eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
614 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙: | •📱 جمعه‌های انتظار…♥🥀 پایان سبز قصه‌ی دنیا🌍📜 کجایی…✋🏼💔 •🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 … ♥️•☜شهیدی گفت: ✍🏻«خواهرم…تو در سنگر مدافع خون منی…» ♥️•☜شهید دیگری گفت: ✍🏻«خواهرم… استعمار از سیاهی تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…» .یادمان باشد که تا ابد این شهدائیم... 🌷↫شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت… حجاب هم است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمی‌دارد… .بانوی خوبم ! 📍فلسفـه حجاب📍 🌷↫تنها به گنـاه نیفتـادن نیست!که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور می‌طلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟! جنـس تو با خلق شده... 🌷↫رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است. حجاب تو هم زمینه ساز مهدی زهراست... پاکی تو قلب ارواحنا فداه را شاد می کند. ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅- @asganshadt ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
دوستان عزیز زیارت مزار سردار رو از دست ندید http://www.soleimany.ir/tour/ زیارت مجازی قبر شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی 🔰واقعا جالبه🔰
رفیق‌میگمـآ ... یادم‌باشہ یادت‌باشہ یادموڹ‌باشہ هموڹ‌قدڕڪہ‌دڕ"" مقصریم :) دڕ""هم‌مؤثریـــم... :) ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @asganshadt ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
تولدٺ‌مبارڪ♥ 🌸✨سالروزِ ولادت شهیدحسیڹ‌ولایتی‌فر✨ هدیه به این شهید بزرگوار، حق شما_-:دو صلوات 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ ♡ســاعت به وقــت دلتنگـے ♡ مگو جاے پــدر خالیست😔 فرو خور بغض معصـومانه‌ات را و مزن آتش به دلهامان پــدر اینجاست ببین جاریست مثل عطر صبحدم در باد ببین جاریست یادش در سرود و پرچم ایـران پدر اینجاست میان قلب هاے ما پــدر میخواست تا تکلیف یک تاریخ را روشن کند با سرخے خونش تشهّدهاے او با آن شهـادتنامه کامل شد قسم بر عشق که نامش همیشه پابرجاست نرفته قاسمِ ما ؛ او هنوز هم اینجاست میان قلب هاے ما شهید راه حق شد قاسم سلیمانے ما و رو سفید عالم شد به نزد مادر سادات ســـــــــــــــــــردار شرح دلتنگےمن باتو فقط یک جمله ست تاجنون فاصله اے نیست از اینجا که منم 🆔 @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضورشهیدحسین ولایتی فر دراربعین 96 یکی ازشهدای تروریستی اهواز تولدت مبارک😍😍🌸🌸🌸🤩🤩 ولایتی فر @asganshadt
ثواب یهویی😍: 5صلوات هدیه به روح شهیدبزرگوارحسین ولایتی فر😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: در این انقلاب آنقدر کار هست که می‌توان انجام داد بی آنکه هیچ پست،سمت،حکم و ابلاغی در کار باشد... 🆔@asganshadt
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
. . 🌱 تم حضرت آقا به مناسبت نافرجام حفظه الله تعالی •♥️• ↳| @asganshadt
📸 ۷ تیر، سالروز شهادت مظلومانه دکتر بهشتی و ۷۲ تن از یاران انقلاب گرامی باد. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
📌 جذب جهادگر ▫️دوستانی که علاقه دارند در فضای مجازی به صورت جهادی فعالیت داشته باشند، ثبت نام کنند 🌐فرم آنلاین جهت ثبت نام👇 www.jahad.mataf.ir
شهید بهشتی🌷 قبل از لحظه شهادت 🌺دوستان می آید! 🔸دکتر بهشتی پشت تریبون🎙 قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت: ما اجازه نمی دهیم که برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند⛔️ تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند. ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما نباشد❌ 🔹وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان گفت: دوستان بوی بهشت می آید😌 که ناگهان صدای انفجار💥 و ریختن آوار، فضای جلسه را به هم ریخت و... اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
39.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزق معنوی🌸 🎥 علمدارم 🎙کربلایی نریمان پناهی اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🍃 @asganshadt
✍️ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|💌🔗|• 🌸✨ ↜مادرشهید: بابڪ جوان امروزی بود اما داشت. همین‌غیرت‌دینی بودڪه او رابه زینبیه‌وڪربلای‌امام‌حسینی ازآن‌دست‌جوانان‌های امروزی‌ڪه غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم‌حضرت زینب(س)من را ، باید بروم، تاب ماندن‌ندارم. بله،بابڪم‌تیپ امروزی داشت. پسرم‌همیشه‌می‌خندید،خوش‌تیپ بودوزیبا...بابڪ پرازشادی بودوپرازشور زندگی امافرزندم‌به‌خاطراعتقاداتش وبرای پیوستن به‌خداازهمه اینها گذشت‌و پرڪشید.🕊 بابڪ فرزندنسل‌سوم وچهارم‌این‌ بود. دلبستگی‌های‌زیادی به زندگی‌داشت،امروزی‌بود وتمامی‌اینها رابه خاطردفاع‌ازحریم آل‌الله و خانم زینب(س)رهاڪرد. اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸 @asganshadt
🌸پر می شود از کرامتش گل در باغ می گیرد از آستان او ماه سراغ 🌸هر صبح از اوج کهکشان می آید خورشید به دست بوسی شاهچراغ «شاعر:سعیده اصلاحی» 🌸السلام علیک یا احمد بن موسی الکاظم شاهچراغ🌸 🚩📷۶ ذی القعده روز بزرگداشت سید السادات الاعاظم حضرت احمد بن موسی الکاظم علیه السلام گرامی باد🌸 🌸 @asganshadt
✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد:«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود:«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد:«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت:«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند:«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد:«من تفنگ شکاری دارم،میارم!» و جوانی صدا بلند کرد:«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد:«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود:«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: