eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
627 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
روسفید درگاه الهی ۶۱ ساله شد... ۲ مرداد ولادت شهید احمد کاظمی مبارک🌹 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ ✔ ❌ می گویند:بی حجابی بی دینی نیست. دلت پاک باشه! قبول،✋ بی حجاب بی دین نیست، اما قبول داری که حجاب از ضرورتهای بارزدینه؟!🙄 حالاچجوری میشه که قلب پاک ازاجرای حکم دین سرپیچی می کنه؟🤔 این قلب از چه چیز پاکه؟از گناه یاازاطاعت؟! نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَکْفُرُ بِبَعْض رو واسه همین دل پاکا گفتن دیگه! 😥 حالا نمیشه قلب و ظاهرت باهم پاک باشه؟ 😊 ✅ امام علی(ع) فرمودند: ایمان به قلب و زبان و عمل است. 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin
🔹 ساعت 21 دعا فرج فراموش نشود التماس دعا فرج
🔰آخرین درخواست سردار شهید حاج احمد کاظمی از رهبر انقلاب مقام معظم رهبری در مراسم تشییع پیکرهای فرماندهان سپاه در سال ۸۴ فرمودند: "دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکی این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم🕊🌹 گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود؛👌 حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند!😔 فاصله‌‌ی بین مرگ و زندگی، فاصله‌ی بسیار کوتاهی است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات میکنند؛ هر کسی یک طور؛ بعضیها واقعاً روسفید خدا را ملاقات می کنند، که احمد کاظمی و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند".☝️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
❣این ٺڪرار و از گفٺن 🍃ویادآورے خاطرها ٺڪرار نفس ڪشیدڹ اسٺ ❣ٺڪرار سٺ ⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️🕊💥⭐️ ❣و مرور مے ڪنم شب 🍃خاطره ها را و ٺکرار ❣خوش نفس ڪشیدڹ ها را 🌷 🌙 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 خداوند متعال: اگر تمامی مردم بر ولایت علی اجتماع می کردند، جهنم را نمی آفریدم. (امالی صدوق، ص ۶۵۷) 🗓 ۱۵ روز مانده تا
°•|🍃🌻|•° تاگفتم السلام علیڪم دلمـ💔شکست نام بنـدِ دلم را، زِهم گُسَسْت ای اسم بہ زبانم عَلَی الدَّوام ماجاءَ غَیرُ اِسمُڪَ فی مُنتَهی الکلام @asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره جمعه و نگاه من به انتظار که شاید آردم صبا، خبر ز کوی یار صدای عاشقان تو ز هر طرف رسد به گوش بیا ستاره سحر، قدم به چشم ما گذار @asganshadt
✨مَنْ أَیْقَنَ بِالْخَلَفِ جَادَ بِالْعَطِیَّهِ. 💠کسى که یقین به پاداش دارد در بخشش، سخاوتمند است. 📚 ۱۳۸ @asganshadt
💥مـــبلغ غــدیــر بــاشــیـم
🌹﷽🌹 ❤️ از امروز با عاشقانه‌ای متفاوت در دل بحران و و با یادی از شهدای در خدمت شما خوبان هستیم 🌸 🌹هر روز دو قسمت تقدیم خواهد شد هنوز سر قولمون هستیم اگر تعداد اعضا افزایش داشته باشه پارت هدیه تقدیم نگاهتون میشه پس کانال و رمان رو بین دوستانتون تبلیغ کنید که ان شاء الله هر کس پاداشش رو از خود شهدا بگیره چون ما وظیفه خودمون رو تبلیغ سیره زندگی شهدا میبینیم🌸❤️ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
ShEmamJavad970519آهنگهایزنگ.mp3
7.24M
💠_ام المصائب یعنی... شهادت امام جواد علیه السلام هیات رزمندگان مکتب الحسین اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
اے معنے مرد انقلابے آقــا تـو نایبـ نورِ در غیابے آقا اے خاڪ عبایتـ بھ سر نامردانـ الحـق پسـر ابوترابے آقــا ✌️ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
🔹 ساعت 21 دعا فرج فراموش نشود التماس دعا فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ پنجمین روز شهادت پدرم یکی اومد در خونه. یک آقای روشن دلی بود. گفتیم:بفرمایید مرد نابینا گفت: عباس شهید شده؟ گفتیم: بله گفت: من کسی را ندارم. من یک هفته‌ای هست حمام نرفتم؛ این شهید من را هر هفته روزهای جمعه کول می‌کرد و به حمام می‌برد و لباس هایم را می‌شست و بدون چشم داشت می‌رفت. 🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
دختــران مــذهـبـی وافتاب مهتاب ندیده بـخوانـن👇👇👇👇👇
⁉️سوال: سوال پرسیدن که جو جامعه تا حدودی به این سمت رفته که بالاخره ارتباطات بیشتر شده ، فاصله ها کمتر شده، برخی حیاها بین دختر و پسر مذهبی تا حدی ریخته شده، مکالمات و مراودات دخترها و پسرهای مذهبی بیشتر شده... خلاصه.. دیگه مثل قبل نیست بگن دختر آفتاب مهتاب ندیده! یه جورایی دخترهای مذهبی الان در جریان دیگه تمام اون تقیدات و مواظبت های قبل رو ندارن! حالا با این شرایط دخترهایی که ارتباطات بیشتر و بازتری دارن، دخترمذهبی هایی که بیشتر دیده میشن و تو چشم ترن، بیشتری دارن... آیا حجب و حیا واسه دختر مذهبی باعث نمیشه دیده نشه ؟ این باعث نمیشه خواستگارهاش کم باشن و به تبع ازدواجش به تأخیر نمی افته؟ ✅ جواب: چیزی که هم ماها گم کردیم تو این روزگار،‌ هم کانالهای عاشقانه مذهبی فراموشش کردن اینه: 🖋 ماها جدی جدی احساس میکنیم رها شدیم تو دنیا و یه خدایی بود ما رو خلق کرد پرتمون کرد تو دنیا و قراره برگردیم دوباره پیشش! این نیست رابطه انسان با خدا! فراموش کردیم ما در ارتباط آنی و لحظه ای و دائمی با خدا هستیم و در سیطره ی خدایی کردن او قرار داریم. (لایمکن الفرار من حکومتک)‌ فراموش کردیم بی اراده و اذن خدا اتفاقی تو این عالم نمی افته و فراموش کردیم که خدا و ماست. و داره هر لحظه مقدرات ما رو رقم میزنه تا تربیت مون کنه! روایت میگه : «‌ لا مؤثر فی الوجود الا الله » یعنی هیچ چیزی جز خدا عامل تاثیر نیست در این عالم. هر اتفاقی می افته به ید قدرت خداست. چی میخوام بگم؟ میخوام بگم چی شده که ماها فکر میکنیم اگر برای خدا و جلب رضایت خدا تقوا رو رعایت کنیم خدا این حیای ما رو بی جواب میذاره؟ مگه آیه قرآن نمیگه « من یتق الله یجعل له مخرجاً‌ » ؟ یعنی راه حل مشکلات شما از جمله مشکل هم دست خداست و راهش تقواست. و غیر از این نیست! راه حل ازدواجت رو تو خدا جستجو کن نه خودت! ببین خدا ازت چی میخواد نه جامعه! اون خانمی که به بهونه ی این که مشکل ازدواج نداشته باشه ، تیپ میزنه، با پسر مذهبی ها اهل صحبت و بگو و بخند میشه، سعی میکنه همش تو چشم باشه و ... داره خلاف قاعده عمل میکنه. فکر کرده خودش ای هست... بابا ما کاره ای نیستیم! بله در ظاهر ممکنه تعداد خواستگارهای بیشتری داشته باشه و شاید هم زودتر ازدواج کنه! ولی مگه هدف زودتر ازدواج کردن بود؟ نخیر! هدف خوشبخت شدن و عاقبت بخیریه ! حالا یکی زود ازدواج میکنه ،‌ یکی دیر ، یکی هم مثل حضرت معصومه (سلام الله علیها) هم کفوی ندارن و ازدواج نمیکنن! وقتی از تحت مدیریت خدا خواستی خارج بشی یعنی عملا فکر کردی تو این قدرت رو داری که خودت، خودت رو رشد بدی! خودت رو از خدا بی نیاز دونستی! حال آن که این نیست! به این آیه قرآن « وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ » اعتماد داری؟ وقتی میگه زنها و مردهای پاک و عفیف مال هم میشن یعنی چی؟ یعنی اگر برای رضای خدا رعایت کردی، اهل حیا شدی ، با تقوا شدی و در یک کلمه شدی خدا هم یه آقا پسر رو سراغت می فرسته! اما اگر حرام خدا رو کم کم حلال کردی و خواستی خودت رو به پسر مذهبی جماعت اثبات کنی، عمدا روسری جیغ پوشیدی و اینستاگرامت رو پر کردی از عکسای گلچین شده ی جذابت ،‌برای این که دیده بشی، همون میزانی که رعایت نکردی از بودنت کم میشه! و در نتیجه بنا بر قاعده یکی مثل خودت نصیبت میشه! ( هزار جورم توجیه میکنی که اینم از هست ) هم اینا رو به پشتوانه آیات و روایات میگم. هم تجربه زندگی با دیگران این رو اثبات میکنه! دختر عفیفی که سعی کرده با نامحرم در ارتباط نباشه خدا هم کسی رو روزی ش کرده که چشمش پاک بوده! زیاد سراغ دارم. حالا این قواعد به کنار! از کجا میدونی که علت تاخیر در ازدواجت امتحان خدا نیست؟ شاید خدا میخواد ببینه صبر و حیای تو چقدره؟ ایمان تو به این آیه های بالا چقدره؟ اعتماد تو به نسخه هایی که برات می پیچه چقدره؟ شاید میخواد تربیتت کنه! بابا بذار تربیتت کنه این قدر سنگ ننداز تو کارش! تو به وظیفه ات عمل کن، بقیه ش رو بسپار به خدا ( میتونم بیشتر بحث رو باز کنم . اگه لازم بود به ادمین پیام بدید ) 👈@amar1313 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ 🍃🌱↷ 『 @asganshadt
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt