eitaa logo
دارالقرآن أصغریه
282 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
865 ویدیو
12 فایل
💠 آموزش و پرورش ناحیه یک استان قم ✳️ ویژه برادران 🏠 خیابان آذر،کوچه 98 ، ☎️ تلفن: 37700930 📒 انتقادات و پیشنهادات : @Mfaghihi54
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۰ فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی گرامی باد. شهید آوینی: هر که میخواهد ما را بشناسد، داستان را بخواند... شادی روحمان هدیه به همه شهدا تقدیم می‌کنیم.
•❃•||• ﷽ •||•❃• 📚 کـتـاب: سـه دقـیقـه در قـیامـت ⏳ 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 سریع از چادر آمدم بیرون . بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن ، به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست ؟ اما لگد خیلی بدی زده بودم . بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش ؟ حاج آقا آمد از چادر بیرون و و گفت : الهی پات بشکنه ، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی ؟ اومدم جلو و گفتم : حاج آقا غلط کردم . ببخشید . من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم . اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه . خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم . بعد به حاج آقا گفتم : شرمنده ، شما برید بخوابید ، من میرم تو ماشین میخوابم ، فقط با اجازه بالش خودم رو برمی دارم . چراغ برداشتم و رفتم توی چادر ، همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره ! حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم . حاجی نگاهی به من کرد و گفت : جون من رو نجات دادی ، اما بد لگدی زدی ، هنوز درد دارم . من هم رفتم توی ماشین خوابیدم . روز بعد اردو تمام شد و بر رگشتیم . روز بعد ، من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی ، پایم شکست . اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من ، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود . جوان پشت میز به من گفت : آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد . اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تورا به عقب انداخت ! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم . عصر همان روز ، خانم من زنگ زد و گفت : فلانی که همسایه ماست ، خیلی مشکل مالی داره . هیچی برا خوردن ندارن . اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم . گفتم : آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید موتور . اما عیب نداره . هر چقدر می خوای بهشون بده . جوان گفت : صدقه مرگ تو را عقب انداخت . اما آن روحانی که لگد خورد ؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می خورد . ولی به نفرین ایشان ، پای تو هم شکست . بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند : « کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکارانفاق می کنند ، تجارت ( پرسودی ) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست . » یا حدیثی که امام باقر ( ع ) فرموده اند : صدقه دادن ، هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع می کند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی می یابد . البته این نکته را باید ذکر کنم ، به من گفته که صدقات ، صله رحم ، نماز جماعت و زیارت اهل بیت : و حضور در جلسات دینی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد . ادامه دارد
•❃•||• ﷽ •||•❃• 📚 کـتـاب: سـه دقـیقـه در قـیامـت ⏳ 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد . اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد . آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و ... البته هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند . در اینجا نیز همه آنها گرفتارند . چون با اموال چند یتیم این کار را کردند . حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم . بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت : این باغ دو درب دارد که یکی از درب های باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود . در نزدیکی باغ عمویم ، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود . این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود . او به خاطر یک وقف بزرگ ، صاحب این باغ شده بود . همینطور که به باغ او خیره بودم ، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد ؟ این فامیل ما ، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می کرد . من از این ماجرا شگفت زده شدم . باتعجب گفتم : چرا باغ شما سوخت ؟! او هم گفت : پسرم ، همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد . او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد . این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد . بعد پرسیدم : حالا چه میشود ؟ چه کار باید بکنید ؟ گفت : مدتی طول می کشد تا دوباره با ثواب خیرات ، باغ من آباد شود ، به شرطی که پسرم نابودش نکند . من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم ، برای همین بحث را ادامه ندادم ... آنجا می توانستیم به هر کجا که می خواهیم سر بزنیم ، یعنی همین که اراده می کردیم ، بدون لحظه ای درنگ ، به مقصد می رسیدیم ! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود . یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم . بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم . مشکلی که در بیان مطالب آنجاست ، عدم وجود مشابه در این دنیاست . یعنی نمیدانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم ؟! کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده ، هر چه برایش بگوییم ، نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند . حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است . اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد . من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود . از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم زیبا بودند . بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش میداد . درختان آنجا ، همه نوع میوه ای را در خود داشتند . میوه هایی زیبا و درخشان . من بر روی چمن ها دراز کشیدم . گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود . بوی عطر همه جا را گرفته بود . نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید . اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد . به بالای سرم نگاه کردم . درختان میوه ویک درخت نخل پر از خرما را دیدم . با خودم گفتم : خرمای اینجا چه مزه ای دارد ؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد . من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم . نمی توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم . در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد ، باعث دلزدگی می شود . اما آن خرما نمی دانید چقدر خوشمزه بود . از جا بلند شدم . دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت . به سمت رودخانه رفتم . در دنیا معمولا در کنار رودخانه ها ، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود . اما همین که به کنار رودخانه رسیدم ، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست ! به آب نگاه کردم ، آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود . دوست داشتم بپرم داخل آب . اما... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿📖✿❈••┈••❀   ادامه دارد....
•❃•||• ﷽ •||•❃• 📚 کـتـاب: سـه دقـیقـه در قـیامـت ⏳ 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 اما با خودم گفتم : بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسر عمه ام . ناگفته نماند . آن طرف رود ، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود . نمی دانم چطور توصیف کنم . با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود . چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتون های دوران بچگی میدیدیم ، تمام دیوارهای قصر نورانی بود . می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم ، اما متوجه شدم ، اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور کنم ! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم . وقتی با او صحبت می کردم ، می گفت : ما در اینجا در همسایگی اهل بیت : هستیم . ما میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است . حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم . سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان ، زائر مکه و مدینه باشم . ما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم . بعد از اتمام اعمال ، به محل قرار آمدم . روحانی کاروان به من گفت : سه تا از خواهران الان آمدند ، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر . خسته بودم ، اما قبول کردم . سه تا از خانم های جوان کاروان به سمت من آمدند . تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم . یک حوله اضافه داشتم . یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم . گفتم : من در طی طواف نباید برگردم . حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است . شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید . یکی دو ساعت بعد ، با خستگی فراوان به محل قرار می رفتند کاروان برگشتم . در کل این مدت ، اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم . وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم ، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم . در روزهایی که در مکه مستقر بودیم ، خیلی ها مرتب به بازار و ... اما من به جای اینگونه کارها ، چندین بار برای طواف اقدام کردم . ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا ، مشغول شدم و از فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم . در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه می شد ، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت : به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی ، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد ! بعد گفت : ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی ، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود ..
•❃•||• ﷽ •||•❃• 📚 کـتـاب: سـه دقـیقـه در قـیامـت ⏳ 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 اوایل ماه شعبان بود که راهی مدينه شدیم . یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم ، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته ، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم . بعد به انتهای قبرستان رفتم . من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم . همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد . یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت : چی میگی ؟ داری العن می کنی ؟ گفتم : نخیر . دستم رو ول کن . اما او همینطور داد میزد و با سر و صدا ، بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد . در همین حال یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمؤمنین ( ع ) زد . من دیگر سکوت را جایز ندانستم . تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند ، دیگر سکوت را جایز ندانستم . یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند . یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماهها اذیتم می کرد . چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و سریع فرار کردم . اما در لحظات بررسی اعمال ، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند : شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی ( ع ) با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید . برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی ( ع ) در نامه عمل شما ثبت شده است !!! در این سفر کوتاه به قیامت ، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد . علت آن هم چند ماجرا بود : یکی از معلمین و مربیان شهر ما ، در مسجد محل تلاش فوق العاده ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند . او خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت . این مرد خدا ، یکبار که با ماشین در حرکت بود ، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحهای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد . من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود . توانستم با او صحبت کنم . ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین ، به مقام شهدا دست یافته بود . در واقع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت . سپس اما سؤالی که در ذهن من بود ، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود . ایشان به من گفت : من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و با ماشین مقابل برخورد کردم. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿📖✿❈••┈••❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترسم که بیایی و من آن روز نباشم ای کاش که من خاک سر راه تو باشم دلدار منی یابن الزهرا تو یارمنی یابن الزهرا 🆔@Asghariedarolquran1
دعای فرج را زمرمه کنیم... إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ . اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ . يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ . يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کوتاه و شنیدنی 💠 😊 تلاوتی زیبا و صبحگاهی با صدای قاری نوجوان از «سوره مبارکه شمس». اللَّهُمَّ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈••••✾•🍀🌷🍀•✾••••┈•      https://eitaa.com/QENqom1402