پوشه رو ازش گرفتم....فقط ی طراحی!!!
داشتم به طراحی مانتوی زمستانی اش نگاه میکردم که بلند گفت:
_ 15 تا طراحی شیوا؟؟؟
+ آره خوب ....
صدای زنگ مدرسه مانع ادامه حرفم شد ...
دست حنانه رو گرفتم و با هم به سمت صف حرکت کردیم که یکی از بچه ها به اسم «نهال قاسمی» که به گفته بچهها دختر زور گوییه
_ بچهها یکی از طراحیاتون رو بدید به من
حنانه اما مودبانه جوابش را داد :
+ سلام نهال جان متاسفم ولی من فقط یه طراحی کردم ولی شیوا 15 تا طراحی داره که باید از خودش اجازه بگیری
_ من کاری ندارم باید به من یه طراحی بدید
عصبی شده بودم ولی خونسرد گفتم :
+ ببخشید نهال خانم من زیر همه یه طراحیام رو امضا زدم
حنانه ادامه داد :
+ فعلا با اجازه
و بعدش دست منو گرفت و با هم به سمت صف حرکت کردیم...
خانم معلم طراحی های زیبای بچه ها رو به دیوار کلاس زد و روبه نهال با حالت عصبی گفت :
_ طراحی تو کجاست قاسمی ؟
نهال چشم غرّه ای به من و حنانه رفت و با حالت طلبکارانه ای گفت :
+ حوصله کشیدنش رو نداشتم
خانم معلم اما کم نیاورد و مثل خودش جواب داد :
_ پس منم حوصله نمره گذاشتن ندارم
و بعد قدماش رو به سمت دیواری که طراحی ها رویش را پوشانده بودن تند تر کرد ....
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و من و حنانه با آرامش به سمت در میرفتیم که نهال جلومون سبز شد .
دست راستش را آورد بالا و با شتاب به سمت من آورد و تو گوشم خوابوند. سَد اشکام کم کم داشت ترک میخورد، جای دستش روی صورتم قرمز شده بود فقط کافی بود بهم بگه " هووو " تا اشکم جاری بشه. باورم نمیشد تو مدرسه بخاطر یه طراحی راحت سیلی بخورم...
هنوز بابت سیلی که خورده بودم تو شک بودم که حنانه با اخم به نهال نگاه کرد و گفت :
_ حواست هست چیکار کردی نهال؟
+ کم شدن نمرهی من بخاطر اون بود
_ تقصیر خودت بود باید معذرت بخوای
ولی نهال لجبازتر از این بود که معذرت بخواد و با حالت پرخاشگری رو به حنانه گفت:
+ بهتره تو هم بری وگرنه سر تو هم یه بلایی میارم
این را گفت و آدامسش رو باد کرد و ترکاند و رفت
با رفتن اون بغضم ترکید و زانو زدم و صدای هق هقم بلند شد.حنانه منو تو بغلش گرفت
_ هیس... عزیزم گریه نکن شیوا جونم
با بغض گفتم:
+ ح...حنانه.... بابای من روم دست بلند نکرده بود که... که...این اینکارو کرد... حنانه
و گریم شدت گرفت، چند دقیقه بی وقفه گریه کردم و بعد خوردن چند جرعه آب بهتر شدم
با حنانه تا دم خونه آمدیم
زنگ رو که زد محمد در رو باز کرد. و حنانه قضیه رو مو به مو براش گفت محمد اخم غلیظی کرد و وقتی من وارد حیاط شدم در رو با شتاب بست...
وارد خونه شدم مامان با نگرانی به سمتم آمد
_ وای دخترم چرا ... چرا چشمات و صورتت قرمزه
لبخند ساختگی زدم
+ چیزی نیست با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم
نگاه مامان که به قرمزی جای سیلی افتاد گفت:
_ زدت؟؟ ای وای خدا مرگم بده به چه حقی دست رو تو بلند کرده؟
با ناراحتی زیاد گفتم
+ خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه مامان من دیگه برم اتاقم
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. وسایلهایم رو پخش زمین کردم. حوصله هیچی نداشتم. ولی خب دیگه مجبور شدم، بی حوصله دفتر مشقم رو باز کردم و نشستم پی تکالیفم ....
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد در زد. میدونستم داداش محمدمه طاقت نیاورده اومده پیشم. تا گفتم بفرمائید. زود وارد اتاقم شد.
_من زودتر اومدم پیشت چون میدونم الان مامان نگران و تو فکره که چی شده تو مدرسه ولی اومدم بهت چند تا چیز رو بگم
+چی؟
_ببین اجی گلم میدونم تو اصلا مقصر نبودی، چون میشناسمت آدم دعوایی نیستی اصلا. اما همیشه سعی کن زیر بار #حرف_زور نری، #بااحترام باهاش، حرف بزن، حتما مدیر یا معاون مدرسه رو در جریان بذار. و همیشه سعی کن از حق خودت #دفاع کنی
با یادآوری امروز سرمو با ناراحتی به زیر انداختم و همه ماجرا رو تعریف کردم. وسط حرفام بود که دیدم مامان کنارم نشسته. اینقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم کی مامان وارد اتاقم شده بود.
مامان:_ محمد کاملا درست میگه عزیزم. #همیشه از حق خودت دفاع کن. من نمیگم تو هم بزنش اما اینجوری نباشه که بشینی نگاش کنی. چون وقتی #سکوت کنی اون قدرت بیشتری پیدا میکنه برای اذیت کردن، اگه سراغ تو هم نیاد میره سراغ یکی دیگه.
محمد با سر حرفهای مامان رو تایید میکرد و من فقط تونستم یه کلمه بگم چشم.
مامان سرمو بوسید و بعد یه کم شوخی کردن های محمد از اتاقم رفتند بیرون و من با هزار تا فکر شب رو صبح کردم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۳۱ و ۳۲