eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
600 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴بعد از تماشای سریال پدر یاد #مظلومیت پدر انقلاب افتادم😔 خیانت داماد حاج علی مرا یاد اختلاس و خیانت مسئولین و مدعیان دروغین ولایت مداری انداخت. دوست لیلا که به عنوان نفوذی نقش آفرینی می کرد ، نماد نفوذی هایی بود که در بخش های گوناگون نظام رسوخ کرده اند کم صبری شریفه مرا یاد کسانی انداخت که از آرمانهای انقلاب خسته شده اند و نسبت به آینده کشور نا امیدند #انقلاب #تنهایی #پدر 🆔👇 @asganshadt
✍| بی بی آن زمانی که شما در شام غریب بودید ،💯 دیگر به احدی اجازه نمی دهیم به شما و سلاله (علیه السلام) بی احترامی کند✊ دیگر دوران شیعه تمام شده🇮🇷 عزیزم : مرا قاسم خطاب کن، روی خون من هم حساب کن👌 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇 @asganshadt
🌸🍃سید علی خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست🌎🍃 👈 چرا که: خونی که در رگ ماست همه هستی مان؛جان ناقابل مان و مختصر آبرویی که داریم همه و همه از آن خامنه ای است که با این کلکسیون و با این همه ثروت ندارد… دارد… ✊ خانه اش به جای دارد و گلیم و چند تکه آسمان همه چیز ساده است 💎 مثل خانه زهرا(س) 💎 مثل خیمه حسین(ع) و حسینیه امام خمینی(ره) دارد و دارد و عصایی که چوبش از طوباست و دست مجروحی که در "کف ✋ العباس” دارد.   *⃣ به راستی امام خامنه ای ثروتمند ترین فرد جهان است، 👈 ثروتمند ترین است، چون در عین ، پر ابهت ترین است. 👈 ثروتمند ترین است، چرا که در طبقه مظلوم و محروم جامعه جای ویژه ای دارد. 👈 ثروتمند ترین است، چون از (س). 👈 ثروتمند ترین است، چون جانش را، جانی که برای مسلمین جهان عزیزتر از آن نیست، در راه دین و قران، ناقابل می داند... 💯 و براستی چه ثروتی بالاتر و با ارزش تر از دشمنی بندگان دنیا ❓ 💢 دشمنی کسانی که آنقدر از مال مردم مظلوم دنیا خورده اند که به دایره تبدیل شده اند⁉️ گزارش سایتی که وابسته به رژیم خونخوار است و متعلق به ، علیه ایشان، آیا ثروت محسوب نمی شود ❓ ?🍃به راستی که رهبر معظم انقلاب ثروتمندترین رهبر جهان است. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt🌹🍃
🔻 🔸آنان در غربت جنگیدند و با به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست 👈اما ⇜راز آشکار شد ⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند ⇜گردش خون در رگ های شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب 💖 و نگو شیرین تر✘ بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌈 @asganshadt
ای دلـ❤️ ... 🔰صحرای به وسعت تاریخ📆 است و تا مؤمنین را به بلای نیازمایند، رها نمی کنند❌ 🔰می انگاری که به یک زبان در دهان گرداندن که « یالیتنا کنا معکم» را واگذارند تا در صف اصحاب امام عشـ💖ـق محشور شوی⁉️ 🔰زنهار که رسم دهر بر این نیست؛ دهر بر محور و عدل می چرخد و ↵تا کربلایی نشوی🚫 ↵تا سلاح در کف ↵و پای👣 در میدان ننهی ↵و بر غربت و ↵و جراحت و درد💔 و سختی ↵و شدت و ، صبر نورزی تو را به خیل نمی پذیرند⛔️ 🌹🍃🌹🍃 @asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_ششم 💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: @asganshadt