eitaa logo
"آسمانِـ ـشعر"
1هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
«در آسمان شعر،شعر می شوم شاید بخوانیم🥰🥰 اگردلی به دوفنجان غزل نموده هوس براین سرای محبت قدم برنجاند»💥💥💖💖 #کانال_حال_خوب_کن 😍🥰 #منتظر_ایده_هاونظراتتون_هستم،👈 @Fa85temhe 🥰
مشاهده در ایتا
دانلود
همه را کنار گذاشته‌ام؛تو را کنارِ قلبم...
اگر مدعی هستید که دوستش دارید نمیخواهد کار خارق العاده‌ای بکنید در دنیای شلوغ امروز که هیچ کس حوصله‌ی هیچ کس را ندارد گوش شنوای حرف‌هایش باشید آدم گاهی دلش میخواهد بدون اینکه خودش را سانسور کند بی پروا حرف بزند برای کسی که قضاوت کردن بلد نیست!
خدایا؛ برای لحظه‌هایی که تو اوج نا امیدی روزنه‌ی امید شدی و مثلِ نور تابیدی و ما در کمال بی‌انصافی اسمش رو گذاشتیم خوش‌شانسی شکرت :)
5.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چشمانِ خیس ات را می بوسم ... نازنین دلواپسِ آینده نباش... این "شب ها" می گذرد... و می رسد روزی که در ... آغوش هم از سَرِ شوق... گریه سر می دهیم...
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان. اما این یکی فرق داشت وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت! همان همیشگی من را میخواست همیشگی ام به وقت تنهایی! تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش! ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند! باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد. همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم، داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد. اما نه! باید چشمانش را میدیدم گفتم ببخشید خانوم؟ سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت. خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام. از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم! همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد. چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟! این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود! شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و... دیگر کافه بوی شاملو را میداد! همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!! داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخورد تمام شد! و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد! مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته. یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود. عشق همین است آدم ها می روند تا بمانند! گاهی به آغوش یار و گاهی از آغوش یار...
مخترع دوربین عکاسی اگر میدانست ساعتها حرف زدن با یک عکس بی جان چه بر سر آدم می آورد هیچ گاه دست به این چنین اختراعی نمیزد! البته که عکس های تو جان دارند! این را حال پریشان من میگوید وگرنه هیچ دیوانه ای صفحه ی موبایل را نمیبوسد و در آغوش نمیکشد!
نیمه های شب است با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم صدا را دنبال میکنم در آشپزخانه رو به روی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده ملافه را دورش میپیچم چای را روی میز کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و میگوید بوی عید است...هوای نوبرانه...استشمام نمیکنی؟ شانه هایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدنت بگذارد ، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمی آید... سرش را بالا می آورد و سوالی نگاهم میکند ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...چشمانت تلفیق فصل هاست ،آمیزه ای از باران و آفتاب و شکوفه و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفته ای و سعدی میخوانی و بنان گوش میکنی حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظه ی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم... بلند میشود و در آغوشم میگیرد و میگوید جواب تو را سعدی می داند و شعری زیر لب زمزمه میکند دستِ چو منی قیامه باشد با قامتِ چون تویی در آغوش...
وقتی از پشت تلفن با صدای خواب آلوده‌ات شب بخیر می‌گویی من که هیچ کلاغ‌های لم داده روی دکل مخابرات هم به خواب می‌روند... 🙏🏻🌺🙏🏻
دلم میخواهد بنشینی رو به رویم درست رو به رویم به فاصله ی کمتر از نیم متر! جوری که نفس هایت به صورتم اصابت کند هی تند تند با عصبانیت حرف بزنی هی با اخم غر بزنی من هم با یک لبخند ابلهانه پلک بزنم و سرم را تکان بدهم موهایت را پشت گوشت بریزم روی ابروهای درهمت دست بکشم آرام که شدی بگویم ادامه بده اخم که میکنی قلبم برایت تند تر میزند! . . . راستش این دیوانه  دعوای تو را به آشتی با بقیه ترجیح میدهد!
نیاز دارم بغل بشم، نیاز دارم به بوسیده شدن، مستقل بودن و تنهایی دویدن و یک نفره جلو بردنِ همه چیز، به معنای سنگ بودن نیست! نگو اون قویه طوریش نمی‌شه، طوریم می‌شه، طوریم شده، نیاز دارم نازم کشیده بشه، نیاز دارم با نوازش زمختیِ روحم رو نرم کنی، نیاز دارم بگی دوستت دارم، بلند! نیاز دارم بگی قربونت برم! طوری‌که حرف (ر) تشدید داشته باشه، نیاز دارم بگی قشنگ شدی بگی جون بابا! از همین حرف‌هایی که بقیه پُزِ شنیدنش رو میدن، من همه زندگیمو دویدم میونِ این همه مدل دلبر ولی من یه مدل ساده نابلدِ دل نَبَرَ اما تو ببین منو! بذار حس نکنم کمم، بذار حس نکنم لای غبارِ جنگِ زندگی گم شدم و فراموش... بذار باور کنم بعد از این همه سختی سزاوار دوست داشته شدنم.
دلتنگیِ شب از جایی آغاز میشود که باور میکنی هیچ کس را نداری برای همراهیِ بی خوابی هایت! 🙏🏻🌺🙏🏻
بی‌خوابیِ ما رابوسیدنِ چشمانِ تو داروست 🖇شب که می شود کمی بیشتر هوایِ دلهای هم را داشته باشید... شب ها بی رحم ترین آدم ها هم بی پناهند ؛ چه برسد به آدم هایِ ساده... 🙏🏻🌺🙏🏻 ‌‎‌‌‌‌‌‌