eitaa logo
شهید گمنام
476 دنبال‌کننده
26هزار عکس
3.6هزار ویدیو
12 فایل
برای ظهور آقا امام زمان 5صلوات ختم کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در منزل شهید حاج قاسم سلیمانی پسر کوچکتر ‌شهید کاظمی این خاطره را برایم تعریف کرد: ایشون گفتند، سالهای قبل یکبار ایشان میخواستند کرمان بروند، من هم از ایشان خواستم همراهشان بروم، گویا به یک مراسم عروسی دعوت بودند ، گفت روی میز پذیرایی ،جلوی ایشان ظرف و پذیرایی ویژه تری نسبت به بقیه گذاشته بودند، که از این کار حاجی ناراحت شده بود و از صندلی آن میز بلند شده بود. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌹درمورد دستیابی به مقام شهادت عقده‌ی خاصی داشت. 🌹او می‌گفت _ شهادت چیزی نیست که تصادفی نصیب کسی بشود. بسیار کسان بوده‌اند که سالها در جبهه حضور داشته‌اند ولی کوچکترین خدشه‌ای به آنها وارد نشده است. ولی آنهایی که لایق مقام شهادت‌اند اگر در مستحکم‌ترین سنگرها باشند از منفذی که به آنها نور و هوا می‌رسد. شهادت نیز از همان‌جا آنان را در خواهد گرفت. "شهید محمدباقر جوادی" ✍راوی: برادر شهید 📝 🇮🇷 ✊️ ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌹همراه با نسیم شادمانه در گندم‌زار می‌دویدیم و هزارچندگاه نیز دست از بازی می‌کشیدیم و به جمع کردن سبزی های صحرایی مشغول می‌شویم آنها را به خانه می‌بردیم و مادر با جدا کردن انواع خوراکی آن برایمان آش و کوکو می‌پخت و بر سفره می‌گذاشت. 🌹 عبدالله از آن غذا نمی‌خورد و هنگامی که با اصرار ما مواجه میشد معترضانه میگفت: _ این غذا با سبزیجاتی درست شده که از گندم‌زار مردم جمع شده. از کجا معلوم صاحب آن راضی باشه؟! "شهید عبدالله درودی" ✍ راوی: برادر شهید 📝 🇮🇷 ✊️ ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌹چندین بار مجروح شده بود ولی به ما چیزی نمی‌گفت من از دوستانش شرح مجروحیت های او را می‌شنیدم 🌹روزی کنارش نشسته بودم و با او صحبت میکردم در همین موقع از یقه‌ی باز پیراهنش چشمم به سینه اش افتاد که سخت مجروح بود. 🌹یکبار که به مرخصی آمد مدتی نسبتا طولانی ماند. تعجب کردم. ولی روزی با دیدن تاول های بزرگ روی پوستش پی به علت تأخیر حضورش بردم او شیمیایی شده بود. "شهید مهدی رجبی یزدی" ✍ راوی: برادر ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
مادر شهید: روز مادر بود... میدانستم آرمان یادش نمیرود... آمد توی خانه پیشم؛ گفت مامان چشمات رو ببند. گفتم چی کار داری؟ گفت حالا شما ببند. چشم هامو بستم. آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم... گفتم: مادر نکن! دست هاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق سرخ رو توی دستانم گذاشت و گفت: مبارکه! الانم اون انگشتر رو در دست دارم بعد رفت پایین پام که پاهام رو ببوسه اجازه نمیدادم میگفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه! دوست نداری من بهشت برم؟!
🏷 سیّـد با همه مهربون بود. هوای اطرافیانش رو داشت. بارها به ساخت خونه های جهادی کمک کرده بود. معتادها رو که میدید، بهشون کمک میکرد. میگفت : ای کاش یک روزی اونقدر پولدار بشم که یک استراحتگاه بزرگ، براشون درست کنم و بهشون غذا بدم. ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🔷 | آخریـن دیــدار | آخرین باری که دیدمش، دوشنبه دوم آبان بود؛ دو روز قبل از شهادتش. آمده بودم خانه خواهرم، دیدم آرمان نیست. از مادرش پرسیدم: آرمان کجاست؟ گفت: مسجده، دارن کارای روز دانش‌آموز رو انجام می‌دن. به آرمان زنگ زدم و گفتم: آرمان بیا ببینمت تا نرفتم. یک ربع بعد آمد خانه و آخرین بار دیدمش. نمی‌دانستم دیدار آخر است؛ وگرنه از کنارش تکان نمی‌خوردم و سایه به سایه همراهش می‌رفتم... به روایت خاله ی شهید ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
♦️ | دعا کنید شهیـد بشم... | یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچه‌ها همه‌تون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچه‌ها گفت: خب ان‌شاءالله که نماز و روزه‌هاتون قبول باشه؛ شما دل‌هاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون می‌خوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟ آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم... همه‌مون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمی‌دونستیم داریم چه دعایی می‌کنیم؛ شاید بعضی‌ها معناش رو هم‌ نمی‌دونستند... • یکی از متربی‌های شهید 🌹 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
شهید چمران در خصوص رشادت های شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه می گوید: "هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه می رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می داد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می زد".همرزمان این شهید بزرگوار در خصوص شخصیت والای خلبان شیرودی می گویند: روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد. یاد شهدا و امام شهدا با صلوات 🌷 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
💢 . ▪️در عملیات بدر حاج‌بصیر فرمانده گردان یا رسول(ص) بود، من هم مسؤول تبلیغات گردان بودم، یکی دو شب قبل از عملیات، حاج بصیر به من گفت: «منصور جان! برو از طرف من به بچه‌های گردان سلام برسان و بگو همه ریش‌های‌شان را بزنند، چون احتمال این که دشمن از مواد شیمیایی استفاده کند زیاد است». من چند نفر از بچه‌هایی که لوازم سلمانی داشتند را آماده کردم و دستور حاجی را به همه اعلام کردم، پیرمردی بود اهل آمل که فامیلی‌اش دنکوب بود، وقتی به او گفتیم ریشت را باید بزنی ناراحت شد و گفت: «من تو عمرم ریشم را نزدم، حالا بیایم بعد عمری ریشم را از ته بزنم؟ اگر گردنم را قطع کنید، من تن به این فعل حرام نمی‌دهم». من ماجرا را به اطلاع حاج‌بصیر رساندم، حاجی پابرهنه به سمت چادر آقای دنکوب رفت و من هم او را همراهی کردم، وقتی به چادر رسید با تبسم همیشگی‌اش به آقای دنکوب گفت: «حاج آقا! اگر بگویم این دستور از جانب من نبود و از سوی آقا و مولای‌مان امام عصر(عج) صادر شد، شما باز هم ریش‌تان را نمی‌زنید؟» آقای دنکوب حاجی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «همه وجودم فدای امام زمان(عج)، جانم را تقدیم آقا می‌کنم، ریش چه ارزشی دارد!» "راوی: منصور میار عباسی" . _شهادت ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
💢 رحیم رنجبر ( بابلسر) ۴ ۱۳۶۷ ... . ای از پسرخاله : ماه بود و موقع افطاری ما رفتیم نانوایی و 3-2 قرص برای خریداری کردیم در راه که می آمدیم خانمی را دیدیم که به ما گفت من دارم و نان نگرفته ام رحیم همه نان را به او داد. بنده به او گفتم: ما برای خودمان چیزی نداریم. جواب داد اشکال ندارد می رساند وقتی به منزل رسیدیم دیدیم ما برای ما آورد اینجا بود که به این جمله رسیدم از این دست بدهی از آن می گیری. . ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🖌 نوروزی با اشاره به های ، بیان کرد: |بابک بسیار شوخ طبع و در حین آموزش بسیار جدی بود، در زمان آنتراک‌بسیار شوخ و خنده رو بود و نسبت به سنی که داشت و شیطنت های مقتضی این سن بسیار رفتار مناسب و سنجیده ای داشت. مسئول آموزش شهید نوری با اشاره به ای از این شهید،گفت: یک روز برای آموزش حضور نداشتم، و جانشین خودم را برای برگزاری کلاس فرستادم، روز بعد جانشین آموزش گفت "بابک‌نوری دیروز در کلاس من را به چالش کشید و یک‌سوالی پرسید که من نتوانستم جواب بدهم"، دوست ما با وجود سابقه بالایی که داشت نتوانسته بود جواب بدهد. ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
✹﷽✹ گم شده ام لابلاے رنگ هاے دنیا بین هامان بہ دنبال رنگ میگردم 🌷 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🔰 باران می بارید 💠 همسر شهید مصطفی احمدی روشن از ایشان : 🔷 سر قبر نشسته بودم باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن. از خواب پریدم.مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم. زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره ولی یه بار خیلی جدی پاپی اش شدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد و گفت :سی سالگی باران می بارید شبی که خاکش می کردیم... ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
. | " ایشون اهل بگو و بخند بود و فضای ناراحت محلی را که وجود داشت برطرف میکرد. اگر بحثی می شد ؛ اهل قهر نبود . . . "| ▫️ به نقل از مادر گرامی شهید . | ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
. | " ایشون اهل بگو و بخند بود و فضای ناراحت محلی را که وجود داشت برطرف میکرد. اگر بحثی می شد ؛ اهل قهر نبود . . . "| ▫️ به نقل از مادر گرامی شهید . | ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
♦️ 🔻 فوتبالش‌ خیلی خوب‌ بود داشتیم مسابقه می‌دادیم که تیمِ مهدی، یک گُل عقب افتاد.. یه فرصت عالی جور شد ، توپ‌ روپای مهدی افتاد و راحت‌ می‌تونست‌ گل‌ بزنه تا بازی مساوی بشه‌، اما‌ یهو‌ مادرش‌ صداش‌ زد و‌ گفت: مهدی برو‌ نون بگیر مهدی هم‌ توپ رو ول‌ کرد و رفت نونوایی! 🔹 شهید مهدی‌ زین‌الدین ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
✍قول داده بود اگر مهمانی دعوتش کنند،می آید دو بار دعوتش کردند ولی از حاجی خبری نبود ناامید شدن چند روز بعد تلفن زنگ خورد:《حاج قاسم سلام رساندند. گفتند برای ناهار به منزل شما می‌آیم.گفتند یک نفرم،ناهار ساده باشد» تازه به ایران آمده بود...اولین فرصت به قول خود عمل کرد ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
هدایت شده از 
🎞 ••همیشه‌نمازش‌اول‌وقت‌بود.در‌جبهه چفیه‌راپهن‌میڪرد‌و‌مشغول‌نماز‌میشد.. ••استعدادوضریب‌هوشے‌بالای‌بابڪ‌باعث متمایزشدنش‌نسبت‌به‌سایرنیروها‌در دوره‌آموزشےشده‌بودودرانتهای‌دوره اموزشی‌به‌عنوان‌سرگروه‌تیم‌اول‌تخصص خودشان انتخاب‌شد. ••بابڪ‌ازنیروهای‌فعال‌بسیج‌بود. دوران‌سربازی‌اش‌‌رادر‌منطقه‌مرزی‌ شمالغرب‌گذراند.. ••بابڪ درسال96عازم سوریه شدوبعدازمدت 27روز درمنطقه البوکمال سوریه شربت شهادت رانوشید(درسالروز شهادت امام رضا علیه السلام) شهید🕊🌹 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های ‌شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
✍️من از قنوت نمازهای روح‌الله حاجت می‌گرفتم، روح‌الله خیلی خاص قنوت می‌گرفت، حالت معنوی و نورانی در قنوت نمازش به اوج خود می‌رسید، گاهی که قنوت می‌گرفت او را نگاه می‌کردم و تند تند خدا را به ذکر قنوت‌های او قسم می‌دادم تا حاجتم را بدهد، همیشه هم حاجت می‌گرفتم. : همسر شهید ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
📚 یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محله های پایین شهر تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود، خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم تا اینکه یه نوار روضه سلام الله علیها زیر و رویش کرد بلند شد اومد جبهه، یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم علیه السلام نرفتم، می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ... ... اجازه گرفت و  رفت مشهد دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه ، توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر ، گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام آقا جان چشم به راهم نذار... توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود. شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده، دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...    ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌸دوست‌شہید میگفت🌸 ڪلاس های بسیج‌باهم بودیم وطولانۍ بودیه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم‌به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تموم‌شہ ماهم قبول‌ڪردیم‌بعدازدودیقه صداے اذان بلندشدواستادمشغول صحبت‌بودڪه یڪ دفعہ بابڪ باصدای بلندگفت آقای فلانۍ،دارن اذان‌میگن بذاریدبرای بعدنمازهمہ برگشتیم یه نگاش‌ڪردیم و یہ نگاه به استاد بعدش بابڪ گفت خب چیہ اذانہ نمیاید! باشہ خودم میرم بلندشد خیلۍ راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت‌برای وضو استادم بنده‌خدا دید اینجوریہ گفت باشه‌بریم نماز بخونیم. ❤️ 🌱 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
بسم رب شهید 🌱 ای از شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا به روایت شهید مصطفی صدر زاده : تعریف می‌کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم. چراغ موتورش روشن می رفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند. خندید، من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو می‌زنند. دوباره خندید و گفت : مگر خاطرات شهید کاوه را نخوندی. که گفته شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب می گفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و شهید مصطفی میگفت : حسن می‌خندید و می گفت : نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید. ┄┅┅┅┅❁♡❁┅┅┅┅┄ شهید 🥀 تاریخ و محل ولادت : ٢/شهریور/١٣۶٣-مشهد تاریخ و محل شهادت : ١٩/اردیبهشت/١٣٩٣-حلب سوریه محل مزار : باغ دوم خواجه ربیع مشهد ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩 آخرین سفری که با هم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچه‌ها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو می‌خوندند... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و می‌گفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود... آرمان عاشق حضرت رقیه(س) بود.❤️ 🕊 🌹 ╔══🦋°🌷 °🦋══╗ ☫@asemooni_313 ╚══🦋°🌷 °🦋══╝