فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که با حجاب که حکم خداست معامله کند با حق مردم چه خواهد کرد؟!!
حجاب سنگر اول و حافظ مملکت ماست
راهکار مجلس ریلگذاری برای حضور مردم در اقامه فریضتین
#کـد_نامزد: ۵٠۸
سید محمدرضا رضی:
https://ble.ir/ashaganvalayathttps://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خونه ما دبی هست و ما دبی زندگی میکنیم!
https://ble.ir/ashaganvalayathttps://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 احکام انتخابات / ۱ از ۵
🗳 شرکت در انتخابات واجب عینی
#احکام_انتخابات
#واجب_عینی
#موشن_گرافی
#پخش_کلیپ_سهیم_شدن_در_جهاد_تبیین
https://ble.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 با دقت تا آخر ببینید؛
لحظه ی فرار نظامیان صهیون از راکت های مقاومت و پناه بردن به لانه ای که ده ها نظامی دیگر با ترس در آن منتظر هستند ببینند چه در حال رخ دادن است
چهره های مضطرب و وحشت زده صهاینه در فیلم قابل توجه است.
این بخش کوچکی از حملات حزب الله لبنان است.
حزب الله تا کنون 1000 حمله به مراکز صهیونی داشته است.
https://eitaa.com/ashaganvalayathttp://splus.ir/ashaganvalayat
44.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 روزنامه ضدایرانی سنگاپور: ایران به عنوان یک ابر قدرت مقابل نظم آمریکا درحال ظهور است
🎥 یک روزنامه سنگاپوری که به ضد ایرانی بودن شهرت دارد در گزارش هشدار از بابت وقوع یک رخداد مهم در غرب آسیا ابراز نگرانی کرده و نوشته است: دنیای امروز ما شاهد ظهور یک ابرقدرت جدید است که برابر آمریکایی ها تعریف شده و به همراه مجموعه ای از کشورها یک نظم جدید تعریف کرده است.
https://ble.ir/ashaganvalayat
🔻 این ناپاک های آلوده به حرام در ماجرای زن زندگی آزادی پول میدادند عده ای در ایران در مدارس کودکان را مسموم کنند و بعد در مجازی هشتگ خرابکاری شرافتمندانه می زدند و سپس می انداختند گردن حکومت
دیروز بعد از حدود 8 سال یک سازمان بین المللی نتایج تحقیقاتش درباره استفاده از گاز شیمیایی در سوریه را اعلام و تاکید کرد که ربطی به دولت بشار اسد نداشته و تکفیری ها پشت این اقدام بوده اند.
کار این نجاست پیشگان جنایت در سرزمین های خود است. آنها انجام میدهند ، غرب گردن حکومت می اندازد و سپس جامعه ای که توان درک حقایق و تفکیک راست و دروغ را ندارد، خودش خودش را به فنا میدهد....
این نقشه ای بود که حیوانات وطن فروش برای وطن کشیده بودند که البته تیرشان به سنگ خورد.
پرچم بالاست🇮🇷
https://ble.ir/ashaganvalayathttps://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کوفته_مرغ_و_رب_انار😍😋
مواد لازم ۴۰۰ گرم ران مرغ بدون استخون و یا یک عدد سینه مرغ
۲ عدد پیاز
ارد سوخاری ۳ ق غ خ
نمک، فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سیر، زردچوبه، ادویه ایتالیایی در صورت تمایل
رب انار ملس یا ترش بنا به ذائقه خودتون ۲ ق غ خ من چون سس انار استفاده کردم و رقیق بود برای همین نصف پیمانه استفاده کردم.
گردوی خورد شده(دقت کنید آسیاب شده نباشه)۲/۳ پیمانه
هویج ۲ عدد خورد شده
کوفته هارو طبق ویدیو توی غذاساز درست کردم و توی روغن سرخشون کردم هر کوفته به اندازه یک عدد نارنگی کوچیک باشه.لازم نیست حتما مغز پخت بشن چون توی خورشت کاملا میپزن.
توی یه قابلمه پیاز رو تفت میدیم ادویه ها و رب گوجه رو اضافه کرده و تفت کوچیکی که خورد گردو و هویج رو اضافه میکنیم در آخر رب انار بعلاوه ۳ لیوان آب جوش.
یه ۱۵ الی ۲۰ دقیقه که جوش خورد بهش کوفته هارو اضافه کرده و میذاریم ۱۵ الی ۲۰ دقیقه دیگه بپزه و کاملا خورشتمون غلیظ شده و جا بیفته.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانک
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
☝️🎥اخبار جبرئیل برای امام علی(ع)
✍️روزی جبرئیل در خدمت پیامبر(ص) مشغول صحبت بود که حضرت علی(ع) وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرائط تعظیم بجای آورد.
پیامبر(ص) فرمودند:
ای جبرئیل! از چه جهت به این جوان تعظیم میکنی؟
عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او را بر من حق تعلیم است.
پیامبر(ص) فرمودند: چه تعلیمی؟
جبرئیل عرض کرد:
در وقتی که حق تعالی مرا خلق کرد، از من پرسید:
«تو کیستی و من کیستم؟»
من در جواب متحیر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم، که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این طور به من تعلیم داد که بگو: «تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل، جبرئیلم» از این جهت او را که دیدم تعظیمش کردم.
پیامبر(ص) پرسیدند: مدت عمر تو چند سال است؟
عرض کرد: یا رسول الله! در آسمان، ستارهای هست کـه هر 30 هزار سال یکبار طلوع میکند، من آن را 30 هزار بار دیدهام.
📙تحفة المجالس، ص 80
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✍🏻 من دیگ نخریدم
آورده اند یکی از عارفان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰
تمام روزها روزه بود ۰۰۰
در حال اعتکاف ۰۰۰
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام ۰۰۰
زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰
شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت : فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران
در دکان فلان مسگر
عارف می گفت:
از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ۰
گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت
به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید
همه همین قیمت را می دادند
پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود
مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود
مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است ۰ حیف است بفروشی ۰
امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال
می خرم !!!
پیر زن گفت : عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت : ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت
پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد
عارف می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت * من دیگ نخریدم *
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد
* من دیگ نخریدم *
عارف می گفت : از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدام زد و گفت :
فلانی ؛ با چله گرفتن کسی به زیارت ما نخواهد آمد ۰۰۰!!!
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ۰۰۰
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🟣#یک_داستان_یک_پند
دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود.
روزی پدربزرگ به نوهاش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. میخواهم از دستان شما بگیرم.
پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسههای مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خندهای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات برمیدارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دستهای خودم را کنار میکشیدم و از دستهای تو استفاده میکردم.
گاهی باید آنچه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دستهای او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#پندانه
🌼مراقبت داریم تا مراقبت
✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🔴 داستان تغییر نگرش
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”
#داستانهای_آموزنده
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌞 ۱۰فایده نورخورشید برای سلامت !
🔹ضددیابت
🔹کاهش کورتیزول
🔹درمان افسردگی
🔹تنظیم فشارخون
🔹درمان لک وپیس
🔹ضدسرطان پروستات
🔹کاهش ابتلابه ام اس
🔹تسکین پسوریازیس
🔹پیشگیری از آرتریت
🔹تحریک جذب ویتامین D
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🧠فعالیتهایی که مغز شما را شارژ میکند
🔹یادگیری یک ساز موسیقی
🔹مطالعه
🔹ورزش منظم
🔹یادگیری زبان جدید
🔹یادگیری اطلاعات عمومی
🔹حل جدول و پازل
🔹ورزش یوگا
https://ble.ir/ashaganvalayat
⭕️تا ديروز مي گفت مشاركت بين ٢٠ تا ٢٥ درصد است.
الان كه شور انتخاباتی در سرتاسر ايران بخصوص شهرستان ها رو ديده ، در حالی كه فشاری شده اعلام كرده كه نظام قراه است تقلب كند!!!!
حقير و بدبخت و منافق مثل اين مهدی نصيری نباشيم👌
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ الکی ژست نگیر ‼️
من رای نمیدم یعنی سه تا رای
یعنی سه تا رضایت
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ به هوش مصنوعی گفتم انتخابات ایران رو به تصویر بکش اینها رو داد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مصاحبه عجیب در پیاده روی جمکران
جان دادن تا امنیت داشته باشیم، نامردیه با رای ندادن به خطر بندازیمش
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️یک طرف امنیت، اصلاح و پیشرفت ایران؛
یک طرف چراغ سبز به دشمن، عقبگرد و بی تفاوتی نسبت به ایران!
این انتخاب، انتخاب بین حضور یا عدم حضور است…
#انتخابات
#انتخاب_مردم #مشارکت_حداکثری
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ دیدار جمعی از رأی اولیها و خانوادههای شهدا با رهبر انقلاب اسلامی
🔹️در آستانه برگزاری انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری، جمعی از رأی اولیها و خانوادههای معظم شهدا، چهارشنبه ۹ اسفندماه ۱۴۰۲ با حضور در حسینیه امام خمینی رحمهالله، با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد.
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 21
توی سرش پر از افکار گوناگون بود و اصلاً خوابش نمیبرد: اَه! خدایا! وقتی آدم بی کاره خوابش نمیبره ولی وقتی کار داره از خواب دیگه چشماش باز نمیمونه! به فرداشب و عروسی ایمان و سودابه و ساق دوش شدن خودش فکر میکرد. مطمئن بود اتفاقاتی قرار است رخ دهد ولی هر چه سعی میکرد تا از آن اتفاقات سردربیاورد کمتر به نتیجه میرسید.
ایمان اصرار داشت قبل از ماه رمضان عروسی اش برگزار شود؛ مدتی بود که در یک فروشگاه مشغول به کار شده بود و قرار بود بعد از عروسی، ایمان و سودابه، تا دو سال در طبقه ی بالایی خانه ی عمو ساکن شوند تا ایمان بتواند خانه اجاره کند. فرداشب هم عروسیشان بود. مراسم عروسی هم مثل عروسی امین در خانه ی بابا عبدالحسین برگزار می شد. کل فامیل در تکاپوی
عروسی بودند. و نرگس نمیدانست که همین عروسی آغاز سرنوشت شیرین و تلخ جدید اوست...
از حمام که بیرون آمد به اتاقش رفت تا حاضر شود. ساعت سه بود و باید تا یک ساعت دیگر به آرایشگاه می رفت. اول جوراب شلواری نسبتاً کلفت و سفیدی پوشید تا بتواند وبال را روی آن ببندد! وبال را بست و دامن شلواری سفیدش را پوشید: اوووف! شانس آوردم که حداقل میشه روش دامن شلواری پوشید!
یک بلوز آستین بلند و سفید و ساده ی ساتن به تن کرد و سارافون آبی کمرنگش را پوشید. دامن سارافونش تا روی زانو هایش میرسید و در عین سادگی بسیار شیک و مرتب بود. مو هایش را بست و شالش را مثل همیشه با مدل تازه ای روی سرش گذاشت. کیف کوچک سفید رنگش را روی دوشش گذاشت و چادر حریر گلداری سر کرد. گوشی و هندزفری اش را هم برداشت. به خودش عطر زد. معمولا رایحه ی عطر هایش را طوری انتخاب می کرد که هم دوام بیشتری داشته باشند و هم آن قدر تند و جذاب نباشند که مرد های غریبه جذبش شوند. می خواست با همین لباس ها به آرایشگاه برود چون آن جا دیگر باید همه ی حواسش به سودابه می بود و در ضمن نمیتوانست مدام وبال را باز و بسته کند.
از اتاق که بیرون آمد، نیما سوتی زد و گفت: خواهر گلم امشب باید حسابی مواظبت باشم چشت نزنن!
نرگس خندید و گفت: ینی انقدر خوشکل شدم؟!
عیسی خان: شدی عین مامانت توو روز عروسیمون! یادته عفت جان؟!
عفت خانوم خنده ای کرد و گفت: بله!
نیما جلو آمد و سرش را نزدیک گوش نرگس برد و گفت: امشب چه کنم من با فردین و فرزین!
نرگس هم خندید و هم دلشوره گرفت! روز های عادی از دست آن ها آسایش نداشت چه رسد به حالا که نیما میگوید خیلی زیباتر هم شده! میخواست به آرایشگاه که رفت کمی آرایش کند ولی با فکر کردن به فردین و فرزین پشیمان شد.
-خب بریم؟!
صدای نیما او را از افکارش بیرون آورد.
-بریم
نیما او را تا آرایشگاه میبرد و خودش برمیگشت تا با عفت خانوم و عیسی خان به خانه ی بابا عبدالحسین برود. طبق معمول از سمت چپ سوار ماشین شد. از نیما خواست تا کولر ماشین را روشن کند. دلش نمی خواست از همین اول کار با وبال به مشکل بربخورد. فاصله ی خانه ی آن ها تا آرایشگاه نیم ساعت بود. در تمام این مدت نرگس یا به بیرون نگاه میکرد یا با نیما حرف میزد.
-ساق دوش عروس بودن چه حسی داره خواهر گلم؟!
-چه میدونم...هنوز که ساق دوش عروس نشدم...)با شیطنت ادامه داد( فعلاً که ساق دوش
دومادم! و با ابرویش به او اشاره کرد.
-دومادی که عروس نداره که دوماد نیست!
نرگس با لحن مشکوکی پرسید: ببینم نکنه میخوای دوماد شی! ها؟!
نیما خندید و گفت: نه بابا...فعلا دلمون دست خودمونه و به جایی گیر نکرده!
-اون گلوئه که گیر میکنه داداش گلم!
-نه من گلوم گیر نمیکنه!
-اِ؟! جدی؟! پس گونه ی نادری هستی!
-بله پس چی فکر کردی؟!
-باید بری توو موزه پس!(خندید و شکلکی برایش درآورد)
-حیف که دستم بنده!
-آها...مثلاً اگه بند نبود چی کار می کردی؟
-یا نیشگون میگرفتم یا دستاتو می پیچوندم یا مو هاتو میکشیدم
نرگس در میان خنده گفت: این همه خشونت تو به کی رفته من نمیدونم!
نیما با غرور خاصی گفت: به هیشکی نرفته...من منحصر به فردم...مثل هیچکس!
نرگس هم با تحسین تصنعی گفت: واااااو! براوو سِر!
-پارسی را پاس بدار خواهر گلم! یادت که نرفته همیشه همینو میگی به همه!
-وای وای! ببخشید حواسم نبود...وااااو! آفرین آقا!...خوبه؟!
-بله!
-حواست باشه آرایشگاهو رد نکنیا!
-حواسم هست
این را گفت و از درون آینه به نرگس خیره شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 22
نرگس که متوجه نگاه خیره ی او شده بود پرسید: چی شده داداش گلم؟! قصد داری با خیره نگا
کردن به من، ما رو بکشی؟!
نیما چشم از او برداشت و با لحن کاملاً جدی گفت: نه من حواسم به هم جا و همه چی هست
نرگس ابرویش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. این که نیما جدی شده بود یعنی دارد به چیزی
فکر میکند؛ پس نخواست با حرف زدن فکر او را بهم بریزد.
به بیرون خیره شد. بعد از ظهر بود اما هنوز نور و گرمای خورشید شدت داشت! مردم صورتشان را
از شدت گرما و نور آفتاب جمع کرده بودند! و تقریباً همه شان اخم به ابرو داشتند! این اخم از بد
اخلاقی نبود، از نور زیاد آفتاب بود! گویا میخواستند به خورشید بفهمانند که از این همه گرمایی که
به وجود آورده ناراضی اند! ولی بیشتر از همه ماشین ها و صدای بوقشان آدم را آزار میداد! نور
آفتاب که به شیشه ی ماشین ها میخورد منعکس میشد و شدتش آن قدر زیاد میشد که گاهی آدم
حس میکرد که چشمانش زیر بار عظیمی در حالی خم شدن هستند! دود و بوق ماشین ها را هم که به این مورد اضافه میکردی فقط به کلافگی و سردرد میرسیدی! بعد از سه ربع رانندگی در ترافیک
و زیر نگاه دقیق آفتاب به آرایشگاه رسیدند. نرگس که پیاده شد، نیما خداحافظی کرد و رفت.
نرگس با عجله وارد آرایشگاه شد و قبل از هر کاری با عجله گفت: سلام سلام...ببخشید یه خرده
تأخیر داشتم...ترافیک بود!
با این حرف نگاه ها به سمت او برگشت. همه ی کسانی که آن جا بودند جواب سلامش را به گرمی
دادند.
سمانه-سلام نرگسی!
سودابه-بَه! سلام ساق دوش عزیزم!
نرگس خندید و گفت: ساکت باش بابا...حواس خانومو پرت میکنی! و به آرایشگر که مشغول
کشیدن خط چشم بود اشاره کرد.
آرایشگر خندید و گفت: سلام خانوم...نه من حواسم هست اگه این عروس خانوم هِی سرشو
برنگردونه!
همگی خندیدند و نرگس کنار سمانه روی صندلی ای نشست و به دقت به همه جا نگاه کرد. در
ورودی آرایشگاه شیشه ای بود، اما جلویش پرده ای بود تا از بیرون چیزی دیده نشود. میز آرایش
و چند صندلی کنارش درست روبه روی نرگس و در سمت چپ آرایشگاه قرار داشتند و آینه ی
بزرگ و درازی هم روی دیوار نصب بود. از داخل آینه میشد تصویر سودابه و سه نفر دیگر که
آرایشگر ها مشغول آرایششان بودند را دید. یکی از آن ها خواهر سودابه، سونیا بود و دیگری
دوستش هستی. هستی و سودابه دوست صمیمی بودند و نرگس چند بار آن ها را در دانشگاه با هم
دیده بود. نفر چهارم را هم نرگس نمیشناخت و فقط حدس میزد از فامیل های سودابه باشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 23
نرگس سرش را کنار گوش سمانه برد و گفت: فقط همین چن تاییم؟!
-بقیه توو اون یکی اتاقن! و به در اتاقی اشاره کرد.
-آها
و بعد از چند ثانیه سکوت به شکم برآمده ی سمانه اشاره کرد و لبخندی زد و گفت: دخترات
خوبن؟!
سمانه خندید و گفت: عالین!
-وای! داره سرم دو تا هووی کوچولو میاد!
سمانه خنده ی ریزی کرد و گفت: بله! تازه سر منم اومده! نمیدونی امین از وقتی فهمیده این
وروجکا دخترن تازه دو تا هم هستن چقدر خوشحاله!
-الهی! خب حق داره! از بس دور و برش پسر بوده حق داره از دختر بودن بچه هاش خوشحال
شه! حالا این گیس گلابتوناتون کِی به دنیا میان؟!
-دکتر گفته احتمال زیاد تا بیست روز دیگه دردم شروع میشه!
نرگس با لحن سرزنش آمیزی گفت: بیست روز دیگه؟! پس چرا اومدی آرایشگاه؟! میرفتی خونه
ی بابا عبدالحسین میموندی دیگه!
سمانه با لحن کلافه ای گفت: وای نرگس تو دیگه اینو نگو! بابا دو ساعت خواهش و التماس کردم
تا امین اجازه داد بیام! دلم پوسید بس که توو خونه بودم!
-آخِی عزیز دلم! خب واسه خودت میگیم دیگه! حالا بگو ببینم واسشون اسم گذاشتین؟!
سمانه خندید و گفت: قرعه کشی کردیم " ماهرخ و گلرخ" دراومدن!
نرگس خندید و سمانه را در آغوش گرفت و گفت: به به! چه اسمای ناز و قشنگی!
کار آرایش و پوشیدن لباس عروس و همراهانش یک ساعت و نیم طول کشید. در تمام این مدت
نرگس و سمانه با هم حرف می زدند. ساعت حدود پنج و نیم بود که گوشی سمانه زنگ خورد:
الو...سلام...جانم؟!
امین-سلام...سمانه ما داریم میرسیم
-باشه باشه
گوشی را قطع کرد و با حالت دستپاچه ای گفت: خانوما بدوئین که دوماد داره میرسه!
با این حرف سمانه همگی دست زدند و شادی کردند و سودابه را به درون اتاق دیگری بردند.
نرگس و سمانه همان جا در سالن اصلی آرایشگاه منتظر ماندند.
-برو پیش سودابه...ناسلامتی ساق دوششیا!
-بابا الان دوماد که بیاد شلوغ پلوغ میشه فیلمبردار همه رو بیرون میکنه دیگه!...همین جا باشم...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای بوق پی در پی ماشین داماد آمد. سمانه مانند بچه ها ذوق و
هیجان داشت. نرگس دست او را گرفته بود و میخندید و سعی میکرد آرام نگهش دارد: خوب شد
نرفتم پیش سودابه ها...بابا یه کم آروم بگیر!
-نرگس یاد عروسیه خودمون افتادم!
و این باعث شد خنده ی نرگس شدت بگیرد. با وارد شدن داماد و همراهانش نرگس با سمانه به
کناری رفتند. بقیه آن قدر کف میزدند و همهمه میکردند که نرگس کاملاً گیج شده بود و اصلا
متوجه نشد کِی ایمان را به اتاق سودابه برده اند.
امین کنار آن ها آمد و گفت: سلام نرگس...سلام سمانه جان...خوبی؟
-سلام
-سلام...آره بابا خوبه خوبم...خیالت راحت!
نرگس از نگرانی امین و کلافگی سمانه خنده اش گرفته بود. عروس و داماد از اتاق بیرون آمدند و
صدای دست و همهمه شدیدتر شد.
سمانه در حالی که نرگس را هل میداد گفت: برو دیگه!...الان دیگه باید پیش عروس باشی!
نرگس سری به علامت موافقت تکان داد و خودش را به پشت سر سودابه رساند. کم کم همه در
حالی که مو به مو دستورات فیلمبردار را انجام میدادند، از آرایشگاه خارج شدند. به جز ماشین
عروس پنج ماشین دیگر هم بودند که یکی ماشین فیلمبردار بود. نرگس گیج شده بود و
نمیدانست که باید سوار کدام ماشین بشود. امین و سمانه به سمت ماشین خود میرفتند و نرگس
هم تصمیم گرفت با آن ها برود که سمانه جلویش را گرفت و گفت: کجا؟؟؟!!!...بابا تو مثلاً ساق
دوشیا!
بعد به ماشین عروس اشاره کرد و ادامه داد: با این ماشین باید بیای!
این را گفت و خودش رفت تا سوار ماشین امین بشود. نرگس که اصلاً فکر این جایش را نکرده
بود به ناچار به سمت ماشین عروس رفت تا سوار شود. سودابه نشسته بود و ایمان هم داشت
میرفت که پشت فرمان بنشیند. نرگس اصلاً متوجه ساق دوش ایمان نشده بود. یک لحظه بیشتر
طول نکشید تا مانند برق گرفته ها خشکش بزند و از خجالت و حرص گر بگیرد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 24
ایمان و سودابه و
ساق دوش داماد نشسته بودند ولی هر چه ماندند نرگس سوار نشد.
ایمان-سوار شو دیگه!
نرگس در حالی که از حرص به سختی نفس میکشید گفت: دقیقاً چه جوری سوار شم پروفسور؟!
ایمان اول متوجه منظور او نشد اما کمی که دقت کرد فهمید یک جای کار میلنگد! نرگس
نمیتوانست از سمت راست وارد ماشین شود و سمت چپ هم که ساق دوش داماد نشسته بود!
همه ی همراهان آن ها که در ماشین ها سوار شده بودند و منتظر حرکت کردن ماشین عروس
بودند از این تعلل متعجب و گیج شده بودند. بالاخره ساق دوش ایمان که متوجه دلیل سوار نشدن
نرگس شده بود پیاده شد و کنار ایستاد و در حالی که سرش از خجالت پائین بود گفت: بفرمائید!
نرگس هم آن قدر خجالت زده بود که اصلاً سرش را بلند نکرد و آرام سوار ماشین شد و به زحمت
خود را به سمت راست و پشت سودابه کشید. نشستن در سمت راست برایش سخت بود. ساق
دوش داماد هم سوار شد و بالاخره پس از چند دقیقه التهاب ماشین حرکت کرد. نرگس با چند نفس عمیق دوباره آرامشش را به دست آورد و مثل همیشه لبخند را به لبش مهمان کرد. سرش را
چرخاند تا ببیند ساق دوش ایمان کیست...
نرگس عادت کرده بود به هر مردی فقط یک نگاه چند ثانیه ای بیندازد. ساق دوش ایمان، مردی
هم هیکل نیما بود که البته کمی چاقتر از نیما می نمود. چشمان قهوه ای روشن، موهای صاف و
کوتاه که آن ها را به سمت راست مایل کرده بود و ته ریش هم داشت؛ و البته نرگس او را
میشناخت! او را در دانشگاه دیده بود و یکی از دوستان ایمان بود. با لبخندی عمیقتر و تقریباً زیر
لب سلامی به او کرد و جوابی مانند خودش شنید. فاصله ی بین آن دو آن قدری بود که یک نفر
دیگر هم می توانست وسطشان بنشیند! هر دو خودشان را به در ماشین چسبانده بودند و معلوم
بود که هر دو معذب هستند. نرگس تمام تلاشش این بود که لبخند روی لبش را حفظ کند اما با
شرایطی که داشت این کار خیلی سخت بود. کمر و گردنش درد گرفته بودند! اگر در سمت چپ
مینشست میتوانست پای راستش را بین دو صندلی جلویی بگذارد و راحت بنشیند. حالا اما پای
راستش را به زور در فاصله ی کم بین بدنه ی ماشین و صندلی جلو جا کرده بود و خدا خدا میکرد
که پایش آن جا گیر نکرده باشد! با همه ی این ها هنوز هم لبخند را به زور روی لبش حفظ کرده
بود. هر چهار سرنشین ماشین ساکت بودند. سودابه و ایمان هر از گاهی نگاهی بهت زده و منتظر
به یکدیگر میکردند! و ساق دوش ها هم به بیرون خیره شده بودند!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 25
بالاخره ایمان سکوت را شکست:ساکتی دختر عمو؟!
قبل از اینکه نرگس جوابی بدهد دوست ایمان گفت: معذبن!
-آره دختر عمو؟!
نرگس با لحن کلافه ای گفت: پام اذیتم میکنه
البته معذب هم بود ولی دوست نداشت با گفتن این موضوع باعث رنجش و ناراحتی شود.
ایمان زیر لب گفت: فکر اینجاشو اصلاً نکرده بودم
و بلند گفت: میخواین شما دو تا جاتونو عوض کنین با هم؟!
دوست ایمان به زور خنده اش را در یک لبخند خلاصه کرد و نرگس کلافه گفت: این نبوغ پنهانتو
بذار پنهان بمونن پسر عمو!
با بیرون آمدن این حرف از دهان نرگس، دوست ایمان سرش را بیشتر به سمت پنجره ی ماشین
برگرداند و دستش را جلوی دهانش گرفت تا معلوم نشود که خنده اش گرفته است.
نرگس اما نای خندیدن نداشت. باید حواسش را مثل همیشه پرت میکرد تا بتواند این شرایط را
تحمل کند. هندزفری اش را درون گوشش گذاشت و یکی از آهنگ های مورد علاقه اش را
گذاشت.
آهنگ تمام شد و نرگس داشت درون محتویات حافظه ی گوشی اش دنبال آهنگ دیگری میگشت
که صدای کلافه ی سودابه نظرش را جلب کرد.
-بابا ماشین عروس اینقدر سوت و کور ندیده بودم به عمرم!
ایمان-از بس که این ساق دوشامون بی بخارن!
نرگس-ساق دوش با بخار چه جوریه پسر عمو؟!
ایمان با لحنی که انگار مچ نرگس را گرفته است گفت: آی آی! تو مگه آهنگ گوش نمیکردی
نرگس خانوم؟!
نرگس کلافه گفت: سؤالمو جواب ندادی!
سودابه-ساق دوش با بخار مثلا سوتی، کفی، جیغی میزنه!
نرگس کیفش را زیر و رو کرد و فلشی درآورد. خواست تا آن را به سودابه بدهد اما همین که خم
شد، درد در کمر و گردنش پیچید و آخی زیر لب گفت. فلش را به سمت دوست ایمان گرفت و
گفت: لطفاً اینو بدین بهش تا بذاره!
او فلش را گرفت و به ایمان داد.
ایمان-این چیه؟!
-بخار!
این حرف باعث شد تا دوست ایمان دوباره به خنده بیوفتد! صدای آهنگ در ماشین بلند شد.
نرگس سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و سعی کرد همه افکار مزاحم را از مغزش بیرون کند!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🖼خانه های رنگی بندر انزلی گیلان
#ایران_زیبا
#گیلان
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢۴۵ ساله جمهوری اسلامی به مردم التماس میکنه برن تو انتخابات شرکت کنن
زمان شاه مردم خودشون میرفتن رأی میدادن😏
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_مردم
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat