eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
620 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ به محض اینکه خودم را در اتاق حامد میبینم، درونم شعله میکشد؛ هوا گرم نیست، من داغم. عمه میایستد بالای سرم، چرا انقدر پیر شده؟ نکند من مثل اصحاب کهف چندین سال خوابیده ام؟ تا دیروز این چروکها روی صورتش نبود! با صدای گرفته میگوید: خوبی؟ چرا نمیای پایین؟ صدایم به سختی در میآید: پایین چه خبره؟ -مراسمه، دوستای حامد اومدن. اشکی از گوشه چشمش سر میزند؛ میگویم: خسته ام... خیلی خسته ام... دست میگذارد روی پیشانی ام: چقدر داغی! تب داری فکر کنم! مادر می آید داخل و در آغوشم میکشد؛ احتمالا به جای حامد؛ نوازشم میکند و میبوسدم، تبم را اندازه میگرد و برایم دارو تجویز میکند؛ تابه حال این حس شیرین را تجربه نکرده بودم. دستهایم را ستون میکنم که بلند شوم؛ مادر اعتراض میکند: کجا میخوای بری با این حالت؟ میخام بیام پایین! تخت حامد را مرتب میکنم، قبل از اینکه بروم پایین، رو بروی آینه میایستم و دست میکشم روی صورتم، بلکه رد اشکها پاک شوند؛ دستم را به نرده ها میگیرم؛اما جان گرفتن نرده را هم ندارم. تمام خانه را پرچم زده اند، عکس خندان حامد جای خودش را بین دوستانش گرفته، عکسی با لباس نیمه نظامی، چفیه ای عرقچین سر، با پس زمینه حرم. میخندد؛ لابد به ریش نداشته جامانده هایی مثل من! بالای قاب روبان مشکی زده اند، روبان مشکی که برای مرده هاست! حامد نمرده اما، احساس سرما میکنم با اینکه عمه میگوید در تب میسوزم، میروم به سمت قاب عکس و روبان مشکی را برمیدارم؛ عمو رحیم میپرسد: چکار میکنی عمو؟ سعی میکنم لرزش صدایم را بگیرم: برای مرده ها روبان سیاه میزنن نه شهید! همه نگاهها به سمتم برمیگردد و اذیتم میکنند، صدای گریه اوج میگیرد؛ از نگاه ها و پچ پچ هایشان دوباره پناه میبرم به اتاق؛ نمیتوانم از پله ها بالت بروم. سرم گیج میرود، مادر به زور چند قاشق آب قند در دهانم میریزد. از گرما بیدار میشوم، گلویم از تشنگی میسوزد؛ به حنجره ام فشار میآورم: مامان... عمه در اتاق را باز میکند و سینی سوپ را میگذارد کنار تختم؛ بی مقدمه می پرسم: مامان کجاست؟ داری خودتو از بین میبری، اینا رو علی آورده گفته حتما همشو بخوری؛ مامانتم فعلا رفت خونه. مینشینم؛ گرسنه نیستم، تشنه ام؛ عمه با دست تبم را اندازه میگیرد: خیلی داغی! بذار تب گیر بیارم... عمه بیرون میرود و من هم قصد خروج از اتاق میکنم؛ ساعت هشت شب است، مقنعه را روی سرم مرتب میکنم؛ میخواهم بروم به اتاق حامد. ناگاه ساعت شروع به چرخیدن میکند، بعد میز مطالعه میچرخد، پشت سرش قفسه کتابخانه و همه دنیا؛ از شدت گرما درحال انفجارم، پاهایم در هم میپیچند و زمین میخورم؛ دنیا تار و واضح میشود، صدای ضعیف عمه میآید: وای خدا مرگم بده چی شده؟ علی آقا... علی آقا حورا حالش بده... آقا رحیم... صدایش تحلیل میرود، قدرت تکان خوردن ندارم؛ صدای عمو رحیم است به گمانم که میگوید: یه پتو بدید... باید بریم بیمارستان... ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ بجز نوری مبهم از بین پلکهایم چیزی نمیبینم؛ دستان مردانه ای داخل پتویم میگذارند و با یک یاعلی بلندم میکنند؛ شده ام مثل پر کاه. عمو رحیم میگوید: علی برسونش نزدیکترین بیمارستان. پایش را روی گاز میگذارد، عطر حامد مشامم را پر کرده؛ صدای زمزمه آیت الکرسی علی را واضح میشنوم، تکان های ماشین به گهواره میماند و برای همین است که آرام آرام نورها و صداها محو میشوند. چشمانم را که باز میکنم، در اتاق حامدم و جوانی نشسته بالای سرم، چهره تارش کم کم واضح میشود؛ از خوشحالی دلم میخواهد جیغ بزنم! با همان تیپ نیمه نظامی زانو زده کنار تخت، دیگر چهره اش خسته نیست؛ سرحال سرحال است. میخندد: چه آبجی بیحالی من دارم! دو روزه افتادی رو تخت که چی بشه؟ -منتظرت بودم حامد! -مگه کجا رفته بودم که منتظرم بودی؟ منکه همش نشسته بودم کنارت! لیوان شربتی از روی میز برمیدارد و با قاشق هم میزند: بیا، برات شربت زعفرون و گلاب درست کردم، بشین بخور. شربت آنقدر خنک است که همه وجودم را خنک میکند، آنقدر سرحال شده ام که میتوانم تا ته دنیا بدوم؛ با دست سرم را نوازش میکند: دیگه نبینم از این شل و ول بازیا در بیاریا! یه محلی ام به این علی بیچاره بذار تا مجنون تر نشده! صدا و تصویرش تار و ضعیف میشود، پلک میزنم تا واضح شود، اما همه جا سفید است؛ کسی دستم را نوازش میکند. -حورا جان... عزیز دلم بیدار شدی؟ عمه است، موقعیت را میسنجم، روی تخت بیمارستان، با یک سرم در دست؛ چشمم به علی میافتد که دست در جیب به دیوار تکیه داده. -چرا آوردینم بیمارستان؟ من خوبم! دست میکشد روی سرم: خیلی حالت بد بود، تبت رسیده بود به چهل درجه؛ علی آقا و عموت رسیدن به دادم و آوردنت بیمارستان. علی جلو می آید: میشه چند لحظه تنهامون بذارین؟ عمه پیشانیم را میبوسد و میرود؛ علی به جایش میایستد: چرا انقدر خودتواذیت میکنی؟ اولین باری است که برایش مفرد شده ام. ادامه میدهد: میدونم، خیلی سخته؛ همه ما داغ داریم، ولی باور کن حامدم راضی نیست تو رو توی این حال ببینه. -من حالم خوبه، شما شلوغش کردید. -الحمدلله، دیگه ام قول بدید به خودتون برسید. ★★★★ مینشیند روی صندلی، دوباره عطر حامد را حس میکنم. میپرسد: اون روز بالای کوه، گفتید معیار نقص و کمال آدما این چیزا نیست، میخوام بدونم از دید شما معیار سنجش آدما چیه؟ چقدر جالب است که بحثهای فلسفی را دوست دارد؛ بیشتر گفت و گوهایمان هم درباره همین مسائل بوده، حتی در میانه بحث با او جواب خیلی از سوالهایم را گرفتم؛ نفس تازه میکنم و چشمهایم را میبندم: معیار سنجش آدما، چیزیه که دوستش دارن و میخوان بهش برسن؛ هرچی هدفشون متعالی تر بشه، آدمو هم متعالی میکنه. نفسی عمیق میکشد و با صدای لرزان میگوید: پس ارزش من خیلی بالاست... چون... چون... شما کسی هستید که... من دوست دارم! مغزم با شنیدن جمله اش قفل میشود و دمای بدنم میرسد به پنجاه درجه؛ خون در صورتم میدود و به سمتی دیگر خیره میشوم تا چهره گل انداخته ام را نبیند. خوب جایی گیرم انداخته؛ نمیتوانم فرار کنم، فقط میتوانم حرفش را نشنیده بگیرم. ✍ :فاطمه_شکیبا(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•