.
#داستان_زیبا
#تهمت_ناروا
#قسمت_اول
من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم،
تا اون روز شوم، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون
گاهی برای آب دادن به گوسفنداش کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار به خانه میاوردمش
اونروزم صدای زنگ گوسفندا روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد
من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی .
دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت این باید #سنگسار شه همه میخ کوب شده بود بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟
منظورت کی بود
با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون #زینب !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من انگار داشتم خواب میدیدم..
ادامه دارد.. ان شاءالله..
#داستانهایجالبوجذاب
#توجه
کپی و انتشار فقط با #ایدی_زیرموردرضایت_است
🆔@ashaganvalayat
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜