رنگ من که بماند رنگ محمد علی هم از تشر آقاجان پرید و به تته پته افتاد و گفت:
یه سر بردمش خونه اش ...
آقاجان عصبانی جلو آمد و گفت:
پسر تو عقل داری؟
خواهرت رو که تازه رو پا شده برداشتی بردی اونجا که دق مرگش کنی؟
تو ندیده بودی اون خونه به چه وضعی افتاده؟
محمد علی درمانده گفت:
حالا که چیزی نشده آقاجان... می بینین که حالش خوبه
آقاجان عصبانی گفت:
حتما باید طوریش می شد که بفهمی کارت اشتباهه؟
حتما باید بلایی سر خودش یا بچه اش بیاد بفهمی؟
نباید قبل انجام یه کاری یکم فکر کنی؟
درست نبود محمد علی این طور به خاطر من مورد عتاب قرار بگیرد.
تا به حال آقاجان در مقابل بقیه هیچ کدام مان را عتاب نکرده بود و از ترس قلبم در دهانم می تپید. با ترس و لرز و صدایی لرزان گفتم:
آقاجان محمد علی تقصیری نداره ...
من اصرار کردم ...
_تو اصرار کنی اون نباید از خودش بفهمه صلاح نیست تو بری اون خونه؟
_چند بار نه آورد ولی وقتی قسمش دادم قبول کرد.
آقاجان عصبانی گفت:
تو بیخود کردی قسم دادی.
از حرف آقاجان مادر هین بلندی کشید و من هم خشکم زد.
آقاجان عصبانی دستی به ریشش کشید و لا اله الا الله گفت.
هیچ وقت آقاجان با هیچ کدام مان این طور حرف نزده بود و هیچ کدام توقع نداشتیم.
آقاجان چند قدمی راه رفت و دوباره به سمت مان برگشت. با صدایی که می لرزید گفت:
بابا جان یکم به فکر خودت باش.
تو و اون بچه دست من امانتید.
احمد شما رو پیش من گذاشت تا خیالش از بابت شما راحت باشه، بدونه اتفاقی براتون نمی افته.
بلایی سرتون بیاد من جواب احمد رو چی بدم؟
نکن این کارا رو باباجان ...
دلت میخواد من پیش احمد و حاجی صفری شرمنده و سرافکنده بشم؟
سر به زیر و شرمنده با صدای لرزانی گفتم:
خدا نکنه آقاجان شما شرمنده بشین ... من غلط بکنم باعث شرمندگی تون بشم.
آقاجان بعد از سکوتی تقریبا طولانی گفت:
برو وسایلات رو بذار من تو ماشین منتظرتم بریم مریض خونه ملاقات مادر احمدآقا
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت176
ز سعدی
آقاجان از کنارم رد شد و ناخواسته تنه اش به تنه ام خورد.
برای من که از گل نازکتر از آقاجان نشنیده بودم این عتاب شنیدن و تنه خوردن خیلی سنگین و سخت بود.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود و گلویم را می فشرد. انگار که هوا برای نفس کشیدنم کم بود.
بقچه و کیفم را لب ایوان گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم.
چادرم را زیر بغلم زدم،
گره روسری ام را باز کردم و چند بار به گلویم دست کشیدم و بلند بلند نفس کشیدم.
اختیار اشک هایم هم انگار در دست من نبود.
صدا دار نفس می کشیدم. انگار داشتم خفه می شدم.
صدای مادر را از پشت در دستشویی شنیدم:
رقیه مادر خوبی؟
در دستشویی را نیمه باز گذاشته بودم.
مادر در را باز کرد و داخل آمد.
چشم های او هم خیس اشک بود. با بغض پرسید:
خوبی مادر جان؟
دست هایش را به سمتم دراز کرد و من خودم را در آغوشش انداختم.
خودم را محکم به مادر فشردم و لب هایم را به هم فشردم مبادا صدای گریه ام بیرون بیاید.
همیشه در همه غصه ها به آغوش آقاجان پناه می بردم و خیلی کم طعم گرمای آغوش مادرم را در ناراحتی هایم چشیده بودم.
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
اگه آقات چیزی گفت از سر نگرانی بود.
دلش نمیخواد برای تو و بچه ات اتفاقی بیفته.
غم و غصه های خودت کافی بود نباید به اون خونه می رفتی.
محمد علی بی عقلی کرد.
به سختی لب زدم:
خودم خواستم.
_خودت خواستی ولی محمد علی نباید قبول می کرد
_تقصیر محمد علی نیست
مادر پشتم را نوازش کرد و گفت:
تقصیر هیچ کس نیست. خودتو ناراحت نکن مادرجان.
این روزا هم میگذره و تموم میشه.
به فکر بچه ات باش.
با این حالِت و خونریزیات معجزه اس اگه زنده بمونه
مادر از کجا می دانست خونریزی دارم؟
با تعجب خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و خیره اش شدم.
مادر آه کشید و گفت:
برو صورتت رو بشور بریم بیمارستان ملاقات مادرشوهرت
برو زود باش آقات بیرون منتظره.
چادرم را از زیر بغلم باز کردم و روسری ام را مرتب کردم.
از شیر آب روشویی مشتی آب به صورتم زدم و صورتم را با چادرم خشک کردم و گفتم:
بریم.
مادر رفت چادرش را از روی بند حیاط برداشت و پرسبد:
کیفت رو نمیخوای؟
سر به بالا تکان دادم و گفتم:
نه.
_خیلی خوب بریم.
با هم از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشین آقاجان شدیم.
آقاجان بی هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و به راه انداخت.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت177
ز_سعدی
تا بیمارستان مسافت زیادی بود.
سرم را به شیشه چسباندم و زیر لب حمد شفا خواندم.
تا به بیمارستان برسیم هفتاد حمد شده بود.
قبل از رسیدن به بیمارستان آقاجان یکی دو صندوق میوه خرید تا برای ملاقات ببریم.
ساکت و بی حرف رویم را محکم گرفتم و پشت سر آقاجان و مادر به راه افتادم تا به اتاقی که مادرشوهرم آن جا بستری بود رسیدیم.
حاج علی که بیرون از اتاق ایستاده بود به استقبال مان آمد.
چقدر در همین چند روزه پیر و شکسته شده بود. دلم برایش سوخت.
از یک طرف از پسر و جگرگوشه اش خبری نداشت و از طرف دیگر همسرش روی تخت بیمارستان افتاده بود
حاج علی پدرانه مرا در بغل گرفت. پیشانی ام را بوسید و حالم را پرسید:
خوبی باباجان؟
نگاه غمگینش، لحن محزون صدایش همه وجودم را سوزاند.
به رویش لبخند تلخی زدم و گفتم:
الحمد لله. خوبم باباجان. شما خوبید؟
آه کشید و گفت:
شکر خدا.
مادرم پرسید:
حاج خانم خوبن؟ بلا دور باشه ان شاء الله ... بهترن؟
حاج علي آه کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
ان شاء الله خوب میشه. بفرمایید
ما را به اتاق راهنمایی کرد.
آقاجان بیرون ایستاد و ما به داخل اتاق رفتیم.
زکیه و زهرا و سوگل و زینب پیش مادرشوهرم بودند.
سلام که کردیم همه به سمت مان برگشتند.
با دیدن مادر احمد خشکم زد.
نصف صورتش کج شده بود.
مادر هم از دیدنش جا خورد و ناخودآگاه بغضش ترکید و گفت:
ای وای حاج خانم چی شده چرا این طوری شدی؟
با سوال مادر بغض همه شکست و اتاق پر از صدای گریه شد.
مادر احمد، زنی که در اوج زیبایی و شادابی چهره بود حالا نصف صورتش کج شده بود و چهره اش نه تنها زیبا نبود بلکه ترسناک هم به نظر می آمد.
به هر مصیبتی بود قدم برداشتم و خودم را بالای سر مادر احمد رساندم.
دستش را گرفتم و صورتش را بوسیدم.
اشک های چشمش را پاک کردم.
انگار با دیدن من یاد احمد افتاده بود.
او را محکم بغل گرفتم و اجازه دادم خوب گریه هایش را بکند و خالی شود.
چند دقیقه ای خمیده در بغل او ایستاده بودم و کمرم حسابی درد گرفته بود اما چیزی نگفتم.
خوب که گریه کرد و آرام شد رهایم کرد.
چند کلمه ای با من حرف زد اما دقیق متوجه نمیشدم چه میگوید.
خودش هم که می دانست صدایش نا مفهوم است دوباره بغضش ترکید و ترجیح داد ساکت باشد.
مادر که اشکش را پاک می کرد پرسید:
چرا این طوری شدن؟
زکیه بینی اش را بالا کشید و گفت:
آقاحیدر می گفت ساواکی ها یک دفعه ریختن تو خونه
همه جا رو به هم ریختن.
سراغ اتاق مادر هم رفتن.
نمی دونست چی شده می گفت فقط صدای فریاد مادر رو شنیدن و رفتن بالای سرش و دیدن از حال رفته.
هر کار کردن به هوش نیومده آقاجان که رسیده آوردش بیمارستان می گفت دکترا گفتن شوکه شده و یک طرف بدنش الان بی حسه.
اشک مادرشوهرم را پاک کردم و گونه خیسش را بوسیدم و گفتم:
خوب میشی مادر جان
غصه چیزی رو نخورید.
این روزها هم میگذره و تموم میشه.
احساس کردم نام احمد را زمزمه کرد.
به صورتش که بسیار شبیه صورت احمدم بود دست کشیدم و با بغض گفتم:
برمی گرده ...
مطمئن باشید سالم سلامت میاد دست بوس تون
گیر هم نمی افته.
پسرتون شیرمرده مطمئن باشید حالش خوبه و برمیگرده
رنگ امید را در نگاه مادر احمد دیدم.
به رویم لبخند زد و من هم دستش را محکم فشردم
هم او هم خودم به این امیدواری احتیاج داشتیم.
هر چند به تقدیر خدا راضی بودم اما ته دلم روشن بود و امید داشتم احمد سالم و زنده است. فقط از ترس جان و یا گیر افتادن جایی پنهان شده و به زودی بر می گردد.
آن قدر امیدوار بودم که حتی وقتی از خانه بیرون می آمدم، حرم می رفتم یا در خود همین بیمارستان فکر می کردم احمد گوشه ای ایستاده و مرا می بیند فقط جلو نمی آید.
دلم به همین رویا و امید واهی خوش بود و همین رویا مرا آرام می کرد.
انگار همین رویا که او هست، سالم است، نزدیکم است، مرا می بیند و دورادور هوایم را دارد باعث می شد از اضطراب و دلتنگی ام کم شود.
کمی پیش مادر احمد ماندیم و بعد از دعا برای سلامتی اش خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون آمدیم.
/9407چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت178
ز_سعدی
آقاجان و حاج علی آرام و محزون گوشه ای ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند.
با دیدن ما هم را بغل گرفتند و از هم خداحافظی کردند. حاج علی جلو آمد از مادر تشکر کرد. دوباره مرا بغل گرفت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
همه امیدم به خوب بودن حال توئه.
مواظب خودت باش.
مبادا غصه بخوری.
نمی شد که غصه نخورم دست خودم که نبود اما برای دلخوشی او گفتم:
چشم آقاجان. مواظب خودم هستم.
حاج علی نوازشوار به پشتم دست کشید و گفت:
الهی سالم سلامت باشی و غم نبینی بابا.
از بغض صدایش دلم آتش گرفت.
اگر بلایی سر احمد می آمد حال این خانواده چه می شد؟
به خاطر دل پدر و مادر احمد از خدا خواستم هر چه زودتر خبری خوش از احمد به ما برساند.
از حاج علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم و مادر برای آقاجان تعریف کرد چه بلایی بر سر مادر احمد آمده است.
آقاجان نفسش را با صدا بیرون داد و بی حرف تا خانه راند.
ما را پیاده کرد و خودش رفت.
دو سه روزی گذشت و تقریبا هر روز صبح با محمد علی به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها همراه آقاجان و مادر به بیمارستان و ملاقات مادر احمد می رفتیم.
وضع مادر احمد همان بود و تغییری نکرده بود.
آقاجان هم، هم چنان با من و محمد علی سرسنگین بود و حرف نمی زد.
حرف که بماند دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد.
همه اتفاقات بد این چند روز یک طرف این بی محلی کردن های آقاجان هم بد جور دلم را می سوزاند.
در طول روز سرم را به بافتنی و خیاطی گرم می کردم.
مادر و خانباجی اجازه نمی دادند کار خانه انجام دهم و مدام مرا در رختخواب می خواباندند تا مثلا خونریزی ام بند بیاید.
مادر برایم دعای قفل خواند و شکمم را قفل بست.
خانباجی هم کلی جوشانده و دم کرده های مختلف به خوردم می داد.
اذان ظهر را که دادند محمد علی به خانه آمد.
صبح به مدرسه رفته بود و عجیب بود این موقع روز به خانه بیاید.
با خوشحالی به سراغم آمد و هنوز یک کفشش پایش و یکی را در آورده بود خودش را کنارم رساند و گفت:
آبجی مشتلق بده
همه وجودم پر از ذوق شد.
با خوشحالی پرسیدم:
احمد ....از احمد خبری شده؟
محمد علی با خوشحالی سر تکان داد و گفت:
آره ....
این بار از خوشحالی زیر گریه زدم و با صدای بلند گریستم.
محمد علی گفت:
ای بابا آبجی چرا گریه می کنی آخه؟
من گفتم خبرو بشنوی خوشحال میشی
روی زمین نشستم و پرسیدم:
حالش خوبه؟ ... سالمه؟
محمد علی کنارم نشست و گفت:
ایناش رو دیگه نمی دونم ولی حتما خوبه.
پرسیدم:
مگه تو ندیدیش؟
محمد علی سر بالا انداخت و گفت:
من سر کلاس بودم.
محمد آقا اومد سراغم رو گرفت.
می دونی که تو مدرسه مون دبیره؟
به تایید سر تکان دادم که ادامه داد:
اومد گفت احمد برگشته ولی فعلا نمی تونه بیاد خونه یا دور و بر ما آفتابی بشه
چون ساواک تو محل بپا گذاشته.
گفت فقط بیام بهت خبر بدم از نگرانی در بیای ولی فعلا نمی تونه بگه احمد کجاست.
دست هایم را بالا آوردم و چندین مرتبه الهی شکر گفتم.
از محمد علی تشکر کردم و در حالی که اشک شوق می ربختم گفتم:
الهی همیشه خوش خبر باشی.
الهی همون طور که دل منو شاد کردی خدا دلت رو شاد کنه.
الهی به مراد دلت برسی و عاقبت به خیر بشی.
خانباجی و مادر هم گریه می کردند.
مادر کنارم آمد، مرا بغل گرفت و گفت:
خدا رو شکر ... خدا رو شکر که دوباره دلت روشن شد.
رو به محمد علی گفت:
الهی مادر همیشه خوش خبر باشی....
بعد پرسید:
حاج علی هم خبر دارن؟ کاش به مادرش زود خبر بدن
محمد علی گفت:
من نمی دونم.
احتمالا خود محمد آقا خبر بده.
من که از شنیدن خبر اون قدر خوشحال شدم دفتر کتابمم بر نداشتم جَلدی اومدم خونه به رقیه خبر بدم از دلنگرانی در بیاد.
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه داداش ... خدا خیرت بده.
خانباجی گفت:
پاشو مادر جای اشک ریختن برو وضو بگیر دو رکعت نماز شکر بخون.
به خدا هر بار نگاهت می کردم جیگرم می سوخت.
خدا رو شکر که احمد دستگیر نشده و سالمه.
با خوشحالی یا علی گفتم و از جا برخاستم.
به حیاط رفتم و با آب حوض وضو گرفتم.
آن قدر از این خبر خوشحال شده بودم که نه لبخند از لبم می رفت و نه اشکم بند می آمد.
چادر نماز که پوشیدم به سجده افتادم و شاید هزار بار الحمدلله و شکرًا لله گفتم و بعد قامت برای نماز بستم.
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_1894718941.mp3
8.66M
#کارگاه_عزت_نفس ۱۵
💢میدونی که آدم متکبر و مغرور ، چه عاقبتی داره؟
علاوه بر اینکه در دنیا ، خوار و منفور میشه ، در آخرت هم زیر پای اهل محشر ، له شدن رو تجربه میکنه...
🆔 @ashaganvalayat
🍃
🌸🍃
♦️تعطیلی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور
سخنگوي دولت:
🔹با توجه به گرمای بیسابقه هوا در روزهای جاری، بهمنظور حفظ سلامت شهروندان، هیئت دولت با پیشنهاد وزارت بهداشت مبنی بر تعطیلی روزهای چهارشنبه و پنجشنبه در سراسر کشور موافقت کرد.
🆔 @ashaganvalayat
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم بی دین شدن ؟
نظر رهبری ارواحنافداه در اینباره
✨https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d🌴🌴🏴🏴🏴
✨﷽✨
🏴مراتب اشک بر سیدالشهداء (علیه السلام)
✍مرحوم آیت الله بهجت (رضوان الله تعالی علیه) میفرمودند:اشک را از عالم ملکوت میآورند و در مَشکِ چشمها تقسیم می کنند...
اشک بر سیدالشهداء (علیه السلام)، رزق آسمانی است!
روزیای است که از آسمان تقسیم میشود؛ آن هم به دست ام الائمه، حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها).
برای اشکی که برای امام حسین (علیه السلام) می ریزیم، حساب و کتاب است.
مراتبی را که برای اشک بر سیدالشهداء (علیه السلام) شمردهاند را بیان میکنیم که معمولا ما تا پله ششم رسیدیم و به پله هفتم نرسیدیم که بگوییم!
ببینیم در کدام کلاس هستیم و تا کدام پله را بالا آمدهایم.
سعی کنیم به مدد امام صادق (علیه السلام) یک پله دیگر بالا بیاییم:
▪️پله اول:
انسان وقتی روضۀ حضرت را می شنود، نفسش تنگ شود و آه بکشد.
می فرماید:
"نفس المهموم لظلمنا تسبیح"
هر آهی که بکشی برایت عبادت می نویسم.
انسان نمیتواند گریه کند ولی دلش میسوزد و نفسش تنگ میشود و اذیت میشود...
▪️پله دوم:
انسان آه روی آه، دلش به درد می آید؛ نمیتواند گریه کند ولی مدام جابهجا می شود.
ناراحت است که چرا نمیتواند اشک بریزد و ضجه بزند قلبش می سوزد.
▪️پله سوم:
انسان هالهای از اشک در چشمش جمع شده، اما هر چه التماسش میکنی اشک پایین نمیآید، سپس خشک میشود.
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
هر وقت این حالت برای تو پیش آمد زود دستانت را به سوی آسمان بلند کن و چند دعا کن.
لحظهای که در چشمت هالهای از اشک برای سیدالشهداء (علیه السلام) است، خداوند دارد با محبت به تو نگاه میکند تا هرچه میخواهی، به تو بدهد.
▪️پله چهارم:
انسان دلش میشکند و قطره ای از این اشک به اندازه بال پشه، سرازیر میشود.
امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودهاند:
هر کس به اندازۀ بال پشه برای جدّ غریبم حسین (علیه السلام) اشک بریزد، خدا همه گناهانش را میبخشد و بهشت بر او واجب می شود.
▪️پله پنجم:
اگر قطرهای اشک از صورت کسی بر آتش جهنّم بچکد، آتش جهنم خاموش می شود.
گریه کن امام حسین (علیه السلام) با یک قطره اشکش میتواند تمام جهنّمیان را از آتش جهنم خلاص کند.
▫️دوستان اشک هایی که روی صورتتان میآید را کمی بردارید و به روی سینهتان بمالید؛ چون لحظۀ جان دادن سنگینی روی سینه است، زیر گلویت بزن.
ما یک بار قرار است بمیریم، باید خوب بمیریم!
▪️پله ششم:
اشک از چشمانت میآید، روی صورتت جاری میشود و روی سینه ات میچکد.
امام صادق (علیه السلام) میگوید:
هر کس این گونه گریه کند، شبیه من است.
هر کس می خواهد شبیه امام جعفر صادق (علیه السلام) شود، طوری گریه کند که اشک از صورتش روی سینهاش بچکد.
قالَ الإمام الصّادقُ علیه السّلام:
لِکُلّ شَيءٍ ثَوابٌ اِلا الدَمعَةٌ فینا.
حضرت امام صادق فرمودند:
هر چیزى پاداش و مزدى دارد، مگر اشکى که براى ما ریخته شود (که چیزى با آن برابرى نمى کند و مُزد بى اندازه دارد.)
📗 جامع أحادیث الشیعة ، ج 12 ، ص 548 .
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴
هدایت شده از اللهم صل علی فاطمه و ابیها
💠 استاد انصاریان
🔸عظمت ابیعبدالله(ع) بقدری است که آسمانها و زمین گریه کردند، بر قاتلش لعنت فرستادند، امیرالمؤمنین (ع) وقتی ایشان را میدید میگفت: پدرم و مادرم فدایت شوند.
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۱۰ مردادماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
اگر در قلههای جوامع بشری اخلاق و معنویت و تزکیه وجود داشته باشد، این سرچشمهی فیاض به دامنهها خواهد رسید و مردم هم از اخلاق نیک برخوردار خواهند شد.
🗓 ۱۳۸۶/۰۵/۲۰
#تقویم۱۴۰۲
🆔 @ashaganvalayat