eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
41.4هزار عکس
50.2هزار ویدیو
63 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784
مشاهده در ایتا
دانلود
📚زنان به احساساتی بودن متهم می‌شوند! گویی که، نشانه‌ی ضعف است و باید مهار و درمان شود. احساساتی بودن هیچ ایرادی ندارد و نتیجه فرآیند طبیعی تکاملی بوده تا آدم‌ها به محیط و اطرافیان‌شان حساس باشند. مشکل از جایی آغاز می‌شود که آداب مردسالارانه احساساتی بودن را ایراد و نشانه‌ی بیماری می‌داند، در حالی‌که، کاملا برعکس، این می‌تواند نشانه‌ی سلامت باشد. آداب مردسالارانه زنان را زیر فشار خردکننده‌ای قرار داده تا احساسات خود را مهار کنند. به زنان یاد داده شده تا احساس گناه کنند، معذب باشند و معذرت بخواهند اگر که سر کار گریه کردند یا اگر که عصبانیپ شدند. زنان مدام ترس از این دارند که مبادا احساساتی و عصبی و «هیستریک» خطاب شوند. پژوهش های اخیر نشان می‌دهند که بسیاری از زنان حتی با مشاهده علائم بیماری جسمی در خود، خصوصا ناراحتی‌های قلبی، مراجعه به پزشک و پیگیری درمان را به تاخیر می‌اندازند، چون نمی‌خواهند دیگران آن‌ها را افسرده، بیمار، یا دچار مشکل خطاب کنند. این مشکل برای مردها هم وجود دارد. مردها هم تحت‌فشار کلیشه‌های جنسیتی درباره مردانگی، در مواجهه با احساسات خود و صحبت کردن درباره‌ی مشکلات روانی و حتی جسمانی هراس دارند. دنیای مردسالارانه برای زنان درمان هم پیدا کرده: انواع داروهای ضد افسردگی، کنترل هورمون‌ها، و غیره و غیره. صنعت داروسازی سود کلانی از این وضعیت برده است. تا جاییکه آن‌ها درمان ارائه نمی‌کنند، بلکه بیمار و در نتیجه مشتری برای محصولات‌شان تولید می‌کنند. احتمال این که پزشکان برای زنان تشخیص اختلال افسردگی یا اضطراب بدهند دو برابر مردان است. برای زنان هم خیلی سریع‌تر دارو تجویز می‌کنند تا برای مردان. با مصرف این داروها قرار است زنان آداب مردسالارانه را پیشه کنند: که مثلا رویین‌تن و آسیب‌ناپذیر بشوند تا بتوانند پله‌های ترقی در دنیای کسب و کار را راحت‌تر طی کنند. گریه کردن لزوما نشانه افسردگی نیست؛ ما وقتی می‌ترسیم، وقتی مستاصل می‌شویم، وقتی بی‌عدالتی می‌بینیم، وقتی از تلخی و گزندگی انسان‌ها می‌رنجیم، گریه می‌کنیم. چه ایرادی دارد؟ برخی زنان و مردان راحت‌تر از برخی دیگر گریه می‌کنند. گریه کردن نشانه‌ی ضعف نفس یا ناتوانی در مهار خود نیست. احساساتی نظیر غم و اندوه، یا نگرانی و اضطراب لزوما نشانه‌‌ی بیماری نیستند. زنان و مردان باید از برچسب‌ گذاشتن روی غم‌ها و اضطراب‌هایشان دست بردارند .بروز و بیان احساسات نشانه‌ی سلامت است نه اسباب شرمندگی. ✅ توجه . 🆔@ashaganvalayat 📕حکایت دختری با پدرش میخواستند از یک پُل چوبی رد شوند... پدر رو به دخترش گفت: دخترم دست من را بگیر تا از پل رد شویم. دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست تو را نمیگیرم تو دست مرا بگیر... پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و با هم رد شویم... دخترک گفت: فرقش این است که اگر من دست تو را بگیرم ممکن است هر لحظه دست تو را رها کنم، اما تو اگر دست مرا بگیری هرگز آن را رها نخواهی کرد! این دقیقا مانند داستان رابطه‌ی ما با خداوند است؛ هرگاه ما دست او را بگیریم ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست‌مان ما را بگیرد، هرگز دست‌مان را رها نخواهد کرد! و این یعنی ... "دعا کنیم فقط دستمونو بگیره" 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم، روزی که اومدید و هزار جور حرفای و و و آیه و گفتید که باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم! فرق من و تو این بود که تو ۹ سال، عاشقانه زندگی کردی و من ۳۰ سال با بدبختی و درد... آیه جان دختر قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو باید عاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه! آیه با بغض گفت: _دل من که راضی نیست، پس تکلیف دل من چی میشه؟ حاج علی: دلت رو بسپر دست اون مرد، اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه! +نمیتونم بابا! حاج علی: _اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرت‌خواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار! +به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا... با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟ از شیشه‌ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروس بر تن کرده‌اش، با شادی و خنده بپّر بپر میکند: _نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالی زینب و رضایت مهدی همه کاری میکنم! حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بی‌جانش. * ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیه‌اش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است!من کجا و آیه محبوب سیدمهدی کجا؟ من کجا و نفس حاج‌علی کجا؟ من کجا و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده‌ای؟ آه دلم را شنیده‌ای؟ خدایا می‌شود مَحرم دل آیه‌ات شوم؟میشود من هم آرام گیرم؟ میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمی‌خواهم، آخر میدانی؟ آیه سیدمهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد خدا را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بی‌کس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح مانده‌ی من؟" فخرالسادات به اضطراب‌های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای مهدی‌اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند...چقدر عجیب مردی چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطراب‌ها برایش آشنا بود. دوازده سالِ پیش بود که مهدی‌اش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم اینها را دیده بود. مهدی‌اش هم اینگونه بیتاب بود. مهدی‌اش هم اینگونه قدم برمیداشت! آخر او هم‌قدم مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانه‌های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده‌اند و به ارتش پیوسته‌اند! اینها با هم هم‌قسم شده‌اند.مهدی که رفت؛ این مرد، جایش در سوریه هم پر کرد. جایش را برای مادر به عزا نشسته‌اش، را پر کرد. جایش را برای زینب‌سادات هم پر کرد. حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم پر کند. سال‌ها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی‌اش. اخر مهدی هم سال‌ها منتظر بود آیه‌اش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شده‌ای جان مادر! " محمد در کنار سایه نشسته بود، و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش، نگاه میکرد. آخر معترض شد: _بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مرد! ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید: _دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد! مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست گرفت: _آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی! یوسف از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد: _حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا! محمد به جمعشان پیوست: _والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۵ و ۶ محمد به جمعشان پیوست: _والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه کم مرد باش!