eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.6هزار عکس
50.6هزار ویدیو
63 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت_عشق💖 قسمت ۱ یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو _اومدم بابا نترس میرسیم یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول. اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد. پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند... کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش حکم_کابوس بود وتمام_شدنش_جشن.!! یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید: _مادر زودباش دیگه چکار میکنی _رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود.. کوروش خان_کجایین پس شما یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک... کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد! یاشار _داریم میایم... یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید.. و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست. _چی میگفت؟ یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت یوسف خنده اش را خورد و گفت: _بابا رو میگم! یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه همیشه همینطور بود،... یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..! پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،.. تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که و را! یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار... به محض پیاده شدن،.. یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین‌ بهترین چیز بود. به بازار رسید... ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد! سرش را به زیر افکند... دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۲ اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی! _ این چه حرفیه ما که زیاد میایم همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت: _خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟ یوسف کارت عابربانکش را ازجیب درآورد.کارت راکشید. _ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟ _اره باباجان همونه. کارتش را در جیبش گذاشت... کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت. _ممنون حاجی..امری ندارین!؟ _بسلامت، برو دست خدا با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد.. هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد. فخری خانم مادرش بود. _جانم مامان کاری داری؟دارم میام. +ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن. _ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!! +یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم. _حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟ _نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره _اکی. یاعلی کفری بود از دست خودش..منتظر فرصت بود.فرصتی که باید به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمی‌باید انجام شود...! اما به هر حال فخری خانم بود و همین یک خواهر.
سرش را بالا برد... ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد. چند قاشقی از غذایش را خورد.اما دیگر میلی به غذا نداشت. بشقابش را برداشت... و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد. باز به گذشته ها رفت.... چرا چیزی یادش نمی آمد؟! چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟! چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟! باصدای خانم بزرگ به خودش آمد: _چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!! شیرآب را بست. و گفت: _خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت. خواست از آشپزخانه بیرون رود، که گفت: _بیا مادر بشین همه رو برات میگم. آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود. _اقابزرگ بگید زودتر آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت: _تا کجا برات گفتم... باباجان _تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود. _آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد. بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی.... حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن. ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت. چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.نمیتوانست باور کند.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۱۴ نمیتوانست باورکند... _چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی. سالهای اوج جنگ و درگیری بود... عموت محمد، مدام میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه. تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی. تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی. یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!! خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد. خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت: _تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته. حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید.... گریه امانش را برید. آقاجلال آرام خودش را به خاتون . _.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت: _خب آقابزرگ بعدش چیشد.! با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت: _وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.! اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین و تحقیرها به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن. خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه برای ما قائل هستن. یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟! آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری. خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد. _اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه. حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد.... همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش. دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و.... خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده نگاه از قاب کند. به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت. _تا کی من پیش شما بودم؟