eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم #رفاقتی میخواهد؛ که #سربند یا زهرایم ببندد. که دلم را حسینی کند. که #خاکی باشد. دلم رفاقتی میخواهد؛ که #شهیدم کند... #رفیق_خدایی #رفاقت_شهدایی @asganshadt
💠زبان حال دختـر شهید 🌷پدر عزیزم، روزگاریست که غم نبودنت چون آفتاب دم غروب🌥 سخت دلتنــ💔ـگم نموده است. چه صبح ها که با یادت از خواب بر می خیزم و چه شب ها که با اندوه به خواب می روم و من ، آن صورت مهربان با لبخندی بر لبان😄 را که برای خداحافظی👋 آمده بودی، بر لوح دلمـ❤️ ثبت کردم👌 🌷آن روز نورانیت چهره ات✨ حکایتی دیگر داشت... ، پر کشیدن تا کوی دوستـ🕊، رسیدن به بارگاه معشوق در چشمانت موج می زد، همچون پرنده ای که تاب ایستادن و ماندن ندارد🚫. 🌷همیشه می گفتی خوشا به حال همرزمان ، چه سعادتی نصیبشان شد و قطره اشک گوشه چشمانت😢 معنای ناب زندگی را برایم تداعی کرد.یادم هست که به من گفتی؛ آمده ام که بروم، برای دفاع👊 از حریم (سلام الله علیها) و اسلام  می روم، تو را به می سپارم و از تو می خواهم در سنگر علم یاریگر من و مدافعان حرم باشی. 🌷آری تو رفتی و در سنگر ، علیه دشمنان ، جانانه مبارزه کردی👊، آه و حسرتی😢 را که همیشه در پنهان ساخته بودی، اینک به خواسته قلبی ات یعنی مزین گشته است... 🌷آری تو رفتی و با نثار خود از حریم امن الهی دفاع کردی، تو رفتی و در میدان نبرد به پیروی از سرور شهیدان 🌷عالم (علیه السلام) درس آزادی، ایثار و شهادت🕊 را یادمان دادی✔️ و از دست معشوق ازلی، نشان لیاقت را گرفته ای و سرافرازی انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 را باعث شده ای. 🌷پدر عزیزم تو به وظیفه سرخ خویش عمل کردی✅، اینک وظیفه دختر و دخترانت هست که در سنگر دانش و پا برجاتر از همیشه✊، محافظ انقلاب اسلامی و آرمان هایش باشند؛ آرمان هایی که با سرخ شهیدان🕊، و آسمانی گشته است. 🌷پدر عزیزم، تو مرا نام نهادی و شاید این بزرگ ترین باشد که نصیبم شده و آن همنام بودن با  پیام آور نهضت ✌️ و با افتخار به من می گوید که فرزند دلاور مردی از هستم که زندگی اش را با نهایت اخلاص👌 و افتخار در راه حفظ مرقد حضرت زینب (سلام الله علیها) فدا نمود🌷. 🌷پدرجان اگرچه شما برایم سخت و جانگداز است⚡️اما سرافرازی و افتخاری که شما و همرزمان شهیدت برای دیار و سرزمین مان به ارمغان آورده اید، همیشه وجودمان را روشن✨ از پرتو حضورتان خواهد ساخت. تو همیشه برای من ، با من نفس می کشی و یاریگر من در ادامه راه هستی😊؛ راهی💫 که پرتو خون هزاران هزار روشنی بخش آن است. ✓نام تو افتخار،✓ راه تو ماندگار، ✓مرگ سرخت خروش روزگار ✓ای همه سادگی، ✓عشق و آزادگی، ✓رونق زندگی، ✓لطف پروردگار... 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt