eitaa logo
تجربه نگار(حوزه جمعیت)
858 دنبال‌کننده
324 عکس
155 ویدیو
5 فایل
روایتی متفاوت از تجربه فعالان و کنشگران مردمی جمعیت! ارتباط با مدیر کانال @Sarmayehayezendgi
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز روز پایان رویداد سرمایه زندگی‌ست
توجه داشته باشید این کانال کماکان به برنامه و رسالت خود ادامه خواهد داد و تجربیات خانواده ها را منتشر خواهد کرد
اختتامیه رویداد هم آفرینی سرمایه‌های زندگی طی مراسمی برگزار خواهد شد به زودی اساتید، سخنرانان، مکان و زمان آن اعلام خواهد شد.
30.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باسمه تعالی 🏷اولین دوره تربیت مربی "جوانی جمعیت" تهران تیر ۱۴۰۲ 🛑این دوره توسط موسسه اندیشه مسطور با همکاری مجتمع آموزش عالی حضرت قاسم‌ابن‌الحسن(علیهماالسلام) برگزار شد. 🔰در این دوره موضوعات ذیل ارائه گردید: 1️⃣سیاستهای جمعیتی غرب و ایران 2️⃣ ابعاد مختلف بحران جمعیت 3️⃣ تبیین جایگاه زن و ارزش مادری 4️⃣بررسی ابعاد مختلف اسقاط جنین 5️⃣شاخص های سند nssm 200 6️⃣ آسیب‌های تک فرزندی ✅موسسه اندیشه مسطور با سابقه بیش از یک‌دهه آماده همکای با مراکز مختلف در سراسر کشور می‌باشد جهت همکاری می‌توانید از طریق آیدی زیر اقدام نمایید. @Sarmayehayezendgi •┈••🌿🌺🌿••┈• 📡 کانال عصای پیری در سروش با رویکرد خبری 👇 🌐 https://splus.ir/asayepiri 📡 کانال عصای پیری در ایتا با رویکرد تجربه نگاری 👇 🌐 https://eitaa.com/asayepiri
ضمن تبریک ایام باستحضار سروران گرانقدر می رساند باتوجه به فرارسیدن ایام غدیر، قرار بود امروز نتایج اعلام شود اما متاسفانه هنوز داوران محترم به دلیل سرشلوغی در این ایام، اسامی را اعلام نکردند به محض اعلام از سوی داوران اسامی به اطلاع عزیزان خواهد رسید.
به زودی تجربه های جدیدی در این کانال بارگزاری خواهد شد.
🔻تجربه نگاری 🔰داستان دنباله دار ✅قسمت اول چند وقتی ست که درد ، همدمش شده. اما امروز دیگر امانش را بریده است. درد از پهلوها می پیچد و نفسش را بند می آورد. دوست داشت می توانست به مادرش زنگ بزند که:"مامان وقتشه بیابریم بیمارستان." و مادرش قند در دلش آب شود و قربان صدقه نوه ي کوچکش بشود و نگران دخترش... ولی نمی تواند... اصلا چندین و چند سال است که مادرش از حال او خبر ندارد. 3 ساله بوده که یتیم شده. تقریبا همسن همین الان هاي پسرش ابوالفضل. و بعد از آن هم مدتی نگذشته است که مادرش تصمیم گرفته برود پی زندگی خودش و او و خواهرش را با غم یتیمی و بی مادري تنها بگذارد. حجم این همه غم براي شانه هاي کودکی در سن او خیلی زیاد بود. هنوز تلخی آن روزها را در کامش حس می کند. بی پناهی و تنهایی ناچارشان کرده بود به خانه عمو پناه ببرند. مابقی دوران کودکی اش در خانه عمو گذشته بود. نوجوان بود که عمو هم رفت پیش پدر... شماره مهدیه خانم را می گیرد. قبل ترها چندباري از مهدیه سفارش سبزي گرفته بود و از آن موقع به بعد، مهدیه حواسش به او بود و کمکش می کرد. از سه ماه پیش که مشکل بیمه اش را به او گفته دارد کارهایش را پیگیري می کند ولی هنوز به نتیجه نرسیده است. براي این که بیمه تکمیلی هزینه زایمان را بدهد باید از همان نه ماه پیش اقدام می کردند ولی دیر شده است. _سلام مهدیه خانم چه خبر؟ _سلام عزیزم. امروز حالت چطوره؟ _دردام بیشتر شده انگار. _دارم می رم بیمارستان شهریار قیمت زایمان رو از اونجا هم بپرسم. _خدا کنه از بقیه بیمارستانهایی که این مدت ازشون قیمت پرسیدي ارزونتر باشه. _خدا کمکمون می کنه عزیزم نگران نباش مراقب خودت باش... بلند می شود کمی قدم بزند بلکه دردش کمتر شود. در زیرزمین نمور و کوچکشان هوا کم است و نفسش را به شماره می اندازد. به قاب عکس شوهرش، سید مسعود نگاه می کند...... همان که بعد از فوت عمو سایه سرش شد، هرچند با این اختلاف سنی بهشان نمیخورد زن و شوهر باشند. یادش بخیر وقتی اولین بار فهمید باردار است با چه ذوقی به سید مسعود خبر پدرشدنش را داده بود و لب هاي مسعود به لبخندي از ته دل گشوده شده بود که بالاخره بعد از چندین سال انتظارشان به سر آمده بود و خدا به آنها هم بچه داده بود. چقدر دلشان بچه میخواست و چقدر صبر کرده بودند تا لذت این لحظه شیرین را بچشند. چقدر حیف شد که نشد براي دومین بار آن خنده عمیق را در چهره شوهرش ببیند... قبل از آن که به او بگوید باز دارد پدر می شود در یک غروب گرم تابستان در میان بهت و ناباوري او سید سکته کرد.... پیش از آن که به بیمارستان برسد همه چیز تمام شد و ابوالفضل که هنوز سه سالش نشده بود و سادات کوچک درون شکمش که تازه فقط صداي قلبش شنیده می شد یتیم شدند و او ماند و دنیایی غم و تنهایی و مسئولیت... سید که رفت باز تنها شد و باز بی سرپناه... و این بار مجبور شد در اتاق کوچکِ خانه ي خواهر ناتنی اش بچه اش را بزرگ کند... ولی براي شوهرخواهرش نگهداري از ساراي باردار و ابوالفضل یتیمش سخت بود. به یک خیریه معرفیشان کرد تا برایشان خانه اي جور کنند و آنها هم همین زیر زمین را برایش اجاره کردند که هرچند دور افتاده بود و کوچک ولی لااقل دیگر سربار کسی نبودند. بعد از آن که دو ماهی، که خیریه پرداخت اجاره اش را تقبل کرده بود تمام شد، باید خودش آستین ها را بالا می زد کاري میکرد که دخلش با خرجش بخواند. سبزي سرخ می کرد و می فروخت. هرچند در این شرایط کرونا هم کسی سبزي سفارش نمیدهد و همین قوت لایموت هم به زور می رسد... و فقط مانده است کمکهاي گاه و بیگاه همان هایی که قبلترها سبزي سفارش میدادند... دستی به موهاي صاف و قهوه اي ابوالفضل می کشد. خدا را شکر که لااقل ابوالفضل همدم تنهاییش بود. ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن یک نفر به خانواده‌اش اضافه کنه و صدقه جاریه برای شما باشه 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" 🌐http://eitaa.com/sarmayezendgi
🔻تجربه نگاری 🔰داستان دنباله دار ✅قسمت دوم صداي ابوالفضل رشته افکارش را پاره می کند. مامان تشنمه. دستی به سر ابوالفضل میکشد و بلند می شود تا برایش آب بیاورد که دوباره فشار درد بالا میگیرد. باز هم از ذهنش میگذرد که کاش همان روزهابچه را سقط کرده بود. آن وقت در این هجوم تنهایی و بی پولی کمتر دلهره و دغدغه داشت. خیلی ها گفته بودند: خودت واین بچه را راحت کن. با شرایطی که تو داري سقط کردن این بچه یتیم نه اشکال عقلی دارد نه شرعی. آینده اش را چه می خواهی بکنی؟! شیطان را لعنت می کند. معلوم است که خدا خشمش می گرفت که طفل معصومی را که نفس می کشید، بی هیچ گناهی، از زندگی ساقط کند. حتما آمدنش حکمتی داشته... سادات کوچولو آرام لگد میزند به شکمش انگار دارد بدنش را کش و قوس میدهد. دلش براي دیدنش و در آغوش گرفتنش غش و ضعف می رود به جایش ابوالفضل را بغل می کند و به سینه می چسباند. مهدیه زنگ می زند: _سلام عزیزم تو بیمارستان بهم گفتن مراکز بهداشت شاید بتونن بهمون کمک کنن. _چه خوب! _شماره یکیشونو از تو اینترنت پیدا کردم، بهشون زنگ می زنم بهت خبر میدم. _باشه خدا خیرت بده. بلند می شود بقچه لباس هاي نوزادي ابوالفضل را باز میکند تا ببیند کدام یک از لباس ها به درد مریم سادات میخورد. همه لباس ها پسرانه اند وبعضی کهنه شده اند اما خب چاره اي نیست باید با همین ها سر کند، نتوانسته لباس نو براي دخترش بخرد. از دلش می گذرد بزرگتر که بشود دست و بالم بازتر می شود و لباس هاي قشنگ و نو برایش می خرم. چشم هایش را می بندد در لباس پرچین صورتی تصورش می کند که دور می خورد و میخندد و دل می برد ... صورتش به لبخندي زیبا شکفته می شود. صداي زنگ تلفن از فکر بیرونش می آورد. شماره ناشناس است رنگش می پرد. دستهایش می لرزد جواب نمی دهد، نکند همان هایی باشند که پیشنهاد داده بودند بچه اش را از او بخرند... جگر گوشه اش را... از ترس اینکه آسیبی به بچه ها برسد خودش را در خانه حبس کرده بود. همان یک بار هم که درد کلیه امانش را برید با چه ترس و لرزي رفت دکتر و سونوگرافی و بعد هم فقط داروهاي عفونت کلیه را در خانه مصرف کرده بود و دیگر جایی نرفته بود. نم اشک گوشه چشمش را پاك می کند دستی به موهاي ابوالفضل می کشد و سفت تر بغلش می کند. صداي ابوالفضل از فکر وخیال بیرونش می آورد: مامان !خوبی؟ گفتی آبجی مریم کی به دنیا میاد؟ _همین روزا دیگه باید بیاد پسرم. صورت گرد و چشمان سیاه و پر شیطنت ابوالفضل هر لحظه تصویر سید مسعود را برایش تداعی می کند. چشمانش را می بندد و سعی می کند چهره مریم سادات را تصور کند یعنی مثل ابوالفضل شبیه سید مسعود می شد یا شبیه خودش؟ دوباره تلفن زنگ می زند.... ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن یک نفر به خانواده‌اش اضافه کنه و صدقه جاریه برای شما باشه 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
⭕️⭕️به زودی اسامی منتخبین رویداد سرمایه زندگی اعلام خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻تجربه نگاری 🔰داستان دنباله دار ✅قسمت سوم دوباره تلفن زنگ میزند، شماره مهدیه را می شناسد و گوشی را بر می دارد: _ سلام عزیزم بچه ها ي گروه جهادي حسنا بهت زنگ زدن؟ _گروه جهادي حسنا؟ _این مرکز بهداشتی که بهش زنگ زدم معرفی شون کردن. انگاریه گروه جهادي اند که به خانم هاي باردار که مشکل مالی دارند کمک می کنن. _چه کمکی مثلا؟ _ظاهرا کمک مالی و حمایت هاي دیگه اي ازشون می کنن تا بچهشون به سلامت به دنیا بیاد. حالا شاید کاري از دستشون براي ما هم بربیاد... _چه خوب... یه نفر زنگ زد، ترسیدم جواب بدم... _احتمالا خودشون بودن ...حالا اشکال نداره، گفتن یه دکترمی شناسن که می تونه براي زایمان کمکت کنه. فقط امروز بیمارستان نمیاد. _خیلی درد دارم... نزدیک به دنیا اومدنشه... تا فردا دووم نمیارم ، صداي مهدیه می لرزد. _یعنی چند ساعت وقت داریم؟ _نمیدونم، ولی زیاد نیست. _قراره دکترو پیدا کنن بهمون خبر بدن... فعلاً کار دیگه اي از دستمون برنمیاد _باشه، منتظرم. _اگر کاري از دستم برمیاد بیام پیشت؟ _نه عزیزم تو که هر کاري تونستی کردي برام ،تا همین جاشم که به فکر منی و مثل خیلیا تنهام نذاشتی برام یه دنیاست. _این چه حرفیه؟ اگرکاري داشتی خبرم کن. سعی می کند سرش را به کارهاي خانه گرم کند بلکه گذران کند زمان، کمتر آزارش بدهد ولی فکروخیال ودردرهایش نمیکند... ظهر شده ناهار ابوالفضل را میدهد ولی خودش نمیتواند لب به چیزي بزند. ظرف ها را می شوید... ابوالفضل را میخواباند بلکه کمتر آشفتگی اش دنیاي کودکانه پسرش را به هم بریزد...باز به مهدیه زنگ میزند ببیند خبري از دکتر شده یا نه؟ انگار دکتر سرش امروز خیلی شلوغ است و هنوز جواب تلفن را نداده. ساعت را نگاه می کند فقط یک ساعت از تماس قبلی اش با مهدیه میگذرد. ابوالفضل بیدار شده است با همه بچگی اش نگرانی و تشویش مادرش را احساس می کند. به سختی تلاشش را می کند سر ابوالفضل و خودش را جوري گرم کند تا گذشت زمان را کمتر حس کنند. _ابوالفضل جان پاشو ماشیناتو بیار بازي کنیم. _حیف که آمبولانس ندارم تو ماشینام. _آمبولانس برا چی می خواي پسرم؟ _که برسونمت بیمارستان حالت خوب شه. _من خوبم عزیزدلم. آبجی مریم که بدنیا بیاد می شیم سه نفر اونوقت می تونیم کلی بازي خوب بکنیم. چقدر دلش می خواست آنقدر دستش باز باشد که بتواند همه آرزوهاي ابوالفضل را برآورده کند.. چندباري گفته بود دلش ماشین بزرگ میخواهدکه خودش راننده اش باشد... دلش می خواست طاقچه خانه را پر از عروسک هاي کوچک و بزرگ کند براي مریم سادات... دلش نمیخواست بچه هایش بجز غم یتیمی، حسرت چیزهاي نداشته را بخورند مثل کودکی هاي خودش، چقدر اسباب بازي ها که دلش می خواسته و نداشته... چقدر سفرها که نرفته بود ... چقدر خوراکی هایی که دهانش را آب انداخته بودند و نخورده بود ... چقدر روزهایی که دلش می خواست مادرش به مدرسه بیاید و به درس هایش برسد و نشده بود... چقدر لحظه هاي شیرین و تلخ که نگاه هاي گرم و مهربان پدر و مادر قوت قلبش نبود ... اول مهرها... روز عقد... روز به دنیا آمدن ابوالفضل... و حالا سر زایمان دومش که حتی سید هم کنارش نیست... چقدر آه فروخورده و چقدر حسرت خاك گرفته در دل داشت.... ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن یک نفر به خانواده‌اش اضافه کنه و صدقه جاریه برای شما باشه 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
🔰سرخط دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار مبلغین و طلاب حوزه‌های علمیه سراسر کشور  ۱۴۰۲/۰۴/۲۱ 📌با اطّلاعاتی که به من میرسد از جهات مختلف، نسبت به تبلیغ نگرانم! ↙️این‌قدر ظرفیّت تبلیغ در کشور گسترده است که اگر ما چندین برابر آن مقداری هم که کار میکنیم، کار کنیم، به نظرم این ظرفیّت پُر نمیشود. 💠اولویت امر تبلیغ در حوزه‌های علمیه 🏷درباره اهمیت تبلیغ به عنوان ابزار رسیدن به اهداف دین ❎امروز نگاه رایج در حوزه‌ها این است که تبلیغ در مرتبه‌ی دوّم قرار دارد. ✅ما از این نگاه باید عبور کنیم. تبلیغ، مرتبه‌ی اوّل است. ☝️چرا این را میگوییم؟ ⁉️برای اینکه ما هدف دین را چه میدانیم؟ 📍هدف نهایی: ♦️ما را در مسیر خلیفةاللهی، در مسیر انسان کامل ارتقاء بدهد 📍هدفهای میانی و ابتدائی: 🔹اقامه‌ی قسط 🔸تشکیل نظام اسلامی 🔹اقامه‌ و اشاعه معروف 🔸ازاله‌ منکر 🔹ترویج کَلِم طیّب و عمل صالح ⏫هر کدام از اینها وسیله و ابزار رسیدن به آن، تبلیغ است؛ بدون تبلیغ نمیشود. 👈قرآن کریم، پیغمبران را مسئول تبلیغ میداند ♦️شما [علما] هم که ورثه‌ی انبیا هستید، اُسّ و اساس وظیفه‌ی شما عبارت است از تبلیغ 🔉باید پیام دین را، پیام خدا را به دلها و گوشها برسانید. 🏷درباره استمرار سنّت تبلیغ در میان علما از زمان گذشته ✅در حوزه‌های علمیّه از اوّل، از هزار سال پیش، سنّت تبلیغ وجود داشت 🏷درباره اهمّیّت مضاعف تبلیغ در دوران کنونی 💎اولویّت حوزه‌ها تبلیغ است. در همه‌ دوره‌ها این‌جور بوده امّا در دوره‌ی ما بالخصوص این اهمّیّت مضاعف است؛ برای اینکه در دوره‌ی ما یک اتّفاقی افتاده است که در طول بیش از هزار سال از صدر اسلام چنین اتّفاقی نیفتاده بود؛ و آن حاکمیّت اسلام بود. تشکیل سازمانِ سیاسیِ مدیریّتِ کشور در شکل محتوای اسلامی سابقه ندارد. وقتی که یک‌ چنین وضعی هست، طبعاً دشمنی‌های با اسلام شدّت پیدا میکند 📍تبلیغ در دوره‌ی ما اهمّیّت مضاعف پیدا میکند؛ از دو جهت: ↙️در نظام اسلامی پایه و قوام نظام، مردمند، ایمان مردم است و اگر چنانچه ایمان مردم نباشد، نظام نخواهد بود. ↙️امروز، هم سخت‌افزارهای مخالف، معارض و معاند تطوّر پیدا کرده، هم نرم‌افزارها. 🚨اگر امروز حوزه‌ی علمیّه از اهمّیّت تبلیغ و حسّاسیّت تبلیغ و مضاعف بودن وظیفه‌ی تبلیغ غفلت بکند، دچار عارضه‌ای میشویم که جبرانش به‌آسانی ممکن نیست و دچار استحاله‌ی فرهنگی میشویم. 💠چند نکته کاربردی در مسئله تبلیغ: 1️⃣ شناخت مخاطب 🔍باید بدانیم طرف مقابلمان در چه مرحله‌ی فکری قرار دارد تا محتوا را، مادّه را و صورت را بر طبق نیاز او تنظیم کنیم. ⚠️در این آشفته‌بازار صداهای مختلفِ فضای مجازی و تکثّر رسانه‌ای که وجود دارد، یک صدا در انزوا قرار گرفته و آن، صدای انتقال معارفِ نسلی و خانوادگی است. 📱سابق ما نصیحت میکردیم جوانها را و برحذر میداشتیم از رفیق بد، مصاحب بد؛ حالا مصاحب بد داخل جیبش است. ☝️این مخاطب را بشناسید. 2️⃣ داشتن شناخت و موضع تهاجمی نسبت به مبانی فکری غلط طرف مقابل ✅تبلیغ صرفاً پاسخگویی به شبهه نیست... طرفِ مقابل مبانی فکری دارد، باید به آن حمله کرد؛ 🌐اگر چنانچه این موضع تهاجمی به معنای واقعی کلمه بخواهد تحقّق پیدا کند، لازمه‌اش شناخت صحنه است. ⭕️جریانات جهانی را بشناسید، وضع و محاذات سیاستهای دنیا را بدانید و آن‌وقت افشاگری کنید؛ هم درست ببینید، هم درست روایت کنید. 3️⃣داشتن روحیه‌ جهادی ❎اگر روحیه‌ی جهادی نباشد: 📌انسان گاهی صحنه را خطا میکند و غلط میبیند 📌 گاهی در رفتار غلط عمل میکند. 👌روحانیّت باید وسط میدان باشد، باید مأیوس نشود؛ خاصیّت عمل جهادی این است. ❇️وقتی این عنصر مجاهدت با نگاه علمی، با کار علمی همراه بشود، حتماً تأثیر تبلیغ تضمین‌شده است. 4️⃣ توجّه ویژه به نسل جوان و نوجوان ✔️در بخشهای مختلف باید مواجهه‌ی تبلیغیِ مناسب با اصحاب فکر، اصحاب هنر، اصحاب قلم، اصحاب بیان بشود 👈لکن اهمّ از همه، قشر جوان و نوجوان است؛ ♦️فردای کشور مال اینها است، ☑️ایمانشان باید محکم باشد ☑️ذهنشان باید خالی از شبهه باشد 📍ابزارهای ترغیب جوانان به التزامِ عملی به دین، خیلی مهم است؛ برخی از این جاذبه‌ها: ❇️مسجد ❇️هیئت ❇️موعظه 💠نکته پایانی: لزوم ایجاد کانونهای عظیم حوزوی برای تربیت مبلغین اثرگذار با پشتوانه فکری، تحقیقی و علمی 📌اگر ما بخواهیم به قدر ظرفیّت یا نزدیک به اندازه‌ی مورد نیاز ظرفیّت، عناصرِ تبلیغیِ با این خصوصیّات داشته باشیم، احتیاج داریم به کانونهای عظیم حوزوی. 📌احتیاج داریم به یک کانون اساسی. مرکز هم در درجه‌ی اوّل، حوزه‌ی علمیّه‌ی قم است. ⭕️تشکیل کانونی با مأ‌موریّتِ: 1️⃣تهیّه‌ی موادّ تبلیغیِ به‌روز 2️⃣تنظیم شیوه‌های اثرگذار تبلیغی 3️⃣تربیت مبلّغ 🍀سلام بر شهیدان، سلام بر روح مطهّر امام(ره) •┈••🌿🌺🌿••┈• 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های‌زندگی" 🌐https://eitaa.com/asayepiri باما همراه باشید🦋
باسمه تعالی ضمن تقدیر و تشکر از همه بزرگوارانی که در طرح رویداد ملی "سرمایه‌های زندگی" شرکت کردن و تجربیات خود را برای ما ارسال کردند به حمدالله منتخبین این رویداد از طرف داوران اعلام و به زودی هدایای این عزیزان تقدیم خواهد شد. از آنجایی که این تجربیات می‌تواند برای اقشار مردم اثرگذار باشد و چه بسا این تجربیات بتواند زمینه فرزندآوری را برای دیگران نیز فراهم آورد، بنا داریم همین فعالیت را ادامه داده و از این کانال در جهت دریافت، گسترش و نشر این تجربیات استفاده کنیم. لذا ضمن قدردانی از همه اعضا درخواست داریم تا این‌کانال را به دیگران‌ معرفی نمایند تا آنان نیز تجربیات خود را از طریق این کانال به اشتراک گذارند. ✅اسامی منتخبین شرکت کنندگان از سوی داوران به شرح زیر می‌باشد👇 1️⃣سرکار خانم مرادی از شهر همدان👏 2️⃣سرکار خانم محبوب از شهر همدان👏 3️⃣سرکار خانم انگشت‌باف از شهر شاهرود👏 ✳️لازم به ذکر است گرچه اسامی فوق از سوی داوران اعلام گردید ولکن از نظر ما همه کسانی که در این رویداد شرکت کرده‌اند برنده بوده و در نزد خداوند ماجور خواهند بود. •┈••🌿🌺🌿••┈• 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های‌زندگی" 🌐https://eitaa.com/asayepiri لطفا باما همراه باشید🦋
🔻تجربه نگاری 🔰داستان دنباله دار ✅قسمت چهارم ژاکت نیم دارش را محکمتر به دورش می پیچد بلکه سوز سرماي بهمن کمترآزارش دهد. سعی می کند با فکر کردن به فردا اضطرابش را کم کند. فردا همین وقتها دخترش را بغل کرده و حتماً دارد شیرش می دهد، شاید هم آرام در بغلش خواب باشد .آن وقت باید سر ابوالفضل را گرم کند که آرام بازي کند تا مریم سادات بیدار نشود. بعداز زایمان اولش سید بود و هوایش را داشت، به خورد و خوراکش میرسید تا شیر داشته باشد به بچه بدهد، اما این بار باید دست تنها کارهایش را بکند ... خدا کند توانش را داشته باشد که بلافاصله بعد از زایمان از پس کار دو تا بچه بربیاید.چیز زیادي هم در یخچال نیست... خودش و ابوالفضل به این شرایط عادت دارند اما بعداز زایمان وضع فرق می کند باید به اندازه کافی بخورد تا شیرش براي بچه اش کافی باشد و طفل معصومش گرسنه نماند... دیگر رویش نمی شود به مهدیه زنگ بزند، ساعتی یک بار زنگ زده است اما هنوز خبر جدیدي نشده است. این یک ساعت هایی که هر کدام به اندازه یک روز می گذرند... بلند می شود نگاهی در آینه به صورت پردردش می اندازد خطوط چهره اش را، تواتر دردها و غصه هایی که در این سی و اندي سال کشیده است عمیق تر کرده است، موهاي مشکی اش را از روي گونه هاي لاغرش کنار می زند دستی به گودي زیر چشم هایش می کشد و بعد به خط هاي روي پیشانی بلندش، این خط شاید مال یتیمی زود هنگامش باشد و این یکی مال غم بی مادري ... آن یکی شاید روزي که سید پر کشید زیر چشم هاي قهوه اي درشتش افتاده باشد و آن بقیه مال تک و تنها به دوش کشیدن مسئولیت فرزندان یتمیمش باشد. باز هم درد ...درد...درد...کاش زودتر شب بشود و باز ابوالفضل بخوابد تا لااقل کمتر نگران او باشد... می خواهد به چیزهاي خوب و امیدبخش فکر کند، به چند روز دیگر که تولد حضرت فاطمه زهرا (س) است و اولین روز مادري است که مادر دو تا کوچولوي شیرین و زیباست... طول و عرض خانه را قدم می زند و همه جا را براي صدمین بار مرتب می کند و دستمال می کشد. به ناگاه حس می کند کیسه آب بچه پاره شده است، انگار قلبش از نگرانی ترك می خورد... رنگش می پرد... خدا کند اتفاق بدي نیفتاده باشد... اگر دکتر امشب پیدایش نشود چه؟ اگر قبل از رسیدن به بیمارستان دخترش به دنیا بیاید چه؟ کسی هم کنارش نیست تا کمکش کند... اگر بلایی سر دخترش... ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن یک نفر به خانواده‌اش اضافه کنه و صدقه جاریه برای شما باشه 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
🔻تجربه نگاری 🔰یادداشت کوتاه با محوریت تجربه‌ی حمایت از حیات جنین چقدر آرامش بخشه شونه های مادر،کنار مادر پیرم نشسته بودم و از خاطرات جوونی هاش می‌گفت.اینکه چقدر زود ازدواج کرده بود و وقتی هفده سالش بود مادر شد. می‌گفت:(خواهر کوچیکت وقتی به دنیا اومد هفت ماهه بود و ۹۰۰ گرم بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که هیچکس باورش نمیشد از این بچه کوچیک یه آدم درست و حسابی در بیاد. بهم میگفتن رسیدگی بهش فایده نداره، زنده نمی‌مونه ،خودت و اذیت نکن. اما من با تمام وجودم دوستش داشتم و با قطره چکان بهش شیر میدادم. اون وقتا مثل الان نبود ،باید خودم ازش مراقبت میکردم،آنقدر کوچیک بود که لای پنبه میذاشتمش ،لباس اندازه ش نبود و من یه پارچه میپیچیدم دورش. خلاصه با هر سختی که بود بزرگش کردم و الان شده مونسم.) به حال خواهرم غبطه خوردم که چه سعادتیه مونس مادر بودن. بااینکه ما پنج تا خواهرو برادریم اما فقط خواهر بزرگم پیش مادرمه و بقیه مون شهر دیگه ساکنیم. و مادرم چقدر خوشحال بود که زحماتش بی جواب نمونده. خواهرم با اینکه خودش بچه داره اما حواسش به مادرم هست. به راستی خداوند حکیمه و ما بنده ها اگه بهش اطمینان قلبی داشته باشیم به سعادت میرسیم. 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" 🌐https://eitaa.com/asayepiri
🔻تجربه نگاری 🔰داستان دنباله دار ✅قسمت پنجم ساعت 5 عصر است. تلفن باز هم زنگ می زند. شماره مهدیه را که میبیند کمی دلش آرام میشود، گوشی را برمیدارد. _سلام مهدیه جان، کیسه آب بچه پاره... _سلام عزیزم وسایلات رو بردار بیا این بیمارستان که میگم... صدایش از شادي می لرزد... _گفتی که خانم دکتر امروز نیستش! _چرا چرا هست، فقط همین امشب کشیکه، گفته زود خودتو برسونی... نفس راحتی می کشد. اشک هایش را پاك میکند. ابوالفضل را محکم میبوسد و دلش به امیدي خوشایند گرم می شود. راه میافتد سمت بیمارستان. اگر سید بود با هم میرفتند بیمارستان و همراهی اش اضطرابش را کمتر می کرد. به بیمارستان که میرسد سراغ بخش زایمان را میگیرد. بخش زایمان پر است از پدر و مادر و همسرهایی که به همراهی آمده اند با دسته گل و ساك هاي نوزادي نو و زیبا و شادي و انتظار درچهره هایشان موج می زند ، ولی ... تنها همراه سارا، دختر خواهرش است...خودش رابه پذیرش معرفی می کند و می گوید از طرف خانم دکتر آمده است. کارهاي بستري سریع تر از آنچه انتظار داشت انجام می شود. دکتر براي معاینه بالاي سرش می آید. _سلام عزیزم اسمت چیه؟ _سارا _کیسه آب بچه هم که پاره شده... ولی جاي نگرانی نیست . آرامش دکتر و محیط بیمارستان اضطرابش را قدري کمتر می کند. شبی که نگرانش بود فرا رسیده است. درد هنوز هست اما تشویش نه... از اینکه همه اینقدر هوایش را دارند متعجب است از پرستار و دکتر و ...همه مثل پروانه دورش می گردند... انگار فصل نگرانی و بی کسی به سر آمده است و دنیا بعداز مدتها با او مهربان شده است، پرستار فشارش را می گیرد. _خوبی خانم؟ _خدارو شکر. دردام خیلی زیاده، بچه ام چیزیش نشده؟ _نگران نباش عزیزم دکتر حواسش به همه چیز هست. یکی از بهترین دکتراي این بیمارستانه. استاد دانشگاهه . باز چشم هایش را از زور درد به هم فشار می دهد. امیدوار است که زودتر دختر زیبایش را در آغوش بگیرد و دردها تمام شود. شبی است طولانی و پر درد... اما پرامید و روشن... اذان صبح را که می گویند صداي دلنشین گریه نوزادي زیبا در گوشش می پیچد...درد جایش را به شادي عمیق و وصف ناپذیري داده است... دست هاي کوچک سادات کوچکش را می بوسد و صورتش به لبخندي ژرف گل می کند. حالا مسئولیت اش براي شاد و سلامت نگه داشتن خانواده سه نفره اش سنگین تر شده است. دکتر گرم و مهربان به رویش لبخند میزند. _خداقوت مامان نمونه. ولی به موقع رسیدیا، اگر تا امروز صبح صبر می کردي معلوم نبود چی به سر اون طفل معصوم میومد. کارخدا بود که دیشب دردت گرفت تو تنها شب کشیک من. _بچه ام حالش خوبه؟ _آره خوبه. نگرانش نباش ولی به خاطر اینکه کیسه آب چند ساعت زودتر پاره شده بود و کلیه هاي تو هم عفونت داشت باید یکی دو روزي تو بیمارستان بمونه. _اونوقت هزینه زایمان و بستري بچه چی می شه؟ بیمه جور شد؟ _بیمه که درست نشد. اصلاً وقت نکردیم بیمه ات کنیم، ولی نگران هزینه ها نباش جور می شه. خدا رو شکر همه چیز بخیر گذشت. تو فقط استراحت کن، روز سختی رو گذروندي. چه روز طولانی و سختی بود دیروز، امشب که باز به خانه خودش برگشته است آرامش را با تمام وجودش حس می کند... ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن یک نفر به خانواده‌اش اضافه کنه و صدقه جاریه برای شما باشه 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
1_2505605852_091333.mp3
5.07M
🔻تجربه‌نگاری 🔰تجربه‌ای متفاوت 🔻شنیدنش خالی از لطف نیست، تا آخر بشنوید 🔻تجربه‌ای از نگهداری یک ... 😳واقعا چنین افرادی هم هستند؟؟!!😢 🥺زنده زنده داشت رگشو میدوخت؟؟!! ♦️ ......🌿🌺🌿......♦️ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
🔻تجربه نگاری 🔰یادداشت کوتاه با محوریت پشیمانی روز همایش شیر خوارگان داشتم پک توزیع میکردم، یه خانمی به محض اینکه منو دید، دستشو انداخت گردنم و به پهنای صورتش اشک میریخت. شناختمش، همون خانمی بود که همایش شیرخوارگان سال گذشته، وقتی داشتم‌‌ در مورد سقط جنین صحبت میکردم، اون خانم باردار بود . گفته بود که: میخوام بچه مو سقط کنم، چون دکترها گفتن مشکل کروموزومی داره و اگر به دنیا بیاد می میره . من باهاش خیلی صحبت کرده بودم، بهش گفته بودم که: چرا میخوای بچه تو بکشی و بشی حرمله ی زمان و قاتل بچه ت؟؟؟ بذار به دنیا بیاد خدا خودش میدونه کی بره ،کی بمونه . اگر سقط کنی قاتل میشی و اون بچه فردای قیامت خون خواهت میشه. اما اگر صبر کنی و خدا خودش ازت بگیرش، میشی مادر شهیدی که اون دنیا شفاعتت میکنه که بری بهشت ... بهش گفتم: حالا چرا گریه میکنی؟ گفت: متاسفانه بچه رو سقط کردم و به شدت پشیمونم. همسرم سرطان خون گرفته. آه اون بچه دامنمونو گرفت. پسرم خیلی به باباش وابسته ست. اگه اتفاقی برای همسرم بیافته نمی‌دونم چه بلایی سر پسرم میاد... کاش یه کم به خدا اعتماد داشتیم و خودمونو میسپردیم دست خودش😔😔 ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن جان یک جنین رو نجات داد و صدقه جاریه برای شما باشه. 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
حالا رباب مانده و شش ماه خاطره... حالا رباب مانده و یک عمر آرزو ..😭 از حرمله‌ی کربلا تا مادران بی‌رحم امروز از تیرهای سه شعبه‌ی کربلا تا قرص‌های سقط جنین معصوم امروز از زره‌پوشان دیروز تا سفید پوشان امروز ... راستی فرقش چیست؟ علی اصغر علیه السلام مادری داشت که برایش دق کرد، پدری که روی برگشت به خیمه نداشتند. و از عاشورا تا امروز شیعیانی برایش سوگواری میکنند ..‌ اما طفلکانی امروز بدست مادران خود در غربت جهل و بیخبری دنیا پرپر می‌شوند که نه قطره‌اشکی برایشان ریخته می‌شود و نه شمعی به یادشان روشن... فریاد علی اصغر کربلا در تاریخ پیچیده و صدای وا عطش او اعماق جان‌ها را به درد آورده اما صدای مظلومیت جنین بی‌پناه را هیچ کس نخواهد شنید و مادرش نخواهد گذاشت این طفل مظلوم حتی یک لحظه چشم باز کند و صدایش را در نطفه خفه می‌کند... قاتل گاهی حرمله ست گاهی مادر... و چه اتفاقی از این دردناک‌تر که حتی مادر آدم هم او را نخواهد ... گریه کنیم بر این تنهایی و تمام تنهایی‌های طول تاریخ گریه کنیم بر تمام مظلومان عالم گریه کنیم بر تمام جنین‎های عالم که پرپر شدند از حضرت محسن علیه‌السلام تا امروز .... •┈••🌿🌺🌿••┈• 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های‌زندگی" باما👆همراه باشید🦋
🔻تجربه نگاری 🔰داستان دنباله دار ✅قسمت ششم (آخر) صداي چرخ خیاطی و صداي بازي ابوالفضل در هم آمیخته شده است... از این طرف خانه به آن طرف میدود و با متر و پارچه ها بازي می کند... سارا هر روز چند ساعتی را صرف یاد گرفتن و تمرین خیاطی میکند. هنوز خیلی وارد نیست، بچه ها هم گاهی حواسش را پرت میکنند ولی دراین سه ماهی که از‌ زایمانش میگذرد به مرور یاد گرفته که چطور هم به بچه ها برسد هم کار خانه را سامان دهد و هم وقتی براي تمرین خیاطی بگذارد. چرخ خیاطی را خیرین گروه حسنا براي سارا خریده اند تا خیاطی یادش بدهند. قرار است براي فروش لباس ها هم کمکش کنند. از این به بعد میتواند با فروش لباسهایی که خودش میدوزد گلیمش را راحتتر از آب بیرون بکشد. _ابوالفضل، مامان، مراقب قیچی باش خطرناکه! _مامان، مامان آبجی داره گریه می کنه... دخترش را بغل میکند تا شیرش بدهد توي این لباس صورتی چقدر خواستنی تر می شود. یاد شب اول بعد از زایمانش میافتد که گروه حسنا این لباس را در یک پک سیسمونی زیبا و کاملاً دخترانه برایش فرستادند، به همراه یک ظرف کاچی گرم و خوشمزه و چند بسته گوشت و کله پاچه و مواد غذایی... چقدر دلش گرم شده بود به داشتن خانواده اي که نمیشناختشان ولی هوایش را داشتند. به آرامش این روزها فکر میکند، به آمدن سادات کوچکش که تجسم تحقق وعده خدا شد و رزقش را با خودش آورد و خانه اش را پر برکت کرد... به خانم دکتر با محبتی که، علاوه بر تمام مهربانیهایش در روز زایمان، به همراه بقیه خیرها هزینه هاي بیمارستان را پرداخت کرده بود. به روزي که آرزوي ابوالفضل برآورده شد و یکی از خیرین همان ماشین بزرگی را که دوست داشت برایش فرستاد ... به برق چشمهاي ابوالفضل وقتی که ماشینش را دید... اشک امانش نمی دهد اما این اشک شوق است. خدا تا کجا هواي اوي یتیم و دو بچه یتیمش را داشته است... درست همان موقع ها که او فکر می کرد تنهاست و بی کس... اگر مهدیه به مرکز بهداشت دیگري زنگ می زد که این گروه جهادي را نمی شناخت تا خانم دکتر را معرفی کند... اگر شب زایمانش همان تنها شب کشیک دکتر نبود و مجبور بود تا صبح صبر کند... اگر دیر به بیمارستان رسیده بود یا مجبور شده بود در خانه زایمان کند ... اگر... اگر... اگر... به دست هاي پرخیري فکر می کند که دست هاي خدا شدند تا رزق او و بچه هایش را به او برسانند همان خواهر و برادر هاي خیرخواهی که ندیده بودشان، اما هر شب و هر روز برایشان دعا میکرد تا خدا احسان بی منتشان را صدها برابر برایشان جبران کند... همانها که هر لبخند و شادي سید ابوالفضل و فاطمه سادات حسنه اي میشود در کارنامه اعمالشان.... دلش نیامده بود اسم دخترش را چیزي به جز فاطمه سادات بگذارد.اذان و اقامه را که در گوشش گفت، آرام برایش زمزمه کرد تو فاطمه سادات من هستی، سپردمت دست مادرمان حضرت زهرا (س) والحق که به معجزه زیباي خدا هیچ اسمی به اندازه فاطمه سادات برازنده اش نبود. صداي خنده هاي سید ابوالفضل خانه را پر کرده است... فاطمه سادات با لبخندي زیبا، آرام خوابیده است ... سارا با تمام وجودش گرمی آغوش خدا را حس می کند. ♦ ......🌿🌺🌿......♦ 🔻شما هم اگر خاطره‌ای و یا تجربه‌ای دارید از طریق آیدی زیر برای ما ارسال کنید. @Sarmayehayezendgi 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 برای دیگران هم ارسال کنید شاید یکی با خوندن این متن یک نفر به خانواده‌اش اضافه کنه و صدقه جاریه برای شما باشه 💎 رویداد هم آفرینی "سرمایه‌های زندگی" https://eitaa.com/asayepiri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تجربه نگاری 🔰فیلم کوتاه با محوریت حمایت از حیات جنین 🔻گزارش از سطح شهر هدیه ای که خدا به عده ای می بخشد و پس می زنند😔 ♦️......🌿🌺🌿......♦️ 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🔻عضو شوید👇 📡 کانال عصای پیری در سروش با رویکرد خبری 👇 🌐 https://splus.ir/asayepiri 📡 کانال عصای پیری در ایتا با رویکرد تجربه نگاری 👇 🌐 https://eitaa.com/asayepiri
✅رهبر معظم انقلاب: فرزند آوری یک مجاهدت بزرگ است. 🔰 روایت مجاهدت 📌 روایتی متفاوت از تجربه فعالان و کنشگران مردمی جمعیت 🔹قسمت اول: باشگاه مادران تاریخ به روایت زهرا موحدی نیا 🔘 به زودی از شبکه های اجتماعی 🔶کانال باشگاه مادران تاریخ https://ble.ir/bashgahemadaran 🔹هجرت https://eitaa.com/hejrat_kon 🔻برای تجربیات بیشتر در کانال تجربه نگار عضو شوید👇 https://eitaa.com/asayepiri
43.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 روایت مجاهدت 📌 روایتی متفاوت از تجربه فعالان و کنشگران مردمی جمعیت 🔹قسمت اول: باشگاه مادران تاریخ به روایت زهرا موحدی نیا 🔘 به زودی از شبکه های اجتماعی 🔶کانال باشگاه مادران تاریخ https://ble.ir/bashgahemadaran 🔹هجرت https://eitaa.com/hejrat_kon 🔻برای تجربیات بیشتر در کانال تجربه نگار عضو شوید👇 https://eitaa.com/asayepiri