eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
34.2هزار ویدیو
33 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
_....تمام عشقش به این بود که اجازه داده! غرق لذت بود که اذن داده! برای مردن نرفت! برای رفت! میگفت باید بشه و مثل بی‌بی جانم حضرت معصومه و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! آیه حرف میزد و هق هق میکرد.... رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سیدمهدی است، چرا آیه‌اش را میشکنند؟ آیه که به خواب رفت،... هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید! 🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من! آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: 🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی قصه‌ام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه دلبری کرد: _دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدم‌های محکمش، قدم‌هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته‌اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من! 🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه... آیه ریز خندید! َ آه کشید. جایت خالی‌ست مرد... روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا این‌بار با همکارانش آمده بود. با آن لباس‌ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: _نمی دونستم همکار سید مهدی هستین! ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت‌تر! این یوسف و مسیح را میترساند. ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت. ********** حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند. حاج علی: _امانتی‌های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما! آیه نگاه به پاکتها انداخت. دست‌خط زیبای سید مهدی بود: "برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد. 🕊✍بانوی صبورم سلام! شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت کنم؛ بایدبدانی که من بدون فکر، تو را رها نکرده‌ام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامه‌ها...بانو! من شهادتم را دیده‌ام! یادت نرود بانو، در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو با شهادت من است... میدانم چه بر سرم می‌آید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایسته‌ی خداست! از من داشته باش که بهترین تو در این دنیاست! بانو... من دخترکم را در خواب دیده‌ام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیده‌ام. نگران من نباش! من تمام لالایی‌هایی که برایش خواهی خواند را شنیده‌ام! من تمام شبهای بی‌تابی‌ات را دیده‌ام... من لحظه‌ی تولد دخترکم را هم دیده‌ام! بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیده‌ام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو من بودی بانو، اما کسی هست که ایمانش را از تو خواهد داشت! بانو نکند به ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به مالت غَرّه نشو که به شبی بند است! به دانسته‌هایت..... نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۵۷ و ۵۸
رمان های مذهبی...🍃: نام رمان : (جلد دوم رمان از روزی که رفتی) 💚نام نویسنده: سنیه منصوری💚 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱ و ۲ ✍مقدمه رمان؛ "تقدیم به صبر و مقاومت بی‌بی جانم حضرت زینب(س)؛ باشد که مورد عنایت ایشان باشند تمام سرزمین عزیزم " بسم الله الرحمن الرحیم در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لؤلؤ و مرجان در صدف نهان می‌نمایاند. آیه‌های زندگی در حیات خویش همواره از چنین پاسدارانی بهره‌مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و چون سربدارنی از جنس « »، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر بر تن که با سر بی تن می‌روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه و ما تازند عاقلانه عشق می‌ورزند و عاشقانه می‌اندیشند . و حرمت حریم عقیله بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی دیگر می‌بخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص‌کنان به سوی معشوق می‌شتابند تا در حریم هیچ طواف نکند و در ننشینید و خود در "لبا المرصاد" کفر و را به " ارمیایی" از "ما رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند، هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و هوشیار به در هستند تا دخترکان معبد عشق بخوابند. خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98 ** بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم گفته‌اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم! را بچسب بانو که اگر چادرت را ببرد، بسیاری را باد میبرد... روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره‌ای روی آن... جزء بازمانده‌های شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگی‌اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ +آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه‌ش به‌ خاطر ... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف می‌رفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دیت مرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده‌اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته‌اند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه می‌شناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌هایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کرده‌ای برایش؟ چرا من خوبی‌هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوت‌های ما را نمی‌بیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمی‌سپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بی‌جان شده‌ام می‌اندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی! هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: _عزیز بابا... دخترکم! آماده‌ای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده‌ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم،..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو از روزی که رفتی 🇮🇷قسمت ۳ و ۴