به نام خدا❤
م . نظرے:
@ashaganvalayat
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز🌸
#پارت_پنجم
علي
جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست
کنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم
آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. باالخره يکي از معيارهاي سنجشدخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا
از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا
آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در
که اومد تو، يه نفس عميق کشيد.
– به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي.
با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده
بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده
بود... قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛
اما حاال که جوشيده بود و جا افتاده بود...
گريهام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، و
بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حاال جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه
طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت
– کمک مي خواي هانيه خانم؟
با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در
قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم:
نه علي آقا... برو بشين االن سفره رو مي اندازم...
يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از
آشپزخونه بره بيرون
– کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون
برخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت.
– حالت خوبه؟
– آره، چطور مگه؟
– شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه!نویسنده:سید طاها ایمانی✍🏻
داستانی واقعی به نقل ازهمسروفرزندشهید🌹
•------»"✿"«------•
➜@radepayekhoda
به نام خدا❤
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز🌸
#پارت_ششم
به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه
اصال... من و گريه؟
تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و
يه نگاه به خورشت کرد. چيزي شده؟به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ
صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه...
چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده...
با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم...
رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد...
يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ
چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم
– مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟
از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت
– خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه۱
– مسخره ام مي کني؟
– نه به خدا...
چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي
خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم
خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم
غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکهام
رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصال درست دم نکشيده بود... مغزش
خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو باال نياورد.
– مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد باال با محبت
بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود...
نویسنده:سید طاها ایمانی✍🏻
داستانی واقعی به نقل ازهمسروفرزندشهید
@ashaganvalayat