🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت24
شما صبحانه خوردید؟
از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم:
–چطور؟
نگاهی به چیزهایی که روی میز چیده شده بود انداخت.
–گفتم شایدچون سر کار هستید نمیتونید صبحانه بخورید درسته؟
با حرفش قلبم تکانی به خودش داد و بالا و پایین پرید. شتابزده گفتم:
–من صبحانه خوردم. یعنی همیشه اول تو خونه صبحانه میخورم بعد راه میوفتم. مامانم صبح زود از خواب بلند میشه و سفرهی صبحونش همیشه پهنه.
سرش را تکان داد و با حسرت گفت:
–خوش به حالتون چه نعمت بزرگی.
–ممنون.
دیگر ایستادن جایز نبود.
کمی از میز فاصله گرفتم:
–اگر چیزی لازم داشتید صدام کنید.
تکیه اش را از صندلی برداشت.
–من هنوز اسم شما رو نمیدونم.
سربه زیر شدم.
–حصیری هستم.
هنوز همانطور به صورتم زل زده بود.
همان موقع نقره خانم صدایم کرد.
–تلما جان.
آقای امیر زاده ماسکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت و در حالی که لبخند پهنی میزد گفت:
–مزاحم کارتون نباشم تلما خانم.
فوری به طرف پشت پیش خوان رفتم.
خانم نقره با تعجب گفت:
–حرفهاتون طولانی شدا،
روی صندلی کنار دستگاه اسپرسو نشستم.
–تازه میخواست باهاش صبحانه بخورم.
خانم نقره زیر خنده زد.
انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم.
–هیس، همین بغل نشسته، میشنوه ها
لبش را گاز گرفت.
–میدونی به چی میخندم؟
سوالی نگاهش کردم.
–به این که بقیه یه دو سه ماهی طول میکشید که با مشتریها خودمونی بشن، تو هنوز به ماه نرسیده...
بعد دوباره کنترل شده خندید.
شانه ایی بالا انداختم.
–من با کسی خودمونی نشدم. مشتریهای شما آدم رو به حرف میگیرن.
–آره، عمهی من بود این آقا دو هفته نیومده بود مثل مرغ پر کنده شده بود. چمشمهایم گرد شد.
–من؟ من کی مرغ پر کنده بودم؟
–اگه نبودی چرا هر روز میپرسیدی به نظرت چرا این آقای امیر زاده نمیاد. ساعت کاریتم که تموم میشد میگفتی امروزم نیومدا.
–چه ربطی داره، شما گفتی بیشتر روزا میاد، واسه من سوال شد دیگه...
چرا تهمت میزنی.
با لبخند ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد و روی صورتم خم شد.
– اون که همش چشمش به توئه، یه کم به نگاهاش دقت کن.
اصلا تو که میری تو سالن زیر نظرت داره. باور نداری امتحان کن. بعد هم ایستاد و ادامه داد:
–پاشو برو مشتری امد.
سفارش مشتری را یادداشت کردم. از کنار میزش که رد شدم صدایم کرد و گفت:
–ببخشید که میندازمتون تو زحمت. یه چایی دارچینی لطفا.
فنجان چای را که روی میز گذاشتم تشکر کرد و گفت:
–ببخشید یه سوال داشتم.
–بله بفرمایید.
گردنش را کج کرد.
–شما که از انعام خوشتون نمیاد. هر کس انعام بده میبرید پرت میکنید جلوش، خب من بخوام ازتون تشکر ویڗه کنم باید چیکار کنم؟
از لحن حرف زدنش خجالت کشیدم. بخصوص آنجا که گفت پرت میکنید.
نگاهم را به میز دوختم.
–ببخشید من اون روز نمیخواستم به شما بی احترامی کنم، فقط...
حرفم را برید.
–اتفاقا خیلی هم از کار اون روزتون خوشم امد.
از نظر من که بیاحترامی نبود.
جواب سوالم رو ندادید.
–نیازی به تشکر نیست من وظیفم رو انجام میدم. بعد هم از آنجا دور شدم.
تقریبا هر روز صبح و گاهی بعد از ظهرها که از جلوی مغازه اش رد میشدم میدیدمش. گاهی اگر مشتری نداشت جلوی مغازه اش می ایستاد و دستهایش را روی سینه اش جمع میکرد از دور که میآمدم نگاهم میکرد. من هم سربه زیر راه میرفتم طوری که انگار اصلا متوجهی او نیستم.
نزدیکتر که میشدم خودش را مشغول نشان میداد و از کنارش که میخواستم رد شوم جوری نشان میداد که انگار تازه متوجهی حضورم شده و با لبخند سلام و خوش وبش میکرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
#پارت25
چند روزی بود که حقوقم را گرفته بودم. با پرداخت قصد وام و خریدن یک سری کتابهای دانشگاهی و هزینه های جانبی چیز زیادی برایم باقی نمانده بود.
آن روز کافه خیلی شلوغ بود و من کمی دیرتر از قبل از کافه بیرون زدم. دقیقا جلوی در مغازهی آقای امیر زاده ساره غافلگیرم کرد.
از پشت درختی بیرون پرید.
–کجا خانم خانما؟ پارسال دوست امسال آشنا.
درجا پریدم و هینی کشیدم.
–ترسیدم، چرا رفتی پشت درخت قایم شدی؟
–چیکار کنم تلفنم رو که جواب ندادی گفتم اینجا کشیکت رو بکشم.
–گوشیام را از جیبم درآوردم و صفحهاش را نگاه کردم.
–امروز زنگ زدی؟ سرم خیلی شلوغ بود گوشیم تو کیفم بود.
دستش را به کمرش زد.
–ببین واسه شما هنوز سر برج نشده؟
آه از نهادم بلند شد.
–وای راستی من به تو بدهکارم. ببین میشه ماه دیگه بدم؟ این برج همش...
انگار حرفم جرقه ایی شد در انبار باروت، صدایش را بلند کرد.
–چی، منو مسخره کردی؟ این همه صبر کردم حالا میگی یه ماه دیگه؟
زیر چشمی به مغازه نگاهی انداختم. امیر زاده با این که مشتری داشت ولی داشت ما رو نگاه میکرد.
بازوی ساره را گرفتم و به طرف خیابان کشیدم.
–هیس، چرا داد میزنی، بیا بریم اونور با هم صحبت...
بازویش را محکم از دستم بیرون کشید و صدایش را بلند تر کرد.
–نمیخوام بیام، با همین زبونت این همه وقت من ر