💠 ماجرای خواندنی #ازدواج شهید چمران
👈قسمت اول
🔅پدرم بین آفریقا و چین تجارت می كرد و من فقط خرج میكردم، هر طوری كه میخواستم. پاریس و لندن را خوب می شناختم، چون همه لباسهایم را از آنجا میخرید.
در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسهای داریم برای نگهداری بچّههای یتیم. فكر میكنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
▫️یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم مینوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشیها زمینهای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی میسوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم. هنوز پس از گذشت این مدّت، نمیتوانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»... .
مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر میكردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند، باید آدم قسی ای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد... .
مصطفی شروع كرد به خواندن نوشتههای من، گفت: «هر چه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز كردهام» و اشكهایش سرازیر شد... .
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .
⭕️یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
💢من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میكنند كه شما چرا خانمی را كه حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میكرد ـ خودم متوجّه میشدم ـ مرا به بچهها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .
🔰آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا میخندی» و غاده كه چشمهایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...
➿...گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمیتوانم نشان بدهم» . اگر میفهمیدند میگفتند: داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.
✅مادرم گفت: «حالا شما را كجا میخواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: میخواهم بروم مؤسسه با بچهها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .
✅مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشك میریخت. مصطفی خیلی اشك میریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
روزی كه مصطفی به خواستگاریام آمد مامان به او گفت: شما میدانید این دختر كه میخواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبحها كه از خواب بلند میشود، هنوز نرفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده است. شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانهاش هست.
+ #تجربه
🆔 @asanezdevag
🌸پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
پس از اسلام، هیچ نعمتی برای مرد بهتر از زن مسلمانی نیست که هر گاه به او بنگرد، مسرورش کند و هر گاه به او فرمان دهد، اطاعتش نماید و در غیاب او حافظ ناموس و مالش باشد.
🍀من لا یحضره الفقیه، ج 3، ص 255
+ #حدیث
🆔 @asanezdevag
❤️ ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران
👈قسمت2⃣
⚜مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقتهایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار میكرد خودش تخت را مرتب كند. میرفت شیر میآورد خودش قهوه نمیخورد ولی میدانست ما لبنانیها عادت داریم، درست میكرد.
✳️گاهی به نظرم میآمد مصطفی سعهای دارد كه میتواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختیهای زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.
🌐 خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( كه لبنانیها رسم دارند و دور هم جمع میشوند ) مصطفی مؤسسه ماند، نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچهها رفتهاند پیش خانوادههایشان اینها كه رفتهاند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه ماندهاند تعریف میكنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم ،سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه میبیند».
💠آخرین نامه مصطفی را باز كرد و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس میكنم فریاد میزنم میسوزم و با تو میدوم زیر بمباران و آتش. من احساس میكنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس میكنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره میكند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب میشود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل میكند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».
▶️حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند».
◀️غاده اگر میدانست مصطفی این كارها را میكند، عقب نمیآید اهواز میماند و اینقدر به خودش سخت میگیرد هیچ وقت دعا نمیكرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».
*⃣قرار نبود برگردم... من امشب برای شما برگشتهام.
- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتهای برای كارت آمدی.
- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكردهام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه اینجا باشم... .
✔️وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دستهایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمیگوید چشمهایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید میشوم» ... ولی من میخواهم شما رضایت بدهید، اگر رضایت ندهید شهید نمیشوم ... من فردا از اینجا میروم و میخواهم با رضایت كامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامهای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.
🔶چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر میكرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمیبینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمیگردد. دویدم و كلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ...
+ #تجربه
🆔 @asanezdevag
#داستان_ازدواج
✅ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران (به نقل از همسر شهید)
👈قسمت3⃣
💠...بعد بچهها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دكتر زخمی شده، من بیمارستان را میشناختم، وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. میدانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی نیست.
✳️ من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد... .
🔰 احساس میكردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ... مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شبها گریه میكرد راه میرفت .بیدار میماند . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.
🔱 در مسجد محل، محله بچگیاش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود . من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم .
💢تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها برمیگشتم. آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد. بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم ،چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم .
⭕️هر شب را یكجا میخوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی .
✅از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ .
☑️میگفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یكجور نداشته باشم بهتر است.
🔘خدایا من از تو یك چیز میخواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من میخواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و میخواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. میخواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.
🔶میخواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بینهایت.
🔷خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می بینند و این گونه تعریف می کنند:"مصطفی" در صندلی چرخ داری نشسته بود و نمی توانست راه برود . دویدم و پرسیدم :مصطفی چرا این طور شدی؟
🔵گفت:شما چرا گذاشتید من به این روز برسم،چرا سکوت کردید؟پرسیدم :مگر چه شده؟ گفت:برای من مجسمه ساخته اند ،نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.
🔴بعد از اینکه این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته اند. سپس می گوید:این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.
⚪️گاهی فکر می کنم اگر همه ی ایران را به نام چمران می کردند آیا دلم را خوش می کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
◽️مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذارند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم ها، در قلب آن ها است. آدم ها بین خیر و شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دست گیری کند.
🔲در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان! من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج از لبنان و شهر صور در تصور من نمی آمد.
🔸به مصطفی می گفتم « اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه.» اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصا وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مرد دست مرا گرفت، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🆔 @asanezdevag
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پرسش و پاسخی از آیتالله بهجت رحمهالله درباره مشکلات ازدواج
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🔰پرسش: جوانی است هر چه برای ازدواج اقدام میکند، موفق نمیشود، چه دستورالعملی میفرمایید؟
پاسخ: نماز جعفر؛ به ترتیب و با دعای زادالمعاد.
✅دعای زادالمعاد
سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ تَرَدَّى بِهِ، سُبْحَانَ مَنْ تَعَطَّفَ بِالْمَجْدِ وَ تَكَرَّمَ بِهِ، سُبْحَانَ مَنْ لَا يَنْبَغِي التَّسْبِيحُ إِلَّا لَهُ جَلَّ جَلَالُهُ، سُبْحَانَ مَنْ أَحْصَى كُلَّ شَيْءٍ بِعِلْمِهِ، وَ خَلْقَهُ بِقُدْرَتِهِ، سُبْحَانَ ذِي الْمَنِّ وَ النِّعَمِ، سُبْحَانَ ذِي الْقُدْرَةِ وَ الْكَرَمِ.
اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ، وَ مُنْتَهَى الرَّحْمَةِ مِنْ كِتَابِكَ وَ بِاسْمِكَ الْأَعْظَمِ، وَ كَلِمَاتِكَ التَّامَّاتِ الَّتِي تَمَّتْ صِدْقاً وَ عَدْلًا أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ وَ أَنْ تَجْمَعَ لِي خَيْرَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ بَعْدَ عُمُرٍ طَوِيلٍ.
اللَّهُمَّ أَنْتَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ الْخَالِقُ الرَّازِقُ الْمُحْيِي الْمُمِيتُ الْبَدِيءُ الْبَدِيعُ لَكَ الْكَرَمُ وَ لَكَ الْمَجْدُ وَ لَكَ الْمَنُّ وَ لَكَ الْجُودُ وَ لَكَ الْأَمْرُ وَحْدَكَ لَا شَرِيكَ لَكَ يَا وَاحِدُ يَا أَحَدُ يَا صَمَدُ يَا مَنْ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ يَا أَهْلَ التَّقْوَى وَ يَا أَهْلَ الْمَغْفِرَةِ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ يَا عَفُوُّ يَا غَفُورُ يَا وَدُودُ يَا شَكُورُ أَنْتَ أَبَرُّ بِي مِنْ أَبِي وَ أُمِّي وَ أَرْحَمُ بِي مِنْ نَفْسِي وَ مِنَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ يَا كَرِيمُ يَا جَوَادٌ.
اللَّهُمَّ إِنِّي صَلَّيْتُ هَذِهِ الصَّلَاةَ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِكَ وَ طَلَبَ نَائِلِكَ وَ مَعْرُوفِكَ وَ رَجَاءَ رِفْدِكَ وَ جَائِزَتِكَ وَ عَظِيمَ عَفْوِكَ وَ قَدِيمَ غُفْرَانِكَ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْفَعْهَا فِي عِلِّيِّينَ وَ تَقَبَّلْهَا مِنِّي وَ اجعلنا [اجْعَلْ] نَائِلَكَ وَ مَعْرُوفَكَ وَ رَجَاءَ مَا أَرْجُو مِنْكَ فَكَاكَ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ الْفَوْزَ بِالْجَنَّةِ وَ مَا جَمَعْتَ مِنْ أَنْوَاعِ النَّعِيمِ وَ مِنْ حُسْنِ الْحُورِ الْعِينِ وَ اجْعَلْ جَائِزَتِي مِنْكَ الْعِتْقَ مِنَ النَّارِ وَ غُفْرَانَ ذُنُوبِي وَ ذُنُوبِ وَالِدَيَّ وَ مَا وَلَدَا وَ جَمِيعِ إِخْوَانِي وَ أَخَوَاتِيَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ وَ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمَاتِ الْأَحْيَاءِ مِنْهُمْ وَ الْأَمْوَاتِ وَ أَنْ تَسْتَجِيبَ دُعَائِي وَ تَرْحَمَ صَرْخَتِي وَ نِدَائِي وَ لَا تَرُدَّنِي خَائِباً خَاسِراً وَ اقْلِبْنِي مُفْلِحاً مُنْجِحاً مَرْحُوماً مُسْتَجَاباً دُعَائِي مَغْفُوراً لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ يَا عَظِيمُ يَا عَظِيمُ يَا عَظِيمٌ.
قَدْ عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِكَ فَلْيَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْكَ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ يَا نَفَّاحاً بِالْخَيْرَاتِ يَا مُعْطِيَ الْمَسْئُولَاتِ يَا فَكَّاكَ الرِّقَابِ مِنَ النَّارِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ فُكَّ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ أَعْطِنِي سُؤْلِي وَ اسْتَجِبْ دُعَائِي وَ ارْحَمْ صَرْخَتِي وَ تَضَرُّعِي وَ نِدَائِي وَ اقْضِ لِي حَوَائِجِي كُلَّهَا لِدُنْيَايَ وَ آخِرَتِي وَ دِينِي مَا ذَكَرْتُ مِنْهَا وَ مَا لَمْ أَذْكُرْ وَ اجْعَلْ لِي فِي ذَلِكَ الْخِيَرَةَ وَ لَا تَرُدَّنِي خَائِباً خَاسِراً وَ اقْلِبْنِي مُفْلِحاً مُنْجِحاً مُسْتَجَاباً لِي دُعَائِي مَغْفُوراً لِي مَرْحُوماً يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
يَا مُحَمَّدُ يَا أَبَا الْقَاسِمِ يَا رَسُولَ اللَّهِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَا عَبْدُكُمَا وَ مَوْلَاكُمَا غَيْرُ مُسْتَنْكِفٍ وَ لَا مُسْتَكْبِرٍ بَلْ خَاضِعٌ ذَلِيلٌ عَبْدٌ مُقِرٌّ مُتَمَسِّكٌ بِحَبْلِكُمَا مُعْتَصِمٌ مِنْ ذُنُوبِي بِوَلَايَتِكُمَا أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكُمَا وَ أَتَوَسَّلُ إِلَى اللَّهِ بِكُمَا وَ أُقَدِّمُكُمَا بَيْنَ يَدَيْ حَوَائِجِي إِلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَاشْفَعَا لِي فِي فَكَاكِ رَقَبَتِي مِنَ النَّارِ وَ غُفْرَانِ ذُنُوبِي وَ إِجَابَةِ دُعَائِي.
اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ تَقَبَّلْ دُعَائِي وَ اغْفِرْ لِي يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
🔶مرکز تنظیم و نشر آثار آیتالله بهجت قدسسره
💠💠💠💠💠💠💠
🆔 @asanezdevag
🌹قال الامام الصادق علیه السلام:
انما المراة قلادة فانظر ما تتقلد.
☘امام صادق علیه السلام فرمود:
زن همانا گردنبندی است، نیک بنگر که چه گردنبندی را به گردنت آویزان می کنی.
🌼وسائل الشیعه، ج 20، ص 33
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ_ازدواج
⏱استاد رائفی پور
🏴 برای ازدواج جوان ها چه کرده ایم؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شرایط ازدواج😊😁
#خنده_حلال 👌
🆔 @asanezdevag
☁️☁️☁️☁️☁️☁️☁️
#داستان_ازدواج
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
✨شهید زین الدین به روایت همسرش
💢قسمت 1⃣
🔅کلاً بنا بر این نبود که همیشه همدیگر را ببینیم . اصلاً برای خودم حرام می دانستم که او را ببینم ، چون می دانستم بودنش در جبهه بیشتر به نفع اسلام است . برای خودم هم این سؤال پیش نمی آمد که " خب این که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته می بینمش ؟ "
⚜من آدمی معمولی بودم . مهدی خودش این را در من دیده بود . حد و اندازه ام را می دانستم و او هم می دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هایی که او کمتر و دیر تر به خانه می آمد ، احساس می کردم که با آدمی طرفم که توانم برای شناختنش کافی نیست .
✅ مرد در انتهای راه بود . سال های شناسایی تمام شده بودند . ولی او هم مثل همه ی نیروهای شناسایی دیگر بود که وقتی فرمانده می شدند هم ، دوربین از دستشان نمی افتاد . از بس با همه ی آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی . تیپ علی بن ابی طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود " من قبل از تو سه تا تعلق دیگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .
🔰 من که آدم بی احساسی نبودم . فاصله ی بینمان اذیتم می کرد ، ولی این جوری برایم جا افتاده بود . فکرکردم زن خوب باید آن چیزی باشد و آن کاری را بکند که شوهرش می خواهد . وقتی او ابراز علاقه نمی کرد ، طبیعی بود که من هم ابراز علاقه نکنم؛ یا طبیعی است که تازه عروس دلش لباس بخواهد ، این چیز و آن چیز بخواهد ، ولی من در ذهنم هم چنین چیزی نمی گذشت که به او بگویم: حالا که آمدی پاشو برویم فلان چیز را بخریم . خودش که اهل چیز خریدن نبود ، نه برای من نه برای خودش .
💠 یک بار من و خواهرش پیراهن و شلوار برایش خریدیم . توی خانه لباس ها را پوشید رفت . وقتی برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت: یکی از دوستانم می خواست داماد شود ، لباس نو نداشت . دادم به او . گفت: شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟
🔘سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت: از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت .
⚪️ زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت: بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی .
🔴 خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود .
🔵 نمی دانستم چه توقعی باید از زندگی داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم .
من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
▫️از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند . سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت . گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هایتان را هم می توانید ببرید .
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 " با #دوست_دخترت ازدواج میکنی؟! "
🗣 نظرات جالب جوونا👌
🆔 @asanezdevag
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#حکایت_ادبی ازدواج
🍃🍂🍃🍂
⭕️ مریدی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:"به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمیتوانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!"
مرید به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟" و مرید با حسرت جواب داد: "هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشههای پرپشتتر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشتترین، تا انتهای گندمزار رفتم."
استاد گفت: "عشق یعنی همین!"
💢مرید پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد جواب داد که: "به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمیتوانی به عقب برگردی!"
مرید رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد گفت: "ازدواج هم یعنی همین.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
🆔 @asanezdevag
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_ازدواج
🔴 مزاح رهبر انقلاب با جوانان
🔵 رابطه ی سربازی و ازدواج!!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔 @asanezdevag
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🔴 چگونه آرامش را در زندگی مشترک حفظ کنیم؟
✅ آرامش در زندگی مشترک یک اصل بسیار مهم است. قرآن هم هدف اصلی ازدواج را رسیدن به آرامش مطرح میکند. لذت و شادی، عشق و محبت، رشد و شکوفایی، همگی در سایۀ آرامش بدست میآیند.
لذا زوجین قبل از هرچیز باید به همدیگر آرامش بدهند و مراقب حفظ آرامش در محیط خانواده باشند. مثلا قبل از بیان هر گونه انتقاد از یکدیگر، قبل از مطرح کردن خواستههای خود از طرف مقابل، و قبل از هرگونه گفتگو، باید فکر کنیم که هرکدام از اینها را چگونه انجام دهیم که آرامش همدیگر را به هم نزنیم.
🔰ما قبل از اینکه حق خودمان را به دست بیاوریم، قبل از اینکه به فکر اصلاح طرف مقابلمان باشیم، قبل از اینکه به فکر هر نوع بهبودی در وضع زندگی باشیم، باید در اندیشه حفظ آرامش همدیگر باشیم. مثلاً اگر ما خطایی از همسرمان یا از بچه خودمان ببینیم، ابتدا باید حواسمان باشد که آرامشش را به هم نزنیم، آنگاه برنامهریزی برای اصلاح را شروع کنیم. یا مثلاً اگر میخواهیم نیاز یا درخواستی از طرف مقابل مطرح کنیم، اول باید به فکر این باشیم که آرامش او را به هم نزنیم.
زوجین قبل از هرچیز باید مراقب آرامش هم باشند و به همدیگر آرامش بدهند!
🖋استاد پناهیان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🆔 @asanezdevag
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#حدیث_ازدواج
🍃🍂🍃🍂
💠حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرموده اند:
هرکه آزار و اذيت زنان را تحمل کند و بردباري نمايد اگرچه در برابر يک سخن ناروا باشد ، خداوند او را از آتش جهنم آزاد کند بهشت را بر او واجب گرداند در نامه عمل او دويست هزار نيکي بنويسد دويست هزار زشتي از آن محو کند مقام او را دويست هزار درجه بلند نمايد و به شماره موهاي بدنش عبادت يک سال براي او بنويسد.
📚مکارم اخلاق طبرسي به نقل از رساله امام سجاد عليه السلام، شرح نراقي
🔸🔹🔸🔹
💠پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:
هر زني كه در مقابل بد اخلاقى هاى شوهرش بردبارى كند خدا ثواب آسيه دختر«مزاحم»را به وى عطا خواهد كرد.
📚بحار ج 103 ص 247
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
🆔 @asanezdevag
💫💫💫💫💫💫💫💫
#داستان_ازدواج
💠💠💠💠💠💠💠💠
🌙شهید زین الدین به روایت همسرش
✨قسمت2⃣
✅ یک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه ای در راه دارم آیا می توانم سوار هواپیما شوم . مشکلی نبود . سوریه که رسیدیم فهمیدم آن ها برنامه شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان . یک روز و نصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم . خوش حال بودم ، خیلی . از دو چیز ؛ یکی زیارت حضرت زینب و رقیه . دیگر ، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم . آن قدر ذوق کرده بودم که می گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم . لازم نیست مثلاً برویم خرید یا این جور کارها .
🔰 یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود
🔅آن چند روز عالی بود . در این مدت فهمیدم پاسدارها هم آدم های معمولی مثل ما هستند . غذا می خورند ، حرف می زنند . آدم هایی که خوبی هایشان از بدی هایشان بیشتر است ، باهم خرید هم رفتیم . هیچ کداممان نمی دانستیم چه کار باید کنیم . برای زندگی ای که خرید کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بودیم . در بازارهای سوریه خیلی دنبال سوغاتی مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خریدم . آقا مهدی هم یک ساعت خرید تا به مجید سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه می کند یاد او بیفتد . یک بار همین جور که ویترین مغازه ها را نگاه می کردیم ، جلوی یک لوازم آرایشی ایستادیم . خانمی داشت رژ لب می خرید . آقا مهدی هم رفت تو . همان جا ایستاد . از فروشنده پرسید " این ها چیه . " فروشنده های اطراف هتل اغلب فارسی بلد بودند گفت " رژ لبه بیست و چهار ساعته است . " پرسید " یعنی چی ؟ " آقایی که همراه آن خانم بود گفت " یعنی امروز بزنی تا فردا معلوم می شه . " خنده مان گرفت و زدیم از مغازه بیرون . همین تا دو ساعت برایمان اسباب شوخی خنده بود . بعد خودم یک بار تنهایی رفتم و سوغات برای فامیل هردویمان گرفتم .
✳️ لبنان که می خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسلیان هم که آن جا اسیر شده بود . گفتم " اون جایی که می روی جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه بابا ، خبری نیست . من اینجا شهید نمی شوم . قراره تو وطن خودمان شهید شویم . " اولین بار در سوریه بود که حرف از شهادت زد . برگشتنی از سوریه دیگر خودمانی تر شده بودیم . دیگر صدایش نمی کردم آقا مهدی . راحت می گفتم مهدی . دلیلش شاید بچه ای بود که به زودی قرار بود به دنیا بیاید . دیگر شرم و حیای تازه عروس و دامادها را نداشتیم . حرف هایمان را راحت تر به هم می گفتیم .
⚪️ بعد از این که از سوریه بر گشتیم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداریم بود . خانه ی پدر و مادر منتظر به دنیا آمدن بچه ام بودم . ولی پدر و مادر که جای شوهر آدم را نمی گیرند . او لابد خیالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوایم را دارند . درست است که نبودنش همیشه برای من طبیعی بود ، ولی انگار وقتی آدم بچه دارد نیازش به مهر و محبت بیش تر می شود . خدا رحمت کند شهید صادقی را . از دوستان نزدیک آقا مهدی بود . حرف هایی را که به هیچ کس نمی زد به او می گفت . آدم نکته سنجی بود . آن روزها مجروح شده بود و باید در قم می ماند و استراحت می کرد . اطرافیان از حال من بی خبر بودند . سه چهار روز قبل از زایمانم شهید صادقی یک پاکت پول آورد دم خانه ی ما . گفت " آقا مهدی پیغام داده اند و گفته اند من نمی توانم با شما تماس بگیرم ، این پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . " خیلی تعجب کردم . هیچ موقع در زندگی مشترکمان حرفی از پول و خرج زندگی نمی شد .حالا این که آقا مهدی از جای دور برایم پول بفرستد باور نکردنی بود . بعدها فهمیدم که قضیه ی پیغام و پول را شهید صادقی از خودش درآورده .
⚫️ بچه مان روز تاسوعا به دنیا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بودیم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاریم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را لیلا گذاشتیم . لیلا دختر شیرینی بود ، من اما آن قدر که باید، خوش حال نبودم . در حقیقت خیلی هم ناراحت بودم . همه اش گریه می کردم . مادرم می گفت " آخر چرا گریه می کنی ؟ این طوری به بچه ات شیر نده . " ولی نمی توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ی خانواده ام بالای سرم بودند ، خواهرهایم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولی خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترین واقعه ی زندگیمان شوهرم یا حداقل خانواده اش پیشم باشند .
ده روز بعد از تولد لیلا، تلفن زد....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🆔 @asanezdevag
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
#حدیث_ازدواج
🍁به نظر شما بالاترین عبادت چیست؟
⭕️شايد بگويى: خوب معلوم است جواب اين سؤال، نماز است، چرا كه نماز ستون دين است و خدا نماز را بيش از همه چيز دوست دارد، ولى جواب این نیست.
💠امام باقر(ع) فرمود: «هيچ عبادتى همانند اين نيست كه قلب مؤمنى را شاد نمايى».
🔅به راستى چه کسی بيش از همسر ما شايسته خوشحال نمودن است؟
وقتى كه تو تصميم مى گيرى تا همسر خود را خوشحال سازى، بدان تو كارى انجام مى دهى كه خدا خيلى آن را دوست دارد.
♨️اكنون برخيز و با اين اعتقاد كه خوشحال نمودن همسر مؤمنت، عبادت بزرگی است كارى انجام بده تا او شاد شود. كارى هر چند كوچك، امّا اين كار را با عشقى بزرگ انجام بده!
🍁چگونه امام زمان(عج) را خوشحال کنیم؟
💠امام صادق(ع) فرمود: «وقتى كه يكى از شما، مؤمنى را خوشحال مى كند فكر نكند كه فقط او را خوشحال كرده است، به خدا قسم ما را هم خوشحال نموده است».
🔰 اى كسى كه عشق امام زمان(ع) به دل دارى، آيا مى خواهى امام زمان(ع) را خوشحال كنى! بهترين راه خوشحالى امام زمان(ع)، اين است كه همسر مؤمن خود را خوشحال كنى! آيا مى دانى وقتى كه تو همسر مؤمن خويش را ناراحت مى كنى و او را غصه مى دهى، رسول خدا را ناراحت مى كنى!
💠امام صادق(ع) فرمود: «هر كس مؤمنى را اندوهناك كند، در واقع رسول خدا را اندوهناك ساخته است».
📚همسر دوست داشتنی|دکتر مهدی آرانی
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐
🆔 @asanezdevag
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#داستان_ازدواج
🔮شهید زین الدین به روایت همسرش
🌸قسمت3⃣
⚪️ این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید :خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ حرف هایش که تمام شد ، گفتم :خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . گفت : نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم . بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت : امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم: نه هیچ لزومی ندارد که بیایند .اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت: نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی .
⚫️ گفتم: عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم.
گفت : نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟
🔴 لیلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ی مادرش . فردا صبح پیش من آمد ، خیلی عادی ؛ نه گُلی ، نه کادویی . صدایش را از آن یکی اتاق می شنیدم که داشت به پدرم می گفت: حاج آقا ، اصلاً نمی دانم جواب زحمت های شما را چه طور بدهم . پدرم گفت: حرفش را هم نزنید بروید دخترتان را ببینید. وقتی وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبری نداشتم ، فکر می کردم شهید شده ، مفقود یا اسیر شده . آمد و لیلا را بغل کرد . بغلش کرده بود و نگاهش می کرد . از این کارهایی هم که معمولاً پدرها احساساتی می شوند و با بچه ی اولشان می کنند ، گازش می گیرند ، می بوسند ، نکرد . فقط نگاهش می کرد . من هم که قبل از آن این همه عصبانی بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهمیدم عصبانیتم بهانه بوده . بهانه ای برای دیدن او و حالا که دیده بودمش دیگر دلیلی برای عصبانیت نداشتم . به قول مادربزرگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود .
🔵 هنوز دو روز نشده بود دوباره رفت . وقتی داشت می رفت گفتم: من با این وضعیت که نمی توانم خانه ی پدرم باشم . شما منو ببر توی منطقه ، آن جایی که همه خانم هایشان را آورده اند . احساس می کردم تولد لیلا ما را به هم نزدیک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم یک جا باشیم . فکر می کردم لیلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم: تو خیلی کم حرفهایت را می گویی . خندید و گفت: یک علت ابراز نکردن من این است که نمی خواهم تو زیاد به من وابسته شوی . گفتم: چه تو بخواهی چه نخواهی ، این وابستگی ایجاد می شود . این طبیعی است که دلم برای شما تنگ شود . گفت: خودم هم این احساس را دارم . ولی نمی خواهم قاطی این بازی ها شوم . از این گذشته می خواهم بعدها اگر بدون من بودی بتوانی مستقل زندگی کنی و تصمیم بگیری . گفتم: قبلاً فرق می کرد اشکالی نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولی حالا با یک بچه؛ گفت : اتفاقاً من هم دنبال یک خانه ی مستقل هستم . گفتم: مهدی گاهی حس می کنم نمی توانم درونت نفوذ کنم. گفت: اشتباه می کنی . به ظواهر فکر نکن .
🔸بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت: صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ گفتم: نه . هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم: مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ گفت : من برای کارم دلیل دارم .داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم .
🔹گفت: تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم . احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
🗻🗻🗻🗻🗻🗻🗻
🆔 @asanezdevag
14.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_ازدواج
⭕️استاد رائفی پور
🔰 راهکارهای ازدواج
💠 آیا میخواهیم به فرهنگ اعراب جاهلی دچار شویم؟
⏳ 5 دقیقه
⏰⏰⏰⏰⏰⏰⏰
🆔 @asanezdevag
🔶🔷🔸🔹🔶🔷🔸🔹
💠 #خاطرات_ازدواج(واقعی)
🔆ماجرای ازدواج من با زهرای صبورم...
🔰قسمت1⃣
🔵 مجرد که بودم خصوصا دوران دبیرستان دائم با خودم میگفتم :محمد، این همکلاسی های تو که از این سن با دخترها ارتباط دارند و با هم میگردند و تفریح میکنند تکلیفشان چیست ؟ و خوب چه اتفاقی برایشان می افتد و اصولا تکلیف تو چیست؟ (لازم است بدانید من دوران دبیرستان را در یکی پر فساد ترین محله های تهران سپری کردم) از این رو خیلی فکر و ذهنم به این موضوع مشغول بود که آیا من به عنوان یک نوجوان اهل نماز و مسجد بعد از ازدواجم با این همکلاسی هایم چه تفاوتی خواهم داشت؟
🔴 وارد دانشگاه که شدم داستان جدی تر شد و تقریبا بجز من و چند تا بچه مذهبی و یکی دو تا دانشجوی متاهل، بقیه همکلاسی ها هرکدام خودشان را با یک دختر سرگرم کرده بودند و اینبار انگار ماجرا جدی تر بود؛ چون بعضی مواقع بحث از ازدواج پیش می آمد و رفتارها به ظاهر کمی جا افتاده تر بود و گاهی هم پای خانواده ها در میان می آمد اما باز سئوال من پا برجا بود که آیا این طیف از همکلاسی ها جلوتر از امثال من هستند؟ زندگی شان موفق تر از من خواهد بود؟
⚫️ خیلی طول نکشید که کم کم به جواب سوالاتم رسیدم وقتی که دیدم این رفقای ما کم کم تارک دنیا یا ضد زن می شدند و از ازدواج ابراز تنفر میکردند یا بعضی شان بعدا لقمه چرب تر به پستشان میخورد و ندا را با آناهیتا طاق میزدند و ندا میماند و حوضش. بعضی وقتها شاپور سرش بی کلاه می ماند چون سرکار آناهیتا عاشق پسر عموی فرنگ رفته اش می شد و اصولا خانم به کلی عوض میشد.
⚪️ این روال عجیب و مایوس کننده، روان این دوستان ما را پاک به هم می ریخت. هر چند روز یک بار سر دعواهای پسرها بر سر دخترک های بزک کرده پلیس جلوی دانشگاه می آمد. البته تک و توکی هم مثل مرد به خواستگاری می رفتند؛ ولی دختر خانم حالا دیگه تحصیل کرده و زیر بار نمی رفت و میگفت ما با هم اختلاف سلیقه و خانوادگی داریم و به هم نمی خوریم و هزار و یک داستان از این قبیل.
🔘 توهم عجیب این بود که بسیاری از دخترک ها هم فکر می کردند هر چه خود را بیشتر برای جمعیت پسرهای دانشگاه عرضه کنند زودتر به خانه شوهر می روند و به اصطلاح خودم " جلوی ویترین قرار می گیرند "دریغ از اینکه آن پسر های حتي لاابالي هم که قصد ازدواج نداشتند، ابراز می کردند که مطلقا تمایل به ازدواج با یک مانکن را ندارند.
☑️ و در همین بین یکدفعه می شنیدیم فاطمه با مرتضی ازدواج میکرد که هر دوشان بچه های صاف و ساده ای بودند و اصولا خارج از ویترین دانشکده بودند و خلاصه این افکار انگار پررنگ تر از درس و مشق بود برای ما.
✅ تازه ما که اصلا مشتری نبودیم و خانواده من شیوه ی دیگری را برای من ترسیم کرده بود.
❇️ حالا تکلیف من چه بود؟ من که به شدت با چشمانم درگیر بودم که به کسی خیره نشوم تا در دامش بیفتم. منی که به سفارش حضرت استادم برای اینکه در موضع گناه قرار نگیرم همیشه ردیف اول کلاس باید می نشستم ، مثل بچه مثبت ها. منی که هنوز بچه پدرم بودم و می دانستم ارتباط با یک دختر غریبه نهایتا به نفع من نیست و خانواده ام هم پذیرای چنین موردی نخواهند بود.
✍بنده خدا
🚶ادامه دارد...
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
🆔 @asanezdevag
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#حدیث_ازدواج
⭐️ پيامبر اکرم(ص) فرمودند:
«ثلاثةٌ حقٌ علي الله تعالي عونُهم، المجاهدُ في سبيلِ اللهِ و المکاتِبُ الذي يُريدُ الاَداءَ، و الناکحْ الذّي يُريُد العفافَ»
💠بر خداست که به سه گروه کمک کند:
1)مجاهد در راه خدا
2)کسی که سعی میکند تا قرض خويش را ادا کند
3)فردی که برای حفظ پاکدامنی خود،ازدواج میکند.
✨نهج الفصاحه، ح 1219
💧💧💧💧💧💧💧💧
🆔 @asanezdevag
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#داستان_ازدواج
🔶شهید زین الدین به روایت همسرش
🍁قسمت 4⃣
⭕️ بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راهروی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم .
🔅بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده .
💠 حول و حوش عملیات خیبر بود . خیلی وقت می شد که از مهدی خبر نداشتم . از یکی از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسیدم : چه خبره ؟ خیلی وقته که از آقا مهدی و بچه ها خبری نیست. گفت ، شوهرم می گوید: همه سالم اند ، فقط نمی توانند بیایند خانه . باید مواضعی را که گرفته اند حفظ کنند . هر شب به یک بهانه شام نمی خوردم یا دیرتر می خوردم . می گفتم صبر کنم شاید آقا مهدی بیاید . آن شب دیگر خیلی صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمی آید دیگر . تا آمدم سفره را بیندازم و غذا بخورم ، مهدی در زد و آمد تو . صورتش سیاه سیاه شده بود . توی موهایش ، گوشه چشم هایش و همه ی صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفتم : خیلی خسته ای انگار . گفت : آره چند شبه نخوابیدم .
✅ رفتم غذا گرم کنم و سفره بیندازم . پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد . گفت: من از این کار خیلی بدم می آید . چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب من را در بیاوری ؟ بلند شد و دست و صورتش را شست ، دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابید .
🔰 سر این چیزها خیلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . می گفت، از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیر پوشم را بشوید .خودش لباسهای خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت: نه این مدل جبهه ای است .
❎ آن شب بعد از چند ساعت بیدار شد . نشستیم و حرف زدیم . از عملیات خیبر می گفت . می گفت: جنازه ی خیلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستیم برشان گردانیم .حمید باکری را گفت که شهید شده . حالا من وسط این آشفته بازار پرسیدم: اصلاً شماها یاد ما هستید ؟ اصلاً یادت هست که منیری ، لیلایی وجود دارد ؟ چند ثانیه حرف نزد . بعد گفت :خوب قاعدتاً وقتی که مشغول کاری هستم ، نمی توانم بگویم که به فکر شما هستم . اما بقیه ی وقت ها شما از ذهنم بیرون نمی روید . دوستانم را می بینم که می آیند به خانه هایشان ، تلفن می زنند و مثلاً می گویند بچه را فلان کار کن . ولی من نمی توانم از این کارها بکنم . آن شب خیلی با هم حرف زدیم .
🌐 فهمیدم که این آدم ها خیلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرایط فعلی نمی توانند آن طور که باید این را بگویند .
⚪️ همان شب بود که گفت: من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . گفتم : مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . گفت: نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید .
⚫️ این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود .
خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم مهدی این لباس مال شماست ؟ گفت :آره .گفتم : کجا بودی مگر؟ گفت: همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . گفتم: رفته بودی دبی ؟ مکه ؟
🔴 گفت: نه بابا ، ما هم دل داریم . با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود: ببخشید . یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده .
💐💐💐💐💐💐💐💐
🆔 @asanezdevag
📍📍📍📍📍📍📍📍
🌪 با انتظارات دیگران چه کنم؟ چگونه برخورد کنم؟
🔴جوانی که زن میگیرد، چندان تجربهای دربارهٔ مسائل زندگی تازهاش ندارد؛
🔵به تدریج که با مسائل و مشکلات این زندگی آشنا میشود، باید با تفکر و مشورت با صاحبان تجربه بهترین راه حلها را بیابد و عمل کند.
🔴از جملهٔ این مشکلات، خواهشها و انتظاراتی است که افراد و اقوام از او درخواست میکنند؛
🔵مادر از او انتظار دارد که مثل گذشته با تمام وجود در خدمت او باشد،خواهر از او انتظار دیگری دارد، برادر و پدر هم توقعاتی دارند، از سوی دیگر مادرزن و پدرزن و دیگر بستگان زن نیز از داماد خود تمنّاها و خواهشهایی دارند
و انتظار دارند که رسم و رسومهایی که هست، انجام دهد.
🔴و بالاتر از همه همسرش، که با هزار امید با او ازدواج نموده و او را به عنوان شریک زندگی انتخاب کرده است.
🔵ولی مگر یک نفر را به چند پاره میشود تقسیم نمود؟
یکجوان کمتجربه چگونه باید این همه انتظار و خواهش را برآورد؟
🔷ممکن است کسی برنجد
یکی گله کند
دیگری قهر کند
ودیگری او را ناشی و یا نامهربان شمارد...
⁉️راه چاره چیست؟
💢باید با صاحبان تجربه و درایت و ایمان مشورت کند
و فهم و بصیرت بیابد
و سپس با لطافت و قاطعیت تصمیم بگیرد و عمل کند
با تفکر و مشورت وظیفهاش را بفهمد و حق را بشناسد
و با دو پا روی عزم و عمل امواج را بشکافد و راه را بگشاید
و پیش رود.
⭕️وگرنه در میان این امواج، قایق خود را شکسته و وامانده میبیند
و سرگردان و حیرتزده به سوی گرداب کشیده میشود.
🖋 استاد علی اکبر حسینی
💠 #همسرداری
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
🆔 @asanezdevag 👈👈
☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️☕️
🕸 تصورات غلط ازدواج !!
✔️ انتخاب همسر دست ما نیست، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.
✔️معیارگذاری برای انتخاب همسر باعث وسواسی شدن من می شود؛ بهتر است در ازدواج فقط به قلب خود نگاه کنم.
✔️مشاوره و مطالعه، همگی دکان و محل درآمد است. در ازدواج فقط دل مهم است و عشقی که به وجود می آید. اگر بساز و صبور باشی، ایرادات همسرت برطرف خواهد شد.
✔️ در هنگام انتخاب باید دقیقاً به معیارها توجّه کنم و عاقلانه تصمیم بگیرم. نباید نگران دلم باشم، همیشه گفته اند عشق بعد از ازدواج خود به خود به وجود می آید.
✔️ تنها مشاور و معرّف برای انسان، عقل و احساس خود انسان است.
✔️ چه کسی می تواند بهتر از من شرایط من را درک کند؟
✔️ استخاره، مشورت با خداست و بسیار بهتر از عقل ناقص و علم و تجربه ی محدود مشاور کارآیی دارد.
✔️ من در ازدواج یک مشاور و معرّف خوب دارم؛ ریش و قیچی را دست او داده ام.
✔️ این دختر و پسر از کودکی قسمت هم بوده اند.
✔️ این دختر فرزند فلان عالم دینی است، پس حتماً برای من مناسب است.
✔️ پسر من دانشگاهی است، با دختر حوزوی نمی تواند بسازد.
✔️ در انتخاب نباید سختگیری کنید، بعد از ازدواج همه تغییر می کنند.
✔️ پسرت خیلی شر است زنش بده، آدم می شود.
✔️ شما ازدواج کنید، بعدا کم کم همسرت را تغییر می دهی می شود همانی که دوست داری!
📚 برگرفته از: مجموعه کتاب های آیینه و شمعدان
💢 #ازدواج
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
🆔 @asanezdevag👈👈
🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊🌊
💥 متن شبهه:
💢 تفاوت فاحشه گری با صیغه چیست؟
زن میتواند به اسم صیغه هر روز با کسی باشد و پول را هم به عنوان مهریه میگیرد!
📢 پاسخ شبهه:
1⃣ازدواج موقت یک نکاح شرعی است ولی زنا و فحشا یک ارتباط غیر شرعی است. در اینجا به خلاصه ای از تفاوت های فاحش اشاره میکنیم:
1. در ازدواج موقت امکان آمیزش جنسی دسته جمعی نیست، اما در زنا هر تعداد پسر می توانند با یک دختر آمیزش کنند و بر عکس.
2. در ازدواج موقت پس از پایان زمان مقرر زن و مرد به هم نامحرم می شوند اما در فحشا و زنا این موضوعات اصلا مطرح نیست.
3. در ازدواج موقت در صورتی که نزدیکی صورت بگیرد پس از تمام شدن مدت، زن باید عده نگه دارد ( از ازدواج با مردان دیگر پرهیز نماید ) اما در زنا زن پس از اتمام نزدیکی می تواند با مرد دیگری نزدیکی کند.
2⃣امروزه در اروپای پیشرفته و آینه ی تمام نمای حقوق بشر به دلیل نداشتن ازدواج موقت، زنا وفحشا را آزاد کردند تا جایی که حتی همجنس بازی در بعضی از کشورهای اروپایی قانونی شده است و اتفاقاً بسیاری از کشورهای اروپایی آلوده به ایدز هستند و شیوع بسیاری از این بیماری ها هم از خود این کشورهای به ظاهر پیشرفته شروع شده!
3⃣در اسلام آدم «ذواق» يعني كسي كه هدفش اين است كه زنان گوناگون را مورد كامجويي قرار دهد ملعون و مبغوض خداوند است. ( نظام حقوق زن در اسلام، شهید مطهری)
▫️ پیامبر(ص): خداوند دشمن مى دارد و لعنت مى كند مردى را كه دلش مى خواهد مرتب زن عوض كند و زنى را كه دلش مى خواهد مرتب شوهر عوض كند.
4⃣. آیا جز این است که فاصله بين كفر و مسلماني جز چند كلمه شهادتين است؟! که فرد با رضایت قلبی به زبان می آورد؟بنابراين نبايستي نقش كلمات و اعتبارات را اندك شمرد.
▪️خواندن صيغه ازدواج هم يك نوع عقد است، با همه مشخصات عقدهاي ديگر كه حتي در ضمن آن مي توان شروطي را قرار داد و قانون نيز از آن حمايت مي كند.
📚 قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات
🍁 #شبهات
🔺🔸🔹🔻🔸🔹🔺🔸
🆔 @asanezdevag 👈👈