رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۶۴
یوسف به عروسش کمک کرد.تا پیاده شود. غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای وسط باغ صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه کسی نبود...
چادر بانویش را آرام برداشت.
باید جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را.از امروز شروع کرد.از قبل هماهنگ کرد
که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد. و وقتی بیایند آنها نباشند.
یوسف شنل را، ساق دست و دستکش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد. دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد.
_اخخخخ... قلبمممم..!!!!
ریحانه نگران و مستاصل شد. یازهرا میگفت. مدام یوسفش را صدا میکرد. یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند..
و فاطمه فقط فیلم میگرفت و مرضیه عکس.
یوسف بادستش، پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.
_یوسف..... وااای یاخدااا...... یا زهرای اطهر.... یوسففف.....
نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.که یوسف به درختی تکیه داد و آرام سربلند کرد.چشمکی زد. و گفت:
_خیییلی میخوامت بانو.
ریحانه سرکاری بودن کار یوسف را فهمید. یوسف دور بانویش میچرخید، گاهی عقب عقب میرفت، میخندید و ریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد، مشتی به بازوی یوسف زد.
و رو به فاطمه گفت:
_آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. وای خدا از ترس داشتم سکته میکردم
مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.صدای قهقهه یوسف هم، بلند شد.
_خوشت میاد منو حرص میدی؟؟ اره؟؟؟
_چه جورم
ریحانه فقط حرص میخورد
یوسف صدایش را بلندتر کرد
_اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار......
ریحانه با شرم گفت
_که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه؟
_آره
ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند.
_کدوووم؟؟ من که چیزی نشنیدم.!؟
یوسف عقب عقب میرفت.. با تمام توان داد میزد.
_یعنی میگی دوباره بگم؟؟؟چند بار؟؟؟ باشه بازم میگم آهاااا بگم دیوونتم چی؟؟ بگم میمیرم برات .... از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت...... ریحااااانم عااشقتممممم
یوسف فریاد میزد و با خنده جملاتش را تکرار میکرد. صدای فریادش در بین برگهای با طراوت درختان باغ میپیچید و به گوش ریحانه میرسید.
سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد..
_خدایاااشکرت... خداااا نوکرتممم
ریحانه سعی داشت آرام کند مردش را. یوسف قهقهه میزد، گویی به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان میداد..
ریحانه گونه سیب میکرد. از خجلت و حیا نمیدانست چه بگوید. اعتراف یوسفش یکجا بود.مدام دستش را نزدیک دهانش میبرد با ناز میخندید و عاشقانه به رفتار همسرش زل میزد.
بعد از اذان ظهر، نماز عاشقانه ای را خواندند.
فاطمه تعجب نکرد. که هردو دائمالوضو باشند. که هردو روزه باشند.اما متحیر بود،چرا تا بحال ریحانه را نشناخته، چرا این همه مطیع یوسفش بود.با اینکه خودش هم #متاهل بود اما برخی کارهای ریحانه را #درک_نمیکرد.نمیفهمید دلیل کارهایش را.
تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود....اما زیاد مطیع نبود.خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش.
💞کارهای ریحانه و یوسف، هیچ دلیلی برایش نداشت.اینکه ریحانه مهرش را ببخشد.خنچه عقد درست کند.اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود.حتی توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را هم نمیتوانست بفهم
کم کم آفتاب غروب میکرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۶۵
کم کم آفتاب غروب میکرد...
مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند.
و یوسف کمک دلدارش بود. با دستکش، ساق دست، شنل، چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید. بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای خودش. کسی نمیبایست او را ببیند.
مرضیه و فاطمه، سوار شدند.
یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد.
و بعد یوسف درباغ را باز کرد. باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد.
اذان را میگفتند...که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.
حرکت کردند.ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.
اذان مغرب را که گفتند.....
ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد.
شربتی از عرق بیدمشک و نسترن را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.
یوسف بالبخند غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما را به طرف یوسفش گرفت، یوسف روزه اش را باز کرد.چقدر لذیذ بود این خرما و شربت گرمی که از دست دلبرش میگرفت.
چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد.