شبی دستی بر آوردم که تا یکدم گل نیلوفری را وارهانم از دل تاریک مرداب
ولی او با زبان بی زبانی گفت این راز مگو را
که من منزلگهم در این غریب آباد ویران است
تنم زخمی دلم رنجور
دلی خوش کرده ام با قاصدکها با تمام اختران شب نورد
نه موجی شعله در جانم کشد با خشم
نه حتی ماهی خردی به رویم می زند لبخند
نه حتی قایق پیری بجنبد در فراسویم
جز اینجا خلوتی راهی به فرداها نمی جویم
من اینجا خاطرم از هر جهت آسوده است
اگرچه ریشه ام زخمی ست
اگر چه چون تذروی بی صدا افتاده ام در بند
ولی قلبم گواهی می دهد در عمق شب نوری هویدا می شود
و این مرداب قیر اندوده روزی پیش چشمم صاف و روشن همچو دریا می شود
از او پرسیدم اینبار با لبی خاموش
در این اندوه زار آیا فروغ نور فانوسی رسد بر قلب رنجورت
از این تنها و بی پروا نشستن در دل این دیولاخ
بگو آخر چیست منظورت
تبسم بر لبش آورد و گفت:
من اینجا دلخوشم با نور مهتابی که می تابد به خلوتگاه سردم آخ!...
#کیومرث_رضایی