👫کتابی جذاب و ویژه کودکان و نوجوانان
✏مولف : مرتضی مطهری
📖ناشر کتاب : صدرا
🔖تعداد صفحات دوجلد : 572
بی شک کتاب ارزشمند داستان راستان یکی از شاهکار های استاد مطهری است که داستان های قرآنی را برای کودکان و حتی بزرگسالان با شیوه ای بسیار عالی بیان نموده است.
این کتاب که با زبانی شیرین و روان ، و برای کودکان و نوجوانان توسط استاد شهید مرتضی مطهری تهیه شده است شامل داستان هایی آموزنده است .
با مطالعه داستان های کتاب داستان راستان علاوه بر اینکه یادی از خاطرات گذشته خواهید کرد می توانید داستان های کوتاه آن را برای کودکان نیز بخوانید تا انها نیز لذت ببرند .این کتاب جلد اول از یک مجموعه دو جلدی و شامل 75 داستان برگرفته از کتب حدیث، کتب رجال، تراجم، تواریخ و سـِیر است.قهرمان داستانها، غالباً پیشوایان بزرگ دین، یا شخصیتهای بزرگوار علمی و فقهی می باشند. به همین دلیل این کتاب " داستان راستان " نام گرفته است.این داستانها علاوه بر آنکه عملاً می تواند راهنمای اخلاقی و اجتماعی سودمندی باشد، خواننده را نیز از این رهگذر با حقیقت و روح تعلیمات اسلامی آشنا می کند.
جلد دوم مجموعه " داستان راستان " شامل 50 داستان است که مانند جلد اول غالباً از کتب حدیث و تاریخ اقتباس شده است، و مانند جلد اول، نویسنده از خود چیزی بر اصل داستان نیفزوده ولی در حدود قرائن احوال، داستان را پرورش داده است.
#داستان
#کتب_شهید_مطهری
#داستان_قرآنی
@ashabakharazamani❤️
🌿#داستان امام جواد علیه السلام درباره قطع دست دزد که از کجا باید قطع بشه⁉️
🍃در زمان حکومت معتصم، روزی دزدی اقرار به دزدی کرد و خواستار اجرای حد الهی شد. معتصم علما از جمله امام جواد علیه السلام را جمع کرد و پرسید: از کدام قسمت دست باید برید؟⁉️
❌یکی از حاضران گفت: از مچ.
معتصم پرسید: چرا؟🧐
❌گفت: برای این که دست یعنی انگشتها و کف دست و مچ. چون خداوند در قرآن درباره حکم تیمم میفرماید: «فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم»(سوره مائده، آیه6)؛ (صورتها و دستهایتان را مسح کنید.) پس از این استدلال، افراد دیگری نیز با او هم عقیده شدند.
❌ولی ❗️عده ای گفتند: دست دزد باید از آرنج قطع شود؛ زیرا خداوند درباره حکم وضو میفرماید: و ایدیکم الی المرافق؛ (دست هایتان را تا آرنج بشویید.) پس دست یعنی تا آرنج.
معتصم رو کرد به امام جواد علیه السلام و پرسید: تو چه میگویی، ابو جعفر؟⁉️
✅امام فرمود: دیگران نظرشان را گفتند.
معتصم گفت: به نظرات دیگران کاری ندارم. نظر تو چیست؟⁉️
امام جواد علیه السلام فرمود: مرا معاف کن.
معتصم گفت: تو را به خدا قسم میدهم نظرت را در این باره برای ما بگو.🌱
✅امام جواد علیه السلام فرمود: حال که به خدا قسم یاد کردی، میگویم. این افراد درباره حکم قطع دست دزد اشتباه کردند و سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله را نفهمیدند. دست دزد را باید از آخرین مفصل انگشت ها قطع کرد؛ و کف دست را نباید قطع کرد.🖤
معتصم پرسید: چرا؟👀
✅امام جواد علیه السلام پاسخ داد: رسول الله فرموده است سجده بر هفت عضو انجام میگیرد: صورت، دو دست، دو زانو، دو پا. و اگر قرار باشد دست دزد از مچ قطع بشود، کف دست برای سجده باقی نمیماند؛ در حالی که خداوند میفرماید: ان المساجد لله؛ (یعنی اعضای هفت گانه سجده از آنِ خداست) و آنچه برای خداست قطع نمیشود.🖤
معتصم از فرمایش امام جواد علیه السلام شگفت زده شد و دستور داد دست دزد را از قسمت انگشت ها قطع کنند.
🖤💚🖤💚🖤💚🖤💚🖤💚🖤
#امام_جواد_علیه_السلام
#کتاب_بحارالانوار، ج 50، ص 5، ح 7.
➖➖➖➖➖➖➖➖
💌@ashabakharazamani🌹
📚معرفی کتاب
دیدار با مسجد زیبای جمکران ( کتاب نوجوان)
یکی از مهمترین پایگاه شیعیان شیفته و عاشقان دلسوختهٔ حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه، مسجد مقدس جمکران، در شش کیلومتری شهر مذهبی قم است.
مسجد مقدس جمکران، روز هفدهم رمضان ۳۷۳ هجری بهفرمان حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه، در کنار روستای جمکران ساخته شد که تاریخچهٔ آن به دست شیخ صدوق (متوفای ۳۸۱ هجری) در کتاب «مونس الحزین» بیان گردیده و کیفیت نماز تحیت مسجد و نماز استغاثه به حضرت بقیةالله، ارواحنا فداه، در ضمن آن آمده است .
این کتاب #داستان دستور حضرت امام زمان (عج) را برای ساخت مسجد مقدس جمکران برای #بچهها بازگو میکند. با نوجوانی که به زیارت حضرت معصومه در شهر قم و مسجد مقدس جمکران آمده است همراه میشویم تا با سفری کوتاه در تاریخ از زبان شخصیتهای اصلی واقعه، داستان ساخت مسجد مقدس جمکران را بشنویم؛ شخصیتهایی مثل حسن مثله جمکرانی، علی منذر، سید ابوالحسن الرضا و حسن بن مسلم.
این کتاب مناسب برای گروه سنی ۹ تا ۱۵ سال میباشد و تمام صفحات کتاب رنگی و تمام گلاسه می باشد
@ashabakharazamani🌹
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا
و پندآموز است که در یک برنامه تلویزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامه تلویزیونی که مهمان او
فرد ثروتمندی بود این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحله اول گمان میکردم خوشبختی
در جمعآوری ثروت و کالاست،اما این چنین نبود.
در مرحله دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است ولی تأثیرش موقت بود.
در مرحله سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است،اما باز هم آن طور که فکر میکردم نبود.
در مرحله چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم.
وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعاً دیدن داشت.
کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود.✅
هنگامی که قصد رفتن داشتم یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت،سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او در حالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد.
خم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم:
آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای
حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ملاقات در بهشت شما را بشناسم.😍
در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان
دوباره از شما تشکر کنم.👌
#شایددربهشتبشناسمت
#داستان
#تلنگروتفکر
#حواسمونباشه
#داستان
👑🌹🌹🌹🌹
ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ.
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ!
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.
- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ...
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ.
ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ.
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟
ﻟﺒﺎﺳَﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: بله.
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.
ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ!
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ.
ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ،
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ!
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ...
ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ...
ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ،
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ...
ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ!!
ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ،
ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!!!
ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ!
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ؟ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟!!
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!
ﺍﻭﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩن...!
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ...
ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ!
ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ...
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ...
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ،
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻧﻢ...
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ...
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!
ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯ
ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ...!
ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺒﻧﺪ!
ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭ
ﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ!
ﺍﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ...😭
ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...👌✅
ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!🤲
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ!👌☺️😭
#تلنگروتفکر
#یادمونباشه
#حرفخودمونی