🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#كاشكى_امروز_او_بود....
🌷 تقصیر خودش بود. شهید شده که شهید شده. وقتی قراره با ریختن اولین قطره خونش، همه گناهانش پاک شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگر آن کتکهایی را که من بهش زدم حلال نکند. تازه، کتکی هم نبود. دو_سه تا پسگردنی، چهار_پنج تا لنگه پوتین، هفت_هشت_ده تا لگد هم توی جشن پتو. خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت کردنش عالی بود. اوائل که همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب کِیفی داره» جدی نمیگرفتم. بعداً فهمیدم حضرت آقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل که هیچ، استاده. جیم شدن از صبحگاه، رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر…. از همه بدتر غیبت در جمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
🌷جالبتر از همه این بود که خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط. شرط كرد که اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه…) را منظور نکنیم، از آن ساعت به بعد هر کس غیبت دیگران را کرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كه در اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند. خودش با همه چهار_پنج نفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود که گفت: رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یک ساعته رفته چایی بیاره.... خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خداییاش را بخواهی، من بدجور زدم. خیلی دردش آمد، همان شد که وقتی توی جاده امالقصر_فاو در عمليات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی کهزده بودم حلالیت طلبیدم.
🌷خندید و گفت: دمتون گرم… همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه تنهایی از خودم هم میترسم پشت سر كسى حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم. وقتی فهمیدم «حسن اردستانی» در عملیات کربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت، هم خندیدم هم گریستم. کاشکیامروز او بود تا بزند توی سرم که این قدر پشت سر این و آن غیبت نکنم.
🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پيكر_بیسر_آخرين_شهيد....
🌷روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طى مراسمى تشييع شوند. بچههاى تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکى بدست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکى از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بیسر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفنها آماده شد. شهدا يکى يکى طى مراسمى کفن میشدند.
🌷آخرين شهيد، پيکر بیسر بود. حال عجيبى در بين بچهها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضى را يافته تا به نيابت از ارباب در اين روز تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچهاى از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روى آن نوشتهاى بود که به سختى خوانده میشد؛ "حسن پرزه اى، اعزامى از اصفهان"
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسن پرزه اى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#امداد_الهى_عجيب_در_هور...!
🌷یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمینهایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچکترین حرکتی که از طرف بچهها صورت میگرفت، مانند اثر رفت و آمد قایقها و یا حرکت غواصها که نیها را به صدا درمیآورد، دشمن پی به حرکت ما میبرد. این مشکل در شبهای عملیات صد برابر میشد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت میکرد.
🌷اما در شب عملیات «عاشورای ۴» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغهها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیتها را خنثی کردند! این امداد عجیب طوری بچهها را دلگرم کرد که غواصها – که در مواقع عادی آرام فین میزدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود – در آب شیرجه میرفتند!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
اول صبح بود که با سید رفیع برای رفتن به سر کار از منزل بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم.
هنوز مسیر کوتاهی نرفته بودیم که سرعت ماشین را کم کرد و گفت: آقا جان، من میدانم تو بزرگِ من هستی و عمرت را برای من صرف کردی و موهایت سفید شده و چه زحمتهایی که کشیدهای.
احترام شما بر من واجب است، ولی لطفا از ماشین پیاده شوید تا ماشین برایتان کرایه کنم؛ چون بعد از این مسیرمان یکی نیست و این ماشین بیتالمال است و من حق ندارم یک قدم مسیرم را کج کنم.
من با این جسارت گفتار و امانتداری پسرم و برخورد زیبایش دستهایم را به سوی آسمان بلند کردم و خدا را شکر نمودم.
در حالی که آب از دیدگانم جاری بود و او را تحسین میکردم، رویش را بوسیدم و به خدا سپردمش.
#شهید_سید_رفیع_رفیعی
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#مشتی_خاک_در_دست_شهید!
🌷اواخر عمرش همیشه جبهه بود و ما هم احوالش را از مادرش میپرسیدیم. بعد از صحبت در رابطه با جبهه، مادرش میگفت: صمد جان میگفت میخواهم برايت خاک کربلا را بیاورم. به ايشان میگفتم پسرجان شما کجا و کربلا کجا؟ مگر میشود توی این جنگ بروی برايم خاک کربلا بیاوری؟ اما شهيد صمد خیلی جدی به من قول داد كه خاک کربلا را برايم بیاورد. مادرش میگفت دوستاش به من میگفتن صمد بعضی وقتها در خاک عراق میرود و زیارت امام حسین (ع) هم رفته است، اما خودش چیزی بهم نمیگفت. آيا شما هم خاک را در دست های شهید عزیز می بینید؟ همینقدر میدانم که....
🌷همینقدر میدانم که جنازه شهید عزیز چند شبانه روز توی آب بود و این را هم دیدم که همسر شهید صمد و مادرش آن روز که جنازه شهید را آوردند با دستمالی خاک کربلای ایران را که با خون خودش رنگین شد (خاک شهادتگاه شهید) را از دستش پاک میکردند و بهعنوان خاک کربلا و سوغات شهید آن را نگهداری نمودند و مادرش ندبه میکرد که میدانستم که صمد من به عهدش وفا میکند و به من قول خاک کربلا را داده و با خاک کربلا جنازهاش آمده. راستی میدانید که این شعار تحقق عینی داشته که: این گل پر پر از کجا آمده، از سفر کربُبلا آمده.... برای شما جای تعجب نیست که چگونه ممکن است در آبهای مواج رودخانه بعد از چندین روز مشتی خاک در دست شهید حفظ شود؟!!
شهید#صمد_طالبی🕊🌹
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#كاشكى_امروز_او_بود....
🌷 تقصیر خودش بود. شهید شده که شهید شده. وقتی قراره با ریختن اولین قطره خونش، همه گناهانش پاک شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگر آن کتکهایی را که من بهش زدم حلال نکند. تازه، کتکی هم نبود. دو_سه تا پسگردنی، چهار_پنج تا لنگه پوتین، هفت_هشت_ده تا لگد هم توی جشن پتو. خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت کردنش عالی بود. اوائل که همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب کِیفی داره» جدی نمیگرفتم. بعداً فهمیدم حضرت آقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل که هیچ، استاده. جیم شدن از صبحگاه، رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر…. از همه بدتر غیبت در جمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
🌷جالبتر از همه این بود که خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط. شرط كرد که اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه…) را منظور نکنیم، از آن ساعت به بعد هر کس غیبت دیگران را کرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كه در اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند. خودش با همه چهار_پنج نفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود که گفت: رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یک ساعته رفته چایی بیاره.... خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خداییاش را بخواهی، من بدجور زدم. خیلی دردش آمد، همان شد که وقتی توی جاده امالقصر_فاو در عمليات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی کهزده بودم حلالیت طلبیدم.
🌷خندید و گفت: دمتون گرم… همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه تنهایی از خودم هم میترسم پشت سر كسى حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم. وقتی فهمیدم «حسن اردستانی» در عملیات کربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت، هم خندیدم هم گریستم. کاشکیامروز او بود تا بزند توی سرم که این قدر پشت سر این و آن غیبت نکنم.
🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
او فرمانده گردان بود؛ ولی تا وقتی بچهها از سر کلاسهای آموزشی و عقیدتی برگردند، ظرفها را میشست و کف چادرها را جارو میکرد و همهچیز را مرتب و منظم سر جایش میگذاشت. تا مدتها نمیدانستیم چه کسی ظرفهای ما را میشوید و همهجا را پاکیزه میکند. از هر کسی هم که میپرسیدیم، نمیدانست؛ حتی وقتی از خودش سوال میکردیم، ابراز نمیکرد این کارها کار اوست؛ تا وقتی که بچهها کشیک کشیدند و او را در حال جارو کردن و ظرف شستن دیدند. آن موقع فهمیدیم همهی اینها، کار اوست. مدام در پی آسایش و راحتی رزمندگان بود. یک بار از ایشان پرسیدم: چرا اینقدر مراقب رزمندهها و بسیجیها هستی؟ گاهی وقتها واقعا سر از کارهایت درنمیآورم. علت اینهمه بها دادن چیست؟ گفت: اینها برای ما به جبهه نیامدهاند؛ برای خدا آمدهاند. آنها راحت و آسایش خانه را رها کردهاند تا به اینجا بیایند و به وظیفهشان عمل کنند. آنجا، یعنی وقتی در خانه بودند، پدر و مادرشان برایشان سفره پهن میکردند و هزار جور وسیلهی راحتی آنها را فراهم میکردند. چه کسی حاضر است از این همه آسایش دست بکشد و وسط میدان مشکلات بیاید؟ پس وظیفهی من است که تا میتوانم، کاری کنم که به آنها بد نگذرد و امکاناتی را که میتوانم، در اختیارشان بگذارم.
برای همین، در هر چیز کوچکی رعایت حال آنها را میکرد. حتی وقتی شبها با موتور میتوانست به جلسه برود، اگر مقدور بود سعی میکرد به جای استفاده از موتور، پیاده برود تا موقعی که دیروقت برمیگردد، صدای موتور باعث بیدار شدن آنها نشود. واقعا سعی میکرد مثل پدر برای آنها باشد. اگر جایی میرفت و برایش خوردنیای فراهم میشد، به خاطر بچهها به آن خوردنیها دست نمیزد.
شهید#محمود_پایدار ❣️
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
شهیدی که به گفته همرزمانش با عالم دیگر در ارتباط بود
🔹از همرزمان شهید تعریف میکند: " یکروز شهید کاظم عاملو از درون میلرزید و به خود میپیچید، عرق از سر و رویش قطره قطره میچکید. چندبار صدایش زدم، حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمیشنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمیشد. توی خواب صحبت میکرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون میگه.»
🔹همرزم شهید در ادامه میگوید: " حرفهایش به هذیان نمیخورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شبهای بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم مینوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنویاش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم."
🔹یکی از دوستان شهید کاظم عاملو میگوید: " صورتش خيس شده بود. صدای گريهاش حسينيه را پر کرده بود. هميشه ديرتر از همه بچهها از حسينيه بيرون میآمد. میدانستيم قنوت و سجدههای طولانی دارد، اما اين بار فرق میکرد. انگار در حال و هوای دیگری بود و هيچ کدام از ما را نمیديد. در مسير هم که بايد پياده تا منطقه گردش میرفتيم، ذکر میگفت و گريه میکرد. نزديکیهای خط مستقر شديم. خمپارهای نزديک سنگر ما به زمين خورد. ترکشش پايم را زخمی کرد. پس از چند روز، روی تخت بيمارستان فهميدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان برده است."
#شهید_کاظم_عاملو
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید #مهدی_باکری
بعد از شهادت حمید باکری در عملیات خیبر، به علت روابط نزدیکی که بچههای اطلاعات با فرماندهی لشکر داشتند، تصمیم گرفته بودیم در حضور آقا مهدی از به کار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن برادرانی که اسمشان حمید بود، از کلماتی چون اخوی، برادر، یا از نام خانوادگیشان استفاده میکردیم. آن روز، یکی از تیمهای واحد برای ماموریتی حساس به جلو رفته و هنوز برنگشته بود. حمید قلعهای و حمید اللهیاری هم جزء این تیم بودند. هر وقت تیمهای شناسایی دیر میکردند، جلوتر از همه، آقا مهدی میرفت و کنار پد بالای سنگر میایستاد و منتظر میشد. از دور که نگاه میکردی، مدام لبهایش تکان میخورد، و نزدیک که میشدی، میتوانستی ذکری را که زیر لب زمزمه میکرد، بشنوی:
_لا حول و لا قوة الا بالله...
این بار هم آقا مهدی و بعضی از بچههای واحد در کنارهی پد به انتظار ایستاده بودند. آفتاب در دوردست هور در حال غروب بود که بلمهای گمشده از دور پیدا شدند. به محض دیدن آنها، از شادی فریاد زدم "حمید..حمید...." و به طرفشان دویدم.
هنوز حالوهوای استقبال بچهها فروکش نکرده بود که متوجه آقا مهدی شدم؛ به دوردست جزیرهی جنوبی که جنازهی حمید آقا را به امانت داشت، خیره شده بود. همهی توجه بچهها، به آقا مهدی بود. بعضی هم با عصبانیت نگاهم میکردند.
دوباره یاد حمید در ذهن برادرش جان گرفته بود. نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود، از روابط معنوی دو برادر حکایت میکرد. جنازهی برادر به خاک افتاده بود و برادری که میتوانست دستور دهد تا جنازه را به عقب منتقل کنند، تنها گفته بود:
_اول، جنازهی بقیهی شهدا؛ بعد، جنازهی حمید!
چند لحظهای بیشتر طول نکشید، و دوباره اوضاع به حال عادی بازگشت؛ ولی چیزی مثل خوره مرا از درون میخورد. این من بودم که عهد جمعی را شکسته و موجب ملال خاطر عزیزی شده بودم که هر روز گامی بلند رو به وصال حق برمیداشت. تصمیم گرفتم پیش آقا مهدی بروم و عذرخواهی کنم: _ آقا مهدی، میدانید... یعنی، ما عشق شما را به حمید آقا میدانیم... راضی نمیشدیم شما ناراحت شوید... به خدا...
تبسم لطیفی، چهرهی گرفتهاش را روشن کرد؛ تبسمی که بعد از عملیات خیبر و شهادت عدهای از سرداران لشکر کمتر دیده شده بود. در حالی که دست بر شانهام مینهاد، گفت: الله بندهسی، مدتیست متوجه شدهام شما رعایت حال مرا میکنید؛ ولی شماها هر یک برای من مانند حمید هستید و بوی او را میدهید... حمید، سربازی بیش برای اسلام و امام نبود... دعا کنید همهی ما پیرو راهی باشیم که حمید برای آن و حفظ ارزشهای آن شهید شد.
به نقل از کتاب #خداحافظ_سردار
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
سال ۸۲ تازه وارد سایت شده بود؛ به عنوان کارشناس. همان سال سایت نطنز را به طور رسمی تعطیل کردند، اما بچهها نصفه نیمه مشغول بودند. همان موقعها بود که یکی از سیستمهای سانتریفیوژ از کار افتاد؛ خیلی هزینه بود برای کشور. بحث امنیت ملی شده بود. مدیرهای مافوق نمیخواستند گزارش کنند. میترسیدند همین گزارش ساده درز کند، ولی مصطفی گفت: من باید گزارش کنم. جلویش درآمدند که تو چهکارهای؛ فقط یه کارشناسی! چشم همه ی دنیا به اینجاست. اگه بازرسهای آژانس بفهمند، همه چیز به هم میخوره. ولی مصطفی پای حرفش ایستاد. آنقدر بالا و پایین کرد تا آمدند، رسیدگی کردند و دستگاه را راه انداختند. خودش دوازده روز پای دستگاه ایستاد تا مشکلش حل شد. میگفت بعضی شبها پای دستگاههای سانتریفیوژ ایستاده یا نشسته خوابمان میبرد.
📚به نقل از کتاب #یادگاران
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#فرمانده_فدايی!!
🌷پس از پايان عمليات جاده بانه ـ سردشت ، ناصر كاظمی مرا به عنوان مسئول عمليات بوكان معرفی كرد. در ابتدای كار بودم كه دستور انجام عمليات در جاده بوكان ـ مهاباد به من واگذار شد. در ابتدای عمليات، دلهره زيادی داشتم. اولين كار فرماندهی من بود و میترسيدم اشتباه كنم و بچهها شهيد شوند.
🌷برنامه ما در عمليات مذكور، انهدام ضدانقلاب و برگشتن به پايگاه بود. َدر اثنای عمليات، ديدم كاظمی از سنندج آمده و در عمليات شركت دارد. خدا میداند كه چه قدر شجاعت داشت. با اينكه فرمانده ناحيه كردستان بود، ولی در كوچكترين عمليات هم شركت میكرد، در تمام جلسات، با سلاح ژـ۳ و حمايل بند پُر از خشاب بود. روزی آمد پيش من و گفت: «ناراحت نباش، من در كنارت هستم.»
🌷در تمام مراحل عمليات با من بود و پس از انهدام ضدانقلاب، به نيروها اعلام كرديم كه به عقب بيايند. از كاظمی خواستم كه به بوكان برود و من بچهها را عقب بكشم. قبول نكرد و با اصرار گفت: «بايد كاليبر ۵۰ آتش كنيم، تا بچهها راحت عقب بيايند و تا همه بچهها عقب نيايند، من اينجا میمانم.» هر چه گفتم امكان دارد اسير ضدانقلاب شوی، قبول نكرد و تا آخر ماند. آن روز درس بزرگی از اين بزرگوار ياد گرفتم و آن «فدا شدن فرمانده برای نيروها» بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید ناصر کاظمی فرماندار پاوه و مسئول سپاه پاسداران کردستان
منبع: سایت نوید شاهد ❤️
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
....#میمانم!
🌷شهید قلیزاده یکی از شهدایی بود که در عملیات کربلای یک، افتخار همرزمی با ایشان را داشتم. در شب دوم عملیات بود وقتی رفتم برای شکار تانک، در همه یک احساس ترسی بود ولی شهید اصلاً ترس را احساس نمیکرد. وقتی من به او گفتم باید بروی تانکها را منفجر کنی با شجاعت رفت جلو آنها را منفجر کرد. شب سوم عملیات شد یک جایی پدافند کرده بودیم و....
🌷و من داشتم به نیروها سر میزدم ببینم چیزی کم ندارند، رسیدم به شهید قلیزاده؛ داشتیم صحبت میکردیم یکدفعه گلوله بر سر شهید اصابت کرد و گفت: من گلوله خوردم. کلاهش را برداشت داد دست من وقتی کلاهش را دیدم جای گلوله روی کلاهش بود بعد به او گفتم برگرد گفت: نه، تا آخرین نفس میمانم شاید بچهها به من نیاز پیدا کنند.
#شهید_حسین_قلیزاده
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#ذات_شجاعت!!
🌷در عملیات تک مهران در منطقه قلاویزان بر اثر مقاومت عراقیها و پیشروی ما به سمت دشمن جنگ حالت تن به تن پیدا کرده بود. این طرف تپه گودالهایی کنده و بالای آن گونی کشیده بودیم تا سایه ایجاد شود. اما در اثر گرمای زیاد هوا و اصابت ترکشها گاهی گونیها آتش میگرفتند و روی سرمان میریختند. در همین موقع دو فروند هلیکوپتر عراقی که یکی جیره جنگی داشت و دیگری مهمات، بالای سرمان ظاهر شدند. لابد فکر کرده بودند ما از سربازان خودشان هستیم که با تور جیره غذایی برایمان پایین انداختند!
🌷کمی بعد ما به طرفشان شلیک کردیم و خلبان بالگردها وقتی دیدند با آر.پی.جی و کلاش به سمتشان شلیک میکنیم دور زدند و رفتند و مکان ما را به دیدهبان گرا دادند. بعد از این اتفاق آنقدر روی سرمان خمپاره و گلوله ریختند که نگو! شب که دشمن کمی آرامتر شد. نزدیک صبح من برای خودم در سنگرها میچرخیدم که ناغافل وارد یک سنگر شدیم. داخل سنگر با چهار عراقی رو به رو شدم. آنقدر ترسیدم که بیاختیار داد زدم « دستها بالا» آنها که خبر نداشتند من تنها هستم، اسلحهها را زمین انداختند و دستها را بالا بردند و آرام از سنگر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. من هم به دنبالشان میدویدم.
🌷هر چه داد میزدم بایستید گوش نمیکردند. خسته شده بودم و مستأصل که یهو یاد حرف یکی از بچهها افتادم و داد زدم «قیف» قیف یعنی بایست. تا داد زدم قیف، اسرا در جا توقف کردند و به آنها رسیدم. بعد آرامتر مسیر را ادامه دادیم. آن روز صبح آقای قالیباف آمده بود خط و من عراقیها را به ایشان تحویل دادم. قالیباف وقتی آن عراقیهای هیکلی و بلند بالا را دید و با هیکل من که نوجوانی ۱۵ ساله و ضعیف بودم مقایسه کرد، خیلی متعجب شد. بعد لبخندی زد و دستی به سرم کشید و از من به خاطر شجاعتی که نشان داده بودم تشکر کرد.
راوی: جانباز سرافراز محمد اکرامیان
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫@asemooni_313
╚══🦋°🌷 °🦋══╝