از خواب چو برخیزم😊
اول
شما ❣ به یاد آیین...
السلام علیک یا امام سجاد زین #العابدین🌸
السلام علیک یا امام محمد باقر، #باقرالعلوم🌸
السلام علیک یا امام #جعفرصادق🌸
#یا_ارحم_الراحمین💯
❤️ التماس دعا ❤️
@asganshadt🌷
عطر موهایت قرار
از شهر مے گیرد بگو
دل ربودن را ڪدام
#عطار یادت داده است؟!
#شهید_روح الله_طالبی_اقدم
#صبحتون_شهدایی🌷
اجتماع برگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
🍃🌸
یگانهـ ڪَردۍاَش به جَهـانو جَھـانیان
هَر دِل ڪھ گَشٺـْ بٰا ٺو دَمیٖ آشِنٰا حُسِینْ
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
@asganshadt
|♥️✨|
دݪٺ کہ خاݪے شـد از غیـر
پر مۍشود از خـدا🕊🌹
آنوقٺ،شهیـــد می شوی...💔🍃
@asganshadt
❲⛓️❳
#دلبده🖐🏻
درحضورهفتـگروهـ,هفتـڪاررامخفےڪن
تاسعادتمندگردے⃤📄
۱-دحضور #فقیر⃝🧶
دمـاز #مالومنالتـ نزن⃞🎲
۲-درحضور #بیمار⃝🔍
#سلامتے اتـرابہرخشنڪش⃞🎭
۳-درحضور #ناتوان⃝🎗️
#قدرتنمایے نڪن⃞🎈
۴-دربرابر #غصہدار⃝⚙️
#خوشحالے نڪن⃞🎉
۵-دربرابر #زندانے⃝⛓️
#آزادے اتراجلوهـنمایےنڪن⃞🔓
۶-درحضور #افرادبےبچہ⃝✂️
از #بچہهایت تعریفنڪن⃞⚖️
۷-دربرابر #یتیمـ⃝📎
از #پدرومادرت نگو⃞📝
(چوسوزدلبہاینزودےسردنمےشود)
#امیرمومنانامامـعلے(ع)
#تحفالعقول
#دل͜͡باختھمه͜͡دے
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 ڪلیپانتقادےمهم ❌
.
مسئول نابسامانےهاڪیہ؟!😳••
چہ وضعیہ ساختے؟!!!
راستے وعده هات چہ خبر؟😏
📛•••
♨️میفهمے چیکارڪردے؟
● بیجاڪردید ڪهمسئولیتگرفتید..●
.
لعنتِخدا بـَر ... 🤭😑
.
⚠️لیاقت ندارےواسھچےقبولمیکنے؟!
💵قیمتها
🏗طلا؛مسڪن..🔰
_باڪےهستے ؟!😳
+ڪلیپرو•.ببین.•متوجھمیشے ↯
.
🎧| #دولت_بنفش #روحانی
|👤| #استاد_عزیزی
http://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c
کلاسهاےرایگاݧ استاد🔺
⇦پیجاینستاگرامِنشرسخنرانےهاےاستاد⇨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛️ده روز مانده به محرم🏴
🖤صل الله علیک یا اباعبدالله🖤
@asganshadt
🏷 #شهیدآسیدمرتضۍآوینۍ
🍂گردشخوندر رگهاۍزندگۍ
شيريـــناستـــ؛
اماريختنآندر پاۍمحبوب
شيريـــنتراستـــ؛
ونگوشيريـــنتر،
بگو"بسياربسيارشيريــــــنتر"
#اللهمارزقناتوفیقالشهادةفۍسبیلڪ✨
@asganshadt
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!
#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!
#بهخودمونبیایم
اللهم عجل لولیک الفرج
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
#عاشقانه_های_مذهبی 🤔
این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️
❌ قسمت چهارم
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
☝️☝️☝️ عاشقانه های مذهبی ❌
🤨 این تذهبون ؟🤔 ( قسمت چهارم )
⚠️ این عاشقانه مذهبی های بی ترمز 🏍
تو این قسمت میخوام به محتوای این کانالها و آسیبی که به مخاطب به ویژه مخاطب مذهبی میزنن بپردازم.
درسته که اسم این کانالها عاشقانه مذهبی هست و مدیران این ها ادعا میکنن عشق و محبت رو میخوایم بین زن و شوهرها زیاد کنیم، اما بر خلاف این ادعا خیلی از محتواها و مطالب و اشعارشون از دایره ی زن و شوهری خارجه ...
و عشق و عاشقی و حتی ارتباط قبل از ازدواج رو داره توصیف میکنه.
و تو اکثر این مطالب چیزی که موج میزنه
آفرین حیا نیست
ایمان نیست
خدا نیست
بلکه یه نوع حسرته!
چه حسرتی؟
این حسرت که من اگر چادری نبودم و مذهبی نبودم خب واسه ارتباط با آقا پسرا دیگه باکی نداشتم، هیچ چیزی هم منو محدود نمیکرد.
اما الان که چادری هستم نمیشه که چادری نباشم! ولی این آقا پسر ها رو هم که نمیشه دوست نداشته باشم!!!🚫🚫🚫🚫
نمیشه که دلم نخواد و نمیشه که آرزو نداشته باشم؟
نمیشه که هر روز چشم به در نباشم؟
نمیشه که برانداز نکنم!!!!
و تصویری که شما از این دختر چادری ( یا حتی پسر مذهبی ) می بینید یه دختر یا یه پسر همیشه تو کف هست.
خیلی فکر کردم چه اصطلاحی بهتره برای این حالت ، ولی به نظرم این حس رو میرسونه : دخترهای تو کفِ پسر مذهبی، تو کفِ ازدواج ، تو کفِ عاشق شدن ...
این حسرت به شدت موج میزنه.
این اشعاری که بالا آوردم مشتی از خروار این پیام هاست.
میگه به من نگو خواهر! دستامو بگیر! خشک و ساکتی! و .... 😱😱
اینه حالت یا دختر با حیا؟
اینه وضع و زندگی یه دختر چادری؟
شما چادری شدی که این شکلی باشی؟
اینه حالت دختری که داره برای ظهور امام زمان تلاش میکنه؟؟
این همونیه که میگم باد دنیا چادرت رو پس میزنه
شما میخوای نسل تربیت کنی؟
شما میخوای ایمان رو به فرزندت آموزش بدی؟
شما میخوای پس فردا به دخترت یاد بدی چه جوری سرسنگین باشه؟
پس فردا ازدواج میکنی میخوای به شوهرت بگی من به چند نفر علاقه مند بودم؟
این عین عذاب روحیه ...
بعد تعجبی نداره واسه من اگه ببینم دخترهای مذهبی و آقایون مذهبی تو دفتر بسیج دانشگاه با هم میگن و میخندن!
با هم نمایشگاه کتاب میرن ...
با هم بیرون میرن!
شماره همو دارن!
شوخی میکنن!
این دختر اون پسر رو نشون میکنه
نگاه میکنه تیپش چطوری باهاش ست میکنه!
فامیلم که دیگه هیچی ...
هزار تا مصیبت دیگه هم هیچی ...
آخرش ما میشیم افراطی و امل!
باشه آقا!
وا دادیم . تمام .
حقیقتا وا دادیم.
این همون استحاله از درونه ...
چادر و ریش و یقه آخوندی!
اما باطن با دختر و پسرهای دیگه فرقی نداره
انصافا ازدواج این قدر هم مهم نیست که اگر مجردی از تحرک بمونی از رشدت ...
شرایطش پیش میاد ازدواج میکنی..
این همه شلوغ کردن نداره ۵۰ تا کانال عاشقانه زدن این دوستان ، مشکل این مجردهای دهه هفتادی شرایطش رو نداشتنه نه انگیزه
همین
منتظر قسمت های بعدی باشید.
خیلی حرف داریم
منتظر نظرات شما هم هستیم
#حجاب
#کار_فرهنگی_تمییز
#عفاف
#دل_نوشته
#انتقاد
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
عمریست شب 🌙و روزم را
بہعشق💞شهادتگذراندهام...
وهمیشہ#اعتقادماین بودهوهست
ڪہبا#شهادت؛
#بہبالاتریندرجہیبندگےمیرسم❗️
خیلیتلاشڪردم ڪہخودمرابہاین#مقامبرسانم...🍃
ومن مےدانم
باید این سر برود
تا دلم❤️ آرام شود....🥀
#شهید_محسن_حججی
#بچههاےآسدعلے
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
🍃🌸🍃
🥀بیهـوده نگردید به #تکراردر
این شهــــر
🍁او طرز #نگاهـش
به خـدا شعبه ندارد..
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
رفقا!!!! جامانده ایم😭😔حوصله شرح حال نیست😭:
بسم رب الشهدا🕊
دل ڪه #هوایی شود، #پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند
و اگر بال #خونیـن داشته باشی
دیگر آسمــان، طعم #ڪربلا می گیرد
دلها را راهی ڪربلای #جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت #"شهــــــداء" می رویم...
🕊بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم.
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
•﷽•
از عقرب نباید ترسید!
از عقربههایی باید ترسید که بی یاد خدا بگذره.!
#تلنگر
@asganshadt
#وصیتنامه 💌
ای کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتی که مرا در قبر می گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوی دشمن رفتم.
دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بی خبران آگاه شوند من با ندای الله اکبر بر دشمن تاختم.
و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبونی کشيدم تا شهادت نصيبم شد.
👈 جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسی از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است!!!
#شهید_ابراهیم_ذوالفقاری_باقرآبادی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت❤️
@asganshadt
بانوی خوبم❕💓
فلسفـه #حجاب تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست❗️✋
که اگر چنین بود،↙️
چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟
جنـس تو با حیـا خلق شده☺️
و خدا میخواهد تو را ببیند‼️
خودِ خودِ تو را‼️😍
در زیبا ترین حالت❕
در ناب ترین زمان❕
حیـا سرمایه توست❕
حیا مایه حیات توست❕
نه فقط برای داروی حفظ سلامت مردان شَهرَت‼️😳😒
🌸اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸🤲
#منتظر_ظهور🌺
#یا_علی❤️
@asganshadt
✨مے گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشستہ بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت:
✨ "من شهید شدم،با همین لباس نظامے ام خاکم کنید."✨
🍃بچہها زدن زیر خنده و شروع کردن بہ تیکہ انداختن؛
حالا تو شهید شو..!😂 شهیدم بشے تهران بفرستنت باید کفن بشے.سعے میکنیم لباس نظامے ات رو بزاریم تو قبر..! 🧥
تو خط مقدم بودیم کہ خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.😔
محاصره شده بودن،امکان برگشتشون هم نبود.شهید شد وپیکرش هم موند دست تکفیرے ها.😭
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشتہ بودن تو اینترنت.😭😭
بحث تبادل اجساد رو مطرح کردیم کہ تکفیرے ها گفتن :خاکش کردیم.چون پیکر سر نداره دیگہ قابل شناسایے نیست.حاج عبدالله بہ آرزوش رسید ...😭😔💔
🍃#شهید_عبدالله_اسکندرے
@asganshadt
#بیو🌺✨
مَرگواسِهبَچِهشیعِهزِشتِه،
بَچِهشیعِهبآیَدشَهیدشِه:)♥️✨
#الحقکهراستمیگه 💕
@asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
#عاشقانه_های_مذهبی 🤔
این عاشقانه های مذهبی بی ترمز ⚠️⚠️
❌ قسمت پنجم
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』