🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #انتظار_عشق💗
قسمت47
( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد)
مرتضی: قربون دستت داداش فعلن رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم
اقا رضا: ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس ...
اقا رضا: هانیه خانم ،شرمنده ،من نیستم مواظب فاطمه باشین - چشم
آقا مرتضی : خیلی ممنونم
رسیدیم فرودگاه
از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خدا حافظی کردیم
بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خدا حافظی کنن
چه صحنه ی دردناکی بود
از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت ...
و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه
فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع مرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم
هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن
مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد
چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود....
فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه
بعد خودمون رفتیم خونه
لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال...
- مرتضی
مرتضی: جانم
- ببخش ،دست خودم نبود
مرتضی( یه لبخندی زد):
درکت میکنم ،اشکال نداره - بخشیدی؟
مرتضی: به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ...
- باشه
اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه
منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا
خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام...
اعظم خانم: به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟
زهرا خانم: سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای - یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه
لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم
نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد ،مرتضی بود - سلام عزیزم
مرتضی: سلام هانیه جان، کجایی ؟
- اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم
مرتضی: اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت - نمیخواد خسته ای ،خودم میام
مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش
- باشه
نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد
مرتضی: سلام - سلام ،خسته نباشی
مرتضی: شما هم خسته نباشی
بریم یه فاتحه ای بخونیم؟
- بریم ...
بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #انتظار_عشق💗
قسمت48
دو هفته ای گذشت و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسای شهدا رو طراحی میکردم حتی چند تا از عکسا رو قاب گرفتیم واقعن قشنگ شده بودن چند وقتی بود که مرتضی تو حال و هوای خودش بود کلافه بود ،انگار یه چیزی میخواست به من بگه و روش نمیشد یه شب کنار حوض نشسته بود و داشت فکر میکرد من چادرمو گذاشتم سرم و رفتم کنارش نشستم...
- مرتضی جان ،چیزی شده؟
مرتضی: نه چیزی نیست؟
- یعنی من شوهر خودمو نمیشناسم ؟
مرتضی: ۲۰ روز دیگه باید با بچه ها بریم
- بری ؟ کجا؟
مرتضی: سوریه ( زبونم بند اومده بود،یعنی زمان رفتن تو هم رسید پس ،یعنی زمان تنها شدنم رسید پس)
مرتضی: هانیه جان ،تو اگه راضی نباشی من نمیرم - تو چند روزه کلافه ای برای گفتن این حرف ،یعنی من بگم نرو تو نمیری؟ ( دستمامو گرفت و بوسید ) : درسته که دلم به رفتنه ،ولی اگه تو نخوای من نمیرم - چقدر خود خواهم من که بخوام جلوی دلت رو بگیرم
برو ،هر جا که دلت میره همراهش برو
از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاق
پتو رو انداختم روی سرم و آروم شروع کردم به گریه کردن
نماز صبح رو که خوندم حالم اصلا خوب نبود
رفتم تو حیاط شروع کردم به جارو زدن حیاط
مرتضی از پشت پنجره نگام کرد و بعد نماز خوندنش رفت خوابید
کاره حیاط که تمام شد رفتم زیر کتری رو روشن کردم و چایی رو آماده کردم
سفره رو پهن کردم که مرتضی بیدار شد
مرتضی: سلام - سلام ،صبح بخیر ( طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده، هر چند که درونم طوفان بود )
بعد از خوردن صبحانه همراه مرتضی به پایگاه نرفتم
مرتضی هم چون دلیلشو میدونست چیزی نپرسید منم رفتم سراغ آشپزی کردن ،از عزیز جون دستور شامی درست کردن و گرفتم
شروع کردم به درست کردن
برای بار اول خوب بود فقط شکل و قیافه اش یه کم کج و کوله شده بود ولی مزه اش خوب شده بود
برنجم آب کش کردم ،البته برنجم یه کم شفته شد نزدیکای ظهر بود که مرتضی اومد خونه مرتضی: چه بویی میاد خونه ، از بوش پیداست که شامی درست کردی؟
- اره ،از مادرجون کمک گرفتم
مرتضی : بوش که عالیه ، طعمشو بعد اینکه نوش جان کردم میگم...
سفرو پهن کردم ،غذا رو گذاشتم رو سفره
مرتضی مشغول خوردن شد
- آقا مرتضی؟
مرتضی: جانم -میشه بریم کهف
مرتضی: چشم - خیلی ممنونم. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #انتظار_عشق💗
قسمت49
کارامو کردم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم
وقتی که وارد غار شدم ،یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن،یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد
مرتضی اومد سمتم: هانیه، هانیه چی شده
مرتضی ،منو از غار بیرون برد
بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت
مرتضی: بهتری ،خانومم ؟
( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت )
مرتضی: تو که منو کشتی دختر ،چی شد یه هو - نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد
مرتضی: پاشو یه سر بریم بیمارستان ،شاید بازم حالت بد شه - نه خوبم ،بشین کارت دارم
مرتضی: جانه دلم بگو
- ( یه لبخندی بهش زدم ) :
اقا مرتضی، مهریه امو میخوام
( صدای خنده اش بلند شد)
مرتضی: چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم
-بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود
( یه کم فکر کرد ) : اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم - نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است..
دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی...
مرتضی: وایی از دست تو هانیه
نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟
- نوچ
مرتضی: آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته ،دیگه وقت نمیشه دورت بگردم ( از جام بلند شدم )
- من مهریه امو میخوام حالا خود دانی
از کوه یواش یواش رفتم پایین
رسیدم نزدیک ماشین
چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه
توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نظراتتون راجع به رمان👇🏻☘
https://abzarek.ir/service-p/msg/701061
پاسخ به نظرات
@nashenas_ash8
هدایت شده از بانوے طلبــہ
وقتی قدم پیش میگذاری و مشکلات زندگی را در آغوش می کشی و به مشکلاتت غلبه می کنی بخشی از وجودت این چنین خواهد گفت: ((خدای من! تو موفق شدی)) بعد غلبه بر این مشکلات خواهی گفت: ((من عاشق خودم هستم)) و اعتماد به نفست افزایش می یابد.
کتاب قهرمان
راند برن
تقدیم به @aseman_hashtom8
اگر ڪه تربتِ ما ڪربلا شود، چه شود؟!
که خاڪِ ڪربوبلا قتلگاهِ معشوق است..♥️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ
صلوات+امام+رضا.mp3
930.4K
*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ*.
کاش میشد تو بیایی و جهان سبز شود
با حضورت دل ما پر شعف و شور شود
#سلام_آقا
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
♥️͜͡🖐🏻
بسمربالرضا|❁
دلمهواۍتوڪردههزارمرتبہشُڪر
دلِبدونِتورابیگماننمیخواهم:)
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
زائری وارد صحن حَرمت شد با شوق
گفت: آقای رئوف
السلام، از طرف عاشقها...
هرکه قلبش با توست...
هرکه دور از اینجاست...🕊
#سلام_آقا
#امام_رضا...🕊
#دلتنگی🥀
#مدیر☺️
@aseman_hashtom8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- استوری -♥️
براٺکربلامیـدھ:)
هدایت شده از •قتیـݪُ ـٰاݪعَــبـرات؏•
"امام رئوف"
یک وقت هایی هست یک جاهایی دلت نمیخواهد زمان بگذرد..
حتی دلت نمیخواهد قدم برداری! دوست داری پاهایت به زمین به همین قطعه از زمین بچسبد!
و تو مجبور بشوی بمانی،،،،،
ساعتها بیاید و برود..
نفست اینجا تازه میشود'))
دلت تپشش میزان میشود❤️
لبت لبخند را یادش می آید✨
چشمانت پاک میشود وقتی میخندی
بعد با حلقه ی اشک چشمت دست بگذاری روی قلبت! :
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
فدایت شَوَم آقا(:
#قطارتوراه
@MAJNONHOSEIIN
۳۵٠ تایی شدنتون مبارک همسنگری 🌺
تقدیم به:
@montazranmahde
از طرف:
@aseman_hashtom8
♥️͜͡🖐🏻
بسمربالرضا|❁
دلمهواۍتوڪردههزارمرتبہشُڪر
دلِبدونِتورابیگماننمیخواهم:)
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا