Batool Lashkari:
رمان: #بیسیمچی_عشق
نام نویسنده: زهرا بهاروند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ژانر: عاشقانه مذهبی🧡
🤍خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن!
و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همهی قصه ها شروع و پایانی دارند.
قصه ی من اما، شروعی بیپایان بود،
دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. 🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی عشق💖
پارت اول
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم
!کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم
!اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند
.گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است
.لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
.خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند
!در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
.وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم
.خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید
!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ -
.استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
:دنبال دارد میگویم
!دلم تنگ شده بود برات عمو جونم -
.صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود
!هانیه -
نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره
.تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند
.خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند
.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته
!قلبم میکوبد، بیامان
.پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت
.به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم
.لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم
میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز
.تحریرم جا خوش کرده است
.نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد
تو عجین شدهای، «
با خاطراتم،
بچگیهایم،
..!و دنیایم
!»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست
از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ
!عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود
:همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید
میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ -
.آره الان میارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی عشق 💖
پارت دوم
برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم
.یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم
!سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند
!لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم
افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر
:سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم
.الان شد، اون احتیاجتون نمیشد -
!میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود
:به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم
آقا مهدی؟ -
بله؟ -
.التماس دعا -
با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز
.بخواند
:رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن
!"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود"
***
سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار
.سفره دعوت میکند
کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق
.میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم
آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم