#بیت_رهبری ♥️
این خبرنگار خارجیا هم امروز عشق کردن
برید برا بچه محلاتون تعریف کنید 😉
http://eitaa.com/ashaganvalayat
یهودی های ایرانی هم رأی دادند🇮🇷
ناله کن صهیون😁😁
http://eitaa.com/ashaganvalayat
⬅️قیافه برانداز ها صبح امروز
🔹براندازا تا دیروز میگفتن نهایت طرفداران جمهوری اسلامی ۵ درصدن
🔹هر راهپیمایی هم شد گفتن اینا فیلمای آرشیوه
حالا بالای ۴۰ درصد تو انتخابات مجلس شرکت کردن
🔹من دیگه حرفی ندارم😄
http://eitaa.com/ashaganvalayat
⬅️ بعضی از بلندگوهایی که سال گذشته سقوط جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند امروز مجبور شدند میکروفونهای خود را جلوی رهبر قدرتمند جمهوری اسلامی ایران بگذارند!😉🇮🇷💪
#انتخابات #مشارکت_حداکثری #انتخاب_مردم
http://eitaa.com/ashaganvalayat
💢 درباره الجزایر، بزرگترین کشور عربی و آفریقایی، چه میدانیم؟
🔅به مناسبت سفر رئیس جمهور ایران به این کشور...
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 امیر قطر: به آمریکاییها گفتیم به غزه کمک ارسال کنند
رئیسی خطاب به امیر قطر:
🔻آمریکا مانع ورود کمکها به غزه نشود، نیازی به کمکش نداریم.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کشتی انگلیسی کاملا غرق شد
🔻کشتی روبیمار انگلیس که هدف حمله موشکی ارتش دولت نجات ملی یمن (انصارالله) قرار گرفته بود، بعد از ۱۳ روز کاملا غرق شد.
#یمن_قوی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴درصد مشارکت استانی 🇮🇷
1 فارس ۴۵/۱۱
2 مازندران ۴۵/۶۵
3 همدان ۴۴/۸۱
4 قم ۴۳/۲
5 خوزستان ۴۲/۹۶
6 کرمانشاه۴۲/۸۵
7 آذر شرقی ۴۲/۸۳
8 قزوین ۴۲/۱۹
9 گیلان ۴۱/۹۶
10 مرکزی ۳۹/۷۱
11 اصفهان ۳۶/۳۸
12 کردستان ۳۲/۶۵
13 البرز ۲۸/۴۱
14 تهران ۲۶/۳۴
15 کهگیلویه و بویراحمد ۷۰/۶۶
16 خراسان جنوبی ۶۶/۱۲
17 ایلام ۶۰/۸۹
18 سیستان و بلوچستان ۶۰/۸۹
19 خراسان شمالی ۶۰/۶۸
20 گلستان ۵۷/۲
21 هرمزگان ۵۷/۱۵
22 چهارمحال وبختیاری ۵۲/۵۱
23 کرمان ۵۲/۳۳
24 اردبیل ۵۰/۵۶
25 زنجان ۴۸/۶۳
26 آذر غ ۴۸/۲۳
27 خراسان رضوی ۴۸/۱۷
28 یزد ۴۷/۹۰
29 لرستان ۴۷/۵۸
30 سمنان ۴۷/۴۵
31 بوشهر ۴۶/۸۱
🔹 کمترین مشارکت: تهران و البرز
♦️بیشترین مشارکت: کهگیلویه و بویراحمد و خراسان جنوبی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
۹۲ درصد آرای صحیح سمنانیها متعلق به آیتالله میرباقری است
#رکورد_اعتماد
http://eitaa.com/ashaganvalayat
ادعای منابع غربی: به نظر می رسد دو قایق موشکی کلاس ذوالفقار (پیکاپ III) ونزوئلا در امتداد یکی از رودخانه های نزدیک خلیج پریا در حال عملیات هستند.
🔹ذوالفقار که با نام پیکاپ 3 نیز شناخته می شود، کلاسی از شناورهای گشتی سریع است که توسط نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران اداره می شود.
این نسخه اصلاح شده IPS-16 کره شمالی است که در ایران ساخته شده است
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘نتا U کراس اوور برقی جدید گروه بهمن موتور
🚙 تاکسی رانی تهران و البرز پیش رو در ارایه تاکسی های برقی جهت استفاده در کلان شهرهای تهران و کرج برای هوای پاک و آسمانی آبی
#اسمان_ابی
#هوای_پاک
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خشک شویی داخلی
دنیا در حال پیش رفت
آب کم و سرعت بالا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🟥 نماز صبح به وقت الاقصی
تصویری از نماز جماعت صبح در مسجد الاقصی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
💠 هلال احمر امارات ۳۰۰ واحد از طرح ۱۰۰۰ واحدی ساخت مسکن در لاذقیه سوریه را تکمیل کرد.
🔹این اقدام گام مثبتی در پیشبرد روابط ابوظبی و دمشق به شمار میرود.
🔹امارات از نخستین کشورهای عربی بود که پس از جنگ داخلی سوریه دست به بهبود روابط با این کشور زد.
#امارات
http://eitaa.com/ashaganvalayat
صعود ۷۲ میلیون تومانی قیمت خودرو ایرانی
🔹بررسی تغییرات قیمتی هفته جاری، نشان میدهد که برخی از محصولات ایرانی تا ۷۲ میلیون تومان گران شدهاند.
ِ
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 40
(دو سال بعد)
مسعود با گام های بلند و چهره ی عصبانی به سمت میز صدرایی میرفت!
داد زد: خانوم شما که نمیتونین یه بچه رو ساکت کنین پس به چه دردی میخورین؟!
صدرایی با صدای پر بغضی گفت: اما استاد...
نگذاشت حرفش تمام شود! با تندی حسن را از دست او گرفت و به پشت میز خود برگشت!
حسن را محکم در آغوش گرفته بود و زیر لب مدام زمزمه میکرد: جونم بابایی! پسر خوشکله من چرا گریه میکنه؟!
پسرک کم کم در آغوش پدرش آرام گرفت. مسعود چشم از حسنش برداشت و به همه خسته نباشید داد و خودش زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. این روز ها زیاد حوصله ی تدریس نداشت! اصلاً حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت؛ حتی مرضیه! فقط حسنش را به خلوت خودش با خودش راه میداد! پسر کوچولوی دو ماهه اش!
از آموزشگاه یکراست به خانه برگشت. تا یک ماه پیش مسیرش این قدر مستقیم نبود! هر روز به گلفروشی میرفت و شاخه ی نرگسی برای نرگسش میخرید؛ اما اکنون یک ماه بود که نه به گلفروشی میرفت و نه حتی خرید برای خانه!
حسن را آرام درون سیسمونی کوچک خواباند و بدون اینکه لباسش را عوض کند، خود را روی تخت انداخت. به پشت خوابید و ساق دستش را روی چشمانش گذاشت. مرضیه خانه نبود؛ امروز هم تا عصر کلاس داشت. خانه سوت و کور بود و مسعود سوت و کورتر! حق داشت! برای مرد سخت است که بیدار شود و ببیند همسرش دیگر نیست! سخت است نبودن نرگس! رفتن نرگس!
برای مرد سخت است که با پسر کوچولویش تنها بماند! پسری که از درد های پدر هیچ نمیفهمد! از نبود مادرش هیچ نمیفهمد! مادری که تا یک ماه پیش بود ولی دیگر نیست! از آن شب که رفت و دیگر برنگشت! و از آن شب کار مسعود شد فکر کردن به خاطرات گذشته! به روز هایش با نرگس! تارک دنیا شده بود! بعد از رفتن نرگس، حسن را به هیچکس نمیداد! حتی به مرضیه! از کار امروزش پشیمان بود! نه از اینکه بر سر صدرایی داد کشید، نه! از این پشیمان بود که برای چند لحظه حسن را به دست صدرایی سپرد تا بتواند به تدریسش برسد! دیگر شاگردانش به بودن حسن کوچولو و نق نق ها و گریه های گاه و بی گاهش در کلاس عادت کرده بودند!
چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
"عفت خانوم-خب مهمونا هم که رفتن! حالا شما دو تا برین یه خرده حرف بزنین با هم
نرگس و مسعود به یکدیگر نگاهی کردند. دیگر به هم مَحرم شده بودند.
نرگس در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: مسعود نیا تا بهت بگم!
یک ربع بعد صدای زنگ پیام گوشی اش آمد: مسعود بیا
وارد اتاق که شد نرگس را دید که روی تخت نشسته است. صورتش را نمیتوانست ببیند. سرش پائین بود و کلاه سویی شرت فسفری اش روی سرش! نزدیکتر رفت و درست در مقابل او ایستاد.
ناگهان نرگس بلند شد و کلاه را از روی سرش عقب زد و مو های پریشانش روی صورتش ریختند. ماه شده بود! با آن آرایش ملیح زیباتر از آنچه مسعود تصور میکرد شده بود.
خندید و گفت: چه طورم؟!
مسعود سکوت کرد و خیره به او نگاه کرد. روی تخت نشست و از نرگس هم خواست تا بنشیند.
دست روی شانه ی نرگس گذاشت و او را به عقب هل داد. از این حرکت ناگهانی نرگس هیجان زده شده بود. صورتش به سرعت سرخ و تپش قلبش زیاد شد و بدنش گر گرفت! مسعود به سمت او برگشت و خندان گفت: آخ! دختر تو چه قدر پاکی! من فقط به شونه ت دست زدما! چقدر سرخ و سفید میشی؟!
نرگس اما از خجالت چیزی نگفت.
-اوووف! بابا من دیگه شوهرتما! از من خجالت میکشی؟!
چند لحظه ساکت ماندند. نرگس هم به آرامی به سمت مسعود برگشت و با لبخندی که به لب داشت گفت: دیگه خجالت نمیکشم!
و زمزمه کرد: او (خدا) کسی است که شما را از یک نفس واحد آفرید و از آن نفس برای شما همسر و جفتی قرار داد تا در کنار آن آرامش بگیرید.*
هر دو به هم لبخند زدند..."
صدای گریه ی حسن می آمد. مسعود چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و وقتی فهمید برای شاید صدمین بار در یک ماه گذشته خواب شب اول عقدشان را دیده، کلافه شد: نرگس بی معرفت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 41
به حسن کوچولو که با ولع مشغول خوردن شیر بود نگاه میکرد. حتی نگاه کردن به حسن هم او را یاد نرگسش می انداخت. پسر کوچولویش شبیه مادرش بود. درست شبیه نرگس کچل بود! شیر را که خورد بلافاصله خوابش برد. او را دوباره درون سیسمونی گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. به اتاق برگشت تا نماز بخواند. یادش به خیر! تا همین یک ماه پیش هر وقت
نرگس خانه بود سجاده ی مسعود را روی زمین و سجاده ی خودش را روی پای مُهرش پهن میکرد و منتظر آمدن مسعود میماند! حتی سجاده های نماز هم خاطره های نرگسش بودند. آخ که چه قدر خاطرات زجرآور بودند بدون نرگس! زندگی عذاب بود بدون نرگس!
مسعود شبیه معتادی بود که نمیتوانست عشق و خاطرات نرگس را ترک کند! نمازش که تمام شد به آشپزخانه رفت تا چیزی بخورد. غذای دستپخت مرضیه بود اما او حوصله ی گرم کردنش را نداشت! تکه ای نان خورد و به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست. دست به سینه بود و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود. این مبل آغاز ماجرای تنها شدنش بود! حتی این مبل هم خاطره ای بود از نرگس! و چه خاطره ی تلخی! خاطره ی روزی که نرگس را محکمتر از همیشه روی
همین مبل در آغوش گرفته بود و گریان برایش از خدا میگفت:
"-نرگس میخوام جواب آزمایشاتو بهت بگم ولی قبلش باید یه چیزایی رو به تو یا شایدم خودم یادآوری کنم! به بزرگیه خدا، قده جون کندن سخته! سخته گفتنه...! نرگس یادته میگفتی خدا مهربونترین و عاشقترین کس توی دنیاست؟! یادته میگفتی خدا اونقدر ما آدما رو دوست داره که همه ی دنیا رو برامون آفریده و ما رو هم برای خودش؟! یادته میگفتی ما از همه ی موجودات
برتریم ولی برای خدا فقط میتونیم بنده باشیم؟! یادته میگفتی خدا خیلی خیلی بزرگتر از مشکلات ماست و کافیه فقط بخواد تا همه ی مشکلاتمون حل بشه؟! یادته میگفتی خدای ما مهربونه و اگرم بخواد چیزی رو از بنده اش بگیره حتماً حکمتی داره؟! یادته میگفتی ما بنده های کوچیک باید فقط تسلیم خدا باشیم چون اون خالق و قادر مطلقه؟! یادته میگفتی خدا عاشق واقعی و صاحب همه چیزه و ما آدما هر چی داریم از خدا داریم؟! یادته میگفتی خدا صاحبه همه چیزه پس میتونه هر وقت که خواست همه چیزو ازمون بگیره و ما نباید بهش اعتراضی بکنیم؟! یادته میگفتی خدای مهربون ما همه چیز رو میدونه و هیچوقت ظالم نیست حتی اگه همه ی دنیا از بی عدالتی بنالن بازم خدا عادله؟! نرگسم یادته میگفتی خدا با چیزایی که داریم یا نداریم امتحانمون میکنه تا ببینه ما لیاقت این همه عشق و محبت و توجه شو داریم یا نه؟! اینا رو که میگفتی یادته نرگسم؟!
نرگس فقط سرش را به نشانه ی "بله" تکان داد. منتظر بود تا مسعود از جواب آزمایشاتش بگوید، اما از این رفتار ها معلوم بود که همانطور که حدس میزد...
مسعود او را محکمتر در آغوشش فشرد و در حالی که صدایش پر بغض بود گفت: نرگسم کاش...کاش میشد همینطور محکم نگهت دارم و به خدا بگم مال منی و نمیتونم بهش بدمت!
نرگس خدا میخواد لیاقت ما رو بسنجه! میخواد ببینه ما لیاقت محبتاشو داریم یا نه! ولی خدایا...خدایا کاش...کاش با یه چیزه دیگه امتحانمون میکردی! (نفس عمیقی کشید) نرگسم خدا میخواد همونجوری که بهت سلامتی داد حالا ازت بگیره! کم کم ضعفت بیشتر میشه! خون دماغ شدنت ممکنه بیشتر تکرار شه! مو های قشنگت کم کم میریزن! ابرو ها و مژه هاتم همینطور!
جواب آزمایشات میگه سرطانت بدخیمه! میگه به دنیا اومدن پسر کوچولومون ممکنه سخت باشه! شایدم... بارداری و داروی قوی نمیتونن بهت بدن! ممکنه از این به بعد مدام وضعیتت وخیم بشه!
دکتر میگفت کم کم دردای بی تاب کننده تم شروع میشه! قده جون کندن سخته ولی من قراره همه ی اینا رو ببینم! نمیتونستم بهت نگم نرگس! تو حق داری بدونی که چه اتفاقی ممکنه برات بیوفته! اما من از خدا و لطفش نا امید نیستم! هنوزم میگم راضیَم به رضاش! سخته ولی میگم که هر تصمیمی بگیره شکایتی نمیکنم! ینی سعی میکنم که شکایتی نکنم! من فقط دعا میکنم و امیدوار میمونم که بهم رحم کنه و بذاره تو برای من بمونی! تو هم باید تحمل کنی و بیشتر از همیشه خودتو بهش بسپاری! مثه همیشه آروم باش و خدا و بزرگیشو فراموش نکن! اینا رو بهت میگم چون طاقت نگه داشتن این حرفا توی دلمو ندارم! نرگسم اینا رو به تو میگم که خودم بشنوم! تو که هیچوقت از خدا نا امید نمیشی! تو که تازه خوشحالم میشی از این فکر که ممکنه رفتنت پیش صاحبت همین نزدیکیا باشه! ولی من...من میمیرم نرگس! اگه این حرفا رو به خودم نزنم، به تو نزنم میمیرم!"
چشمانش را باز کرد. مژه هایش خیس شده بود. باز هم ناخواسته با یاد نرگس و آن روز و آن حرف ها گریه کرده بود...!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 42
بلند شد و به اتاق برگشت. باید حمام میکرد. دلش میخواست به دیدن نرگس برود. برای رفتن به دیدن نرگس باید تمیزتر از همیشه می بود نه آشفته! حتی زیر آن خاک سرد هم نرگس برای مسعود هنوز همان نرگس بود! همان نرگسی که کنارش آرامش داشت! شادی داشت! کنارش همه چیز داشت!
دوش مختصری گرفت و برای رفتن آماده شد. به تن حسن کوچولو لباس گرمی پوشاند و او را درون کالسکه اش گذاشت. مشغول خارج کردن ماشین از پارکینگ بود که مرضیه را دید. آنجا بودنش عجیب بود! او امروز تا ساعت سه کلاس داشت پس نباید به این زودی ها برمیگشت!
توقف کرد و شیشه ی ماشین را پائین داد.
-سلام داداشی...کجا به سلامتی؟
-سلام...پیشه نرگس!
مرضیه کلافه و ناراحت گفت: وای! باز نه! آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟!
مسعود اما انگار حرف او را اصلاً نشنیده است گفت: مگه تا سه کلاس نداشتی؟!
-کنسل شد
مسعود سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و زیر لب "اوهومی" گفت.
-حداقل بذار حسن پیش من بمونه...به خدا این بچه رو اینقدر با خودت اینور و اونور میبری سرما میخوره!
-لباس گرم تنش هست
-اما...
مسعود بدون اینکه حرفی بزند و یا اجازه ی کامل شدن جمله را به مرضیه بدهد، رفت. مرضیه هم همانطور که به دور شدن ماشین برادرش نگاه میکرد آهی از سر غم کشید:آخ خدا! واسه مرگ نرگس غصه بخورم یا این وضع و حال داداشم یا بی مادریه حسن؟!
مسعود به گلفروشی ای رفت و بیست و پنج شاخه نرگس که دو تایشان نرگس زرد بودند خرید.
به تعداد سال های عمر نرگس و دو سالی که با عشق او زندگی کرد! گل ها را کنار کالسکه ی حسن در صندلی عقب گذاشت و باز هم یاد نرگس افتاد! یاد شب عروسیشان که چون نرگس نمیتوانست روی صندلی جلو و کنار راننده بنشیند هر دویشان عقب ماشین سوار شده و نیما راننده شان بود! اَه! کاش میشد خاطرات را فراموش کرد! نرگس را فراموش کرد! عشق را فراموش کرد!
کاش میشد!
گریه نمیکرد اما چشمانش خیس از اشک بود. حسن درون کالسکه خوابیده بود و مسعود گل ها را یکی یکی روی قبر نرگسش میگذاشت. گریه نمیکرد اما از اشک همه جا را تار میدید. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. پنجشنبه یا جمعه نبود که مردم یادشان بیوفتد عزیزانی زیر خاک دارند! تمام گل ها را روی قبر نرگس گذاشت و فقط آن دو نرگس زرد در دستش باقی ماندند. به آن ها خیره شد.
-سلام نرگسم!...خوبی؟(قطره اشکی چکید) دلم واست یه ذره شده زندگیم! اون جا خوش میگذره نه؟! پیش صاحبت داره بهت خوش میگذره نرگس؟! اون جا که دیگه کچل نیستی، هستی؟! صورتت مثله گچ سفید نیست، هست؟! پوست و استخون که نیستی، هستی؟! اون جا که از درد به خودت نمیپیچی...(گریه نگذاشت ادامه دهد)
گریه اش را با نفس های عمیق فرو داد و لبخند غمگینی زد.
-حسنم باهامه ها! آوردمش مامانشو ببینه! مثه خودته...بیشتر خوابه! یادته اون روزایی که روی تخت بیمارستان خوابیده بودی؟! زیاد گریه نمیکنه! خیلی شبیه توئه! یادته تو هم زیاد گریه نمیکردی؟! یادته از درد همه ش دستت مشت بود و گاهی به خودت میپیچیدی ولی گریه نمیکردی؟! البته حسن گاهی الکی میزنه زیر گریه! گمونم دلتنگه مامانشه! تازه حسن هنوز یه تار
مو هم درنیاورده! عین خودت کچله کچله! یادته مو هاتو از ته زدم و چقدر بهت خندیدم؟! یادته میگفتم سربازه کچل؟! نرگس اصن رفتی منو دیگه یادته؟! دلم واست خیلی تنگ شده نرگس! دلم واسه یه نماز دو نفره تنگ شده!
مرضیه میخواد که ناراحتترم نکنه ولی میدونم که دله اونم برات تنگ شده! یادته چقدر سربه سر مرضیه میذاشتم که وسط زندگیه دو نفره مونه؟! دلم واسه اون روزا تنگ شده! اون روزایی که با مرضیه نقشه میکشیدین سربه سرم بذارین! اون روزا که میگفتم آخه عروس و خواهر شوهر مگه اینقدر با هم صمیمی میشن! الان دیگه مرضیه هم غمباد گرفته مثه من! تو نیستی که دلداریمون بدی! از مامان و بابات و نیما هم زیاد خبری ندارم! چند روز پیش اومدن حسنو ببینن ولی ندادم بغلشون! ینی من اصن حسنو بغل هیشکی نمیدم! اون پسر من و توئه! نباید توو بغل بقیه باشه! از بقیه هم خبری ندارم! ینی کلاً از هیچکس خبر ندارم! تو نیستی که یه روز درمیون زنگ بزنی و از همه خبر بگیری! آخ!(نفس عمیق)آخ!(نفس عمیق) دلم نرگس!
دلم داره آتیش میگیره از این نبودنا! آرامش نیست! خنده نیست! حوصله نیست! زندگی نیست!
نرگس ن..ی...(گریه دیگر امانش نداد)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 43
مسعود مدتی گریه کرد و با نرگسی که دیگر نیست درد و دل کرد. آرام که شد فاتحه و الرحمن و انعام خواند. وقتی به خود آمد که دیگر غروب شده بود. نمیدانست چه قدر آن جا نشسته و گریه کرده، اما میدانست هنوز سبک نشده است! حسن درون کالسکه نق نقش درآمده بود. غروب شده بود و او از ظهر تا به حال شیر نخورده بود. جایش را هم خیس کرده بود. مسعود دیگر نمیتوانست بماند. باید به خانه برمیگشت و به حسن میرسید. درست است که دیگر شوهر نبود اما پدر که بود!
درست است که دیگر نرگس نبود اما حسن که بود! حالا باید همه ی وجودش را به پای یادگار نرگسش میریخت! این تصمیمی بود که برای آینده اش داشت! حسن شبیه نرگس بود...
به خانه رسید. یک واحد نقلی در یک آپارتمان ده طبقه! نیم ساعتی بود که اذان گفته بودند. حسن به شدت گریه میکرد. وارد خانه شد. تا همین چند وقت پیش وقتی وارد خانه میشد اولین چیزی که میدید نرگس بود که به استقبالش آمده! داشت بلافاصله به اتاق میرفت که صدایی او را متوقف کرد.
آقا یوسُف علی: سلام بابا جان! میای توو خونه سرتو بالا کن یه نگاه به اطراف بنداز شاید مهمون ناخونده اومده باشه برات!
مسعود که در حال و هوای خودش بود، سرش را بلند کرد تا پدرش را ببیند.
-سلام بابا...سلام مامان...سلام آبجی...سلام مرضیه
مرضیه-سلام داداشی
مروارید-سلام آقا مسعوده بی معرفت!
مُحَرَم خانوم با صدای پر بغضی گفت: سلام مسعود جان! مادر قربونت بره چرا این شکلی شدی؟!
مسعود چیزی نگفت. چه جوابی داشت بدهد؟! میگفت که زندگیَش رفته؟! میگفت رفته بوده سر قبر زندگیَش زار زده و حالا به خاطر همین چشمانش قرمز و پوف کرده و صدایش گرفته؟! محرم خانوم همه ی این ها را میدانست و از دیدن تنها پسرش در این وضعیت گریه ی بی صدایی سرداده بود. صدای گریه ی حسن شدیدتر شد و مسعود را به خود آورد. بدون حرف دیگری به
اتاق رفت. لباس ها و پوشک حسن را عوض کرد. برایش مقداری شیر آماده کرد و به او داد. حسن که آرام گرفت فرصت فکر کردن پیدا کرد. چرا پدر و مادر و خواهرش به خانه ی او آمده اند؟! حتماً دلیل مهمی داشته که پدر و مادرش از شمال آمده اند آن هم بی خبر! تازه مروارید هم که بود!
مروارید خواهر بزرگتر مسعود بود و تنها زندگی میکرد و از آن جایی که اعتقاداتش با مسعود و مرضیه زمین تا آسمان فرق داشت زیاد با آن ها رفت و آمد نمیکرد؛ پس بودنش یعنی این که حتماً اتفاقی افتاده و خبری شده است! شاید هم...
سرش را از در اتاق بیرون داد و با لحن عصبی ای گفت: مرضیه بیا کارت دارم
-نمیای پیشه ما بابا جان؟!
-میام بابا...بعده نماز میام...مرضیه بیا دیگه!
-اومدم
اول مسعود و بعد مرضیه وارد اتاق خواب شدند. مسعود در را پشت سر مرضیه بست و دست به سینه ایستاد و به در تکیه داد.
عصبی گفت: تو به مامان و بابا گفتی بیان؟! لابد گفتی مسعود تارک دنیا شده که از اونجا پاشدن اومدن!
مرضیه با لحنی که سعی در تبرئه ی خود داشت گفت: به جان داداش من به هیچکس حرفی نزدم! مشغول بودم که دیدم زنگ درو میزنن...درو باز کردم دیدم مامان و بابا و آبجیَن!...منم خیلی تعجب کردم!
-چرا اومدن؟
-نمیدونم! خیلی سعی کردم بفهمما ولی هیشکی بهم هیچی نمیگه که!
مسعود نفس عصبی و کلافه ای بیرون داد و از جلوی در کنار رفت. مرضیه بیرون رفت و مسعود هم با کمی تعلل از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. و باز هم نماز در تنهایی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی دیگر
قسمت 44
بعد از نماز با این که دلش نمیخواست اما به پذیرایی رفت. احوالپرسی ای با مادر و پدر و خواهرش کرد. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد. مرضیه نگاه های نگرانی به بقیه می انداخت. مسعود سربه زیر و کلافه بود. در چهره ی سفید و نورانی محرم خانوم میشد غم را دید. آقا یوسُف علی تسبیحِ توی دست پینه بسته و چروکیده اش را میچرخاند و خود را برای گفتن حرف هایی
آماده میکرد. مروارید هم لبخند مطمئنی که بی شباهت با پوزخند نبود بر لب داشت...
آقا یوسف علی لبی تر کرد و با کمی مکث بالاخره به حرف آمد: ببین مسعود جان! ما اومدیم اینجا که یه سر و سامونی به زندگیت بدیم!
-نمیفهمم
و واقعاً هم نمیفهمید! یا شاید هم میخواست که نفهمد!
آقا یوسف علی ادامه داد: ما میدونیم که تو نرگسو خیلی دوست داشتی...
مسعود به میان حرف پدرش پرید: دوسش نداشتم...عاشق بودم و البته هستم و خواهم بود!(محکم و قاطع گفت)
-بله بله! عاشقش بودی و هستی! ولی حالا که نرگس دیگه نیست! تو میخوای چی کار کنی؟!
-حسن رو بزرگ میکنم!
-دست تنها؟! مرضیه میگفت حسن رو حتی به اونم نمیدی!
مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت. مرضیه سربه زیر انداخت و لب پائینی اش را به دندان گرفت.
مسعود با لحن نیش داری گفت: واقعاً چه قدر بده که خواهر آدم خبرچینیش رو بکنه!
و ادامه داد: بله بابا جان! خودم دست تنها بزرگش میکنم چون حسن پسره منه و وظیفه ی منه که بزرگش کنم!
-مرضیه نمیخواست بگه! ازش پرسیدیم چرا حسن رو با خودت بردی مجبور شد بگه..
-به هر حال!
-به هر حال مسعود خان تو تنهایی از پس تربیت پسرت برنمیای و ما هم اومدیم اینجا تا یه سر و
سامونی به اوضاعت بدیم!
مسعود عصبی گفت: نمیفهمم
-باید زن بگیری
عصبی تر گفت: نمیفهمم
-باید زن بگیری تا هم خودت سر و سامون پیدا کنی و هم حسن بی مادر بزرگ نشه!
با صدایی کمی بلندتر از حد معمول گفت: نمیفهمم
مروارید: میفهمی ولی خودتو زدی به اون راه!
مسعود به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که دیگر کاملاً عصبانی شده بود، با صدای آرام اما دورگه ای گفت: نه خیر! من واقعاً هدفتون از این حرفا رو نمیفهمم! هنوز چهلم نرگسم نشده میگین برو زن بگیر! خنده داره! واقعاً خنده داره که مادر بچه م، زندگیم، عشقم مرده و پدر و مادر و خواهرم میان میگن زن بگیر!
محرم خانوم به گریه افتاد.
آقا یوسف علی-بشین و گوش کن مسعود!
مسعود نفس خشمگین و عمیقی کشید و نشست.
-ما به خاطر خودت میگیم بابا...
-من خودم میتونم تشخیص بدم که چی کار کنم و چی کار نکنم!
آقا یوسف علی صدایش را کمی بالا برد و گفت: نه تشخیص نمیدی! اگه تشخیص میدادی که حال و روزت اینجوری نبود!
و با همان صدای آرام ادامه داد: مسعود درسته که نرگس مرده ولی تو که زنده ای...حسن که زنده س...نمیشه که به خاطر نرگسی که دیگه نیست خودت و حسن رو از زندگی محروم کنی! اینکه نرگس مرده حکمت و خواست خدا بوده! اینکه تو و حسن زنده این بازم خواست خداست! وقتی خدا میخواد که زنده باشین، زندگی کنین تو میخوای با این کارات جلوی خدا هم وایستی؟!
-من نمیخوام جلوی خدا وایستم! من فقط نمیخوام بعده نرگس دیگه زن بگیرم! اینکه نمیخوام زن بگیرم جلوی خدا وایستادنه؟!
-اینجوری که تو رفتار میکنی آره هست! حسن رو با خودت همه جا میبری! بچه رو به هیشکی نمیدی! همه ش توو خودتی! چشات همه ش قرمز و پوف کرده س و صداتم که گرفته س! یه روز درمیون سر مزار نرگسی! درس و دانشگاهم که ول کردی!
مسعود چشم غره ای به مرضیه رفت و گفت: خوب آمارمو دارین!
-پدر و مادری که ندونن بچه شون چی کار میکنه به درد لای جرز دیوارم نمیخورن!
-دور از جون! ولی بابا همه ی اینا با زن گرفتنه من حل میشه؟! من نمیتونم به جز نرگس هیچ زن دیگه ای رو دوست داشته باشم! این ظلمه که یه بنده خدای دیگرم درگیر بدبختیام کنم!
مروارید-وقتی تارک دنیا شدی و به جز نرگس هیچ زنی رو نمیبینی خب معلومه که نمیتونی زنه دیگه ای رو دوست باشی! درباره ی ظلمشم نگران نباش! یکی رو برات سراغ دارم که اگه بزنیشم ظلم حساب نمیکنه بس که خودش عذاب کشیده!
مسعود سری به علامت تأسف تکان داد و بلند شد و جلوی پای آقا یوسف علی زانو زد و با حالت ملتمسی گفت: بابا با چه زبونی بگم من زن نمیخوام دست از سرم برمیدارین؟! فارسی بگم؟!
گیلیکی بُگوم؟! مِش یوسفعِلی مو زِن نِخَنِم! نِخَنِم!)گیلکی بگم؟! مشتی یوسف علی من زن نمیخوام! نمیخوام!(آقا یوسف علی بلند شد و در حالی که به سمت اتاق مرضیه میرفت گفت: بابا جان ما تا بعد چهلم نرگس اینجا هستیم! بعدشم میریم برات خواستگاری! از امشبم حسن پیش مرضیه و محرم میمونه!
این حرف یعنی تصمیم نهایی گرفته شده و مسعود حق اعتراض ندارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 45
روی زمین نشست و دستانش را تکیه گاهش قرار داد تا نیوفتد. به سقف خیره شد. ناراحت و عصبی بود و حتی محرم خانوم هم جرأت آرام کردنش را نداشت. صدای نق نق حسن از درون اتاق خواب می آمد. مروارید ضربه ای به پهلوی مرضیه زد تا برود و حسن را بیاورد. مرضیه با بی میلی بلند شد و در حالی که تمام مدت نگاهش به مسعود بود به سمت اتاق رفت. مسعود اما همانطور بی حرکت روی زمین نشسته بود و به سقف خیره شده بود. مرضیه در حالی که حسن در آغوشش بود به پذیرایی
برگشت. محرم خانوم آغوشش را باز کرد و مرضیه حسن را به او داد. مسعود بلند شد و نگاهی به حسنش کرد و بدون حرفی به اتاق خوابش رفت. خسته بود! خسته تر از یک ماه گذشته! و شکسته بود! شکسته تر از روزی که به نرگس گفت سرطان دارد!
دیروز چهلم نرگس بود. مجلس آبرومندی شده بود. بعد از سی و سه روز مسعود دوباره تمام خانواده ی نرگس را دیده بود. خاله ها و مادربزرگ و پدربزرگ مادری اش، عمو ها و پسر عمو ها و همه و همه بودند. عیسی خان و عفت خانوم به وضوح پیرتر شده بودند. نیما اشک میریخت اما مردانه! سودابه حامله بود و زیاد در مجلس دوام نیاورد و بعد از چند دقیقه رفت. سمانه و نگار و مهتا بیشتر از همه گریه و بی تابی میکردند. بابا عبدالحسین و مامان فریبا هم که حالشان دست کمی از حال عفت خانوم و عیسی خان نداشت! مامان سکینه به شدت گریه میکرد و بابا رحمان با چشم های خیس سعی در آرام کردنش داشت! خاله نسرین و خاله ناهید، سعی در آرام کردن عفت خانوم داشتند ولی خودشان پا به پای او گریه میکردند! و مسعود...
خرابتر از همه بود! هم از نبود نرگس و هم از این که چند روزی بود که حسن را در آغوش نگرفته بود! در تمام طول مراسم هم مانند این چند روز حسن در آغوش مرضیه بود و مسعود خیره به حسنش گریه میکرد. در طی مراسم چند بار حسن را به خانواده ی نرگس دادند اما به مسعود نه!
کاش حداقل میگذاشتند در طول مراسم یک بار حسن را در آغوش بگیرد!
همه ی حواسش را داده بود به رانندگی و اخم عمیقی روی پیشانی اش بود. به دستور آقا یوسف علی تا پایان مراسم امشب هم حسن در آغوش مرضیه میماند و مسعود حق نداشت او را بگیرد.
کلی اصرار و تهدید کرده بود تا بالاخره پدر و مادرش به آمدن مرضیه و حسن رضایت دادند. با اینکه به خواستگاری میرفتند اما پیراهن و شلوار و پالتوی سیاهی به تن کرده بود و حتی غرغر های مروارید هم باعث نشد تا لباس مناسبتری بپوشد.
دوست ماست!
و باز معصومه که در حال انتخاب گل ها بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد.
مروارید با حرص زایدالوصفی گفت: آراد صاحب مغازه س!
معصومه گل های انتخاب شده را روی پیشخوان گذاشت و همانطور که طلق و روبان ها را از قفسه ای می آورد گفت: این دوسته دوست شما رفته پیش دوستش! حالم ازش بهم میخوره! مردکه کثیف!
مسعود-واسه همینه که پیشش کار میکنین؟!
معصومه پوزخندی زد و گفت: نیس داداشم مثه بعضیا که اصلا از خواهرشون خبر ندارن خوش غیرته!
مروارید که متوجه منظور معصومه شده بود با تشر گفت: اوی اوی! اون محمدتونو با داداش من مقایسه نکنا! این که میبینی معذوریت سنی داره اگه نه منو توو خونه زندانی میکرد که اینجوری بیرون نیام(خندید)
مسعود زیر گوش مروارید گفت: اینم از گلفروشی آشناتون! دو ساعته معطل یه دسته گلیم!
مروارید چشم غره ای به او رفت و با لحن نیش داری گفت: حاضر نشد این دسته گل؟! دومادمون صبرش لبریز شده!
مسعود چشم غره ای به او رفت.
معصومه با پوزخندی گفت: تموم شد! ایشالا که به پای هم پیر شین!
مسعود-ممنون...چه قدر شد؟!
معصومه با لحن شیطانی ای گفت: این آراد اگه بفهمه از داداش دوسته دوستش پول گرفتم ناراحت میشه!
مروارید حرصی شد و زیر لب گفت: معصوم به پسر عموت گزارش کارتو میدم!
معصومه خندید و گفت: آب که از سر گذشت، چه یک وجب، چه صد وجب!
"....
با سقلمه ی دوباره ی مروارید حواسش از خاطراتش به مراسم خواستگاری پرت شد. نگاهی به مروارید کرد.
مروارید زیر گوشش گفت: وقتشه برین با هم حرف بزنین و با یک لبخند عمیق، بلند گفت: مسعود جان حسن رو به من بده
مسعود اخم عمیقی به او کرد و بدون حرف بلند شد و همانطور که حسن در آغوشش بود، پشت سر معصومه به اتاقی رفت.
نه سکوت کرد! نه به معصومه نگاه کرد! نه لبخند زد! و نه حتی چشم از حسن برداشت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مروارید-های آقا! وایسا گل و شیرینی بگیریم!
اما مسعود توجهی به حرف او نکرد و فقط اخمش را عمیقتر کرد. آقا یوسف علی هم چیزی نگفت.
خوب میدانست که مسعود تا همین جایش هم فقط برای گرفتن دوباره ی حسن آمده است. هزار بار خدا را شکر میکرد که پسرش روی حرف او حرف نمیزند! محرم خانوم دلشوره ی عجیبی داشت که از چهره اش میشد این را فهمید. او مادر بود و نگران پسرش! و البته نگران اینکه نکند مسعود مراسم امشب را با این حال خرابش بهم بزند. مرضیه با حسن سرگرم بود و فقط گاهی از درون آینه ی جلوی ماشین با نگرانی به چشمان مسعود نگاه میکرد. بیخیالترین عضو جمع هم مروارید بود! بیخیالی و لبخند مطمئن روی لب مروارید بیشتر از همه حرص مسعود را درمی آورد!
آخر این دخترک را مروارید به پدر و مادرش معرفی کرده بود و حتماً افکار و عقایدش هم مانند مروارید بود که این قدر از او تعریف میکرد. البته برای مسعود زیاد مهم نبود که به خواستگاری چه کسی میرود. او هم کاملاً خلع سلاح نبود! در نظر داشت به خود دخترک بگوید از او بدش می آید و از شرش خلاص شود! البته تا آن لحظه او را ندیده بود اما این را میدانست که حتی اگر آن دختر حوری هم باشد او را نمیخواهد!
مروارید-وایسا همین جاس!
و زیر لب غرید: بدون گل و شیرینی مثلاً اومدیم خواستگاری!
مسعود ماشین را در گوشه ای پارک کرد. پیاده که شدند مروارید جلوتر از همه وارد کوچه ی تنگی شد تا به بقیه راه را نشان دهد. جایی که آمده بودند یکی از محله های وسط شهر بود. مروارید جلوی دروازه ی آبی رنگی که روی آن پر از برچسب های تبلیغاتی بود ایستاد و زنگ را زد. مسعود همه ی حواسش به حسن بود و وقتی در باز شد، در جواب استقبال ها فقط لبخند عصبی ای زد.
وارد حیاط که شدند مسعود کنار مرضیه قرار گرفت.
-بچه رو بده من
مرضیه نگاه ملتمسی به او کرد و گفت: مسعود تو رو خدا این یه ساعتم تحمل کن! الان بدمش به تو جواب بابا رو چی بدم؟!
-بدش من جواب بابا رو بعداً خودم میدم
-آخه مسعود...
نگذاشت حرف دیگری بزند. حسن را با تندی از او جدا کرد و بعد از چند روز دوباره در آغوش گرفت. پسرکش را سیر نگاه کرد و بوسید.
محرم خانوم-بیا دیگه مسعود جان!
صدای مادرش او را از حال خوبی که داشت بیرون کشید و "چشمی" زیر لب گفت و راه افتاد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 46
نوبت چای آوردن عروس بود! دخترک مدتی سینی چای را جلوی مسعود نگه داشت اما او نه سرش را بلند کرد و نه اهمیتی داد. مروارید که کنار او نشسته بود سقلمه ای به او زد و او هم فقط سرش را به علامت "نخوردن" تکان داد و دوباره با حسن سرگرم شد. با آن که هوای خانه گرم بود اما حتی پالتویش را درنیاورده بود! یعنی اصلاً جرأت نداشت که چند لحظه حسن را به مرضیه بسپارد و پالتویش را دربیاورد! میترسید دیگر حسن را به او ندهند! در طول مجلس پدر و مادر دخترک اصلاً حرفی نزدند. یعنی هر وقت خواستند چیزی بگویند مروارید یا خود دخترک پیش دستی میکردند تا آن ها نتوانند حرفی بزنند! گویا از قبل با هم هماهنگ کرده بودند! مسعود دلیل این رفتار را نمیدانست و اصلاً نمیخواست بداند. برای لحظه ای سرش را بلند کرد و به پدر و مادر و خود دخترک نگاه گذرایی انداخت. دخترک قیافه ی آشنایی داشت. چشمان سبز، صورت گندمگون، ابرو های کشیده
و بند شده، موهای بور که از زیر روسری اش بیرون زده بودند و بینی کوچک و قلمی. به مغزش فشار آورد تا او را به خاطر بیاورد. آری! خودش بود! او هم خاطره ای از نرگس بود!
"مروارید-بَه! سلام معصومه خانوم...خوبی؟ ببینم هنر جدیدی یاد نگرفتی؟
-سلام...ممنونم تو خوبی؟...خودتو مسخره کن
-واااا! معصوم داشتیم؟! منو مسخره کردن؟!
-بیخیال مُری حال شوخی ندارم
-چیه باز داداش جونت خرابکاری کرده؟!
-نه بابا! درگیر کارای مریم و رضام...این عمو مرتضی هم شاخ شده! راستی از اَرَش جونت خبر داری؟!
مروارید لب گزید و سرفه ای کرد تا معصومه متوجه شود که نمیخواهد همراهش چیزی بداند.
مسعود با لحن تهدید آمیزی گفت: ببینم این اَرَش جونت کیه دیگه؟!
معصومه پوزخندی زد و گفت: داداته؟!
-آخ! ببین اصن یادم رفت به هم معرفیتون کنم! این شازده که امشب قراره براش بریم خواستگاری داداش کوچولم مسعوده!
-کوچولو اَرَش جونته!
مروارید چشم غره ای به او رفت و معصومه بلند خندید و در میان خنده گفت: ایول! مُری نگفته بودی دادات اینقد با حاله! البته اگه اَرَشو ببینه دیگه کوچولو یادش میره!
مروارید با حرص گفت: معصوم ببند! یه دسته گله خوشکل بپیچ برامون سفارشی! راستی آراد کو؟!
مسعود-آراد کیه دیگه؟! لابد دوست اَرَش جونته؟! قانون شما چی بود؟! آها! دوسته دوست ما
﷽؛
┈┉┅━❀
🌱ذکر روز یکشنبه🌱
🌺 ياذ الجلال و الاکرام🌺
⬅️ تاریخ: سیزدهم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و دومین روز از ماه شعبان المعظم سال ۱۴۴۵
السلام علیک یا امیر المومنین (علیه السلام)
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)
✅آیه روز :سوره مبارکه زمر آیه 18
الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ
آنان كه سخن را با دقّت مى شنوند و بهترين آن را پيروى مى كنند، آنانند كه خداوند هدايتشان نموده و آنانند همان خردمندان.
♻️حدیث روز : امام باقر عليه السلام
لا یَسلَمُ أحَدٌ مِنَ الذُّنوبِ حَتَّی یَخزُنَ لِسانَهُ؛
هیچکس تا زبانش را نگه ندارد از گناهان در امان نیست.
بحارالانوار، ج75، ص17
💦زلال احکام :حدود ارتباط با نامحرم
س: مستدعى است حدود ارتباط مردان و زنان مسلمان با يكديگر در عرصه جامعه را بيان فرماييد.
ج) بر هر زن و مرد مكلفى شرعاً واجب است در تماس و نشست و برخاست با جنس مخالف حريم ضوابط شرعى و مقررات اسلامى را دقيقاً مراعات نمايند و از هرگونه عمل و رفتارى كه آميخته به ريبه و يا موجب ترتب فتنه و فساد باشد، جداً احتراز نمايند.
استفتائات مقام معظم رهبری
💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
👇تقویم نجومی یکشنبه👇
👈 یکشنبه 👈 13 اسفند / حوت 1402
👈22 شعبان 1445 👈3 مارس 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅داد و ستد و تجارت خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد مبارک و خوشبخت و محبوب است.
🚘مسافرت : سفر خوب و سودمند است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج قوس است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️رفتن به خانه و مکان نو.
✳️بردن جهیزیه.
✳️شروع به کار.
✳️شراکت و امور مشارکتی.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️خواستگاری و عقد ازدواج.
✳️و شروع به یادگیری خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران شود. ان شاءالله.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث فقر و بی پولی است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث قوت دل است.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق ایه ی 23 سوره مبارکه "مومنون" است.
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فقال یا قوم...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند و یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
@taghvimehmsaran
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📚 منابع مطالب:
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
http://eitaa.com/ashaganvalayat