eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
🤔 این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️ ❌ قسمت سوم 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
👆👆👆« عاشقانه های مذهبی »❌ 🤨 أین تذهبون؟🤔(قسمت سوم) ‼️ دو قسمت قبل رو بخونید حتما اشکال دیگه ی این صفحات و کانال ها اینه که یه زندگی تخیلی عاشقانه رو برای مخاطبین (که بیشتر مجرد هستن) ترسیم میکنن. یه پسر مذهبی با چهره ی بیست دقیقه به شهادت اما خوشتیپ ( مثلا با ته ریش ) ، از نظر مادی که مسلما خوب! اخلاق هم که معلومه حرف نداره....💞💞 از اون طرف یه دختر همه چی تموم و خانواده دار با چهره ی خاص، فعال فرهنگی و تحصیلات عالی ... کدبانو ... اخلاق هم در حد حضرت زهرا سلام الله علیها و....💥💥💥 تصورات رویایی که تقریبا با زندگی واقعی شباهتی نداره.✖️ مخاطبا وقتی یه مدت درگیر این مطالب و عکسها میشن ، پسر مذهبی به دختر مذهبی حساس میشه ! دختر چادری یواشکی چشمش دنبال پسر مذهبی ها می افته ... چه تو مسجد، چه دانشگاه ، چه محل، چه تو اینستاگرام ... و حتی تو حرم 😏 این ابراز علاقه های بی پرده و بی ترمز، بعد از این که تحریک میکنه مجرد داستان ما رو ، اونا رو دچار یک خلا عاطفی میکنه ...🌀🌀 این دوست پسر دوست دخترای مذهبی از همین جاها بوجود میان ...( البته به لفظ خودشون برادر و خواهر 😏 که اسلامیش کنن ) از همین دختر پسرهای مذهبی که حساسن و دنبال یار میگردن ... دختر مذهبی پیام داده بود و مشاوره میخواست از ما ... میگفت عاشق یه پسر مذهبی شدم ... مشکل اینه که من ۴ سال بزرگترم و دیگه این که من تو بندرعباسم اون مشهد😳😳 این نتیجه ی کارهای غیر تخصصی ادمین هایی هست که خودشون هنوز درکی از ازدواج ندارن چون مجردن ...🚫🚫 تو این بررسی هام به موردی برخوردم که رنگ و از رخم پروند خانم مجردی که سواد و مدرک و تخصص نداشت تو همین کانالا مشاوره زناشویی میداد😱 بعد هم میگفت همه از مشاوره های من راضی هستن😐😐 تو این زندگی تخیلی که به خورد شماها میدن فقط عشق و ابراز علاقه و قربون صدقه و زیارت دوتایی و ایناست ... درحالی که زندگی متاهلی عاشقانه یه مدل دیگه است ... جنس عشق و نوع ابراز علاقه ها هم تا حد خوبی متفاوته ... خیلی ها بعد از چند ماه از ازدواجشون، وقتی رویاهاشون محقق نمیشه تا دچار شکست روحی میشن ... این که یه شعر عاشقانه بی پرده و دقت رو از کانالهای غیر مذهبی کپی کنن بذارن زیر عکس یه زن و شوهر حالا با ایموجی ... نه اسلام رو پیشرفت میده نه حیا رو ... فقط دختر و پسری که امکان ازدواج براشون مهیا نیست رو به جنس مخالف مذهبی حساس میکنه می بره تو خیال ... 📵🔞 عکس بالا ( و همچنین عکس هایی ) هم که توضیح نداره ... 😡😡 اسلامی و الهی بودن عشق واقعا به چیه؟ صرف این که یه زوج مذهبی با هم ازدواج کنن ، عشقشون الهی و خدایی میشه ؟😐 منتظر قسمت بعدی باشید ➖➖➖ شما هم نظر بدید شما هم از دغدغه هاتون بگید🌹 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
نظری دارین عضوکانال بشین وبامدیردرمیان بزارین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*این ملت پروتکل و بهداشت سرش نمیشه! به اینا باید اینجوری بفهمونی😄* 😇کرونا دشمن خداست و باید نابود شود 😇رعایت بهداشت ثواب 50 حج واجب را دارد 😇رعایت بهداشت حکم جهاد فی سبیل الله را دارد 😇کرونا مفسد فی الارض بوده و اعدام آن تکلیف الهی است. 😇استفاده از ماسک و ضدعفونی کننده ها واجب عینی و وظیفه شرعی است. 😇شستن دستها دری از درهای بهشت رو واستون باز میکنه 😇روبوسی و دست دادن حرام است و عذاب دوزخ در انتظار آن است.! 😇با هر بار ماسک زدن یک حوری در بهشت براتون ذخیره می‌شود 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@asganshadt
❣*✨💫✨*❣✨💫✨*❣ 💥در این های 🌟بن بست نفس،پرواز 🕊ممکن نیست 💥باید چگونه بیاموزیم 🌟از آنان که گمنام رفتند. 🥀 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
🌹 انقدر سینه میزد بهش گفتن کمتر خودتو اذیت ڪُن گفت: این سینه نمیسوزه... موقع‌شهادت‌همه جاش‌ترکش خورده بود جز سینه‌اش... 🌿 💕💕💕 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت😊 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌼سلام ای قرار دل💘 بیقرار 🍀سلام ای شب🌙 انتظار 🌼بیا ای دل فاطمه 🍀رو زخم دل 💔شیعه مرحم بزار😞 🌸🍃 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt🌸
‌••• ✨🌱 مــن براے [شهــادت] اصــرار نمےڪنم آنقـدر ڪـــار مےڪنـم ڪہ لایـق شهـــادت شـوم و خــدا من را بخـــرد. 🌸🌿 🌹✨ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت😍 @asganshadt
🌹✨ از شخصـے پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟!😋💕 گفت : یڪ قــــــدم👣 گفتند : چطور ؟!🙄 گفت : مثل شهیدان یڪ پایتان را ڪہ روے نفس‌شیطانـے بگذارید پاے دیگرتان در بهشت است😍 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 🌷@asganshadt🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 •[دِلِ مَنْ لَکْ زَدِه تٰا کُنْجِ حَرَمْ گِرْیہ کُنَم]• @asganshadt
••||🔗♥ ...🌱 جوانـی‌خدمت‌امام‌جواد؏رسیدو‌عرض‌کرد: حالم‌خوب‌نیست،ازمردم‌خستہ‌شدم بریدھ‌‌ام،‌‌نفسم‌در‌ایـטּ‌‌بلاد‌بالا‌نمی‌آید... چہ‌کنم؟! امام‌جواد‌فرمود: +بہ‌سمت‌حسیـטּ‌‌فرار‌کـטּ‌ (: @asganshadt
|🕶💛| ↫اصلا بگو تمام واژہ ها را بہ ڪار گیرند اگر توانستند یڪ سطر بنویسند! ♡از عاشقانہ هاے♡ ⇦ما و چادرمان⇨ در ⇠هواے گرم⇢ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک🌹 شهادت؛سر مشق زنگی!!! یه نفر بهم گفت: ❤یارا عاشق شوی آخر شهیدت میکنند❤ منم بهش گفتم: ❤عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب،داشتن سر عجب است❤ چه زیبا گفت آن شهید: 🌷اگر عقل عاشق شود؛عشق عاقل میشود و شهید میشوی🌷 @asganshadt
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است.جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود ودر گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد:«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!»و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم ومی‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده وچشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و باگریه پرسیدم:«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید:«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس وغم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم:«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم:«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد:«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد:«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد:«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید:«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود،با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم درگلوشکست. نگاهش به صورتم خیره ماند ومن وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم:«این باتکفیری‌هاس!»از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند ونفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت ونمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هردو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید،ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند،دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته واز اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دوطرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشک‌هایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید:«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دیدصورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت:«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم ودیدم همان دو مرد نظامی او را درانتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم:«چرا دنبالم می‌گشتی؟» ✍️نویسنده:
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده 🌟فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده 🌟کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است 🌺خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است 🌹20 ذیحجه ✨🌸 (ع)🎉 💕💖 ┄┅═══✼📩✼═══┅┄ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️ @asganshadt
🌟آمد به دنیا حضرت موسی بن جعفر 🌺آمد بــه دنـیا شـافع فـردای محــــشر (ع)💕💖 💕💖 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🤩 @asganshadt
💜💥💜💥💜💥💜 گفتم : قلبم❤️ شوق ندارد ! گفت : مراقب باش ... اَلعَین بَریدُ القَلب ؛ چشم رسان دل است . 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 همیشه میگفت: زیباترین را مےخواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادت خودش زیباست؛ زیباترین شهادت چگونه است؟! . در جواب گفت: زیباترین شهادت این است ڪه جنازه‌اے هم از انسان باقے نماند :) . اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt