♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتادوپنجم
چشم از تصویر لرزان ماه در حوض برمیدارد و مستقیم نگاهم میکند:
خواهر داشتن خیلی خوبه، دلت گرم میشه به حضورش؛ لوست میکنه ازبس محبت میکنه!
نمیدونم همه خواهربرادرا همینطورن یا فقط ما اینطوری هستیم؟!
چشمانش پر از محبت است و میدرخشد، دوست دارم تا قیام قیامت نگاهش
کنم.
نمیدونی تو سوریه، بغل گوشمون چه خبره؛ چیزی که تو تلوزیون و اخبار میبینی یه صدم اون چیزی که واقعیت داره نیست؛ انقدر این داعشیا وحشی اند که حد نداره؛
میدونی، خیلیام حس میکنن مسلمونن! معتقدن برای خدا و پیامبر آدم میکشن! یه جونورای عجیبی هستن اینا...
وظیفه شما طلبه ها اینه که فرق اسلام
رو با عقیده اینا مشخص کنین تو دنیا.
دستم را از زیر چانه ام برمیدارم، به پشت تکیه میدهم و دستانم را ستون
میکنم.
-میترسم حامد! خیلی از آینده میترسم!
-توکل رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه آبجی جان!
گلدان را لب حوض میگذارد و روی تخت، کنار من مینشیند.
بابا خیلی دوست داشت شبا بیاد تو حیاط، نماز بخونه یا ستاره ها رو نگاه کنه.
دلم برای پدر نداشته ام تنگ میشود؛ اصلاشاید حامد را بخاطر شباهتش به
دوست دارم.
قبول دارم، حق داری نگران باشی، ولی خدایی که تا الان هواتو داشته، بعدشم
تنهات نمیذاره.
عکسها را برمیدارد و یکی یکی از نظر میگذراند؛ درهمان حال میپرسد:
حالامیخوای علی رو جدی بگیری یا کلا بیخیالش بشی؟
قلبم میایستد؛ خیره میشوم به ماه و نفس عمیق میکشم؛ نمیدانم چه بگویم؛
سعی میکنم نخندم ولی گوشه لبم کمی کج میشود و نگاه حامد دور نمیماند.
آستین هایش را بالا میزند و لب حوض وضو میگیرد؛
بدون هیچ حرفی به اتاق میرود؛
در حیاط به تماشای ماه مینشینم، مثل پدر؛ فقط کاش صدای مناجات
حامد را از اینجا هم بشنوم...
با اینکه از صبح تا حالا کلی کار کرده و باید خسته باشد، سرحالتر از همیشه
است؛
از صبح تا ظهر اصفهان را ز یر پا گذاشته ایم تا وصیتنامه ها را به دست
خانواده ها برسانیم، اما حامد سریع خداحافظی میکرد که خیلی مزاحمشان نشویم؛ بعد هم برگشتیم خانه واستراحتی کوتاه کردیم،
از عمه خداحافظی کرد و باهم آمدیم
گلستان.
این بار نه فقط با عمه، با خانه و حیاط و گلهایش هم خداحافظی کرد؛ خوبی اش
این بود که امروز درخانه خودمان بودیم و عمه راحت توانست هرچه میخواهد
حامد را درآغوش بگیرد و صورتش را بوسه باران کند؛
و وقتی حامد دستش را به زور میبوسد، مادرانه دست برسر حامد بکشد و بگوید: نکن پسرم... نکن عزیزم...
عمه آن لحظه گریه نکرد، اما شاید بعد از اینکه گفت سپردمت به خدا و آب
پاشید پشت سرمان، دلش مثل کاسه آب ریخت و باران شد.
نباید با هر اتفاق کوچیکی خودتو ببازی؛ دنیام زیر و رو بشه تو تکیه ات به همون
خداییه که دنیا رو زیرو رو میکنه!
آیندتو میتونی خیلی قشنگتر بسازی، به
شرطی که به جای افسوس خوردن برای گذشته، از تجربه هات استفاده کنی؛
اما مطمئنم با علی قشنگتر میشه.
حامد است که با حرفهایش باعث میشود سرم را از روی شیشه بردارم و مستقیم
نگاهش کنم؛
این دو روز با هر دوجمله، یک علی از دهانش درمیآید!
میداند قانع شده ام، اما میخواهد محکم کاری کند.
با اینکه همین دیروز شهدا بودیم، همه جا برایم تازه است؛ گلستان شهدا یکی
از معدود جاهاییست که تکراری نمیشود برایم، و همیشه حس میکنم باید از نو
کشفش کنم؛
از دیوار کوتاهش که میگذری و از خیابان به گلستان پا میگذاری، دنیاعوض میشود؛ انگار از سرزمین مردگان به بهشت برین آمده باشی!
اصلاهمین دیوار حدودا نیم متری که رویش نخل کاشته اند، مرز عالم ملکوت با دنیای ماست و حتی این دیوار، آلودگی هوای شهر و هیاهویش را به داخل راه نمیدهد؛
این را باید به آنها گفت که تمام تلاششان را میکنند دیوارهای بتنی و ضدصدا بسازند!
مشکل صدا نیست، مشکل ماییم که دائم گوش میسپاریم به صدای نخراشیده دنیا!
دوست دارم به تک تک شهدایی که میشناسم سربزنیم؛ حامد هم ساعت
باکسی که نمیدانم کیست قرار دارد، موافقت میکند؛ حالات و رفتارهایش مرا میترساند،
طوری با حسرت به شهدا نگاه میکند که انگار دوست دارد همین حالا پربکشد
تنهایم بگذارد، بیتابی اش من را هم بی تاب کرده.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هفتادوهفتم
اخمهای حامد درهم میرود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون میکردم!
مادر دست حامد را میفشارد:
مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو روشن کن!
مادر میایستد، حامد هم،
چشم از پسرش برنمیدارد؛ حسودی ام میشود، چه زود عزیز شد!
مهره مار دارد انگار!
-حلالم کنید مامان!
من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، توحلالم کن!
دوباره برمیگردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی میکند و
میرود!
حامد متوجه من میشود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده ام:
مگه فیلم هندیه که انقدر گریه کردی؟!
و سرخوشانه میخندد؛
نگاهی به ساعت میاندازد:
اوه! من الان باید برم، تو رو میرسونم تا یه جایی و خودم میرم.
دقیق نمیفهمم چه میگوید؛
رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛
به خودم که میآیم، سر گذاشته ام روی سینه اش و بلند گریه میکنم؛
از خودم بدم آمده که انقدر احساساتی شده ام،
اصاا نمیدانم چه میگویم و چه میگوید؛ فقط میدانم باید از همه مهربانی ها و بزرگواری هایش بگذرم؛
انگار پدر دوباره بخواهد شهید
شود؛
گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار میمیری و زنده میشوی.
سوار ماشین میشویم، تمام راه نگاهش میکنم و او حرف میزند برایم.
تصویرش را اشکهایم تار میکنند.
وقتی ماشین میایستد و بغض آلود حلالیت میخواهد، تازه به خودم میآیم.
-کاش انقدر زود نمیرفتی!
-الانشم دیره؛
ببخشید... اونی که میخواستی نبودم.
-چرا بودی.
و ادامه حرفم را در دل میگویم:
تو بهترین بودی ولی من لیاقتت رو نداشتم.
بحث را عوض میکند:
کارت اتوبوست شارژ داره؟
-نمیدونم!
-بیا مال منو بگیر، یه وقت توی راه میمونی.
تسبیحش را میگذارد کف دستم و مشتم را میبندد:
دعا کن برام.
دستش را میگیرم که ببوسم، اما زورش بر من میچربد و دستانم را به سمت
خودش میکشد و میبوسد.
پیاده میشود و در را باز میکند برایم؛ دستم را میگیرد که بلندم کند:
پاشو آبجی خانم!
دیرم میشه الان،
پاشو خواهرکم، آفرین...
پیاده میشوم و مثل خودش، غافلگیرانه پیشانیش را میبوسم؛
گرچه سخت است و باید روی پنجه پاهایم بلند شوم تا به پیشانیش برسم؛ دستم را میفشارد و میخندد:
مواظب خودت باش.
حال او بهتر از من نیست، او ابریست برعکس من که میبارم، اشکهایم را پاک
میکند:
بسه دیگه! باید دل بکنی از هرچیز غیر خدا تا رشد کنی، هیچ چیز غیر
اون ارزش تعلق نداره.
-اگه عاشق کسی باشی که عاشق خداست چی؟
چقدر راحت خودم را لو دادم!
چقدر احمقم من!
-بخاطر خدا دوست داشته باش، ولی توی عشق بنده هاش متوقف نشو.
دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی ایستگاه اتوبوس؛
هرچه میخواهم بگویم نرو صدایم در نمیآید،
از ذهنم میگذرد به پایش بیفتم ولی نمیتوانم برخلتف خواسته اش عمل کنم؛ باید با دستان خودم، تکه ای از وجودم را جدا کنم؛ پیش از آنکه تقدیر جدایش کند، باید بمیرم پیش از آنکه بمیراندم،
باید حامد را در ذهنم شهید کنم؛
قربانی کنم برای خدا؛ مثل ابراهیم ع...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هفتادوهشتم
قرآن کوچکم را از کیفم درمیآورم و بر سینه میفشارم، قلبم آرام میگیرد.
-برام قرآن میگیری؟
سرم را تکان میدهم؛ آرام میشود:
پس حلال کردی؟
-اگه تو هم حلال کنی آره.
و به زحمت میخندم، از زیر قرآن ردش میکنم؛
نگاهی به ساعتش میاندازد و
سوارماشین میشود.
او مشغول بستن کمربند ایمنی ست و من غرق در او؛
شاید متوجه نگاهم میشود که سرش را بالا میآورد،
با لبخندش دل میبرد و دست تکان میدهد.
و بازهم به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
سلام کجایی؟
پیامیست که به محض رسیدن به خانه برای حامد نوشته ام.
جواب میآید:
سلام فرودگاهم.
شما رسیدی خونه؟
-آره. پروازت کیه؟
-معلوم نیست.
یه چیزیام میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم حضوری بگم منو بزنی!
درحالی که دکمه های مانتو را باز میکنم مینویسم:
چی؟
-شماره ات رو دادم به علی.
مانتو با چوب لباسی از دستم میافتد؛ گوشی را برمیدارم و چندبار جمله را
میخوانم،
به سختی تایپ میکنم:
یعنی چی؟
چرا؟
»-هول نکن خواهر من! شمارتو دادم گفتم شاید تلفنی راحت تر بتونی
باهاش حرف بزنی،
گفتم خبرت بدم که آماده باشی.
با خشم مینویسم:
خدا بگم چکارت کنه!
شکلک خنده میفرستد .
پایین میروم تا کمی با عمه حرف بزنم؛ مشغول گردگیری کتابخانه است، چقدر این کتابخانه را دوست دارد؛
کتابهای خیلی قدیمی زمان انقلاب هست.
تا آخرین کتابهای چاپ شده؛
گاهی فکر میکنم عمه با این کتابها ازدواج کرده!
آرام دستم را روی چشمانش میگذارم، دست نگه میدارد و طعنه میزند:
اصلا نفهمیدم تویی حورا خانوم!
کی هستی؟
نکنه حامدی؟
دستم را برمیدارد و میچرخد طرفم:
این شوخی مال وقتیه که ده نفر اینجا
باشن نه وقتی یه دختر دم بخت بیشتر نداریم!
به قفسه تکیه میدهم و شیطنتم گل میکند:
خودتونو میگید عمه؟
-پس قبول کردی خودت ترشیدی؟
-نه جدا خب بذارید براتون آستین بالا بزنم!
برایم پشت چشم نازک میکند: اولا من قصد ادامه تحصیل دارم، دوما جرات
داری اینا رو به حامد بگو تا حالتو جا بیاره!
-مگه حامدم از این کارا بلده؟!
-اوه چه جورم!
یادت نیست اون شب دعوا راه انداخت؟
-بحثو عوض نکنین دیگه!
جدی میگم، تنها میشید گناه دارید.
-این یعنی بله رو به علی گفتی؟
مبارکه!
خاک بر سرم!
چه سوتی وحشتناکی!
حالا بیا و جمعش کن!
به من من میافتم:
نه...
منظورم این نبود که! کلت خونه خیلی سوت و کوره.
-بچه های تو و علی شلوغش میکنن انشالله !
گله مندانه و کشدار مینالم:
عمه!
میخندد: جان عمه؟ نشنیدی میگن چاه مکن بهر کسی؟
با صدای زنگ پیامک از جا میپرم،
شماره ناشناس است؛ پیام را باز میکنم:
سلام علیکم.
مصدق خواه هستم. ببخشید مزاحم شدم. اشکال نداره الان تماس
بگیرم؟
چه رسمی!
نمیدانم جواب بدهم یا نه؟
شاید اگر فوری جواب بدهم، فکر کند چقدر معطلش بوده ام،
باید کلاس بگذارم؛
یک ربعی صبر میکنم تا هم حرفهایم سبک سنگین شوند، هم او حس کند سر من خیلی شلوغ است.
-علیکم السلتم. مراحمید.
من از او رسمی ترم!
به دقیقه نرسیده همراهم زنگ میخورد؛ برعکس من، او اصلت اهل کلاس گذاشتن نیست،
عرق بر پیشانی ام مینشیند؛ نفس عمیقی میکشم که بر مسلط شدنم تاثیری ندارد، تماس را وصل میکنم و روی بلندگو میگذارم:
بفرمایید.....
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ادامه دارد......
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_هفتادوششم
هردو به پهنای صورتمان اشک میریزیم؛ حتی خودم هم نمیدانم چرا گریه
میکنم.
گله دارم، نگرانم، میترسم...
حامد بیشتر از هرکسی مرا میفهمد و اگر برود، تنهای تنها میشوم...
دست به دامان شهدا شده ام و همه چیزم را نذر کرده ام که
بماند.
حدود 4بعد از ظهر است که برمیگردد به طرف در ورودی، زود است؛
با تعجب میپرسم:
مگه پنج و نیم پرواز نداشتی؟
-با یکی قرار دارم.
ماشینی مدل بالا جلوی در میایستد؛ خدای من!
مادر! مادر و نیما از ماشین پیاده
میشوند؛
حامد اشکهایش را پاک میکند، با شوق کودکانه ای چشم دوخته به مادر،
من مبهوت عقب میروم و لبه سکویی مینشینم؛
حامد سر جایش ایستاده و مادر باطمانینه به طرفش میرود؛
نمیدانم چطور مادر را راضی کرده که ببیندش، به چندقدمی هم که میرسند، حامد جلو میرود که در آغوش مادر آرام بگیرد،
امامادرخودش را عقب میکشد و به سردی دست میدهد.
باورم نمیشود همین مادر به ظاهر بی احساس، اشکی بر گونه اش غلتیده باشد و بعد از برانداز کردن سرتاقدم حامد، او را در آغوش بکشد؛
مادر هرکه باشد، مادر است،
برای بچه هایش جان میدهد و دلش تنگ میشود،
ناگاه دل من هم مادر رامیخواهد، اما ترجیح میدهم فاصله ام را حفظ کنم که راحت باشند.
همانقدر که دخترها بابایی اند، پسرها وابسته مادرند؛
همانقدر که دخترها محتاج راهنمایی و حمایت پدرند، پسرها محبت و مشورتهای مادر را میخواهند.
من وحامد هردو محروم بوده ایم از این موهبت های الهی...
قطعا عمه درحد توانش برای حامد مادری کرده ولی هیچکس مادر نمیشود؛
این را من میفهمم که باوجود سردی
مادرم، عاشقش هستم...
مادر زن مغروریست ولی هیچوقت نتوانسته چشمهایش را پنهان کند.
دستی از پشت سر محکم به شانه ام میخورد،
آه از نهادم بلند میشود، قطعا
نیماست؛
کلافه برمیگردم طرفش:
تو بعد دوسال هنوز آدم نشدی؟
مگه فکر میکنی خودت آدم شدی؟
-هرهرهر! جنابعالی خوش میگذره دیگه کسی نیست اذیتش کنی؟
دوباره به مادر و حامد نگاه میکنم که روی نیمکتی نشسته اند؛ چهره مادر
درهم رفته و حامد متواضعانه صحبت میکند.
-قراره بعد کنکور یکتا باهم عقد کنیم.
-مبارکه!
-تو چی؟ قضیه علی به کجا رسید؟
لبم را میگزم؛ خدایا این از کجا فهمید؟ فقط خواجه حافظ شیرازی مانده که
احتمالا نیما او را هم در جریان میگذارد، ترجیح میدهم ساکت باشم.
چندروز پیش با عمو رحیم اومد خونمون؛ بهش میخورد بچه خوبی باشه، از
مثبت حزب اللهی ها!
ولی خوب دستش ناقصه دیگه!
-نقص و کمال آدما خیلی تعریفای دیگه داره!
به به! چقدرم مدافعشی!
یعنی به همین زودی...؟!
تازه متوجه میشوم چه آتویی دست چه کسی داده ام!
شروع میکند به سخنرانی کردن:
حالا من گفتم پسر خوبیه، ولی با یه دست ناقص و یکم آه در بساط
نمیشه زندگی کردها!
عاقل باش!
-چقدر دلسوز شدی!
بعد دوسال، یکم دلم برات تنگ شده! سوژه خندمون رفته! تو نباشی من به کی بخندم؟
حوصله کل کل کردن را ندارم؛ وای! چقدر حرف میزند، از همان اول همینطور
بود؛
حرف حساب هم که نمیزند، چرت و پرت میگوید؛
سعی دارم بیتوجه به نیما، مادر و حامد را نگاه کنم، غرور مادر و خاکساری حامد را؛ دقیق میشوم به صورتشان،
گریه میکنند؛ چقدر شبیه هم اند!
ناگاه حامد از نیمکت می افتد!
نیما هم ساکت میشود؛ حامد روی پاهای مادر افتاده و مادر خم شده تا بلندش کند،
به نیما پشت کرده ام که اشکهایم را نبیند.
انگار حامد عمری منتظر این لحظه بوده؛ چرا من که فرصتش را داشتم، یکبار پای
مادر را نبوسیدم؟
مادر حامد را بلند میکند و مثل پسربچه ای در آغوش میگیرد؛
همراه نیما زنگ میخورد:
جانم پدر؟
-چشم الان راه می افتیم!
قطع میکند و به طرف مادر میرود: مامان! بابا زنگ زد گفت بیایم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هقتادونهم
نفسش را بیرون میدهد: سلام.
-سلام.
-ببخشید مزاحم شدم، شبتون بخیر.
پیداست او هم هول کرده، جواب نمیدهم که سردرگمی ام لو نرود.
-حالتون خوبه؟
با همان صدای ضعیف میگویم:
الحمدلله.
-خدا رو شکر.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
آقاحامد گفتن تماس بگیرم راحت ترید.
بازهم با سکوتم روبرو میشود.
-الان هرچی بخواید در خدمتم.
وقتی دوباره میگوید الو... ببخشید... متوجه میشوم سکوتم کمی طولانی شده؛
جمله ام را کمی مزمزه میکنم و به خودم جرات میدهم:
شما درباره من چی میدونید؟
صدا صاف میکند:
بالاخره هم آقاحامد، هم مادرم درباره خصوصیات اخلاقیتون برام صحبت کرده بودن،
مگه حامد از من به شما نگفته؟
منظورم شرایط خانوادگیم بود؛
من توی شرایط عادی بزرگ نشدم، خیلی بامحیطم شما فرق داشته.
-خوب؟ شما که انتخاب نکردید شرایطتون این باشه،
برای همه ممکنه پیش بیاد؛
ولی اینطور که فهمیدم، خیلی خوب زندگیتونو مدیریت میکنید و تسلیم
مشکلات نشدید،
این از نظر من یه امتیازه.
-بالاخره انقدری که شما میگید آسون نبوده؛ توی تنهایی زندگی کردن، آدم
رو یه جور دیگه میسازه،
با عقده عاطفی و انزوا و افسردگی.
متوجهم، نمیتونم بگم درکتون میکنم چون تا حالا شرایطشو نداشتم، فکر میکنم اما شما اینطور نیستید؛
کسی که به خدا متصله، خدا خودش کفایتش میکنه و هواشو داره؛
من اصلا کاری به گذشته شما ندارم و میخوام درباره الان حرف بزنیم؛
همیشه سعی کردم در حال زندگی کنم و غصه گذشته و آینده ای که خدا برام
نوشته رو نخورم.
اینی که میگید یعنی جبرگرایی، پس اختیاری که خدا به انسان داده چی؟
نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی
میگوید؛
دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز
میکند و با هیجان میگوید:
بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر
خنده.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادویکم
این انشاالله، گفتنش مثل بلندکردن وزنه ده تنی بود؛
یعنی دعا کنی برایش که...
بماند!
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود. میگوید:
وقتی رفتی تشییع، دعامون کن...
برای عاقبت بخیریامون...
به جای منم گریه کن، به جای منم سینه بزن، به جای منم یا حسینعلیه السلام بگو! جامو پر کن!
التماس دعای شدید!
میخواهم بگویم محتاجیم که قطع میشود و تلاش نمیکنم دوباره تماس
بگیرم؛
به اتاقش میروم که نگذاشته ام خاک روی وسایلش بنشیند؛
بیت شعری که علی به خط شکسته نستعلیق برایش نوشته و قاب کرده را زیر لب میخوانم:
میخواهم از خدا به دعا صدهزار جان
تا صدهزار بار بمیرم برای تو!
...یا حسین
کاش میدانستم عزاداریهایش در سوریه چه شکلیست؟
امسال هیئتمان را بدون حامد گرفته ایم؛ و چقدر جایش خالی ست.
دیروز در تشییع شهید حججی، خودم نبودم؛
حامد بودم، اصلا انگار به جای همه
گریه کردم و سینه زدم؛
حتی بجای توریستهایی که آمده بودند بازدید میدان امام و مبهوت به جمعیت نگاه میکردند؛
عمه را هم گم کردم، همراه آنتن نمیداد،
بعد مراسم هم که یکدیگر را پیدا کردیم، ده دقیقه در آغوشم اشک ریخت.
نمیدانم نگران من بود یا حامد؟
علی و پدرش رفته اند نجف آباد برای مراسم،
اما من و عمه نرفتیم برای
کارهای نذری پزان؛ دو سال پیش، همین موقعها بود که پیدایشان کردم؛ در همین نذری پزان؛
تلوزیون روشن است و مراسم تشییع در نجف آباد را نشان میدهد؛
محشری به پا شده! اگر برای نوکر ارباب خدا انقدر ریخت و پاش کرده باشد، برای خود ارباب چه کرده!
بیخود نیست که میلیونی به زیارت اربعین میروند؛
صدای مداحی روی تصاویر پخش میشود:
عجب محرمی شد امسال/ شهید بیسرم برگشته/
بیاید بریم به استقبالش/ مدافع حرم برگشته... /
وای... غمت غم وطن شد/
وای... سر تو بی بدن شد/
وای... خدا رو شکر عزیزم/ که پیکرت کفن شد...
ناگهان عمه میگوید:
نگران حامدم! به دلم شور افتاده!
نجمه دلداری میدهد: نترسین مامان؛ انشاالله حالش خوبه.
عمه اما آرام نمیگیرد؛ دنبال تلفن میگردد: بذار بهش زنگ بزنم.
به اتاق میرود و بعد بیست دقیقه، بیرون می آید درحالی که آرام شده؛ توانسته
چند کلمه ای با حامد صحبت کند.
پیام میدهم: شب عاشورا اونجا چه حالی داره؟
جواب میآید:
چه پنهان، تازگیها خواب اقیانوس میبینم/ قفس تنگ است ای
صیاد! واکن بال و پرهارا...
التماس دعا
هرچه میگیرمش، در دسترس نیست و جواب پیامک هم نمیدهد،
شب عاشورا را با چشمان بیدار صبح میکنم.
کارهایی باید برای نذری و روضه به من محول شده را از شب قبل و صبح زود
انجام میدهم،
میخواهم عاشورایم را تنها کنار پدر باشم؛ کمی که کارها سبکتر میشود،
آماده میشوم که بروم گلستان؛
یکی دو ساعتی به ظهر مانده است،
نماز ظهر عاشورایم را هم همانجا میخوانم.
خیابانها شلوغند؛ مخصوصا خیابانهای منتهی به گلستان؛
از میدان بسیج به بعدکلا بسته است برای تردد دسته های عزاداری،
روی پل هوایی میایستم.
دسته های عزاداری هیئتهای مختلف از دو طرف خیابان میآیند و وارد گلستان میشوند؛
علمها و پرچمها روی دست میچرخند و نوحه های قدیمی تکرار میشوند؛
هر دسته ای به سبک محله خودش سینه میزند؛
دسته آبادانیها، نایینی ها، شهرکردیها
و...
قیامت کوچکیست و حال غریبی دارم.
در گلستان میچرخم و سینه میزنم
برای خودم،
انگار شهدا هم ایستاده اند به سینه زنی و اصلا آنها میاندارند.
بعد از نماز ظهر عاشورا که با حال پریشان اقامه کردیم، راهی میشوم سمت خانه.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من ❤️
#قسمت_هشتادم
جلوی در خانه منتظرمان اند؛
اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم،
چه بوی گلابی میآید! جای مادر خالی!
از عطر مشهدی بدش میآید؛
همیشه میگفت:
بوی امامزاده میده!
علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شده ای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب میراند؛ اما به من ربطی
ندارد؛
بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند،
من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را /
جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید:
اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند:
چرا وایسادی دخترم؟
متوجه میشوم علی منتظرم ایستاده، گیرم انداخته اند!
چارهرای نیست؛
کفشهایم را میپوشم؛ خجالت میکشم کنارش راه بروم؛
سر صحبت را باز میکند:
درباره حرفاتون فکر کردم.
در ذهنم صحبتهای دیروز را مرور میکنم که میگوید:
با یه ازدواج درست، خیلی از خلاءهای عاطفی پر میشه.
تا ته منظورش را میخوانم که حرف دلم را زده است؛
چقدرهم از خود راضی اند آقا!
لابد منظورش از ازدواج درست، خودش است!
دلم میخواهد قدم بزنیم؛
تعارف میکند که بنشینیم، اما خودش هم رغبتی برای نشستن ندارد؛
این را در لفافه میگوید:
دوست ندارم یه جا ساکن باشم، میشه
راهو ادامه بدیم باهم؟
ته دلم غنج میرود! به خودم نهیب میزنم: جمع کن خودتو دختر!
درحال قدم زدن میپرسد:
با مادرتون صحبت کردید؟
-خیلی موافق نیستن، ولی واگذار کردن به خودم.
بله بخاطر دستم؛ به خودمم گفتن، نگرانتونن؛ قدرشونو بدونین، خیلی دوستتون دارن.
دقایقی در سکوت میگذرد، ناگاه میایستد:
کی باورش میشد یه ترکش دو و
نیم سانتی منو از وسط میدون جنگ و خون و خاک بکشونه ایران و بعد عنایت
امام رضا ع منو مقابل شما قرار بده؟
زیرلب میگویم:
همه چی توی دنیا به هم ربط داره!
ادامه راه را درباره آینده حرف میزنیم.
-سلام! خوبی؟
صدا واضح نیست اما شنیده میشود: سلام! الحمدالله !
شما چی؟
-خواب دیدم حامد! همون خواب رو! ولی تو گذاشتی رفتی!
-خیره انشالله!
حاال چرا بغض کردی؟
-آخر هفته شهید حججی رو میارن! نمیای تشییعش؟
-ما امروز خدمتشون بودیم! جای شما خالی!
میتوانم از تغییر صدایش بفهمم گریه میکند:
اربا اربا بود...
خوش به حالت! سلام منو رسوندی؟
چجوری باید سرمونو جلوی خونوادش بلند کنیم؟
شهید اربا اربا دیده بودم،
اما اصلا آقا محسن فرق میکنه!
خیلی به مولاش رفته!
اشکم را میگیرم:
میخوای آتیشم بزنی؟
-خودم دارم میسوزم! اون دنیا چه جوابی باید بدیم؟
تسلیم شدم!غلط کردم...
ازت گذشتم! ولی به یادم باش، تو که داری میری سفارش منم بکن!
یه وقت یادت نره خواهری داشتیا!
دعا کن روسفید بشیم!
راستی: ما روسفیدتریم یا جون، غلام امام حسین علیه السلام؟
-هرچی اربا ارباتر، روسفیدتر! دعا کن روسفید بشم!
پا میگذارم روی دلم و به سختی میگویم: انشاالله!
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادودوم
تمام راه دلم شور میزند و تپش قلبم شدت میگیرد؛
همراه حامد همچنان در دسترس نیست، هرچه ذکر بلد بودم گفتم ولی بی فایده است.
به خانه میرسم، کلید را در قفل می اندازم و داخل میشوم؛
نذریها را پخش کرده اند
و باید روضه تمام شده باشد؛
اما از داخل خانه هنوز هم صدای گریه میآید و خانه شلوغ است؛
از عمو رحیم که اولین کسیست که میبینم، میپرسم:
اینجا چه خبره؟
مگه روضه تموم نشده؟
عمه کجاست؟
عمو با دیدنم قدمی به عقب میگذارد:
بیا تو دخترم، چرا نگرانی؟
نرگس با چهره ای سرخ و چشمان ورم کرده از اتاق بیرون میآید و در ایوان
میایستد.
با دیدن من، دوباره بغضش میشکند؛ صدایم چند بار در گلویم میپیچد تا
خارج شود:
چرا نمیگید چی شده؟
زنگ میزنند، عمو در را باز میکند، علیست که سلام دست و پا شکسته ای
میکند و با دیدن من، سر به زیر می اندازد؛
راضیه خانم پشت سر علی وارد میشود و دست میزند سر شانه ام:
چرا اینجا ایستادی عزیزم؟
بیا بریم تو، چقدر خاکی شدی!
صدای همه پر از بغض است.
میپرسم:
چی شده؟
اینجا چه خبره؟
و با نگاهم صورتشان را میکاوم.
بلندتر مینالم:
چی شده؟ چرا بهم نمیگین؟
وقتی جواب نمیشنوم، دست به دامان علی میشوم که دارد میرود به اتاق.
صدایم شبیه فریاد است:
علی آقا! شما بگین چه خبره!
علی در آستانه در میایستد،
پشتش به من است؛ سرش را روی چارچوب در میگذارد و شانه هایش میلرزند؛
الان است که قلبم از سینه بیرون بزند؛ راضیه خانم میخواهد آرامم کند:
آروم عزیزم!
چرا بیتابی میکنی؟
آروم باش تا بگیم!
-آرومم... به خدا آرومم!
شما که نمیگین ناآروم میشم.
راضیه خانم میبردَم به اتاق، عمه را میبینم که نشسته بین جمع خانم ها؛ اشکی از گوشه چشم راضیه خانم سر میزند،
عمه مرا که میبیند میزند توی صورتش:
دیدی حامد شهید شد؟
صدایش چندبار در ذهنم میپیچد؛
درد عجیبی در ستون فقراتم میپیچد و بالا می آید تا برسد به مغزم؛
انگار یک جریان الکتریکی به سرم رسیده باشد،
مغزم تکان میخورد؛
ضربان قلبم که تا الان داشت سینه ام را میشکافت، از حرکت میایستد
و احساس سرما میکنم،
دنیای مقابلم رنگ میبازد و پلک برهم میگذارم که نبینمش.
به طرف عمو میروم که با دو دست صورتش را پوشانده.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلآرام_من❤️
#قسمت_هشتادوچهارم
دنیا دور سرم میچرخد و چشمانم سیاهی میرود،
بدنم یخ کرده، چشم از حامد
برنمیدارم؛
چرا اینطوری میکنند؟
حامد خوب است؛ فقط خوابیده! همین!
آخرین سنگ لحد را که میگذارند، دنیا برایم تار میشود،
باورم نمیشود دیگر خنده هایش را نمیبینم؛
به همین راحتی آن چهره قشنگ رفت زیر خاک؛
همراه قلب من.
خاک ها را چنگ میزنم و سفارش میکنم هوای حامد من را داشته باشد؛
میگویم حواسش به لبخندهای قشنگ حامد باشد؛
به برادر همیشه مهربان من...
به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛
باد به چهره ام خورده و اشکهایم خشک شده.
خیره ام به خیابانها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم میآید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد،
انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم.
حامد میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساسنمیکنی
و از گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای،
وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی،
تازه دردت شروع میشود،
شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛
فکر کنم صدای راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین میایستد اما من هنوز سر جایم نشسته ام؛
انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز میکند برایم،
علیست؛
عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را میگیرد:
بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک
نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین
بخورم، اما راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛
اما چه رفتنی!
فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم،
خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده، درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته.
به سختی خودم را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.
دستان من از دستگیره در سردتر است، در را باز میکنم و با تکیه بر دیوار تا
تختش میروم؛
صدایش در سرم طنین میاندازد:
به! چه عجب یادی از ما کردی!
اومدی ببندیم به رگبار؟
میافتم روی تخت:
حامد تو اینجایی؟
میدونی مامان و عمه چه حالی شدن؟
بوی عطرش اتاق را پر کرده، مطمئنم هست؛ من کورم و نمیبینمش،
عکسهایمان جلوی چشمم تار و واضح میشود.
-حامد تو کجایی؟
جایی که باید باشم؛
توی این نظام احسن، همه چیز سر جای خودشه، تو هم الان جایی هستی که باید باشی، بهترین جای ممکن.
خسته شده ام. شارژم تمام شده! میخواهم بخوابم و با صدای زنگ همراهم بیدار شوم و حامد پشت خط باشد؛
اصلا میخواهم بخوابم و وقتی بیدار میشوم، سه سالم باشد و پدر در آغوشم بگیرد و مثل توی فیلمها بپرسد:
چرا توی خواب گریه میکردی؟
خواب بد دیدی؟
آرام و بی اختیار، رها میشوم روی تخت و پلکهایم روی هم میرود؛
شاید وقتی بیدار شدم، حامد زنگ بزند و بگوید جور کرده برای اربعین کربلا باشیم.
صدای عمه نزدیکتر میشود:
حورا... مادر کجایی؟
احتمالا صدای باز شدن در اتاق است، آماده میشوم که از عمه بشنوم کابوس
دیده ام و به همین امید چشم باز میکنم؛ هوا گرم است مخصوصا برای من که با چادر و مقنعه خوابیده ام.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِمن ❤️
#قسمت_هشتادوپنجم
به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛
هوا گرم نیست، من داغم.
عمه میایستد بالای سرم،
چرا انقدر پیر شده؟
نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟
تا دیروز این چروکها روی صورتش
نبود!
با صدای گرفته میگوید:
خوبی؟
چرا نمیای پایین؟
صدایم به سختی در میآید:
پایین چه خبره؟
-مراسمه، دوستای حامد اومدن.
اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم:
خسته ام... خیلی خسته ام...
دست میگذارد روی پیشانی ام:
چقدر داغی! تب داری فکر کنم!
مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛
نوازشم میکند و میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم.
دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند:
کجا میخوای بری با این حالت؟
میخام بیام پایین!
تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و
دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛
دستم را به نرده ها میگیرم؛اما جان گرفتن نرده را هم ندارم.
تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش
گرفته،
عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛
لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من!
بالای قاب روبان مشکی زده اند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد
نمرده اما،
احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت
قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد:
چکار میکنی عمو؟
سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم:
برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه
شهید!
همه نگاهها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند،
صدای گریه اوج میگیرد؛
از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛
نمیتوانم از پله ها بالت بروم.
سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد.
از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار میآورم:
مامان...
عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛
بی مقدمه می پرسم:
مامان کجاست؟
داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛
مامانتم فعلا رفت خونه.
مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛
عمه با دست تبم را اندازه میگیرد:
خیلی داغی!
بذار تب گیر بیارم...
عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛
ساعت هشت شب است،
مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد.
ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد،
پشت سرش قفسه کتابخانه و همه
دنیا؛
از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛
دنیا تار و واضح میشود،
صدای ضعیف عمه میآید:
وای خدا مرگم بده چی شده؟
علی آقا...
علی آقا حورا حالش بده...
آقا رحیم...
صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛
صدای عمو رحیم است به گمانم
که میگوید:
یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان...
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِمن ❤️
#قسمت_هشتادوششم
بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛
دستان مردانه ای داخل پتویم
میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه.
عمو رحیم میگوید:
علی برسونش نزدیکترین بیمارستان.
پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛
صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم،
تکان های ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند.
چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره
تارش کم کم واضح میشود؛
از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم!
با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛
سرحال سرحال است. میخندد:
چه آبجی بیحالی من دارم!
دو روزه افتادی رو تخت که
چی بشه؟
-منتظرت بودم حامد!
-مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت!
لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند:
بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور.
شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند،
آنقدر سرحال شده ام که میتوانم تا ته دنیا بدوم؛
با دست سرم را نوازش میکند:
دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا!
یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده!
صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا
سفید است؛
کسی دستم را نوازش میکند.
-حورا جان...
عزیز دلم بیدار شدی؟
عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛
چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده.
-چرا آوردینم بیمارستان؟
من خوبم!
دست میکشد روی سرم:
خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛
علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان.
علی جلو می آید:
میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟
عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد:
چرا انقدر خودتواذیت میکنی؟
اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد:
میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغ داریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه.
-من حالم خوبه، شما شلوغش کردید.
-الحمدلله،
دیگه ام قول بدید به خودتون برسید.
★★★★
مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم.
میپرسد: اون روز
بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست،
میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟
چقدر جالب است که بحثهای فلسفی را دوست دارد؛
بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را
گرفتم؛
نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که
دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه،
آدمو هم متعالی میکنه.
نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید:
پس ارزش من خیلی بالاست...
چون... چون... شما کسی هستید که... من دوست دارم!
مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛
خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند.
خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم.
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_آخر
عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید:
اینجا کربلاست باباجان!
-کربلا؟
-آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟
-فرات؟ خود فرات کجاست؟
حرم کجاست؟
اینجا فقط یه شهر جنگ زده ست!
لبخند میزند:
نشنیدی کل ارض کربلا؟
آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد و باعث میشود آرام پشت
سرش راه بروم؛
به خیابانی میرسیم و پیرمرد می ایستد و من هم به دنبالش متوقف
میشوم،
با دست به کمی جلوتر اشاره میکند:
از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو
دخترم،
نترس بابا.
رد انگشت اشارهاش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه میروند؛
برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد
میزنم:
اونا کیان؟
من نمیشناسمشون!
-میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
-من... من میترسم...
-نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
-شما کی هستید؟
-برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد،
پیرمرد عقب میرود و میگوید:
برو دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد.
دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛
با رفتنش همه جا دوباره تار میشود.
برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛
انگار همه رمق و توانی که با دیدن
پیرمرد گرفته بودم،
با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم،
پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دالارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم،
به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم،
از ترس گم شدن، باسرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم. میگویم:
آ... آقا... میشه منو برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟
تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
پشت رزمنده ها راه میافتم؛
چهره هاشان مشخص نیست اما وقتی پشت سرشان هستم، حس اعتماد در تمام رگهایم جاری میشود،
کم کم دود و غبار پراکنده تر میشوند و سر و صداها کمتر؛
از بین غبار، دو گنبد طالیی خودنمایی میکنند،
دلم با دیدن گنبد آرام میگیرد؛
یکی از رزمنده ها برمیگرد؛ حامد است. دست میگذارد بر سینه اش:
السلام علیک یا اباعبدالله...
و من هم دلم با دیدن دالارام آرام میگیرد:
السلام علیک یا اباعبدالله....
والسلام والعاقبه للمتقین
یا زهرا
پایان
✍ #نویسنده:فاطمه_شکیبا(فرات)
تمام
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•