eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
600 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
116 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
💚نــام :سید ابراهیم❤️ 🌹نـام خـانوادگـی : تارا🌷 🌹نـام پـدر :میر علی اکبر🌷 🌺تـاریخ تـولـد :۱۳۳۸/۴/۱🌺 🌺مـحل تـولـد : گرگان🌹 🌷سـن :۲۳سال🌹 🌺دیـن و مـذهب : اسلام شعیه🌺 🌹وضـعیت تاهل : متاهل🌷 💚شـغل : پاسدار(سپاه)🌹 🌷مـلّیـت : ایران🌷 🌹دسـته اعـزامـی : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی🌺 🌷تـاریخ شـهادت :۱۳۶۱/۱۰/۲۰🌹 🌺کـشور شـهادت : ایران اسلامی🌺 🌹مـحل شـهادت : بوکان 🌹 🌹نـحوه شـهادت : توسط ضد انقلاب (حزب دمکرات )🌷 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🍃در واقع سابقه راهيان نور به همان سال های ابتدايی جنگ بازمی گردد.🍁 پس از آزادسازی اولين سرزمين های اشغالی در شمال خوزستان🌷 ، از سال 1361 ، عده ای به بازديد از جبهه های جنگ شتافتند.🌺 بيشتر اين مسافران ، خانواده های شهدا به شمار می رفتند.🌷 آنها دوست داشتند با حضور در اين مناطق ، ياد و خاطره شهيدشان را گرامی بدارند😊سياست مردان و مديران ارشد نظام و نمايندگان مجلس نيز از ديگر مسافران راهيان نور در سال های دفاع مقدس بودند🍃. آنها در قالب کاروان های کوچک ، از جبهه ها بازديد کرده و از نزديک با رزمندگان ديدار می کردند.🚙 🍃نويسندگان ، هنرمندان و بازاريانی که در پشت جبهه همواره يار و ياور رزمندگان بودند نيز در سالهای دفاع مقدس به جبهه ها سفر می کردند 🚙و مدت کوتاهی را در سنگرها و سوله ها ، در کنار رزمندگان می گذراندند. اين حضور، هيچ گاه در زمان جنگ دامنه گسترده ای نيافت🍂. چرا که مراقبت از جان بازديدکنندگان در بيشتر جبهه های جنگ ، کاری دشوار و شايد محال بود.🔆 تنها رزمندگان و فرماندهان دوران جنگ بودند که هر ازگاهی با سماجت ، محدوديت های تردد در اين مناطق را ناديده گرفته و به بازديد جبهه های جنگ می رفتند.🌹 اما پس از مدت اندکی ، سازمان های فرهنگی سپاه پاسداران ، ارتش و نيروهای مسلح نيز وارد ميدان شدند و با روی باز به رونق يافتن راهيان نور کمک بسياری کردند. 🍃🌹 🌹و حضور مقام معظم رهبری 🌷در راهیان نور شور خاصی به این مناطق مقدس بخشید و سفر به راهیان نور اغاز شد ✅ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
💢 🔹اولین علاقه ای که هر یک از ما در زندگی خودمون تجربه میکنیم، "راحت طلبی" هست. 🔶ما با راحت طلبی به دنیا میایم. با راحت طلبی زندگی میکنیم و این علاقه معمولا تا آخر عمر هم با انسان باقی میمونه.... 🔜1⃣🔙
✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
◾️ بسم الله الرحمن الرحیم 🖋 ✍ یکی از مسائلی که امروز در هیئات به شدت دیده میشود و باعث میشود بخاطر یک سری افراد مجهول الحال به هیئات ایراد وارد کنند ... و افراد " " به عنوان آسیب عمل کنند اعمال بچه هیئتی ها است . 👈 یکی از این موارد که خیلی شیوع پیدا کرده است بین هیئتی ها این است که بعد از هیئت به محض تمام شدن ، صدای قهقهه این دوستان تا پنج خیابان بعد هم شنیده میشود 🔇 خنده و داد و بیداد و سر و صدا و ...🔊 نمیدونم واقعا در حین هئیت تحت فشارن یا چجوریه که بعدش سریع و بدون وقفه خنده و قهقه و ... خب عزیز من خودتو نگه دار ، یه ربه یا دو ربع بعد بخند ... اصلا بروخونتون تا خود صبح بخند ... حالا خنده و قهقه بماند ...😝🤣 یه شوخی های عجیب و غریبی گاها انجام میدن که ادم شرمش میاد نگاه کنه چه برسه انجام بده ... شما سوار شدن رو دوش هم و در نظر بگیر تا پس گردنی زدن و ....😏😏😏 حالا توی چشماشون اشک هم هنوز هست و اشک ها هنوز خشک نشده ها ...🤧😥 🚨 بازار غیبت و تهمت هم که داغ داغ ...❌ فلان مداح رفته فلان هیئت فلان قدر پول گرفته ... فلانی و بزار نگم دیگه ... فلانی دیدی رفته فلان هیئت !؟؟🤐 پسر حاج رضا رو دیدی تو هیئت چجور سینه زنی میکرد و ...!؟ 🤨😏 حالا کافیه یه تذکری بدی و بگی اقا زشته احترام نگه دار .... نخند ...😬 قهقه نزن ...🤫 غیبت نکن ...🤭 و ... سریع موضع میگیرن ، بیا و ببین 😦 یک سری از دوستان هم که جوری عمل میکنند که انگار امام حسین علیه السلام و هیئت ارث پدرشان است . اگر کسی مخالف سیستم فکری اونها و هیئتشان حرف بزند از یزید بدتر میشود پیش این دوستان!😯😶 یعنی باید طبق افکار و عقیده اونا فکر کنی ... اگر نه باید طبق افکار و عقیده اونا تو هیئتاشون رفتار کنید ...( متوجه ایید چی میگم دیگه !؟ ) برادر من ، عزیز من ، مجلس امام حسین علیه السلام کیمیایی است نایاب که اکسیر وجود مجالس دگرگونت کنه ، تو که رفتی تو مجلس اشک ریختی ، سینه زدی و ... اون اشک چشمت رو مطهر کرده ، قلب بخاطر حزن بر اهل بیت علیمهم السلام مطهر شده ، اون دست که به سینه ات خورده ، کینه ، بخل ، حسد ، نفاق و ... را از دل و قلبت پاک کرده چرا با غیبت این و اون هر آنچه رشتی پنبه میکنی؟❌❌❌❌ از مجلس روضه میاید بیرون باید محزون باشی . نه اینکه قهقهه بزنی . ❌❌❌ حالا کافیه بگی اخلاقا درست نیست یا روایتی داریم نباید خندید ... یا نباید شوخی کرد ... یا باید حالت بکاء داشت و فلان و بیسار ... سریع همه فقیه میشن و محدث میشن و راوی حدیث میشن و ...🤥 ما شا الله احادیثی که برای توجیه کارهاشون میارن اونقدر زیاده که ، از خبر واحد به متواتر میرسه ... آدم گاها فکر میکنه کل انبیاء و ائمه تمام روایاتشون در مورد هیئته ... خلاصه که یا قانع میکنن زوری ... یا اینکه میگن ما الان ۵ سال ۶ سال ۷ سال یا ...هیئت داریم و تو به ما نگو 😳🤔 ( خدایی هر چی فکر میکنم ربطشو متوجه نمیشم ... ) ✅ اما یه ایده و نظر : 👇 ✍ بیایم بعد هیئت یکم سر سنگین باشیم ... ✍ بیایم یکم به بقیه ظاهرا هم شده بفهمونیم هیئت بودیم ... ✍ بیایم اگر حزن و گریه ایی نداشتیم حالتشو حفظ کنیم ، اگر هم کاری یا حرکتی باعث خنده شد ، بریم بیرون و خودمون تو هیئت کنترل کنیم . ✍ بیایم اگر چنین مسائلی رو دیدیم ، تذکر بدیم و ساده از اون نگذریم ، یا اگر کسی به ما تذکر داد ، قبول کنیم و تعصب نداشته باشیم روی اشتباهمون ... ✅التماس و و . ◾️🍃🌱↷ 『 @modarese_novin 』🏴
❤️ بین ماشینها دنبال مزدا 3مادر میگردم؛ بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده نفردیگر مانده ایم. دستم میرود به طرف گوشی ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما منصرف میشوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگهای پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمیکند. ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان میایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه میکنند؛ اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو نیما است، پس مادر کجاست؟ درحالی که در دل به نیما ناسزا میگویم از بچه ها خداحافظی میکنم و میروم به طرفش، در را باز میکنم وعقب مینشینم؛ طوری نگاهم میکند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم" را برساند. -مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟ میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟ مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو بکشم! -مگه مجبور بودی؟ -من برعکس بعضیا حرف میشنوم از پدر و مادر! آره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه! -مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند! این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حاال برامن شاخ شدی! وقتی میرسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم. میگوید: هوی جای تشکرته؟ مادر و پدر خوابند، من هم یک راست میروم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای میاندازم و رها میشوم روی تخت؛ چشمهایم را میبندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزهای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و اشکهایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دل آرامم در همین نزدیکیهاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و میتوانم سلام بدهم وجواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه... و همراه جواب به اندازه همه درد و دلهایم اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بیخیال رشته های پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی میکند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی؟" و من با خنده بگویم: تقریبا. باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دل آرامم ✍ :(فرات) ↩️ .... •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @asganshadt •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•