eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
سر سپردندوسر فداڪردند ارباً اربا، مُقَطَعُ الاعَضاء ذڪر لبهایشان دمِ آخر " لَڪَ لبیڪ " @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎 😉 برگزیده‌ای از نکات مهم بیانات آقا در ارتباط تصویری با مراسم دانش‌آموختگی دانشگاه‌های افسری @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب نگاه نکردن به نامحرم ✨👌🏻 🎤 حجت الاسلام مهدی دانشمند آقا به خاطر یک لبخند تو،🌹 گناهم را کنار میگذارم🙂 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🆔@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ عکس بعدی را میبینم که یک خانواده چهارنفره را نشان میدهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یک ساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم. صدای اطرافیان را گنگ میشنوم و فقط میگویم: مامان... عکس مامان من اینجا چکار میکنه؟ حالم به غریقی میماند که حتی نمیداند کجا را میتواند چنگ بزند؛ ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زنعمو میشوم. -عکس من و بابام اینجا چکار میکنه؟ توروخدا بگید چی شده؟ هانیه خانم مینشاندم روی زمین و میگوید: آروم باش دخترم... چرا هول میکنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه! خودش هم میداند این حرف توجیهی بی معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو میآید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف میکند که وارد شود، عمو و نجمه بیخبر از همه جا وارد میشوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک میشود؛ زنعمو با صدای خش داری به عمو میگوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم. با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند میشود، عمو متحیر و شوکه، فقط میتواند به سختی بگوید: حوراء! هانیه خانم درآغوشم میگیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زنعمو خطاب به عمو گله میکند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟ هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد! با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک میریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه ای حرف نزده و هیچ نخورده ام. مگرمیشود؟ با حرفهای هانیه خانم، که حالا فهمیده ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده میشوند ،اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم. -بابات دلش نمیخواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش میخورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه میگفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمیخواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر میگرفت، عکساتو میدید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر میخواست.... ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ گریه مان شدت میگیرد؛ کاش پدر میدانست من هم این سالها چقدر دلم پدر میخواسته... کاش اجازه میداد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود. عمو با صدای گرفته میگوید: مامانتم نمیخواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، میگفت : آرامشت بهم میخوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمیذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمیکرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد. انگار زندگی با دشواریهایش، محکم مرا در پنجه میفشارد؛ درخودم جمع میشوم و زانوانم را بغل میگیرم؛ صدای هق هقم خفه میشود، هانیه خانم میپرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست! نرگس من من میکند: جواب نمیده، خاموشه! -یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید میگوید: مگه امروز پرواز نداشت؟ هانیه خانم با کف دست به گونه اش میکوبد: یا ابالفضل العباس! عمو طول و عرض اتاق را میپیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی زمزمه میکند؛ دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه ای افتاده اند و از ماجرای من شگفت زده اند. زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش میکند به من که مثل مرده ها شده ام، چیزی بخوراند؛ من هم گوشه ای کز کرده ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی، خیره ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگی بدون پدر و آرزوهایم میگویم؛ این وسط تنها کسانی که بیخیالند، نوه های هانیه خانم اند که خستگی ناپذیر بازی میکنند. نجمه از آشپزخانه بیرون میآید و میگوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم. عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، میگوید: چرا حامد بیخبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار میکند؛ محمد چندبار آب گلویش را فرو میدهد و صدایش را صاف میکند: والا حاج آقا خیلی ام بیخبر نبود؛ میدونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت، اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه. عمو تکیه میدهد به دیوار: منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟ محمد با درماندگی میگوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره. هانیه خانم درحالی که بشقابها را داخل سفره میگذارد، غر میزند: عین بابای خدابیامرزشه، یهو بیخبر یه کاری میکنه. عمو از پاسخ گرفتن ناامید میشود: حالا کجا رفته؟ یعنی رفته اونجا چکار؟ محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش مینشاند و پاسخ میدهد: ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره. هانیه خانم کنار سفره رها میشود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو به کشتن میده. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بے‌کفن جان دادند من خاکِ پایِ شهدا هستم شهدایی که برایِ دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبقِ اخلاص نهادند..:) @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
๑🌿🧡๑ دختر👸🏻 شده ای که هزاااراان دل♡ بخاطرت ترک وطن کنند ❢ و بشوند مدافع حرم🧔🏻❣ تو🧕🏻 مانند اوݪین خاکریز جبهـ✾ـہ است ... ❍کہ دشمن براے تصرف سࢪزمینے حتما باید اوݪ آݩ ࢪا بگیرند ... ✾ــــــᏪـــــ✾ [پس بگـذاربــہ‌چـادرٺ‌‌💎پـیلـہ‌ڪـننـد، بـہ‌‌پـروانــہ‌شـدنـټ‌مۍارزد🦋] ○●○ ღـام
حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله… @asganshadt
﷽ دختران با آراستن خود به زیور ؛ تقوا ... عفافـ ... دانش ... ایستادگے... تربیتــ صحیح فرزند ... اهمیتــ دادن به خانواده ... در راه حضرتــ زهرا حرکتــ کنند . 💚 @asganshadt
همیشه می گفت : زیباترین شهادت را میخواهم ! یک بار پرسیدم : شهادت خودش زیباست ، زییاترین شهادت چگونه است ؟! در جواب گفت : زیباترین شهادت این است که جنازه ای هم از انسان باقی نماند..... اللهم اارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک بحق شهدا شهدا از خود چیزی نداریم و دست خالی پی شهادت به امید نگاه شما میگردیم😔❤️
سلام عاشقان شهادت داریم به سالروزشهادت نبی مکرم اسلام حضرت محمد(ص)وفرزندبزرگوارایشان امام حسن مجتبی(ع)نزدیک میشویم ودراین روزها شبهاتی درموردامام حسن وصلح بامعاویه هست که مابه ان می پردازیم:
آیا صلح با دشمن و چشم پوشی از حق خود و حقوق مؤمنان و مسلمانان با مبانی شیعه و مکتب اهل بیت(ع) منافاتی ندارد؟ اصولاً راز پذیرش صلح امام حسن(ع) چه بوده است؟ علل و عواملی که وی را وادار به پذیرش صلح نموده اند، چه بوده است؟ هر یک از پیشوایان و امامان معصوم(ع) به یک فضیلت و برجستگی ویژه ای مشهور و معروف شده اند، در حالی که همه آنان، از عصمت و طهارت بهره مند و دارای اخلاق و صفات کامل انسانی بودند و در هیچ کدامشان نقص و ضعفی عارض نشده و همگی در قلّه شایستگی و برتری قرار داشتند. در میان آنان، امام حسن مجتبی (ع) به ویژگی بردباری و صلح خواهی معروف شده است. وی نه تنها پس ازپذیرش صلح، بلکه پیش از آغاز امامت و بر عهده گرفتن امر خلافت، در دوران کودکی، به این صفت کامل انسانی متّصف بود. رسول خدا(ص) در حالی که امام حسن مجتبی(ع) کودکی خردسال بود، درباره اش فرمود: انّ إبنی هذا سیّدٌ یصلح اللّه به بین فئتین عظیمتین، یعنی: این پسرم (حسن بن علی) همانا شخصیت و سیّد بزرگواری است که خداوند سبحان به وسیله او، میان دو گروه بزرگ، صلح و آرامش برقرار می کند. این حدیث شریف، با عبارت های مختلف، از سوی راویان شیعه و اهل سنّت نقل شده است.(2) امامان معصوم (ع) متناسب با شرایط و اوضاع حاکم بر عصر خویش و بنابر وظیفه ای که خداوند متعال بر عهده آنان گذاشته بود، اقدام و به آن پای بند بودند. اوضاع عصر امام حسن مجتبی(ع) و شرایط آن زمان، اقتضا می کرد که آن حضرت، علی رغم میل باطنی اش، صلح با معاویه را به پذیرد و حکومت را به وی واگذارد و این، وظیفه ای بود که از سوی پروردگار متعال بر عهده وی گذاشته شده بود. بی تردید راز بسیاری از کردار و رفتار امامان(ع)، به مرور زمان برای شیعیان و پژوهندگان حقیقت خواه روشن گردیده است، ولی راز و سرّ پاره ای از آن ها شاید تاکنون شفّاف و روشن نشده و شاید آنچه گفته می شود، تنها گمانه ای بیش نباشد و در آینده، ادله روشن تر و گویاتری پیدا گردد. درباره صلح امام حسن مجتبی(ع) نیز علل و فلسفه هایی بیان شده است که برخی از آن ها منطقی و قانع کننده است، ولی ممکن است در ورای آن ها، راز بزرگتری وجود داشته که غیر از خود آن حضرت و امامام معصوم(ع) کسی از آن اطلاعی نداشته باشد. به بیان دیگر، دانش و اطلاعات امامان معصوم(ع) به مراتب بالاتر و عالی تر از اطلاعات و دانش دیگران است و آنچه که آن بزرگواران از طریق الهام آسمانی به آن دست یافته و عمل کرده اند، عقل سایر دانشمندان و پژوهندگان عالم در دست یابی به آن ها ناتوان است. 2ـ در دین مبین اسلام، جهاد و جنگ با دشمنان و بدخواهان، دارای ارج و مقام ویژه ای است و از عبادت های بزرگ خدا شمرده می شود، امّا باید دانست که جهاد، اصالتاً و ذاتاً مطلوب اسلام نیست، بلکه به دلیل ضرورت هایی که اجتناب از آن ها غیر ممکن است، واجب و مهم شمرده می شود. خواسته اصلی اسلام برای بشریت، عبارت است از: آزادگی، حقیقت جویی، رفع محرومیت فکری و اجتماعی، ستم ستیزی و ظلم ناپذیری، رفع تبعیض نژادی و قومی، برقراری قسط و عدالت اجتماعی، تقوا پیشه گی و خدامحوری در تمام مراحل زندگی. چنین ارزش های والا و آرمان های بلند و مقدّس، در محیطی أمن و آسایش به دست می آید و پیامبران الهی (ع) همگی پس از رفع ستم کاری های مستکبران و مستبدان در صدد تشکیل چنین محیطی بودند. دعوت اصلی اسلام، همزیستی مسالمت آمیز و صلح و آرامش بین مردم، به ویژه میان مسلمانان است. قرآن کریم، همه انسان های موحد و مؤمن را به همزیستی و آرامش کامل فرا می خواند و می فرماید: «یا ایّها الّذین آمنوا ادخلوا فی السّلم کافّةً؛(3) یعنی: ای ایمان آورندگان، همگی به صلح و آرامش در آیید.» در جای دیگر فرمود: «انّماالمؤمنون اخوة فاصلحوا بین اخویکم؛(4) همانا، ایمان آورندگان برادران یکدیگرند، پس میان برادران خود آشتی برقرار نمایید.» امام حسن مجتبی(ع) که راز دار و سنگربان مقام نبوّت و امامت است، بیش از همه انسان ها به پاسداری از تلاش های جدّش محمد مصطفی(ص) و عدالت پروری پدرش علی مرتضی(ع) می اندیشید. او خود را در برابر آن ها مسؤول می بیند و احساس می کند که با ادامه نبرد و خون ریزی به چنین مقصودی دست نخواهد یافت و راه آسان تر و کم خطرتری نیز وجود دارد که آن، صلح است. بنابراین، پذیرش صلح و آرامش، نه تنها منافاتی با مبانی فکری و عقیدتی مکتب اهل بیت(ع) ندارد، بلکه خواسته اصلی آن می باشد.
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❤️ جمله آخر محمد، بدجور تکانم میدهد و نگرانی به وجودم چنگ می اندازد؛ نگران غریبه ای شده ام که الان آشنا درآمده؛ نگران مجهولی که حالا از هر معلومی معلوم تراست، نگران واژه غریبی به نام برادر؛ یادم نمی آید برای نیما نگران شده باشم، با اینکه از مادر یکی هستیم، ولی چندان علاقه ای به او ندارم، نمیدانم باید درباره این برادر جدید چه حسی داشته باشم؟ نرگس که تا الان با گوشی اش کشتی میگرفت، ناگاه میگوید: بالاخره روشن شد! الان برمیداره! هانیه خانم برمیگردد و با اضطراب میگوید: بذار رو بلندگو! نرگس اطاعت میکند، بعد از چندبار بوق زدن، صدای ناواضحی از پشت خط میگوید: جانم مادر؟ هانیه خانم خودش را به نرگس میرساند و گوشی را میقاپد: تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه؟ صدای خنده می آید: شرمنده اتون شدم مادر، ببخشید؛ اخه پروازم داشت دیر میشد؛ این ماموریتم نمیشد کاریش کنم، باید میرفتم حتما، شرمنده. هانیه خانم گریان و گله مند میگوید: الان که باید باشی نیستی! چکار کنم از دست تو؟ خواهرت اینجا داره دور از جونش دق میکنه! صدا دیگر نمیخندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود میگیرد: خواهرم؟ حوراء؟! چرا؟ چی شده؟ او تمام مدت مرا میشناخته و من نه! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم میآید، هنوز با او غریبه ام. هانیه خانم های های میگرید: امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید. جواب نمیآید. دلم میخواهد بدانم چه حالی شده؟ اصلا نگران من هست یا نه؟ عمو گوشی را میگیرد و به حامد میگوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید میموندی گذاشتی رفتی؟ صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده میگوید: سلام حاجی... من که... نمیدونستم... حالا میتونم باهاش حرف بزنم؟ با من؟ حامد با من حرف بزند؟ صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم، هیچوقت باهم هم کلام نشدیم، حالا میخواهد با من حرف بزند؟ اصلا حرفی با او ندارم! با هیچکس جز پدر حرفی ندارم. عمو گوشی را به سمتم میگیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم، میگوید: صداتو میشنوه، حرفتو بزن! چشمانم را میبندم و منتظر میشوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟ با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان میگوید: حوراء خانم... نفسش را بیرون میدهد، نمیداند چه بگوید: من شرمنده شمام... نمیدونستم اینجوری میشه... ان شاالله ماموریتم تموم شد میام، جبران میکنم... ببخشید... شرمندم. صدایش در گلو میشکند و نفس عمیق میکشد؛ عمو میگوید: تموم شد؟ دیگه کاری نداری؟ -نه. هانیه خانم اشاره میکند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟ -کی برمیگردی؟ بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا کنید اتفاقی برای زوار اباعبدالله ع نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا یا علی. -مواظب خودت باش پسرم، فعلا. ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زنعمو تلفن را به سمتم میگیرد: مامانت میخواد باهات حرف بزنه. نمیداند صدایم در نمیآید، تلفن را روی گوشم میگذارم، انتظار دارم مادر الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت، اما اینطور نیست، خشمگین فریاد میزند: واسه چی رفتی خونه اونا؟ بغضم میشکند، بی صدا، جواب نمیدهم؛ بلندتر داد میزند: مواظب باش خامت نکنن! حوراء! میشنوی صدامو؟ الو؟ به سختی میگویم: الو. گوش کن ببین چی میگم... باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی! تو دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد! کی برات پدری کرد؟ هان؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم راحت زندگی کنی، همین روزام میخواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم. لحن مادر آرامتر شده، یعنی میداند حرفهایش تا عمق وجودم را میسوزاند؟ او جای من نیست که بفهمد چه حالی دارم، او هجده سال بی پدری نکشیده، پدر او شهید نشده، نمیفهمد؛ دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زنعمو میدهم و سرم را میگذارم روی زانوهایم. هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم میگیرد و رو به عمو میگوید: بذارین امشب اینجا بمونه، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست. عمو برای کسب تکلیف به من نگاه میکند: از نظر من که مشکلی نداره، خودش اگه میخواد بمونه. سر تکان میدهم؛ دلم میخواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پدر زندگی کنم. هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می اندازد و پرده ها را کنار میزند: بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه شبا. نگاهی به رختخواب میاندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده ام؛ محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است؛ پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست. رختخواب خودش را هم کنارم پهن میکند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم میگذارد و چراغها را خاموش و درها را قفل میکند؛ بعد هم خسته، در رختخواب مینشیند. اما مرا میبیند که هنوز ایستاده ام: بخواب عزیز دلم، خسته ای، بخواب فردا خیلی کار داریما! مینشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه هم حرف نزده ام؛ آرام دستش را روی شانه هایم میگذارد و با حالتی مادرانه، میخواباندم و پتو رویم میکشد، مسحور رفتارش شده ام؛ دراز میکشد و دستانم را میگیرد: انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمیکردم یه روز بیای پیشم... همیشه با خودم میگفتم حوراء من الان کجاست؟ داره چکار میکنه؟ اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را میشکنم: بابام چکار میکرد این چندسال؟ چرا سراغمو نگرفت؟ ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺دنیا اگر گذاشت که پیدا کنم تو را فرصت بده به من که تماشا کنم تو را 🌺پیچیده‌ ای شبیهِ معما شبیهِ شعر هی فکر می‌کنم که چه معنا کنم تو را سلام بر ابراهیم @asganshadt
3ـ صلح امام حسن مجتبی(ع) از انقراض شیعه و نابودی محبان و پیروان مکتب اهل بیت(ع) به دست سپاهیان معاویه پیش گیری کرده است. معاویة بن ابی سفیان به دلیل کینه های عصر جاهلیت و نبردهای خونین قریش بر ضد رسول خدا(ص) که بسیاری از آن ها با آتش افروزی و فرماندهی پدرش ابوسفیان شعله ور می شود و از این سو با رهبری پیامبر اکرم(ص) و مجاهدت های امیرمؤمنان(ع) به پیروزی سپاه اسلام می انجامید، قلبی آکنده از عداوت و دشمنی نسبت به خاندان پیامبر(ص)و فرزندان امیرمؤمنان(ع) و یاران و شیعیانش در خود احساس می کرد. خلافت امام علی بن ابی طالب(ع) و جنگ صفین، آتش کینه نهفته وی را شعله ور و او را به تلاش آشکار و پنهان در نابودی مکتب اهل بیت(ع) واداشت. ادامه نبرد امام حسن(ع) با معاویه و احتمال پیروزی سپاهیان شام بر سپاهیان عراق، آرزوی دیرینه معاویه را برآورده می کرد و او با این بهانه شیطانی، ریشه اسلام ناب محمّدی را می خشکانید و به جای آن، اسلام تحریف و تفسیر شده امویان را ترویج می نمود. امام حسن(ع) به این مسئله، فطانت داشت و بدین جهت در برابر گلایه ها و انتقادهای برخی از یاران و شیعیان می فرمود: «ویحکم، ما علمت، واللّه الُّذی عملت خیر لشیعتی ممّا طلعت علیه الشمس او غربت. ألا تعلمون انّنی امامکم مفترض الطّاعة علیکم واحد سیّدی شباب اهل الجنة بنصّ من رسول اللّه(ص) علیّ؟ قالوا: بلی. قال (ع): أما علمتم انّ الخضر(ع) لمّا خرق السّفینة و أقام الجدار و قتل الغلام، کان ذلک سخطالموسی بن عمران، اذ خفی علیه وجه الحکمة فی ذلک،(5) و کان ذلک عند اللّه تعالی ذکره حکمة و صواباً...(6)؛وای بر شما، چه می دانید به آنچه که من انجام دادم، به خدا سوگند آنچه که من انجام دادم(یعنی صلح با معاویه) برای شیعیان من، بهتر است از هرچه که بر آن خورشید می تابد و بر آن غروب می کند. آیا نمی دانید من امام شما هستم که پیرویم بر شما واجب و فرض است.(آیا نمی دانید) من یکی از دو سید و سالار جوانان بهشت، به نصّ رسول خدا(ص) هستم؟ گفتند: بلی، می دانیم. امام (ع) فرمود: آیا دانسته اید این موضوع را که حضرت خضر(ع) هنگامی که کشتی را سوراخ، دیوار را بازسازی و پسر بچه ای را کشت، موجب ناراحتی و خشم حضرت موسی(ع) گردید؟ زیرا حکمت و فلسفه چنین اموری بر موسی(ع) پنهان و ناآشکار بود، در حالی که آن ها در نزد پروردگار متعال، حکیمانه و بر طبق صواب بود. امام حسن مجتبی(ع) در سخنی دیگر، در پاسخ کسی که وی را پس از پذیرش صلح، با جمله «یا مذلّ المؤمنین» خطاب کرد، فرمود: «ما أنا بمذلّ المؤمنین ولکنّی معزّالمؤمنین. انّی لمّا رأیتکم لیس بکم علیهم قوّة، سلمت الأمر لأبقی أنا و أنتم بین أظهر هم، کما عاب العالم السّفینة لتبقی لأصحابها، و کذلک نفسی و أنتم لنبقی بینهم؛(7) من، خوار کننده مؤمنان نیستم، بلکه عزّت دهنده آنان می باشم. زیرا هنگامی که دیدم شما(شیعیان) را توان برابری و ایستادگی با آنان (سپاهیان شام) نیست، أمر حکومت را واگذاردم تا من و شما(علی رغم میل آنان) باقی بمانیم. همان طوری که شخص دانایی، یک کشتی را عیب دار می کند تا برای مالکان و سرنشینانش باقی بماند (و از دستبرد غارت گران و ظالمان محفوظ بماند). داستان من و شما این چنین است، تا بتوانیم میان دشمنان و مخالفان باقی بمانیم. هم چنین امام حسن(ع) در پاسخ به پرسش ابوسعید، درباره علت پذیرش صلح با معاویه فرمود: «ولولا ما أتیت لما ترک من شیعتنا علی وجه الأرض احد الّا قتل؛(8) اگر من این کار را انجام نمی دادم(و با معاویه صلح نمی کردم) هیچ شیعه ای از شیعیان ما در روی زمین باقی نمی ماند و همگی(به دست سپاهیان معاویه) کشته می شدند. 4ـ صلح امام حسن(ع) عمل به تقیه بود. تقیه، یکی از مختصّات و معارف بلند اسلامی، به ویژه مکتب اهل بیت(ع) است. مفهوم تقیه این است که انسان در مواردی از روی ناچاری و ضرورت، خود را مخالف عامه مردم (ناآگاه) و یا حکومت غاصب و ستم کار نشان ندهد و به منظور حفظ اسلام، یا جان و ناموس خود و یا مسلمانی از ابراز و اظهار برخی از معتقدات و یا کردار و رفتار خود چشم پوشی و وضعیت موجود را تحمل کند. صلح امام حسن(ع) نیز این چنین بود. آن حضرت برای حفظ اسلام و مصون ماندن آن از هرگونه انحراف و اعوجاج و جلوگیری از کشتار بی رحمانه مسلمانان، به ویژه کشتار هدفمند پیروان مکتب اهل بیت(ع)، به ظاهر با قدرت و سلطه زمان خود کنار آمد و حکومت را به وی سپرد. پیداست که تصمیمات تقیه ای، تصمیمات اجباری و لاعلاجی است و تمامی امامان معصوم(ع) در عصر امامت خویش با این مسئله روبه رو بودند، غیر از آخرین آنان، حضرت حجت بن الحسن(ع) که در عصر قیام و حضور وی، هیچ تقیه ای جایز نمی باشد. امام حسن مجتبی(ع) نیز در حدیثی به آن اشاره کرد و فرمود: أما علمتم انّه ما منّا أحد الّا و یقع فی عنقه بیعة لطاغیة زمانه، الّا القائم الّذی یصلّی روح اللّه عیسی بن مریم(ع) خلفه، فانّ اللّه عزّ و جلّ ـ یخفی ولادته یغ
یب شخصه لئلّا یکون لأحد فی عنقه بیعة اذا خرج؛(9) آیا دانستید به این که از ما (امامان معصوم(ع)) کسی نیست، مگر این که بیعت طاغی زمانش برگردن اوست، مگر قائم (آل محمد(ص)) همان امامی که روح خدا، حضرت عیسی بن مریم(ع) در پشت سرش نماز می خواند. چه این که خداوند متعال، ولادتش را پنهان و وجودش را غایب نمود، تا در آن هنگامی که قیام می کند، بیعت هیچ کس بر عهده او نباشد. امام حسن مجتبی(ع) در جای دیگر، در پاسخ معترضان به صلح فرمود: «...و انّ أبی کان یقول: و أیّ شی ء أقرّ للعین من التّقیّة، انّ التّقیة جنّة المؤمن، ولولا التّقیّة ما عبداللّه...(10) پدرم (امام علی بن ابی طالب(ع)) می فرمود: چه چیزی چون تقیّه، مایه روشنایی چشم است؟ همانا تقیه سپر مؤمن است و اگر تقیه نبود، خداوند سبحان، پرستش نمی شد. پیش از همه امامان معصوم(ع)، خود امیرمؤمنان(ع) پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) به مدت بیست و پنج سال با این وضعیت روبه رو بود و به اجبار و اکراه، از حق خود چشم پوشی کرد. امام حسن مجتبی(ع) نیز ناچار بود برای حفظ اسلام و وحدت مسلمانان، چنین امر مکروهی را به پذیرد. خود آن حضرت در این باره فرمود: «و انّ هذا الأمر الّذی اختلفت فیه أنا و معاویة حقّ کان لی، فترکته له، و انّما فعلت ذلک لحقن دمائکم و تحصین اموالکم،(11) و ان ادری لعلّه فتنة لکم و متاع الی حینٍ؛(12) همانا در این امری که من و معاویه درباره آن اختلاف داشتیم(یعنی حکومت و خلافت اسلامی) حقّ من بود، ولی ان را ترک و به وی واگذاردم و این کار را به خاطر حفظ جان و خونتان و هم چنین حفظ مال و دارائی هایتان انجام دادم، و نمی دانم شاید این آزمایشی برای شماست و مایه بهره گیری تا مدتی (معیّن) می باشد.»