فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تخریب باورنکردنی یک پورشه ماکان توسط یک بلاگر برای اثبات عدم کیفیت.
🔹 یک بلاگر برای اثبات کیفیت ضعیف پورشه، دست به نابود کردن این خودروی لوکس آلمانی زد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 تحقیردشمن، مصداق #جهاد_کبیر
🔹 انهدام نیروگاه بصره توسط خلبانهای ایرانی!
🌱 یک دقیقه با قرآن در #بهار_قرآن
💠 مجموعه دیدنی # به روایت حجتالاسلام راجی
🟣#یک_داستان_یک_پند
پیرمردی که پشتش خمیده بود، پایش آبله زده بود و چرک و خون از پایش سرازیر بود. که برای مهمانی در میان قوم خود آمده بود.
نبی مکرم اسلام (ص) هم در آن مهمانی، برای طعام دعوت شده بودند. پیرمرد، نزد هر کسی که مینشست، از کنار او برخواستند و کناری میرفتند. اما نبی مکرم اسلام (ص) به پای او برخواستند و نزد خود نشاندند و با او در کاسهای هم غذا شدند.
فرمودند: چرا حال عبادت را در شما نمی بینم؟! گفتند: حال عبادت در چیست؟فرمودند: در تواضع، هرگاه انسان متواضع و مظلوم دیدید با او تواضع کنید و چون متکبری دیدید با او تکبر کنید تا تحقیر شود. به خدا قسم (در عالم الست) خدای تعالی مرا اختیار داد که بندهای رسول باشم، یا فرشتهای نبی (مانند جبرییل) باشم. سکوت کردم و دوست من از ملائکه جبرییل بود او را نگریستم، جبرییل گفت: خدای را تواضع کن، گفتم میخواهم بنده و رسول باشم.
جبرئیل کارش به مراتب از پیامبر (ص) آسانتر بود و مشکل شماتت و درد و رنج و... مردم را نداشت.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠تذکر اثر دارد ، نه فورا ، اما حتما!
🔹باور میکنید تذکر آقایان موثر تر از بانوان است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨این فیلم رو ببینید.بازیگر معروف کشور خانم معتمدآریا رفته ختم و کاملا کشف حجاب کرده..
❌️این دوتا خانم با هوشمندی کامل و رعایت همه جوانب شروع به امربهمعروف میکنن ، ببینید باتوجه به اینکه کاملا حسابشده رفتار میکنن و حتی حق هم بااینهاست (قانوناساسیکشور) ولی بازم خانم قانونگریز چجوری فضا رو مدیریت میکنه...
🆔 @ashaganvalayat
.
✍️حالا فکر کن من بیام مخاطبم رو هیجانی کنم و بره بدون آموزشهایتخصصی و از روی بغض بخواد امربهمعروف کنه.به نظرتون چی از توش درمیاد؟...
❌️متاسفانه رسانهدارهای انقلابی دارن یجوری #عذابوجدان و هیجانکاذب به مخاطبین القا میکنن که فرد فکرمیکنه اگر الان نره کفجامعه و گوشزد نکنه ، شریک در کشفحجابهاست...
✔️آقا یاد بدیم مخاطبین برن توی گروهای تخصصی ، برن وارد کارتشکیلاتی بشن و مدیریت شده رفتار کنن.
❌️جامعه کشش دوقطبی و درگیری اضافی نداره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠توبه به این راحتی !!!
🔸 شیخ حسین انصاریان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
#پارت147
–اگه بقیه راضی نباشن که نمیتونه.
نادیا پوزخندی زد.
–رستا هم همین رو گفت، ولی مامان گفت اون با اون زبون چربش همه رو راضی میکنه.
پچ پچ کنان پرسیدم:
–مامان و رستا حرف دیگهای نزدن؟
نگاهش را چرخاند.
–اگه منظورت در مورد خواستگاری و این حرفهاست که فعلا تا وقتی مادربزرگ خوب بشه عقب افتاده.
ذوق کردم.
–خوش خبر باشی، چیز دیگهایی نگفتن؟
نگاهش را زیر انداخت.
–زیاد خوشحال نباش، چون رستا اصرار کرد که مراسم خواستگاری رو خونهی اونا بندازن.
ذوقم در جا کور شد.
–چی؟ خونهی اونا؟ حالا این رستا چه عجلهایی داره، اونوقت مامان قبول کرد؟
–زیاد میل نداشت. فقط گفت باید به بابا بگه بعد. وقتی رستا دوباره اصرار کرد مامان تعجب کرد پرسید چرا اینقدر عجله میکنی تو این کرونا و مریضی مادر بزرگ، بعدش دیگه رستا چیزی نگفت.
نفس راحتی کشیدم.
–این رستا تا من رو شوهر نده ول کن نیست.
نادیا خندید.
–اتفاقا رستا هم همین رو گفت.
فوری پرسیدم:
–چی گفت؟
–گفت اونا بیان خواستگاری، اگه تلما با پسره حرف زد و خوشش نیومد موردهای دیگه زیاده که میخواد اونا رو معرفی کنه.
با شنیدن این حرفها فهمیدم که رستا تصمیم خودش را گرفته، به خیال خودش نمیخواهد من هم مثل همسایهمان دختر خانم بهاری شوم. کاش خبر از دلم داشت.
بعد از چک کردن کلاس مجازی و مرور درسهایم پیامی از امیرزاده دریافت کردم.
دو روز بود که خبری از او نداشتم.
آنقدر دل تنگش بودم که حتی کارهای خانه، سوزن دوزی، مرور درسهایم هم نتوانسته بودند دلم را آرام کنند.
فوری پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
–سلام خانم یک دنده. یک شکلک خنده گذاشته بود.
از فردا تشریف میبرید مغازه و شروع به کار میکنید.
تو این دو روز کلی تو مغازه کار کردم و براتون درستش کردم.
تمام اجناس رو برچسب قیمت زدم. داخل دفتری که روی پیشخوان هست هم تمام مشخصات اجناس رونوشتم، اگر باز مشکلی بود بهم زنگ بزنید یا پیام بدید و بپرسید.
چون من از فردا دیگه میرم مغازهی برادرم، به کمکم احتیاج داره.
شما من رو نمیبینید نگران نباشید.
در ضمن ریموت مغازه داخل کوله پشتیتونه، همون جیب کوچک بغلش رو بگردید پیدا میکنید. اون روز تو ماشین کوله رو که ازتون گرفتم تابلو انتخاب کنم گذاشتم تو کوله، خودم ریموت زاپاس دارم.
راستی پول تابلوها رو یه ساعت پیش ریختم تو کارتتون. سرم گرم کار بود دیر شد ببخشید. عوضش کلی مشتری براتون پیدا کردم.
یه چیزی یادم رفت بگم. یه گوشه از ویترین رو برای تابلوها خالی کردم.
با دهان باز پیامش را خواندم و بعد سرآسیمه کوله پشتیام را گشتم. درست میگفت ریموت در جیب کوله بود.
دوباره صدای پیامم آمد بازش کردم.
نوشته بود.
–این فیلم رو هم فرستادم تا تصویری جای همه چیز رو بهتون نشون بدم که مشکلی نباشه.
به ذوق دیدن تصویر خودش فوری فیلم را باز کردم.
ولی فقط دستهایش و صدایش در فیلم بود که همه چیز را برایم توضیح داده بود.
با خودم فکر کردم با آن اتفاقهای که آن روز جلوی در خانهشان افتاد، با حرفهای ساره چطور اعتماد کرده است تمام مغازهاش را به من بسپارد.
همین اعتماد بیش از حدش شک برانگیز است. نکند مرا میخواهد امتحان کند.
مرا در عمل انجام شده قرار داده است.
نزدیک به ده دقیقه زل زده بودم به صفحهی گوشیام. نمیدانستم چه کار کنم. که دیدم دوباره پیام فرستاد.
–اگر نرید مغازه، درش همونجوری بسته میمونه و من هر روز ضرر میدم.
تردید اجازه نمیداد چیزی بنویسم.
بعد از چند دقیقه نوشت.
–مگه نمیگفتید من خیلی به شما لطف کردم و شما نمیتونید جبران کنید.
الان میتونید، پس جبران کنید.
احساس کردم این حرفش همراه با منت گذاشتن بود.
فوری نوشتم.
–سلام. چشم، فردا میرم برای جبران محبتهاتون.
برایم کلی شکلک خوشحالی فرستاد.
از وقتی مادر بزرگ به خانمان آمده بود آمدن رستا به خانمان ممنوع شده بود.
مادر میگفت هم باردار است هم بچههایش کوچک هستند اگر مبتلا شود برایش خطرناک است.
برای همین ارتباطمان مجازی شده بود.
نمیدانستم این موضوع را با او مطرح کنم یا نه.
سرفههای مادر بزرگ رشتهی افکارم را پاره کرد.
بلند شدم به آشپزخانه رفتم و از آب کتری که هنوز گرم بود لیوانی برایش ریختم ماسکم را زدم و آرام در اتاقش را باز کردم.
چراغ خواب کم نوری در اتاق بود. مادر بزرگ با دیدن من فوری ماسکش را بالا زد و با اشارهی دست مرا از رفتن به داخل اتاق منع کرد.
پچ پچ کنان گفتم.
–براتون آب گرم آوردم.
به زور بلند شد و نیم خیز نشست.
–بزار روی اون میز و برو دخترم.
لیوان آب را روی میزی که تقریبا یک متر از او فاصله داشت گذاشتم و کنار در ایستادم و با نگرانی پرسیدم.
–بهترید مامان بزرگ؟
–آره خیلی بهترم، اول به لطف خدا، دوم از زحمتهای مادرت بهتر شدم. از این سرفهها نگران نشو، اینا حالا حالاها تموم نمیشن. با این سرفهها شما رو هم نمیزارم بخوابید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت148
پوست
صورت مادر بزرگ چروک زیادی داشت، ولی یک مهربانی و محبتی در صورتش بود که به دل مینشست، برای همین دلم میخواست نگاهش کنم.
همانجا جلوی در اتاق روی زمین نشستم.
–من خواب نبودم مامان بزرگ.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.
–چرا مادر؟ نصف شبه.
شانهایی بالا انداختم.
–خوابم نمیبره.
بلند شد و چند قدم جلو آمد. لیوان آب گرم را برداشت و کنار بالشتش گذاشت. خودش هم خیلی آرام روی تشکش نشست.
–تن که خسته باشه خوابت میبره، ولی فکر خسته خواب و خوراک رو از آدم میگیره.
نفس عمیقی کشیدم.
–نمیشه گفت خسته، ولی فکرم درگیره دیگه، فکر و خیالم زیاده.
پایش را دراز کرد و پتو را رویشان کشید و گفت:
–این درختارو میبینی تو پاییز چطوری برگاشون رو میسپارن دست باد. بعد خودشون به خواب میرن، یه جوری آروم میشن که انگار اون برگها یه وزنهی سنگین رو دوششون بوده.
توام برگهات رو بسپر دست باد. بعد با انگشت سبابش رو به بالا اشاره کرد و ادامه داد.
–آروم میشی و زود خوابت میبره.
دوباره چند بار سرفه کرد. کمی از آب گرم خورد و دراز کشید.
صبح، زودتر از همیشه به طرف مغازهاش راه افتادم.
استرس عجیبی داشتم. میخواستم جایی بروم و کاری انجام دهم که همه چیزش برایم غریبه بود.
جلوی مغازه ایستادم.
نگاهی به ریموت انداختم.
اصلا کدام دگمه را باید فشار میدادم.
شانسی اولین دگمه را فشار دادم و کرکرهی مغازه بالا رفت.
نفس راحتی کشیدم. دستگیرهی در را فشار دادم قفل بود. در حلقهی ریموت یک کلید بود آن را داخل قفل انداختم باز شد.
دستگیره را پایین دادم و همین که در را باز کردم. اولین چیزی که دیدم یک تخته سیاه دقیقا شبیه تخته سیاه کافی شاپ درست روبرویم بود رویش با خط خودش، دیگر خطش را میشناختم، بزرگ نوشته بود. "خوش آمدی"
آخرین باری که از دست خطش عکس گرفتم اصلا فکر نمیکردم دوباره جای دیگری برایم چیزی بنویسد.
گوشیام را درآوردم و به عکسی که از روی تخته سیاه کافی شاپ گرفته بودم و هر شب نگاهش میکردم، زل زدم. هم خوشحال بودم و هم دلم شور میزد. از عاقبت کارم میترسیدم. در ظاهر همه چیز خوب بود. ولی من بلا تکلیف بودم. یاد حرف دیشب مادربزرگ افتادم و خودم را به خدا سپردم.
آهی کشیدم و ماسکم را داخل کیفم گذاشتم و پشت پیشخوان رفتم و روی صندلی که آنجا بود نشستم.
یک شاخه گل رز قرمز رنگی روی پیشخوان بود. با دیدنش جا خوردم. جلو رفتم. آن را برداشتم و بو کردم. آنقدر تر و تازه بود که انگار همین حالا اینجا گذاشته شده بود.
آنقدر به آن گل نگاه کردم که برکهی چشمهایم پر شد و اشک از روی گونهام غلطید و بر روی برگ گل ریخت.
بلاتکلیفی درد بیدرمانیست.
بین دو راهی بدی بودم، به خصوص وقتی محبتی میکرد. این سرگردانی بیشتر اذیتم میکرد.
نه میتوانستم حرفی بزنم، نه میتوانستم ساکت باشم.
اشکهایم را پاک کردم. گچی که همانجا پای تخته سیاه بود را برداشتم و زیر جملهاش اینطور نوشتم.
"بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفی ست،
پاییز را دوست ندارم چون سرگردان است. هیچ کس نمیداند برگهای درختانش را از سر ناچاری به زمین میسپارد یا از سر ذوق، ولی ظاهر قشنگی دارد."
چرخی در مغازه زدم. روی تمام اجناس برچسب قیمت بود.
وقتی از یک جنس تعداد زیاد بود روی اولی برچسب خورده بود ولی بقیه برچسب نداشتند باید حواسم باشد که اجناسی که برچسب نداشتند را دست مشتری میدادم.
دفتری که روی میز گذاشته بود را باز کردم.
آنجا هم به طور دسته بندی شده قیمتها نوشته شده بود و برای بعضیهایشان توضیحاتی درج شده بود.
دفتر دیگری هم روی میز بود که داخل آن باید اجناس فروخته شده را یادداشت میکردم.
لیلافتحی پور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت149
در قسمت راست مغازه یک فرو رفتگی بزرگی بود به اندازهی دو الی سه متر که داخلش یک کابینت و روی آن یک اجاق خیلی کوچک بود با کتری و چند استکان، پس میتوانستم ناهار بیاورم و اینجا گرم کنم. قسمت انتهای مغازه پشت یک پردهی شیری رنگ یک روشویی خیلی کوچک قرار داشت.
تقریبا همه چیز جور بود فقط نمیدانستم چه ساعتی باید به خانه برمیگشتم و مغازه را به که میسپردم.
نگاهی به کولهپشتیام انداختم. تابلوهای زیادی با خودم آورده بودم که در ویترین بگذارم ولی همان سرگردانی اجازه نداد این کار را بکنم.
کوله را در گوشهایی گذاشتم و وسایل سوزن دوزیام را از داخلش بیرون آوردم.
میتوانستم تا وقتی مشتری نیست از وقتم استفاده کنم و کارهایم را انجام دهم. به قول مادر بزرگم
" دست که بیکار باشه فکرت هزار راه میره."
هیچ وقت نفهمیدم چرا جسم و ذهن آدمی اینقدر با هم اختلاف دارند.
چند ساعتی گذشت و بالاخره یک مشتری داخل مغازه شد. از جایم بلند شدم و با خوشحالی ماسکم را زدم.
–بفرمایید.
خانم جوانی پرسید:
–ببخشید به من گفتن اینجاها یه کافی شاپ هست، اسمش...به صفحهی موبایلش نگاه کرد...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–بله، هست. چند متر بالاتره، ولی فکر نکنم باز
که امدید میل کنید.
او هم همان لحن را به خودش گرفت.
–عه، اون مال شماست. من ناهار خوردم. لطفا حرف گوش کنید.
مکثی کردم و گفتم:
–باشه، به شرطی که پولش رو...
با صدای بلند گفت:
–ای بابا، مگه اونجا تو کافیشاپ غلامی بهتون ناهار نمیداد؟
–نه، هر کس خودش میاورد.
–عه؟ چه بیانصاف! آره راست میگید یادمه شما میرفتید خونه ناهار میخوردید. حالا تا از دهن نیوفتاده بخورید.
ممنون، انشاالله از فردا ناهار میارم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باشه.
–به خاطر کرونا؟
سرم را کج کردم.
–بله دیگه.
–آهان، البته من کاری با کافی شاپ ندارم، اونجا قرار دارم.
به محض رفتن او خانم دیگری وارد شد و شروع به نگاه کردن به اجناس کرد. اول قسمت اسباب بازیها را از نظر گذراند بعد به قسمت لوازم التحریرها رفت و ایستاد و چند دقیقهایی با دقت نگاه کرد.
نگاههایش طولانی شد و من هم خسته از ایستادن پرسیدم:
–چیزی مد نظرتون هست؟ میخواهید کمکتون کنم؟
زیر لب گفت:
–نه ممنون.
دوباره به قسمت اسباب بازیها رفت و دقیقتر از قبل نگاه کرد، انگار بیشترقیمتها را با هم چک میکرد.
حوصلهام سر رفت و نشستم.
مشتری سمج دست بردار نبود، احساس کردم با پاییدنش وقتم تلف میشود. بیخیالش شدم و کارگاه سوزن دوزی را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
نمیدانم چقدر گذشت که جلوی ویترین پیشخوان ایستاد. فکر کردم انتخابش را کرده، نگاهش کردم، ولی او محو نگاه کردن به ویترین پیشخوان بود.
–بعد از شاید ده دقیقه دستش را دراز کرد و به مداد پاککنی در ویترین اشاره کرد.
–ببخشید، این پاک کن چنده؟
کوچکترین پاککنی بود که داشتیم.
قیمتش را نگاه کردم و گفتم:
ابروهایش بالا رفت.
–چقدر گرون شده؟
تعجب کردم، چون آن مداد پاک کن قیمتی نداشت. با خودم فکر کردم چقدر مردم توانایی خریدشان پایین آمده.
دلم برایش سوخت.
مداد پاککن را مقابلش گذاشتم.
–قابل شما رو نداره.
–ممنون.
–بی تعارف گفتم.
مردد نگاهم کرد.
–پس میشه اون بزرگه رو بدید و کم حساب کنید؟
با تردید کاری که گفته بود را انجام دادم.
کیفش را که باز کرد دیدم چند تراول داخل کیفش است.
دستش را که دراز کرد مداد پاک کن را بردارد دیدم چند النگوی طلا به دستش است.
با تعجب نگاهش کردم.
تشکر کرد و رفت.
دفتر را باز کردم و جنس فروخته شده را یادداشت کردم. بقیهی پولش را هم از کیف خودم داخل دخل انداختم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت150
نمازم را که خواندم با خودم فکر کردم پیامی به امیرزاده بدهم و بپرسم من تا چه ساعتی باید اینجا بمانم.
در همین فکر بودم که چند مشتری همزمان وارد مغازه شدند.
هر کدامشان چند اسباب بازی برداشتند و بدون پرسیدن قیمت کارتشان را روی میز گذاشتند.
انگار قدمشان سبک بود چون بعد از رفتنشان مغازه رونق گرفت و مشتریها پایشان باز شد.
نزدیک ظهر بود که یک موتوری جلوی مغازه پارک کرد.
داخل مغازه آمد و روی کاغذی که در دستش بود را نگاه کرد و پرسید:
–خانم حصیری؟
با تعجب گفتم:
–بله.
جعبهایی که در دستش بود را روی میز گذاشت.
–بفرمایید. سفارشتون.
متحیر پرسیدم:
–این چیه؟ من که چیزی سفارش ندادم.
دوباره به کاغذ نگاهی انداخت.
–مگه خانم حصیری نیستید؟
–چرا.
–پس درسته دیگه. مغازشم همینه. بعد همانطور که از مغازه بیرون میرفت زمزمه کرد.
–حسابم شده.
در جعبه را که باز کردم بوی پیتزا در مشامم پیچید و اشتهایم را تحریک کرد.
حتما کار امیرزاده است.
در جعبه را بستم و به کناری هلش دادم و سرم را با دستهایم گرفتم.
خدایا چه کار کنم؟
با صدای زنگ گوشیام سرم را بلند کردم.
خودش بود. قلبم شروع به بالا و پایین پریدن کرد تا یادآوری کند که وجود دارد.
احساسم چیزی بین ذوق و اشتیاق و استرس و ترس بود. از آینده میترسیدم. از این محبتهای پیدرپیاش میترسیدم. مگر تا چه وقت میتوانستم این دوری را تحمل کنم. نگاهی به دستهای لرزانم انداختم. من خیلی وقت بود بد جور مبتلا شده بودم و این لرزش دستهایم هم علائمش بود پس از چه میترسیدم. شاید از عوارضش که گاهی تا آخر عمر همراه انسان است.
هراس داشتم از این ریسمانهایی که با هر محبتش بیشتر و محکمتر دور قلبم میپیچید، نکند یک روز مجبور شوم همه را پاره کنم.
اصلا میتوانم این کار را بکنم؟
–بله.
با صدای گرمی که خوشحالیاش را پنهان میکرد گفت:
–سلام، خسته نباشید.
–سلام. ممنون.
–زنگ زدم ازتون تشکر کنم که تشریف آوردید مغازه.
من و من کنان گفتم:
– من...که کاری نکردم. ببخشید چه ساعتی میتونم برم خونه؟
–یه ساعتی که قبل از تاریکی خونه باشید. این حرفش مرا یاد محمد امین و پدرم انداخت. حرفش کاملا مردانه و حمایتگر بود. مردها را جان به جانشان کنی عاشق آقا بالا سر بودن هستند و من چقدر این مردانگیها را دوست دارم.
پرسیدم.
–الان روزا کوتاهه، هوا زود تاریک میشه که، اونجوری باشه چند ساعت دیگه باید برم...
–اشکال نداره، منم همون موقع میام مغازه رو تحویل میگیرم که شما برید.
با مکث پرسیدم:
–میخواهید بیایید اینجا؟
مکثی کرد و گفت:
–نه نمیام. شما قبل از رفتنتون یه پیام بدید من راه بیفتم. بعداز بیست دقیقه کرکره رو بدید پایین و برید من خودم میام در مغازه رو باز میکنم.
چشمم به جعبه پیتزا افتاد.
–ببخشید راستی، شما برای من غذا سفارش دادید؟
–بله، گفتم بهتره سروقت ناهارتون رو بخورید.
لبخند زدم.
حواسش چقدر جمع است، و این چه معنی میدهد؟
پرسید:
–ناهارتون رو خوردید؟
با لحن جدی گفتم:
–نه، گذاشتم کنار، خودتون