eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.2هزار دنبال‌کننده
32.7هزار عکس
37هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیه این نیسان!؟ 😅😅آخه مگه میشه!؟هایلوکسم نمیتونه این کارو کنه http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بعضی کشورا مثل مکزیک ، راننده های اتوبوس رو سوار دوچرخه میکنن و با اتوبوس از کنارشون رد میشن تا حس دوچرخه سوارها رو بهشون منتقل بکنن :) http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ طراحی لوگوی «پناه» توسط خطاط ضریح مطهر امام رضا(ع) 🔹️ استاد «موحد» کاتب ضریح های مطهر امام حسین‌(ع) و امام رضا(ع) لوگوی ویژه برنامه افطار شبکه دو را طراحی کرد 🔸 استاد «سید محمد حسینی موحد»، استاد مسلم خطوط نسخ و ثلث لوگوی برنامه پناه را که هر غروب قبل از لحظات عرفانی اذان مغرب تا بعد از آن از حرم مطهر ایشان به صورت زنده روانه آنتن شبکه می‌شود، طراحی کرد. استاد موحد خلق بیش از ۴ هزار متر کتیبه های ، خوشنویسی کتیبه های نجف اشرف، خوشنویسی کتیبه های کربلای معلی، خوشنویسی کتیبه های دور حضرت موسی بن جعفر (ع) و امام جواد (ع)، خوشنویسی کتیبه های مربوط به حرم حضرت عبدالعظیم، خوشنویسی کتیبه های مربوط به مسجد جمکران، خلق مجموعه خطوط حضرت (ع) و (ع) را در کارنامه خود دارد. 🔸️ برنامه «پناه» با موضوع «مهر امام رضا(ع) برای همه» با مشارکت آستان قدس رضوی در سی قسمت ۹۰ دقیقه ای به عنوان ویژه برنامه افطارهای ماه مبارک رمضان از شبکه دو سیما پخش می‌شود. http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ 🔻" با خدا قشنگ حرف بزن! " بهتر دعا کردن رو در دعاهای ائمه یاد بگیریم .       ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄ http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشورهای حوزه خلیج فارس بطور ویژه و خاص به استقبال ماه رمضان میروند. 📝واحد رسانه موسسه مطالعات راهبردی خلیج فارس "یمن الاسلام" ،بزودی آداب و رسوم کشورهای حوزه خلیج فارس در ماه مبارک رمضان را به نمایش خواهد گذاشت. http://eitaa.com/ashaganvalayat
ادعای مقام آمریکایی 🔻فرمانده سنتکام آمریکا: یمنی ها از پیشرفته ترین سلاح های ایران در انجام حملات خود استفاده می کنند http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌐 رقابت جنوب خلیج فارس در میدان انرژی آفریقا http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴 ۱۷ اسفند ۱۴۰۱ این تصویر باشکوه از یک مجاهد فلسطینی در اردوگاه جنین در کرانه باختری هنگام نبرد با نظامیان صهیونیست ثبت شد! 🔰 http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوپ جو رستورانی🍲 مواد لازم : پیاز ۱ عدد هویج ۲ عدد جو پرک ¼ پ نصف سینه مرغ رب ۲ ق غ زردچوبه جو ۱ پ گشنیز جعفری آویشن ┅═ঊঈ👩🍳ঊঈ═┅╮ ╰┅═ঊঈ👩🍳ঊঈ═┅╯ http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی دیگر قسمت 64 معصومه نفسی به آسودگی کشید و لبش را به دندان گرفت. در را باز کرد و پیاده شد. -شرمنده آقا نیما...نشناختم نیما خندید و گفت: عیبی نداره آبجی...بریم توو مامان و بابا منتظرن معصومه دوباره متعجب شد. دوباره "آبجی" خطاب شده بود؛ اما چرا؟! چرا عیسی خان و عفت خانوم منتظر او بودند؟! کمی ترسید. از برخورد و حرف هایی که حدس میزد عیسی خان و عفت خانوم با او داشته باشند ترسید. اما اگر آن ها از او ناراحت و عصبانی بودند که حالا نیما اینطور با لبخند و لفظ "آبجی" با او برخورد نمیکرد. گیج شد. نیما که تعلل او را دید گفت: نمیای آبجی؟! نکنه قابل نمیدونی! معصومه دستپاچه گفت: نه این چه حرفیه در ماشین را قفل کرد و پشت سر نیما به راه افتاد. وارد حیاطی شدند که روزی نرگس در آن قدم برمیداشت و این به معصومه حس بدی میداد. حسی مابین دلشوره و عذاب وجدان! درِ ورودی باز شد و عفت خانوم که بعد از مرگ نرگس، رنجور و لاغر شده بود، در آستانه ی در نمایان شد. پشت سرش هم عیسی خان ایستاده بود. قلب معصومه تندتر از همیشه شروع به تپیدن کرد و تنش داغ شد. -خب اینم از دخترتون! معصومه متعجب شد و عفت خانوم لبخند عمیقی زد. جلو آمد و بی هوا معصومه را در آغوش گرفت. معصومه متعجب شد. دستانش را با تعلل دور کمر عفت خانوم حلقه کرد. آغوشش گرم و قابل اطمینان بود. عفت خانوم از معصومه قد کوتاه تر بود و در آغوش او مچاله به نظر میرسید. دستش را به پشت معصومه میکشید. با صدایی که پر از بغض اما مهربان بود گفت: خوش اومدی دخترم کلماتش قلب نا آرام معصومه را آرام کرد. اشک در چشمانش جمع شد. یعنی این مادر داغ دیده به همین سادگی او را به جای دخترش پذیرفته بود؟! عیسی خان-بذار بیاد توو عفت جان با این حرف عیسی خان آن دو از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و وارد خانه شدند. خانه ای که روزی نرگس در آن نفس میکشید و یادآوری این موضوع قلب معصومه را به درد می آورد. مسعود روی زمین نشسته و مشغول بازی با حسن بود. با وارد شدن آن ها لبخندی نثار معصومه کرد و بلند شد. دقیقه ای بعد همه روی مبل ها جای گرفته بودند. مسعود کنار معصومه نشسته بود و این خود دلیلی بود برای کمتر شدن التهاب و نگرانی معصومه! معذب بود. عفت خانوم و عیسی خان و نیما خیلی مهربان بودند و این مهربانیشان معصومه را شوکه کرده بود. با همه ی این ها در نگاه هر سه تای آن ها و حتی در نگاه مسعود غمی نهفته بود. غمی که میگفت درست است که آن ها معصومه را پذیرفته اند اما دلتنگ نرگس اند. همین غم بود که معصومه را معذب کرده و دلهره و عذاب وجدان به جانش انداخته بود. بعد از صرف چای، مسعود و معصومه نمازشان را خواندند. سپس نیما اتاق نرگس را به معصومه نشان داد و از خاطرات نرگس گفت. در تمام مدت نیما برادرانه رفتار میکرد اما در صدایش غمی عظیم بود. معصومه به او حق میداد. خواهرش رفته بود و حالا دختری که اصلا شبیه او نیست جای او را گرفته بود! حق داشت غمگین باشد. معصومه به عیسی خان و عفت خانوم و حتی مسعود هم حق میداد. برای شام، به اصرار عفت خانوم ماندند. بعد از شام هم نیما کلی با معصومه شوخی کرد. با اینکه رفتار نیما کاملاً صادقانه بود اما معصومه معذب بود و نمیتوانست با او احساس راحتی کند. خودش هم نمیدانست چرا! نیما در همان شب اول برادری اش را ثابت کرد. وقتی محمد را با نیما مقایسه میکرد، میدید محمد در عین برادری برادرش نبود و نیما در عین نابرادری برادرش بود! موقع خداحافظی نیما شماره اش را به معصومه داد و به مسعود گفت: دوماد جان این آبجی ما رو فردا ببر زیر آفتاب بلکه یخاش واشه! به خانه که رسیدند، مسعود به حمام رفت. معصومه هم گل گاو زبان دم کرد. نیاز به کمی آرامش داشت تا بتواند اتفاقات امروز را هضم کند. امکان نداشت خانواده ی اشرفی او را به همین سرعت پذیرفته باشند. مهربانی هایشان سر جای خود ولی معصومه دلیل مهربانی آن ها را درک نمیکرد. دو لیوان گل گاو زبان ریخت و به اتاق مسعود رفت. از حمام برگشته و روی تختش طاق باز دراز کشیده بود. با وارد شدن معصومه به سرعت بلند شد و نشست. معصومه لیوان ها را روی تخت گذاشت و صندلی پشت میز تحریر را برداشت و درست مقابل مسعود گذاشت. لیوانش را برداشت و نشست. حتماً مسعود میتوانست جواب سؤالش را بدهد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 65 کمی از گل گاو زبان نوشید و گفت: حرف بزنیم؟! -بزنیم نفس عمیقی کشید و پرسید: چرا خونواده ی نرگس اینقدر باهام مهربون بودن؟! مسعود خندید و گفت: نکنه دوست داشتی بزننت!
معصومه خنده ی کوتاهی کرد و کلافه گفت: مسعود تو رو خدا شوخی نکن! جدی پرسیدم...والا اگه میزدنم بهتر بود...این مهربونیشونو اصلا درک نمیکنم -راستشو بگم؟! -اوهوم! نفس عمیقی کشید و گفت: من قصه ی زندگیتو واسشون گفتم...اونا هم... زهرخندی زد و میان حرف مسعود پرید: آها! پس دلشون واسه بدبختیام سوخته -معصومه انتظار نداری که اونا به همین راحتی تو رو به عنوان کسی که ممکنه نامادریه حسن بشه قبول کنن، ها؟! تلخ گفت: نه! -ببین اونا آدمای عاقل و با محبتیَن...امروز وقتی قصه ی زندگیتو براشون گفتم اونا تصمیم گرفتن به عنوان یه همنوع باهات مهربونی کنن...کاری که هر کسی برای تو میکنه...تو نمیتونی هیچوقت جای نرگسشون باشی اما اونا که میتونن محبت نکرده ی پدر و مادر و برادرتو نثارت کنن باز هم تلخ گفت: نمیتونن -ولی تمام سعیشونو میکنن...تو برای اونا معصومه ی احمدی، یه دختر زجر کشیده هستی که باید باهاش مدارا کنن...اونا نمیخوان باهات دشمنی کنن ولی نمیتونن تو رو جای نرگسشون قبول کنن...اونا فقط سعی میکنن نسبت ما با هم رو ندید بگیرن و از یه دختره زجر کشیده حمایت کنن...متوجه حرفم میشی؟! پلک هایش را به نشانه ی "بله" روی هم گذاشت. چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد که با صدای معصومه شکست. -ولی برادریه نیما خیلی واقعی به نظر میومد -مگه بده؟! اون داره بیشتر از همه تلاش میکنه تا تو رو مثله یه خواهر بپذیره معصومه سرش را به آرامی به بالا و پائین تکان داد و بقیه ی گل گاو زبانش را جرعه جرعه سرکشید. سپس با کمی تعلل و دو دلی پرسید: اوووم! تو هم...تو هم فقط به عنوان یه دختر زجر کشیده بهم محبت میکنی؟! مسعود لبخند عمیقی زد و گفت: نه! من به عنوان یه نامزد بهت محبت میکنم ضربان قلب معصومه بالا رفت و خون به صورتش دوید و لبخند دلنشینی به لبش نشست. -میگم امروز از من چی فهمیدی؟! مسعود لبخند دندان نمایی زد و گفت: دلسوز، صبور، خود آزار، مهربون! هر دو خندیدند. مسعود با لحن شیطنت آمیزی گفت: تو چی؟! -عاقل و... از روی شیطنت ادامه اش را نگفت. -و؟! -و...اوووم!...بذار فکر کنم(لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت) مسعود پوفی کشید و گفت: بگو اذیت نکن! معصومه خندید و گفت: با غیرت! و دوباره لبخند دندان نمای مسعود! معصومه بلند شد و لیوان های خالی را برداشت و در حالی که از اتاق بیرون میرفت، شب بخیر گفت. -شب تو هم بخیر 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر 👌 قسمت 66 (سه ماه بعد!) -بَه! دختر عمو! چه طوری؟! -بد! از شنیدن صدای تو فقط می تونم بد باشم! خنده ی شیطانی ای کرد و گفت: چرا آخه؟! من که نمیخورمت...اونم از پشت گوشی! -اونقدر مار هستی که از پشت گوشیَم زهرتو بریزی -قبلاً که گرگ بودم! -هنوزم هستی! -خب پس با این حرفات این آقا گرگه رو عصبانی نکن...باشه؟! -حرفتو بزن! -میخوام ببینمت -من نمیخوام -مهم نیست...من که میخوام و بعد با لحن شیطانی ای ادامه داد: آدرس خونه تو بده... نگذاشت حرف دیگری بزند و گوشی را با خشم زیاد قطع کرد. پا هایش سست شد و از دیواری که به آن تکیه داده بود سُر خورد و نشست. پا هایش را بغل گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد: آخ خدا! حالا که عاشق شدم؟! نه! صدای زنگ گوشی اش می آمد و صفحه اش مدام با نام "اَرَش" خاموش و روشن می شد. نامی که از آن نفرت داشت. مغزش خالی شده بود و بدنش یخ کرده بود و میلرزید. این آدم چرا دست بردار نبود؟! از ده روز پیش که با پیامک هایش آرامش را از او گرفته بود و حالا وقیحانه زنگ زده و آدرس خانه اش را می خواست! انگار نه انگار خودش گفته بود که از او نفرت دارد! حالا جای خوشحالی کردن چرا مزاحمش میشد؟! او که از خدایش هم بود که معصومه ازدواج کند! این دفعه پیامک رسید: "یا خودت آدرسو بده یا از محمد میگیرم...ولی برات بد میشه ها" گوشی را پرت کرد و شروع به گریه کرد. اَه! چرا گذشته ی آدم دست از سرش برنمیدارد؟! چه قدر گذشت و چه قدر گریه کرد را نمیدانست، اما وقتی به خود آمد که دیگر اشکی برایش نمانده بود و گلویش از شدت گریه ها میسوخت. تلفن خانه چند بار پشت سر هم زنگ خورده بود ولی او اهمیت نداده بود. حالا هم داشت زنگ میخورد. با اینکه رمقی برای جواب دادن به آن نداشت، به پذیرایی رفت و گوشی را برداشت. اول گوشی را نگه داشت و کمی سرفه کرد تا صدایش صاف شود. -الو -الو...سلام معصومه...چرا جواب نمیدی خانوم؟! -سلام...ببخشید مسعود جان...جانم؟! کاری داشتی؟! با لحن نگرانی پرسید: معصومه چیزی شده؟! صدات خیلی گرفته س...گریه کردی؟! کلافه گفت: یه خرده دلم گرفته بود...بیخیال مسعود...چیزی نیست کلافه و نگران گفت: مطمئن نیستم
-نگفتی چی کار داشتیا -زنگ زدم بگم اگه واسه امشب چیزی لازم داری بگو دارم میام بخرم کمی فکر کرد. امشب چه خبر بود؟! ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد: آخ! پاک یادم رفته بود! -چی؟! -هیجی هیچی...همه چی داریم عزیز...لازم نیست چیزی بخری -باشه خانوم...من دارم میام...فعلا -خداحافظ گوشی را قطع کرد. به حمام رفت. اگر مسعود او را با این وضعیت و این چشمان پوف آلود و قرمز میدید حتماً آن قدر سؤال میکرد تا مجبور شود همه چیز را به او بگوید. شاید هم باید میگفت! نه شاید نه! حتماً میگفت اما حالا نه! امشب کار های مهمتری داشتند و او نمیخواست حال مسعود را خراب کند... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 67 از حمام که بیرون آمد برای پختن ناهار به آشپزخانه رفت. امشب هم مهمان داشت و البته خواستگاری مرضیه هم بود. نیما میگفت که از مدت ها قبل دلش پیش مرضیه بوده و حالا که سال نرگس نزدیک است پا پیش گذاشته بودند. چند بار نیما و مرضیه با هم صحبت کرده بودند و بعد از توافقات اولیه حالا نوبت انجام مراسمات رسمی بود. قرار بود بعد از سال نرگس عقد کنند و امشب هم آقا یوسف علی و محرم خانوم برای مراسم خواستگاری به خانه ی آن ها می آمدند. اول قرار بود که خانواده ی اشرفی به شمال بروند اما چون آقا یوسف علی میخواست به دکتر برود و همچنین به دختر ارشدش سری بزند، تصمیم بر این شد که مراسم خواستگاری در تهران برگزار شود. از طرفی مرضیه یک ماهی میشد که دوباره همخانه ی آن ها شده بود. آن قدر از دست مروارید آسی شده بود که با کلی اصرار مسعود را راضی کرد تا به خانه ی آن ها بیاید. در این یک ماه مرضیه هم اتاق مسعود بود. معصومه و مسعود هم مانند دو نامزد با هم رفتار میکردند با این تفاوت که این اواخر به هم علاقه مند شده بودند و دیگر تصمیم گرفته بودند که کم کم مانند یک زن و شوهر واقعی زندگی را آغاز کنند. حسن کوچولو هم حالا ده ماهه بود و قرار بود امشب خانواده ی اشرفی او را بیاورند تا پیش پدرش بماند. قول و قرار گذاشتند که حسن یک ماه در سال را کنار پدربزرگ و مادربزرگش بماند و بقیه ی سال هم هر وقت که آن ها خواستند به دیدنش بیایند. زندگی داشت کم کم روی خوش به همه ی آن ها نشان میداد البته اگر اَرَش میگذاشت! مزاحمت هایش از ده روز پیش شروع شده بود و معصومه اصلاً دلش نمیخواست با او رو در رو شود. او آدم خطرناکی بود! ظاهر متین و آرامی داشت اما فقط معصومه و مریم میدانستند که چه جانوری است! معصومه بار ها سعی کرده بود او را از مروارید دور کند اما نمیشد! حالا و بعد از آن که عمو مرتضی تمام تلاشش را برای به کرسی نشاندن حرفش کرده بود و معصومه به لطف خدا از آن رهایی یافته بود، سروکله ی این آدم پیدا شده بود! باید قضیه را به مسعود میگفت: آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟! فردا بهش میگم تا خودش همه چیزو درست کنه! از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابل اعتمادی است. صدای چرخیدن قفل که آمد معصومه هم از آشپزخانه بیرون آمده و به استقبال مسعود رفت. با لبخند دلنشینی گفت: سلام آقا! نه خسته! و خندید. مسعود نگاه نگرانی به او انداخت و وقتی دید که اثری از ناراحتی در چهره و رفتارش نیست، او هم لبخندی زد: سلام عزیزم! ممنون و نیز همچنین! -بفرما توو! دمه در بَده! و بلندتر خندید. مسعود هم خندید و از آستانه ی در، گذشت و به اتاق رفت. معصومه به آشپزخانه برگشت و دوباره مشغول پخت و پز شد. هنوز تا اذان بیست دقیقه ای مانده بود. از سه ماه پیش تا به امروز در اتاق مسعود و پشت سر او نماز میخواند. نماز های دو نفره! مسعود از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت. بو کشید و گفت: لوبیا پلو؟! معصومه خندید و گفت: بله آقا! البته شانس آوردی که از قبل مایه ش رو آماده کرده بودم وگرنه گشنه پلو میشد نه لوبیا پلو! -جدی؟! -بله! -خب پس الهی شکرت! معصومه بلند خندید. گمان نمیکرد که در تمام عمرش به اندازه ی این سه ماه خندیده باشد و یا حتی لبخند زده باشد. همه چیز زندگی جدیدش خوب بود اگر اَرَش میگذاشت... -چرا چاییا رو نمیاری؟! -معصوم ببین دستام میلرزه...نمیتونم مرضیه دستانش را که از هیجان و استرس زیاد میلرزید جلو آورد. معصومه خنده اش گرفت اما سعی کرد با به دندان گرفتن لبش، خنده اش را سرکوب کند. خندیدن او به حال زار مرضیه مطمئناً اضطرابش را بیشتر میکرد. به صورت مرضیه که استرس در آن موج میزد و از شرم سرخ شده بود، نگاه گذرایی انداخت. -نگاش کن چه قرمز شده...آروم باش بابا...انگار تا حالا نیما رو ندیده! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 68
مرضیه از جویدن لبش دست برداشت و با نگرانی گفت: بابا خب اون موقع که جلوی این همه آدم نبود...معصوم میترسم خرابکاری کنم -مرضیه جان! عزیزم! یه جوری میگی این همه آدم انگار اینجا ورزشگاهه آزادیه اون بیرونم صد هزار نفر منتظر توئن! خوبه همه ش هفت نفرن که چهار نفرشونم خونواده ی خودتن...این همه ترس واسه چیته؟!...یه "بسم الله" بگو و چند تا نفس عمیق بکش و چاییا رو بیار تا آبرومون نرفته! مرضیه زیر لب "باشه"ای گفت. -خب من برم؟! خیالم راحت باشه که میای؟! مرضیه در حالی که بسم الله میگفت سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. معصومه در حالی که لبخند عمیقی به لب مینشاند به پذیرایی رفت و کنار مسعود جا گرفت. -الان عروس خانومم میاد نیما لبخند عمیق و شرمگینی زد و معصومه که متوجه لبخندش شد سرش را پائین انداخت و ریز خندید. بزرگتر ها دوباره مشغول صحبت شدند. حسن در آغوش مسعود نق نق میکرد و سعی داشت خودش را از دست های مسعود آزاد کند. -جونم؟! نمیذاره بری؟! بیا بغل من...بیا حسن به امید آزادی دست هایش را به سوی معصومه دراز کرد. مسعود در حالی که حسن را معصومه میداد زیر لب گفت: ای شیطون! کار خودتو کردی دیگه! مرضیه با سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی آمد. نگاه ها به سمت او برگشت. عفت خانوم نگاهش تحسین آمیز بود و زیر لب از او تعریف میکرد! مُحرم خانوم مدام اشاره میکرد که چای را اول به سمت مهمان ها ببرد! نگاه مروارید و مسعود و معصومه به او شیطنت آمیز و خندان بود و هر سه سعی در کنترل خنده ی بی دلیلشان داشتند! نیما سرش پائین بود و نگاه و لبخندش شرمگین! عیسی خان و آقا یوسف علی هم نگاه های آرام و پدرانه ای داشتند! بعد از اینکه همه چای برداشتند، مرضیه در کنار مروارید نشست و با انگشتان دستش مشغول شد. واقعاً خدا را شکر که اهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیماند! حسن دوباره شروع به نق نق کرد و معصومه مجبور شد از جمع عذر بخواهد و همراه او به اتاقش برود. به اتاق که رفت حسن را روی زمین گذاشت و اسباب بازی هایش را کنارش چید. پسرک با دیدن اسباب بازی هایش انگار دنیا را به او داده باشند با خنده و سر و صدای زیاد مشغول بازی شد. معصومه هم با او بازی میکرد و به این تغییر رفتار او میخندید. -ای ناقلا! فقط میخواستی منو از اونجا بکشونی بیرون، ها؟! و به آرامی بینی حسن را فشرد اما او آن قدر مشغول بازی بود که اهمیتی نداد. صدای بقیه از درون پذیرایی می آمد اما حسن آن قدر سر و صدا می کرد که نمیشد فهمید که آن ها چه میگویند. معصومه هم بیخیال اتفاقات بیرون با او مشغول بازی شد. بعد از گذشت یک ساعت حسن کوچولو خوابش برد و معصومه او را روی تختش خواباند و به پذیرایی رفت. با لبخند عمیقی کنار مسعود نشست. مسعود سرش را به او نزدیک کرد و زیر لب گفت: خوابید؟! -آره! بعد از کمی صحبت که بین بزرگتر ها رد و بدل شد و تعیین مهریه و قرار روز عقد، عفت خانوم حلقه ای را در انگشت مرضیه جا داد. خانواده ی اشرفی که رفتند، مرضیه نفس عمیقی از روی آسودگی کشید که باعث خنده ی همگی شد. بعد از شام آقا یوسف علی و محرم خانوم همراه مروارید به خانه او رفتند. صدای زنگ در می آمد. یک ساعتی میشد که مسعود به آموزشگاه رفته بود. پتو را روی حسن کشید و شال و چادرش را سر کرد. از درون چشمیِ در به بیرون نگاه کرد اما کسی نبود. دلش فروریخت. زیر لب "بسم الله" گفت و در را باز کرد. مردی با نگاه نافذ همیشگی اش در آستانه ی در ظاهر شد. خشکش زد و شاید هم برای چند ثانیه قلبش ایستاد! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 69 -به به! معصومه خانوم! این همسایه هاتون خیلی زود باورنا...گفتم برادرتم دروازه رو برام باز گذاشت تا بیام توو نفرت و ترس از این مرد تنش را به لرزه درآورده بود و زبانش بند آمده بود. -تعارف نمیکنی بیام توو؟! -برو -باشه پس خودم میام دستش را جلو آورد تا او را کنار بزند اما معصومه ناخودآگاه خودش کنار رفت. اَرَش نگاهی به تمام خانه انداخت و سپس به سمت معصومه که به درِ باز تکیه داده بود و از ترس نمی توانست تکان بخورد، برگشت و به او خیره شد. پوزخند زد و گفت: چرا اونجا وایستادی؟! معصومه با بی میلی در را بست و آرام آرام به سمت اتاق خودش حرکت کرد. -اومدی اینجا که چی بشه؟! -اومدم شیرینی خورده مو ببینم دیگه...عیبی داره؟! چه قدر از این لغت "شیرینی خورده" بیزار بود! چه قدر به خاطر حضور این مرد در دلش عمو مرتضی را نفرین کرد! -چرت نگو...تو خودتم از من بدت میومد...تازه بین ما نه عقدی بود و نه صیغه ای و نه هیچ چیز
دیگه ای به جز حرفای صد من یه غازه عمو مرتضی -اوی! حواست باشه داری راجع به بابای من حرف میزنیا...بعدشم اینا درست ولی آقا مسعودت که چیزی نمیدونه)پوزخند زد( -که چی؟! -هیچی...فقط گمون نکنم اگه بفهمه زیاد خوشحال شه -آره خب...اگه بفهمه منو داشتن دستی دستی میدادن به توی وحشی مطمئناً خوشحال نمیشه با این حرف اَرَش مانند عنان دریده ها شد! صورتش در هم رفت و به سمت او خیز برداشت اما معصومه سریع تر از او وارد اتاقش شد و در را قفل کرد. اَرَش مشتی به در کوبید و فریاد زد: هنوز وحشی رو ندیدی...حیف فعلاً نمیخوام کاری بهت داشته باشم پوزخند زد و ادامه داد: یه نگاه به کف دست راستت بنداز و خودت عین بچه ی آدم بیا بیرون تا حرف بزنیم...وگرنه بیخیال همه چی میشم و خودم میام توو ناخودآگاه چشمش به سمت دست راستش رفت. این زخم لعنتی! صدای اَرَش دیگر نمی آمد اما... اما صدای دیگری می آمد: وای خدا! نه نه نه! صدای گریه ی حسن کوچولو که حتماً از فریاد اَرَش بیدار شده بود، می آمد. معصومه از اتاق بیرون آمد. دیگر چاره ای نبود. اَرَش پشت در اتاق مسعود ایستاده بود و قصد داخل شدن داشت. -کجا؟! اَرَش به سمت او برگشت و لبخند پیروزمندانه ای زد. -بچه م دارین؟! -فک میکردم اون محمد عوضی همه ی خبرا رو بهت داده -خیلی جیغ جیغ میکنه...)با لحن تهدید آمیزی ادامه داد(صداش روو مخمه -برو تا صداش روو مخت نباشه -ا؟!...زرنگی!...من کار دارم باهات -من با تو کاری ندارم -مهم نیست...اول یا بیا این جقجقه رو خفه کن یا خودم خفه ش میکنم...بعدم میشینی و هر چی من گفتم تو میگی چشم آرام و لرزان به سمت اتاق مسعود رفت. ترجیح میداد خودش حسن را آرام کند تا اینکه اَرَش بخواهد کاری بکند! او آن قدر جَری بود که برای رسیدن به هدفش از اذیت کردن یک بچه ی ده ماهه هم ابایی نداشت! این را فقط معصومه و مریم می دانستند! اَرَش با کمی تعلل از جلوی درِ اتاق کنار رفت و معصومه داخل اتاق شد. حسن را که گریان روی تختش نشسته بود در آغوش گرفت: جونم...آروم...آروم حسنی...آروم پسری پشت کوچک او را ماساژ میداد و زیر لب زمزمه هایی برای آرام کردن او میکرد. حسن کم کم آرام گرفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امید و مجید چه تیکه های سنگینی درمورد ارز مسافرتی انداختن 🤪😂 دمشون گرم 👏 http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای مادری که دعای خیرش پشت سرته...❤️ http://eitaa.com/ashaganvalayat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📍‏تصویر هفته نامه آلمانی فوکوس معنا و مفهوم بسیار زیادی دارد، بویژه اینکه تصویر مقام معظم رهبری را برجسته و روشن و تصاویر رهبران روسیه و چین را در سو کمرنگ منتشر نموده است. ♦️این تصویر بامسما را در کنار مستند اخیر شبکه BBC قرار دهید که می گفت ایرانیان ۷۰۰ سال با غرب جنگیده اند و امروز این سنت با فرهنگ مبارزه طلبی شیعی عجین شده است. 🔺غرب میداند که چین و روسیه نه دشمن ایدئولوژیک بلکه رقیب اقتصادی و نظامی آنان هستند. و آن کس برایشان خطر ماهوی دارد، ایران و اندیشه ظلم ستیز و تسلیم ناپذیر شیعی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیسی: تنش آبی بسیاری از مناطق خوزستان رفع شد رئیس‌جمهور: 🔹از دست‌اند‌رکاران افتتاح ۲۸ پروژه صنعت آب و برق خوزستان قدردانی می‌کنم و امیدوارم مردم از این پروژه‌ها بهره‌مند شود چرا که هدف ما آسایش مردم است و احساس رفاه و آرامش کنند. 🔹در شروع به کار دولت سیزدهم، خوزستان مشکلات آبی، برقی‌ و فاضلاب فراوانی داشت، اما امروز این استان ‌به یک کارگاه بزرگ سازندگی تبدیل شده و هر روز شاهد افتتاح‌هایی هستیم و بحمدالله در حوزه آبی تنش‌ها بسیار کم شده است. 🔹از همه مسئولان می‌خواهم تمام پروژه‌ها را با نهایت دقت به اتمام برسانند؛ ‌‌باز هم تاکید می‌کنم هیچ عجله‌ای برای افتتاح پروژه‌ها نداریم. در دولت سیزدهم به دنبال افتتاح پروژه نیستیم بلکه کیفیت برایمان اولویت دارد. http://eitaa.com/ashaganvalayat