سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود... خیلی قشنگ؛ اونم داد به عروس و دوماد، اونروز تو محضر... وای خدای من! اصلا یادم نمیره... چطور حلقه رو از دستت درنیاورده بودی؟ تمام پساندازشو گذاشته بود پای جشنی که برات گرفته بود و تو #نخواستی. وقتی دید چه حلقهی سادهای گرفته، مُردیم! فکر کرد شرمندهت شد. و ما از شرمندگی دل دریاییش مُردیم! فکر کرد تو سادهزیستی دوست داری که عروسی نخواستی، نمیدونست تو فقط میخواستی #عروس_سیدمهدی باشی.
سیدمحمد دست روی شانهی سایهاش گذاشت:
_راحتش بذارید. آیه خودش باید تصمیم بگیره. زندگی با کسی مثل ارمیایی که من میشناسم #لیاقت میخواد.
سیدمحمد به یاد آورد...
فخرالسادات را سر خاک آورده بود که مردی را از دور دید. تعجب کرد که چه کسی سر خاک برادرش نشسته است.
نزدیک که شد جوانی را دید ،
که بارها در مراسم سید مهدی دیده بود. مادرش را به مزار پدر فرستاد و کنار ارمیا نشست:
_سلام.
ارمیا نگاه از قبر گرفت و سیدمحمد را نگاه کرد:
_سلام؛ ببخشید، الان میرم.
ارمیا که نیمخیز شد، سیدمحمد دستش را گرفت و دوباره کنار خود نشاند:
_چرا با عجله؟ بشین یه کم حرف بزنیم؛ همدورهی مهدی بودی؟
ارمیا دستی روی سنگ قبرش کشید:
_آره.
سیدمحمد: _از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یکهو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: _من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سیدمحمد: _هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده. بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ارمیا: _سالها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه؛ تو پرورشگاه
بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو #بساز. با دوتا از بچهها تصمیم گرفتیم بریم #ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود... گفتنش راحت نیست، اما #حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلختر. کلا
معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف..زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود. یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم،
خواب سیدمهدی رو دیدم. #کلاهشو گذاشت سرم، #تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت. و گفت:
_#حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم
گفت: _یا علی بگو، منم هستم و دستتو میگیرم.
گفتم: _تو #شهید شدی؟!
گفت: _همسایهایم.
گفتم: _من زندهام؛ اگرم بمیرم من کجا و تو کجا!
گفت: _همسایهایم رفیق.
گفتم: _منم #شهید میشم؟
گفت: _شهادت خیلی نزدیکه.
گفتم: _چطور میشه؟ اصلا تو نترسیدی؟
گفت: _دیدم تو زندگی بدون شهادت،هیچی ندارم. دیدم مرگم همین روز و همین ساعت رقم میخوره. گفتم «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة». اونقدر گفتم تا خدا با دلم راه اومد.
گفتم: _زن و بچه داشتی.
گفت: _ دستم #امانتی بودن. حالا هم میسپرم دست تو.
گفتم: _تو که گفتی شهید میشم!
گفت: _گفتم همسایهایم.
گفتم: _یعنی شهید نمیشم؟
گفت: _شهادت تو #سختتره؛ اما من #کمکت میکنم.
گفتم: _تنهام نذاریا...
گفت: _دست رفاقت بدیم؟
دستش رو گرفتم، لبخند زدیم؛ تو آسمون پرواز کردیم.
گفتم: _اون پایین چه خبره؟ اونا کیان؟
گفت: _روزگار آیه بعد از منه
گفتم: _میدونی چی میشه؟
گفت: _همهشو نه، اما میدونم باید چی بشه.
گفتم: _حال زنت #خیلی_بده!
گفت: _باید خودش رو پیدا کنه؛ بهش گفتم که مواظب #ایمانش باشه، اما براش #میترسم!
گفتم: _چرا؟ اونکه خیلی با ایمان و معتقده!
گفت: _از روزی که #اشتباه کنه میترسم، روزی که با اشتباهش #ایمانشو باد ببره.
گفتم: _مواظبش باش!
گفت: _من دیگه نمیتونم؛ تو مواظبش باش!
همینجا بود که سقوط کردم و از خواب پریدم. دستم هنوز از گرمای دستای سیدمهدی گرم بود. آقا سید... مواظب خانوم سید مهدی باشید! سیدمهدی نگرانشه.
سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد:
_دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸