزرگترید ولی بخدااا که ماهم حق انتخاب زندگیمونو داریم...
ازتون ملتمسانه خواهش میکنم، دعام کنید. دعا کنید پدر مادرم راضی شن و بذارن ما عقد کنیم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خیلییی خیلیییی التماس دعا...
🆔 @asanezdevag