eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
930 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۱ سلام وقت بخیر در پاسخ به جوانی که حرف از مخارج زندگی و سختی آن می گویند باید عرض کنم
۴۵۲ سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرزند شِشُمِ خانواده بودم.کودکی خیلی خوبی رو بین خواهرها و برادرهای عزیزم تجربه کردم. جوری که وقتی به اون دوران زندگیم فکر میکنم به حالِ بچه های این روزها غصه میخورم که از این نعمت عظیم یعنی خواهر و برادر محروم میشن ... ۷ ساله بودم که خدا یه خواهره کوچولو بهم هدیه داد که شد ته تغاری خانواده گرچه مامانم از اومدنش زیاد خوشحال نبود اما این روزها شده همدمِ مامانم و از همه ما بیشتر دوستش داره😊 ناراحتی مادرم هم از اومدن خواهر کوچولوم فقط حرف مردم بود که میترسید و همین باعث شد که بعد از به دنیا اومدن خواهرم توی بیمارستان عمل کنن تا دیگه بچه دارنشن😕 خلاصه کودکی بسیار شیرینی داشتم که با اومدن خواهر کوچکم شیرین تر هم شد. یاد آوری روزهای مدرسه رفتنمون خیلی شرین هست صبح زود همگی بیدار میشدیم و در تکاپوی مدرسه رفتن... دوتا خواهرام عازمه دانشگاه میشدن یه خواهر و برادرم دبیرستان یه برادرم راهنمایی و من هم ابتدایی و خونه شلوغمون خلوت میشد تا ظهر که همگی دوباره برمیگشتیم و دورهم بودیم ....(خیلی دوست دارم که بچه های خودمم این روزهای شیرین رو درک کنن😊) توی مسیر مدرسه خیلی آروم و سر به زیر بودیم چون خواهر وبرادرا همه توی یک منطقه مدرسه میرفتیم و همگی مواظب اعمال و رفتار همدیگه😅 مامان بابا هم خیالشون راحت بود و نیاز به همراهی ما نداشتن😁 روزها گذشت و با ازدواج یکی یکی بچه ها خونه شلوغه ما به یکباره خلوت شد یعنی طی ۳ سال ۳ تا از خواهربرادر هام ازدواج کردن و به یکباره تنها شده بودم. سال اول دبیرستان بودم که زمزمه های خواستگار توی خونه پیچیده بود البته از قبل هم من متوجه اومدن خواستگارها و تلفن زدن های گاه و بیگاه توی خونه میشدم اما نظر پدر ومادرم بر این بود که از هیچ کدوم نباید با خبر بشم و هنوز باید به درسم ادامه بدم. اما این مورد فرق داشت و به هیچ وجه پا پس نمیکشید و به مدت ۱۵ روز هر روز میومدن یا اینکه کسی رو میفرستادن تا با پدر و مادرم حرف بزنن. تا اینکه پدرو مادرم قبول کردن که به خواستگاری رسمی بیان و البته نظره آخر رو من بدم ... توی دو راهی سختی بودم که آیا درسم رو ادامه بدم یا الان دیگه میتونم به ازدواج فکر کنم که خواهر بزرگم به کمکم اومد و خیلی خواهرانه برام توضیح داد که از فاصله سنی بین خودش و پسرش ناراضی بود و گفت اگه به گذشته برگرده هیچ وقت ازدواجش رو به خاطر درس عقب نمیندازه. خلاصه حرفهای خواهرم و اصرار خانواده همسرم و.... دست به دست هم داد تا رضایت خودم رو اعلام کنم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کنم البته که از شرایط عقدم ادامه تحصیلم بود که همسرم هم با کمال میل قبول کردن 😊. آبان سال ۹۱ عقد کردیم و بعد از ۸ ماه عروسی کردیم و به شهر دیگه ای نقل مکان کردیم برای ادامه تحصیل همسرم. محل زندگیمون تقریبا ۱۴ ساعت با خانوادمون فاصله است. و من یک دختره ۱۵ ساله قرار شد که راه دور خونه داری رو از صفر یاد بگیرم که اون هم سختی ها و شیرینی های زیادی داشت😁 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۱ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #تربیت_فرزند #معرفی_کتاب #قسمت_چهارم خدارو شکر بچه ی سوم
۵۹۱ از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم بارهاو بارها با صدای بلند گفتم خدایا شکرت، من که همیشه تو دوران بارداری نگران سلامتی بچه بودم وقتی بچه رو دادن بغلم فکر میکردم یه فرشته بهم دادن اینقدر زیبا و دوست داشتنی بود هیچ وقت شیرینی اون لحظه یادم نمیره خستگی همه ی گوشه کنایه ها رو از تنم دراورده بود. همه ی فامیل تماس میگرفتن تبریک میگفتن و بلافاصله میگفتن اینم از دخترت، دیگه نیاری بسه به فکر خودتم باش.... خواهرم خیلی جدی بهم گفت اگه بچه بیاری دیگه اصلا خونه ات نمیایم، منم خندم گرفت به شوخی گفتم بهتر اینجوری بیشتر مواظب بچه هامم، بنده خدا دیگه کم آورده بود نمیدونست چی بگه زد زیر خنده😂 مادرم که زایمان سومم بهم گفته بود اگه بازم بچه بیاری دیگه پیشت نمیام، بنده خدا تا هشت روز پیشم بود همه ی کارا رو میکرد که خودمون به هزار و یک التماس فرستادیمش رفت. گاهی خواهرام بهم میگن شما کی میخواید برید تفریح کی میخواید به خودتون برسید، شاید دلم میگیره از حرفاشون اما الان که بچه کوچیکمون پنج سالشه وقتایی که با هم کوه میریم همراه خودمون یه نون پنیر و خیارو گوجه میبریم که بچه ها بخاطر رنگشون میگن بریم کوه پرچم بخوریم😁 چقدر بهمون خوش میگذره میبینم تفریح مون هزینه های سنگینی که دیگران فکر میکنن نیست با یه کوهی که نیم ساعت فاصله داره با ماشین میتونیم کلی تفریح سالم داشته باشیم، واقعا اون روزا جز بهترین روزای زندگیمه... گاهی شبا دور خونه رو متکا میچینیم بابا رو وسط میندازیم بالا بلندی یا قایم موشک، گاهی یه هزینه ی تفریح ما یه دستمال و لامپ خاموش کردن میشه به نوبت چشم یکی از خانواده ی شش نفر مونو میبندیم بقیه میدوییم یا ثابت وایمیسیم تا با چشم بسته بگرده بقیه رو پیدا کنه، چقدر بعدش احساس سبکی و آرامش میکنیم و اون لحظه فکر میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم، بارها و بارها خدا و شکر میکنم بخاطروجود همسرم و بچه ها، البته خدارو شکر سه چهار سال یکبار پس انداز جمع میکنیم سفر مشهد پابوس آقا میریم، همسرم رانندگی مسیر طولانی رو دوست ندارن بهمین خاطر با قطار میریم، کلی به بچه ها خوش میگذره، بعضی فامیل تعجب میکنند که چقدر هزینه ی قطار میدیم. ما سعی کردیم هزینه های بیخودی رو کم کنیم، تو خونه ی ما خبری از تنبلی و راحت طلبی و وسایل اضافی که چند سال یکبار استفاده نمیشه نیست، خبری از تزیینات آنچنانی که به قول استادی میفرمودن بلای جون و بازی بچه ها شدن نیست، اگه هزینه های زیادی حذف بشه کلی میتونیم آرامش بیشتری داشته باشیم😊 خلاصه اینکه الان به فکر پنجمیم اما همسر جان گاهی راضی میشن گاهی پشیمون 😁 راستشو بخواید خودمم بخاطر اینکه سر کار میرن گاهی دوست ندارم دیگه بچه دار بشم اما فکر میکنم رشدی که انسان با بچه آوردن میتونه بدست بیاره با چیزدیگه ای نمیتونه، تازه الان که تجربه ی بیشتری داریم ، روابطم با همسرم خیییییلی بهتر از بچه ی اولم هستش، همسرم از لحاظ معنوی به لطف خداوند رشد بیشتری داشتن، چرا راضی نشیم بچه دار بشیم. وقتی کتاب «از چیزی نمیترسیدم» سردار سلیمانی عزیزم رو میخوندم با خودم میگفتم کی فکرشو میکرده سردار سلیمانی با اون شرایط خییییلی وحشتناک اقتصادی یه روزی سردار دلها بشه، امیدوار میشم که خداوند کمکمون کنه ما پدر و مادر ها از وضعیت اقتصادی حاکم بر جامعه و سختیهای بارداری نترسیم بتونیم سردارها تربیت کنیم 🤲 عزیزانم ممنونم از پیام های عالی تون واقعا به آدم انرژی دوباره میده خییییلی محتاج دعای خیرتونم🌹🌺🌼 🆔 @asanezdevag