از جا میجهم. جیغ کوتاهی میکشم و با دست، دهانم را میپوشانم. چه شوخی مسخرهای! مسعود مسخرهام کرده. این حیدر نیست. حتما یکی ست شبیه حیدر. مسعود اشتباه کرده. تلوتلو میخورم و عقب میروم. بلند میخندم و صدایم از ته حلقم درمیآید: شوخی قشنگی نیست... محاله این حیدر باشه... این حیدر نیست... این حیدر نیست...
صدایم بیش از حد بالا رفته است. مسعود نگاهش را از من دزدیده و سرش را پایین انداخته. سیگاری از جیبش درمیآورد و آن را میان لبانش میگذارد. چهره حیدر، ثابت و لبخندزنان نگاهم میکند؛ بدون هیچ تغییری. مغزم حتی به اندازه خواندن نوشتههای روی قبر هم کار نمیکند. قطرههای بارانی که حالا شدت گرفته، روی عکس حیدر سر میخورند و به چهره من سیلی میزنند تا مطمئن شوم که بیدارم.
عقب عقب میروم و پا به فرار میگذارم. مسعود همانجا ایستاده؛ بدون توجه به من و با سیگاری میان لبهایش. در قبرستان کدام سمت بود؟ یادم رفته. صاحبان قبرها دارند با چشم دنبالم میکنند؛ همه جوان. حتی جوانتر از حیدر. از میانشان، دنبال راهی میگردم تا از قبرستان فرار کنم؛ فرار کنم تا آخر دنیا. تا جایی که پاهایم جان دارند بدوم.
میدوم؛ انقدر که برسم به قسمت قدیمیترِ قبرستان؛ تختهفولاد. ریگهای کف زمین، بیرحمانه پایم را به درد میآورند. تا مغز سرم زیر باران نم کشیده. جیغ میکشم؛ انقدر که گلویم به سوزش میافتد. پاهایم در چالههای گلی فرو میرود و قدمهایم از آبی که در کفشهایم جمع شده سنگین میشوند. تا مغز استخوانهایم از سرما تیر میکشد و میلرزم. پایم به لبه یکی از سنگ قبرهای شکسته و قدیمی گیر میکند و با صورت، وسط یکی از چالههای گلی میافتم. زانوانم روی ریگها میخورند؛ اما دردی حس نمیکنم. تسلیم ضعف و خستگی میشوم و دراز به دراز، وسط سنگ قبرهای قدیمی میافتم؛ به انتظار مرگ.
صدای حیدر دائم در سرم تکرار میشود: اذا مو اعود، لانو فی مکان مو فینی العوده.(اگه برنگشتم، بدون جایی هستم که نمیتونم برگردم.)
*
مسعود سیگار را میان لبهایش گذاشت. دیگر نه میخواست چیزی بشنود، نه ببیند. توجهی به آریلِ پریشان نکرد که داشت مثل یک کودک از حقیقت فرار میکرد. فقط میخواست سیگار بکشد. میخواست آرام شود. چیزی راه گلویش را بسته بود؛ چیزی سنگینتر از بغض بیست سالهای که در گلویش بود. سینهاش درد میکرد. خستهتر از آن بود که بتواند دردش را پنهان کند. در جیبش دنبال فندک گشت. آن را درآورد و به چشمان عکسِ روی قبر خیره شد: میدونی از دست تو چند ساله یه دل سیر سیگار نکشیدم؟
عکس همچنان میخندید. انگار داشت میگفت: سیگار اصلا برات خوب نبود. سلامتی الانت رو مدیون منی.
سیگار را آتش زد؛ اما کام اول را نگرفته، صدای سرفه در سرش پیچید. صدای سرفههایی خشک که از ریهای ترکشخورده برمیخاست. دود سیگار همیشه حیدر را میآزرد؛ ریه جانبازش را که در پایگاه چهارم بیابانهای شرقی سوریه مجروح شده بود.
سیگار را از میان لبانش برداشت، آن را انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد. دستانش را در جیب شلوارش برد و به سمتی که آریل دویده بود، آرام قدم زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 38
***
-خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواستهش این بود که اون عروسک به دستت برسه.
پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. لبه نیمکت مینشینم که سرمای فلزش کمتر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار میگیرم تا صدای به هم خوردن دندانهایم، کلامم را نامفهوم نکند: شما... همون... اول... فهمیدید...؟
دستانش را در جیباش فرو میبرد و به پنجرههای خوابگاه نگاهی میاندازد. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان میکند. مسعود میگوید: تقریباً. فقط نمیدونستم چطور باید بهت بگم.
چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کردهام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایینتر نمیآید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که پرستار من شده. چشمانم سیاهی میروند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. میگویم: اسمش حیدر نبود، درسته؟
-هوم. توی سوریه بهش میگفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود.
-دیگه چی ازش میدونید؟
-گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم.
-از خانوادهش خبری ندارید؟
مسعود سرش را میاندازد پایین و سنگریزهای را با نوک کفشش به بازی میگیرد: همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که میدونم، پدرش هم جانباز بود.
احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ یکی از چیزهایی که خوب انسانها را به هم گره میزند درد است. میپرسم: چطور کشته شد؟
-دیماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن.
کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا میکند. حرفهایش تبم را پایین نمیآورد که هیچ؛ باعث میشود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله میکند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیدهام در میآید: میشه.. اگه خانوادهای داره... پیداشون کنین؟ میخوام... ببینمشون...
قدمی میگذارد به عقب: بذار ببینم چکار میتونم بکنم. خبر میدم.
دستان آوید را روی شانهام حس میکنم و آرام در گوشم نجوا میکند: بیا بریم. باید استراحت کنی.
مسعود تمام هوای موجود در ریههایش را بیرون میدهد و به پنجره خوابگاه نگاه میکند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار میکند و حالا دارد دزدکی دیدمان میزند.
-مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا.
میرود. پدر و دختر عین هماند، مغرور، لجباز، نچسب. برای همین است که هیچکس نمیتواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیشقدمِ آشتی نمیشود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات میداند.
با تکیه به آوید، خودم را به تختم میرسانم و دراز میکشم. آوید، دارو به خوردم میدهد و چشمان داغم را میبندم. آوید به افرا میگوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی.
پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوشبینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل میخندم به آوید که تو چقدر سادهای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند.
افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی میگوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمیدهد. آوید بیچاره!
-از دستش عصبانی بودم. فکر میکردم فراموشم کرده. ولی فکر نمیکردم...
اشک گرمی از گوشه چشمم بر شقیقهام سر میخورد؛ و انگار از شدت حرارت پیشانیام، بخار میشود. آوید میان موهایم دست میکشد و میگوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن.
دستِ داغم را در دستش میگیرد و فشار میدهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زندهتره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 39
حواسش به من بوده و اینهمه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمیشود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوانهایش هم پوسیده و فقط خلاصه میشود در مشتی خاطره و عکس و فیلم.
اینها را به زبان نمیآورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه میدهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمیکنیم.
و باز هم در دل به اعتقادِ آوید میخندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده.
بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس میکنم الان است که استخوانهایم از هم بپاشد. میگویم: عروسکمو بده آوید.
عروسک خیلی زود در آغوشم قرار میگیرد و همراهش، ذهنم از فکر عباس پر میشود. عذری از این موجهتر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را میکشیدم.
انگار قلبم سوراخ شده؛ تهمانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشتهام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرینباری که دیدمش، میدانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمیگذاشتم برود. محکم میگرفتمش. جیغ و داد راه میانداختم. کل پرورشگاه را روی سرم میگذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر.
حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کردهام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت.
***
سه سال قبل، ایران، اصفهان
- نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه...
دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره به سرمشق نگاه کردم. باد بهاری میان شاخههای بید مجنون دست کشید. داشتم تفاوت نوشتهی خودم را با سرمشق دانیال میسنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکمتر گرفتش. مثل معلمهای کلاس اول، دست و قلمم را روی کاغذ گذاشت: اینطوری... این شکل تایپیشه... اینم دستنویس. هـ...
دوباره نسیم شاخههای بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا میتونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری.
«پدر(ابا)»، اولین کلمهای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بیمعناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ...
حروف را همزمان کنار هم نوشت و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشتهاش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟
- آهاوا.
لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟
چشمانش را ریز کرد و دقیقتر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده میشد، دلم میخواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق.
طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوهایاش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب میشه. برگردیم هتل.
- باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده.
دوست داشتم همانجا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس.
این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 40
بعد از اینهمه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمیرسید. یعنی تنها کلمهای که میشد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح میدادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند.
هرچه به غروب نزدیکتر میشدیم، صدای سر و صدا و خنده بچهها بلندتر و حاشیه زایندهرود شلوغتر میشد. بهارِ اصفهان، بینهایت مستکننده بود. راهنمای سفرمان میگفت بعد از طرحهای زیستمحیطیای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زایندهرود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل زیباتر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم میزدم، حس میکردم رفتهام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم.
به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟
لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبهرو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید.
خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف.
لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار میگرفت، حالت خنثایش را از دست میداد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارمِ این سه کلمه. هرسهتا فقط من را به همین نام میرساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را روی صورتم انداخت.
-داری به اون سرباز ایرانی فکر میکنی؟
دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق به چشمانم زل زد. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور میتوانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او میترسیدم. اجازه نمیداد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: نه.
-معلومه که بهش فکر میکنی. واقعا بهش حسودیم میشه، تقریبا مهمترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده.
عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق میداند در ذهنم چه میگذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایههای پل خواجو بیرون میزد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: میدونی، ترسناکه. میترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همهچی.
نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی.
بلند قهقههای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلالهایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلالها برابری میکرد. ما خانوادههای دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کردهاند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان میشد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شدهام را سر خانوادههای داعشی درمیآوردم. حداقل نجاتشان نمیدادم؛ میگذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بیرحم امروز، انساندوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند.
-بلند شو، باید بریم جایی.
این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟
-میفهمی.
نیمساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم میزدیم. بناها علیرغم نوسازی و منظم شدن کوچهها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محلههای قدیمی و باسابقه اصفهانیم.
دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمیداشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آنسو میگشت. مردم به راحتی در کوچه تردد میکردند؛ بیتوجه به این که نیمساعت از غروب گذشته. شبهای ایران، با شبهای لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمیخوابید و در شهر جاری بود؛ بدون این که مردم از ترس امنیتشان، با غروب آفتاب به خانه بخزند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت ۴۱
رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم.
با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی قلبم تپید. شاعران ایرانی با کلمات جادو میکردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشیهای آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشیکاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب.
بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم.
-چرا اومدیم اینجا؟
دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بستهی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخهای به رنگ فیروزهای روی درش نقش بسته بود. دانیال بالاخره به حرف آمد: به این محله میگن جوباره.
به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد: بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اونها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی میگن آب و خاکش هموزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن.
ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمیآمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنیاسرائیلیاش را نداشتم: خب که چی؟
-ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محلههای قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلموناند.
-چی شده که انقدر دیندار شدی؟
-مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ میشیم، حسرت داشتن یه وطنه. خاکی که برای خودت باشه.
-درکت نمیکنم.
نیشخند زد: آره چون بیوطنی.
از کنایهاش ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچوقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچکدام کشور من نبودند. انگار هر تکهام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچجا نبود.
دانیال کلامش را کامل کرد: ما هم بیوطنیم؛ ولی خودمون هیچوقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرنها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم.
ترحمبرانگیز بودند. حتی تعدادی از کشورهای عضو سازمان ملل، داشتند موفق میشدند اسرائیل را از سازمان ملل اخراج کنند. چندین سال بود که اسرائیل نه روی یک دولت قوی به خود دیده بود و نه رنگ ثبات سیاسی را. داشت کمکم سرزمینهایش را هم از دست میداد و جمعیتش را. مثل یک بیمار سرطانی، ناتوان روی تخت افتاده بود و داشت ذرهذره آب میشد. بیحوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا: الان اینا رو چرا به من میگی؟
-چون میخوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه.
-هدفتون چیه؟ این که اگه خودتون نباشین، میخواین کس دیگهای هم نباشه. قراره همه دنیا تاوان بدبختی شما رو بدن. مگه نه؟
و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد میشدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه میخندیدم. دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگریزهای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت: انتخابت کردم، چون این دقیقا فلسفه شخصی توئه. تو هم دنبال یکی میگردی که بابت بدبختیت ازش انتقام بگیری، حتی اگه مقصر نباشه.
خندهام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم میخوره اگه نتونم خوب زندگی کنم؟
دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبهرویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقتهایی که میخواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج میکنیم.
و چشمک زد.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️تکنیک برای درمان قند و تکرر ادرار‼️
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
👩🔬 👨🔬 ☘
🎀 خوشمزه 😋🙂
http://splus.ir/ashaganvalayatسروش
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj.بله
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://eitaa.com/ashaganvalaya.ایتا
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشتباهات مرگ بار بعد از خوردن غذا (☝️)
این Gif رو با همه کسایی که به سلامتیشون اهمیت میدن به اشتراک بذارید
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
👩🔬 👨🔬 ☘
🎀 خوشمزه 😋🙂
http://splus.ir/ashaganvalayatسروش
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj.بله
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://eitaa.com/ashaganvalaya.ایتا
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
#خواص #گیاهان #دارویی
🔴 چرا کبد چرب میشه؟
♻️ سردی کبد موجب کاهش توانایی کبد برای هضم چربی ها می شود و این چربیها در کبد تجمع یافته و تبدیل به کبد چرب می شود.
🔹از طرفی در اثر سردی کبد صفرا غلیظ میشود و باعث انسداد کبدی و در نتیجه لجن صفراوی و در نهایت سنگ صفرا میشود.
🔹همچنین به دلیل غلظت صفرا و کاهش تولید و ترشح صفرا، یبوست نیز ایجاد می شود.
👈پس این بیماریها ناشی از سردی کبد هست:
کبد چرب، سنگ کیسه صفرا، یبوست
✅عوامل سردی کبد:
❌خوردن غذاهای طبع سرد (گوشت سفید، ماست و دوغ، سالاد، آب سرد و یخ)
❌بی تحرکی
❌مصرف مواد کارخانه ای مثل روغن مایع و نباتی
❌رعایت نکردن آداب نوشیدن
👈به طور خلاصه: مصرف آب یخ، نوشیدن ناگهانی آب، مصرف آب بین غذا
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
👩🔬 👨🔬 ☘
💢 پیشگیری از سقط جنین، میوه طلایی!
🔺👈مصرف «به» برای زنان باردار توصیه شده چون علاوه بر اینکه طبق روایات باعث می شودکودک زیبا و خوش خلق شود به تقویت رحم زن کمک کرده و مانع سقط جنین می شود.
🔺👈مصرف میوه «به» باعث رفع حالت تهوع شده و علاوه بر اینکه مصرف و بوئیدن آن موجب نشاط و تقویت قلب و مغز میشود، برای رفع بیخوابی و عصبانیت نیز کاربرد دارد.
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
👩🔬 👨🔬 ☘
آیا با خوردن میوه به جای شام لاغر می شویم؟! 🤔
▫️جواب این سوال بستگی به برنامه تغذیه شما و میزان فعالیت در روز دارد. اما خوردن میوه به جای شام، هفته ای یکی دو بار اشکالی ندارد.
▫️نباید هر شب شام را حذف و به جای آن خوردن میوه را شروع کرد، زیرا قند ساده میوه ها باعث بالا رفتن قندخون می شود.
📢 برای ارتقاء سلامت نشر دهید
#طب_سنتی
#گیاهان_دارویی
#دانستنی
👩🔬 👨🔬 ☘
🎀 خوشمزه 😋🙂
http://splus.ir/ashaganvalayatسروش
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj.بله
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://eitaa.com/ashaganvalaya.ایتا
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
#داستانک
☀️🌾☀️🌾
🌾☀️🌾
☀️🌾
🌾
📙داستان کوتاه...
✴️در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی میکرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب میکرد.
✴️روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری میشود.
و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن میشود.
✴️پس از یکسال به خان شهر خوی خبر میرسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه میکند و توصیه میکند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند.
✴️ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید میکنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بیاطلاعی کردند.
✴️ماموران ناامید به دربار خان بر میگردند.
امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او کمک میگیرد و دوست او نقشهای به شاه میدهد و میگوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت.
✴️دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا میبرد و به مردم روستا میگوید: به هر خانه یک گوسفند علامتگذاری کرده میدهیم و وزن میکنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه میکنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد.
✴️یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا میآیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانهاش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد.
از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟
✴️گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند.
امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند.
امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم.
✴️اینکه انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شبها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی میکند، نه چاق میشود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی میکند و نه در بدبختی.
┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•┈┈•✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔷🔹🔹🔹🔹
📚داستان
👈در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد👈مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت تمساح پسر را با قدرت میکشید
👈 ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود 👉که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد پسر را سریع به بیمارستان رساندند دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهدپسر پاهایش را بالازد و با ناراحتی زخمها را نشان داد سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند👈گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده خواهی دید
چقدر دوست داشتنی هستند🌹👉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماست و خیار دو رنگ تا حالا درست کردی؟
مواد لازم:
ماست
خیار
گردو
خامه
نعناع
نمک
𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪
🌻ترفند و ایده👇🏻🌻
🎀 خوشمزه 😋🙂
http://splus.ir/ashaganvalayatسروش
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj.بله
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://eitaa.com/ashaganvalaya.ایتا
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
24.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوکوی مجلسی دو رنگ ❤️
مواد لازم
سبزی کوکو پاک شده نیم کیلو
سیر تازه ۳ ساقه
سیب زمینی ۳ عدد متوسط
تخم مرغ ۶ عدد
زرشک ۱/۳ پیمانه
گردو نصف پیمانه
آرد ۲ ق غ
زردچوبه ۲ ق چ
فلفل سیاه ۲ ق چ
فلفل قرمز عنابی ۲ عدد
نمک ۲ ق چ
روغن ۲ق غ سرپر
𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪ . ִֶָ𓂅˖ ࣪
🌻ترفند و ایده👇🏻🌻
🎀 خوشمزه 😋🙂
http://splus.ir/ashaganvalayatسروش
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj.بله
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
http://eitaa.com/ashaganvalaya.ایتا
🍵🥮🥘🥗🌯🌮🫔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 رئیسجمهور: عملیات وعده صادق موجب وحدت و انسجام در کشور شد.
🔹رئیسی از حل مشکل آب در ۵ هزار روستای استان سمنان خبر داد و تاکید کرد دولت اجازه نمیدهد هیچ واحد تولیدی در این استان تعطیل شود و ۲۰۱ واحد تولیدی سمنان به چرخه تولید بازگشت.
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
🔺حمله به مینیبوس حامل شهروندان خارجی در کراچی پاکستان
شبکه خبری پاکستانی جئو نیوز:
🔹دو تروریست به مینی بوس حامل شهروندان خارجی که در حال رفتن به سمت بندر کراچی بود، آتش گشودند.
🔹یک تروریست در اثر شلیک پلیس و دیگری بر اثر انفجار جلیقه انتخاب کشته شدند.
🔹در این حمله به شهروندان خارجی سوار بر این مینیبوس آسیبی وارد نشد.
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat