رسیدیم مزار شهدا.
تا از ماشین پیاده شدیم انگار که محمد رو بردن یکی دیگه رو آوردن. حالش زمین تا اسمون عوض شد.
زیرلب مداحی «شهید گمنام سلام....» میخوند. منم گوش میدادم.
ساکت راه میرفتم دوست داشتم مداحی داداش محمد رو گوش کنم چون به حال و هوامم میخورد .
رفتیم سر مزار یکی از شهدا.....
روی سنگ ها نوشته بود، شهید تازه تفحص شده، روی یکی دیگه نوشته بود پاسدار شهید، #بسیجی، طلبه، نوجوان، بالای سنگها رو تو دلم میخوندم.
که دیدم اشکام روی صورتم اومده. پاکشون کردم.
محمد هم تو حال خودش نبود.
اصلا تعارفی باهم نداشتیم اگه اشک همدیگه رو میدیدیم.
_شیوا، آبجی، میای بریم پیش #شهدای_مدافع؟
با تکان دادن سرم قبول کردم و هرجا میرفت همراهش بودم. وقتی رسیدیم روی یکی از صندلیهای نزدیک مزار شهدا، نشستم.
محمد هم نشست کنارم:
از شهید حججی گفت، داستان زندگیش رو تعریف کرد، چجوری شهید شد،
دلم بدجوری سوخت. روسریمو جلوتر کشیدم و به اشک هام اجازه پایین آمدن دادم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸