فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️رحیم پور ازغدی: اغلب دانشگاهیان و حوزویان آدمهای خوب ولی سیاهی لشکر هستند؛ به فکر تمدنسازی نیستند.
🔻اغلب دانشگاهیان و حوزویان دارند زندگی خودشان را می کنند، تمدن سازی معنی ندارد.
🔻سقف مطالبات دانشگاهیان این است که عضو هیات علمی بشوند و حوزویان هم می خواهند بشوند حجت الاسلام و پس از آن آیتالله.
🔰 بپیوندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/3253993472C88d01d5de6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«خودش هم میداند دیکتاتورترین آدم خودش است »
سخنان بسیار قابل تامل وارزشمند حجت الاسلام رفیعی در مراسم سالگرد سردارشهید حاج حسین بادپا
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴این تصویر یک پیغام مهم برای دنیا دارد:
🔹جمهوری اسلامی اگر اراده کند، حکومت بشار اسد را از حلقوم داعش (بخوانید آمریکا و اسرائیل) خارج میکند؛ پس راجع به خودش غلط زیادی به فکرتان نرسد.
پ.ن: رحمت و رضوان الهی بر روح حاج قاسم سلیمانی و همه شهدای مدافع حرم
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥کاربر افغانستانی این ویدئو رو گذاشته و نوشته که بیست سال ما اینجوری گذشت!!!
🔴 این بلاییه که آمریکاییها سر کشور همسایهی ما آوردن! دقت کردید؟! کشور همسایه! از اون سر دنیا پاشدن اومدن تا بغل گوشمون و این جنایات رو کردند
🔴 حالا توی بیشرف با گفتن جملهی《عوضش امنیت داریم》به کنایه ، نمک بریز
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
☑️ توئیت یک کاربر آمریکایی: ما میدانیم که سردار سلیمانی کیست و عمیق ترین احترام را برای دفاع او از ایران قائل هستیم.♥️
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید؛
🌹یا غیور...کربلا همچنان جاریست...
حُرّ و آزاد مرد که باشی،به قافله عاشورائیان میرسی
نه فقط در دهه ۶۰ هجری قمری،بلکه در همین سال ۱۴۴۴ هجری قمری
🌹فریاد سیدالشهداء در آخرین لحظات عروج سرخش این بود:اگر دین ندارید، لا اقل آزاد مرد باشید...
🌹تکلیف شهید خلیلی ها و الداغی ها که معلوم است؛روسفیدند و رستگار...اما این سنت خداست که بی طرفها و ساکتین با همان قاتلین محشور می شوند...
🌷خدایا ما را در خیل کربلائیها بپذیر....
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_حمید_رضا_الداغی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 سکانس بعداز " توکوچه رقصیدن"
♨️ داعش از افتخارات خود فیلم گرفته که درس عبرتی برای مخالفانش شود
🔺کافیه نیروهای امنیتی مومن ، مقتدر، فداکار و مظلوم فقط ی چرت بزنن داعش رو در آستانه ی درهای خانه هایمان می بینیم
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دیدن این فیلم برای داعشی های وطنی، سلبریتی های و همه فریب خوردگان ضروری است.
🚨روایت تکان دهنده شهید سلیمانی از جنایت های عجیب داعش در عراق و سوریه..
🔺من دیدم کودکی را در همین دیاله سر بریدند.. روی آتش پختند و لای پلو گذاشتند و برای مادرش فرستادند! دو هزار زن جوان ایزدی را بین خودشان فروختند و دست به دست کردند. از طفل سوال میکردند سرت را ببریم یا با تیر تو را بکشیم؟
🌺سلام خدا بر روح پاک شهید سردار سلیمانی نماد غیرت و عزت ایران و اسلام. سلام بر تو ای دلاور مرد قهرمان
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت239
–الو، سلام تلما خانم. حالتون خوبه؟
صدای شوهرش را شناختم و احوالپرسی کردم و حال ساره را پرسیدم. ناگهان صدای گریهاش در گوشم پیچید و همان طور با گریه گفت:
–تلما خانم بدبخت شدم.
مضطرب پرسیدم:
–چی شده؟! برای ساره اتفاقی افتاده؟!
صدای گریهاش بیشتر شد و با همان حال گفت:
–چند وقته حالش خیلی بده نمیتونه حرف بزنه. می گه می خواد ازتون حلالیت بگیره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–چش شده؟! تصادف کرده؟! آخه چرا نمی تونه...
با همان لحن گفت:
–از چیزی که میترسیدم سرم اومد. هیچ کس نمیدونه چش شده...
اگه بیاید خودتون میبینید.
با هیجان و شتاب گفتم:
–وای خدایا! باشه الان میام.
بعد از قطع کردن تلفن، با بغض حرف هایی که شنیده بودم را برای امیرزاده تعریف کردم.
امیرزاده که نگران نگاهم میکرد، لبش را به دندان گرفت.
–یاحسین!... بیچاره شوهرش.
با بغض گفتم:
–می گفت حالش خیلی بده، اجازه میدی برم ببینمش؟
سرش را با تاسف تکان داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
چند ماهی از نامزدی مان میگذشت. امیرزاده اصرار داشت زودتر سر خانه و زندگی مان برویم. برای همین حسابی مشغول خریدن جهیزیه و آماده کردن وسایل بودیم.
من درسم تمام شده بود و یک ماهی بود که در آزمایشگاهی کار میکردم. کاری که خود امیرزاده برایم پیدا کرده بود.
صبحها در آزمایشگاه بودم و بعدازظهرها هم در مغازهی امیرزاده مشغول می شدم.
از وقتی نامزد کرده بودیم مزاحمت های گاه بیگاه هلما دیگر برایم اهمیتی نداشت، اصلا دیگر نمی دیدمش، چشمم فقط امیرزاده را میدید و بس.
روزهای خوشی باهم داشتیم، او آن قدر مهربان بود که روز به روز عاشقترم میکرد. البته حساسیت ها و اخلاق های خاصی هم داشت که باید با صبوری راهِ خلعسلاح کردنش را پیدا میکردم.
امیرزاده چون عجله داشت مرا سرکوچهی ساره پیاده کرد و سفارش کرد که فقط ببینمش و زودتر به خانه برگردم.
به خانهی ساره که رسیدم شوهرش در را برایم باز کرد و با چشمهایی که غم گرفته بودشان سلام کرد و تعارف کرد که به داخل خانهشان بروم.
پرسیدم:
–ساره چش شده؟
سرش را تکان داد.
–خونه خراب مون کرده. یه مدته که زندگی هممون رو به هم ریخته و بچه هاش رو بدبخت کرد. با شنیدن این حرف ها تپش قلبم بیشتر از قبل شد و استرس تمام وجودم را گرفت.
پشت سر شوهر ساره به داخل خانه رفتم.
خانه خیلی به هم ریخته بود. خبری از بچهها نبود و سکوت سنگین و ترسناکی خانه را گرفته بود.
پا که درون اتاق گذاشتم دیدم ساره روی یک تشک دراز کشیده و به رو به رو خیره شده.
آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم. چهرهاش غیر عادی بود. آن سارهی همیشگی نبود. با حیرت نگاهم را بین او و شوهرش چرخاندم و بریده بریده گفتم:
–ساره...ساره...تو... چت... شده...؟ چرا این جوری شدی؟
شوهرش در طرف دیگر ساره نشست.
–نمیتونه حرف بزنه. فقط یه صداهایی از خودش درمیاره. حتی بدون کمک نمیتونه راه بره.
بالاخره ساره نگاهش را از رو به رو برداشت و طوری نگاهم کرد که جا خوردم و قلبم ریخت. نگاهش مهربان نبود. فقط میتوانم بگویم ترسناک بود. صورتش آن قدر لاغر و نحیف شده بود که گونههایش مثل پیرزن ها بیرون زده بود. زیر چشمهایش آن قدر گود افتاده بود که انگار چندین روز غذا نخورده است.
نگاهم را به دهان ساره دادم. نیمه باز بود و آب از دهانش سرازیر بود.
شوهرش یک دستمال پارچهای زیر چانهاش پهن کرده بود. با گوشهی همان دستمال، دهان ساره را پاک کرد.
–نمیتونه آب دهنش رو جمع کنه. حتی غذای سفت هم نمی تونه بخوره، فقط باید غذاهای آبکی بهش بدم.
نمیتوانستم این حرف ها را باور کنم. شخصی که رو به رویم بود اصلا شبیه ساره نبود. بی اختیار اشک هایم خودشان را روی گونههایم پهن کردند و برای رساندن شان بر روی چانهام از یک دیگر سبقت میگرفتند.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت240
با همان حال پرسیدم:
–مگه بلایی سر دندوناش اومده؟
شوهرش گفت:
–نه، چون نمیتونه دهنش رو کامل ببنده، چیزی رو هم نمی تونه بجُوِه.
زمزمه کردم:
–ای وای، خدایا...!
–گریه نکنید، حالش بدتر میشه.
خیلی تلاش میکردم جلوی اشک هایم را بگیرم ولی بیفایده بود. دوباره پرسیدم:
–دکتر بردیدش؟
از زیر تشک ساره یک سری برگه ی آزمایش و عکس رادیولوژی و... درآورد.
–همه جا بردمش، کلی عکس و آزمایش انجام دادیم، چند روز بیمارستان بستری و تحت نظر بود. کمیسیون پزشکی و هزار جور دوا و درمون.
–مگه چند وقته که این طوره؟
–چند روز دیگه میشه یک ماه.
هینی کشیدم.
–خب، آخرش دکترا چی گفتن؟
–آخرش گفتن ببریدش خونه، همه جاش سالمه هیچ مشکلی نداره که ما بخوایم درمونش کنیم. نه چیزی تو مغزش دیده شده نه تو خونش.
دست ساره را که خیلی بیحس کنارش افتاده بود گرفتم. آن قدر داغ بود که وحشت کردم. اشک هایم را با گوشهی شالم پاک کردم.
–تب داره؟
–نه، از وقتی این جوری شده تنش داغه.
ساره دستم را فشار داد و قطرهای اشک از گوشهی چشمش جاری شد. این سارهای که اشک میریخت، آن سارهای نبود که یک دقیقه پیش آن طور ترسناک نگاهم می کرد.
دوباره اشک هایم را با شالم پاک کردم.
–آخه چرا این جوری شده؟
شوهرش عصبانی شد.
–هر چی میکشم از دست اون دوستای نامردشه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. قبل از این که این جوری بشه، وقتی اونا میومدن بهش نیرو بدن، عین دیوونهها خودش رو به در و دیوار میکوبید، سارهای که جون نداشت، اون چنان با قدرت خودش رو بالا و پایین میکوبید که باورتون نمی شه.
با چشمهای از حدقه درآمده به حرف هایش گوش میکردم.
شوهرش یک تختهی وایت برد کوچک جلوی ساره گذاشت.
–فقط میتونه بنویسه. الان اشاره کرد که می خواد براتون چیزی بنویسه.
شوهرش ماژیک را در دستش گذاشت.
ساره نوشت.
–تلما تو رو جون امیرزاده من رو ببر اون جا. اگه برم خوب میشم. امروز باید انرژی دسته جمعی بگیرم.
آن قدر بد خط نوشته بود که به زور خواندم و پرسیدم:
– کجا؟
ساره شوهرش را نگاه کرد و چیزی نگفت.
التماس آمیز پرسیدم:
–آقا، کجا رو میگه
؟ شما آدرسش رو میدونید؟
سرش را تکان داد.
–آره، به من هر چی گفت نبردمش، حالا به شما متوسل شده، بعد رو به ساره گفت:
–پس اصرار داشتی ایشون بیاد می خوام ازش حلالیت بگیرم، واسه این بود؟ تو این وضعیتم دست از...
با بغض گفتم:
–آقا، تو رو خدا دعواش نکنید. چرا نمی بریدش؟ خب شاید تاثیر داشته باشه.
–هیچ تاثیری نداره خانم، اونا یه سری کلاهبردارن که فقط مردم رو بدبخت می کنن. وگرنه الان ساره این طوری نمی شد.
از چند روز پیش که اون دوستش اومد و بهش گفت که اگه بره تو اون جمع خوب میشه، این دیگه ول نکرده.
پرسیدم:
–خب خود هلما چرا نمیاد ببردش، خودش این جوریش کرده خودشم...
شوهر ساره عصبی شد.
–چون اون روز از خونه پرتش کردم بیرون و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
بعدم از خودش و اون موسسه ی خراب شده شون که جا و مکان نداره شکایت کردم.
کاراشون مثل کسایی که اعتیاد دارن. مگه یه آدم معتاد، مواد بیشتر بکشه اوضاعش بهتر میشه؟
سرم را پایین انداختم.
–شما کاملا درست می گید ولی به نظر من این خواهشش رو انجام بدیم دیگه بدتر از این که نمی خواد بشه.
شوهر ساره از جایش بلند شد.
–من باید برم بچه ها رو از خونهی مادرم بیارم، کار دارم.
پرسیدم:
–پس یعنی من میتونم ببرمش؟
مکثی کرد.
–میتونید؟
از جایم بلند شدم.
–بله.
–باشه، فقط خیلی مواظبش باشید، اون جا تنهاش نذارید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت241
به محض آمدن تاکسی اینترنتی به طرف ساره دویدم.
–پاشو ماشین اومد. پای چپش آن قدر سست بود که تقریبا به من آویزان می شد تا بتواند راه برود. خیلی لاغرتر از قبل شده بود ولی با این حال برای من یک وزنهی خیلی سنگین بود که به زور توانستم حرکتش دهم. به ماشین که رسیدیم به هن و هن افتادم، با همان حال گفتم:
–ساره، یه دقیقه این جا وایسا نفسم بالا بیاد. خودش را به ماشین تکیه داد شالش روی دوشش افتاده بود و موهای آشفتهاش بر روی شانهاش ریخته بود. فوری شالش را روی سرش انداختم و مرتب کردم. باز همان نگاه غضبآلود و خوف آورش را خرجم کرد، جوری که انگار در لحظه شخصیت دیگری به جای ساره نگاهم میکرد، آن قدر ترسیدم که دست و پایم را گم کردم و از او کمی فاصله گرفتم.
آقای راننده از ماشین پیاده شد و گفت:
–خانم بذارید کمک تون کنم. خدا شفاش بده. بعد هم در ماشین را برای مان باز کرد. به سختی ساره را سوار ماشین کردم و خودم هم کنارش نشستم.
احساس کردم به خاطر همین چند قدم نصفه و نیمه راه رفتن، خسته شد و فشارش افتاد. شکلاتی در دهانش گذاشتم. ولی او با زبانش آن را بیرون انداخت. تازه یادم آمد که نمیتواند خوراکی سفت بخورد.
دستش را گرفتم و شروع به نوازشش کردم. مثل کوره میسوخت، با خودم فکر کردم شاید گرمش است. شیشهی طرف خودم را پایین دادم.
نگاهی به صورتش انداختم گاهی چشمهایش در حدقه میچرخید.
نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. حالم جور بدی بود، دل شورهی عجیبی داشتم، یک التهاب و استرسی که برایم ناشناخته بود و دیگر اجازه نمیداد اشک بریزم.
به عادت همیشگی گوشیام را از کیفم درآوردم و دعای زیارت عاشورا را باز کردم. زمزمهوار شروع به خواندنش کردم. این را از امیرزاده یاد گرفته بودم که برای آرام شدن بهترین نسخه است.