eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
42.7هزار عکس
52.4هزار ویدیو
71 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 ادمین: @salar220
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭295‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد دستم را گرفت و بالا آورد و گفت: چه جوری میخوای پا به پای من راه بیای وقتی هنوز از ضعف رنگت مثل گچ می مونه و دستت داره می لرزه؟ طناب رو محکم بگیری نمی افتی سر به زیر انداختم و گفتم: آخه من نمی تونم هم خودم رو نگه دارم هم بچه رو احمد دستم را فشرد و گفت: علیرضا رو خودم بغل می گیرم. فقط تو بشین روی الاغ بیشتر از این منو شرمنده خودت نکن _دشمنت شرمنده بشه الهی اشک را در چشم احمد دیدم. سرش را بالا گرفت و نگاه به بالا دوخت و گفت: چه جوری شرمنده نباشم وقتی تو این گرما آواره بیابونت کردم و به خاطر من داشتی جلوی چشمم جون می دادی و هیچ کاری از دستم بر نمیومد برات انجام بدم؟ نگاه به صورتم دوخت و گفت: این همه به خاطر من بلا سرت اومد چرا یک بار شکایت نمی کنی؟ چرا یک بار نمیگی از دستم خسته شدی و به تنگ اومدی؟ سر به زیر انداختم و به انگشت های پوست پوست شده ام نگاه دوختم و گفتم: به خاطر این که به تنگ نیومدم نگاه به احمد دوختم و گفتم: اگه بی نماز بودی، لا ابالی بودی، بد دهان بودی یا تریاکی بودی شاید به تنگ میومدم ولی وقتی گوش به حرف علمایی و به خاطر دین اسلام و ایمانت داری کار می کنی چرا به تنگ بیام وقتی می دونم با صبوری توی اجر کارات شریکم احمد سر به زیر انداخت و گفت: من که کاری نمی کنم اجر داشته باشه کار من فقط فرار کردنه _همین که به خاطر حفظ جون خیلی ها از زندگی خودت زدی از خوشیات زدی و خودتو آواره کردی خیلی ثواب و کار بزرگیه احمد دست پشت کمرم گذاشت و گفت: بیا سوار شو بریم. کمک کرد سوار الاغ شوم وخودش علیرضا به بغل وسایل را مرتب کرد. طناب دور گردن الاغ را به دستم داد و کنار الاغ به راه افتاد و گفت: رقیه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟ _بپرس بی دروغ جوابت رو میدم. _ازم راضی هستی؟ نگاه به نیم رخ آفتاب سوخته اش دوختم که گفت: این زندگی و شرایط اون چیزی نبود که در شأن تو باشه می دونم خیلی برات کم گذاشتم و به خاطرم اذیت شدی اما میخوام بدونم ته دلت ... وسط حرفش پریدم و گفتم: اولا که من چه کارم خدا ازت راضی باشه ثانیا اگه به دل منه من ازت راضی ام با همه وجودم. این قدرم فکر نکن برام کم گذاشتی و شأن من پایین اومده این شأن شأن که میگی من سر در نمیارم چیه که این قدر بابتش ناراحتی من فقط می دونم کنار تو که باشم خوشحال و راضی ام و دور از تو فقط عذاب می کشم. درسته این چند ماه دور از خانواده هامون بودیم و حسرت دیدنشون رو دارم دلتنگ شونم ولی حالم نسبت به اون یک ماهی که از تو دور بودم خیلی بهتره اون روزا که از تو دور بودم واقعا داشتم جون می دادم. انگار تو دلم یه چیزی می جوشید و از درون عذابم می داد نمیذاشت آروم باشه احمد به رویم لبخند زد و نگاه به صورت علیرضا دوخت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن کاشانی صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭296‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ به هر سختی بود یکی دو ساعتی خودم را به زور روی الاغ نگه داشتم تا به آبادی ای که مادر شیخ حسین ساکن بود برسیم. هم خودم دوباره همه لباس هایم کثیف شده بود و هم علیرضا کثیف کاری کرده بود و هر دو نیاز به نظافت فوری داشتیم. از دور که آبادی را دیدیم لبخند روی لب احمد آمد و با ورود مان به آبادی از مردم سراغ خانه فهیمه خانم همسر شیخ نصر الله را می گرفت. اهالی وقتی فهمیدند مهمان فهیمه خانم هستیم با روی خوش از ما استقبال کردند و ما را به آن جا راهنمایی کردند. خانه ای آجری تقریبا بزرگ و متفاوت با خانه های روستای قبلی که حیاط بزرگی داشت اما در حیاطش از درخت و گل خبرینبود و فقط یک گوشه حیاط به آن بزرگی کمی سبزی کاشته شده بود. گوشه دیگر حیاط طویله بود و سمت دیگر حیاط جوی آب، تنور و مطبخ بود. چون در حیاط شان باز بود بدون در زدن وارد حیاط شدیم و جلوی ایوان که رسیدیم یکی از اهالی روستا که همراه مان آمده بود فهیمه خانم یا همان ننه فهیمه را صدا زد. ننه فهیمه زن ریز اندام و کوتاه قد با صورتی آفتاب سوخته و دست های حنا کرده و چادری که به دور گردن گره زده بود به استقبال مان آمد و با لهجه شیرینی که شباهت به لهجه مشهدی نداشت با ما سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد وارد خانه شویم ما را به یکی از اتاق های بزرگ خانه اش برد. با همان لهجه اش تعارف کرد و گفت: بفرمایید خیلی خوش آمدید. به من نگاه کرد و گفت:
حسین بهم گفت بارداری و روزای آخرته. نگفت زایمان کردی به سلامتی کی فارغ شدی؟ نیم نگاهی به احمد کردم و گفتم: قبل اذان صبح با تعجب هینی کشید و گفت: تو امروز فارغ شدی و راهی کوه و صحرا شدی؟ سریع به سمت رختخواب های گوشه اتاق رفت و برایم جا پهن کرد و گفت: بیا بیا بخواب که حتما حسابی اذیت شدی رو به احمد کرد و گفت: پسرم شما هم بفرما بشین حتما خسته ای این جا رو خونه خودتون بدونید غریبی نکنید. به سمت احمد رفت و درحالی که علیرضا را از بغلش می گرفت گفت: کو بده ببینم این بچه رو با شوق به صورت علیرضا نگاه دوخت و گفت: ماشاء الله خدا حفظش کنه نیم نگاهی به من کرد و گفت: به مادرش که نرفته نیم نگاهی به احمد کرد و گفت: به آقاش کشیده به ثورت علیرضا دست کشید و گفت: طفلک بچه چه قدر صورتش داغه به سمت ما نگاه کرد و گفت: چرا سر پایید؟ بفرمایبد بشینید احمد دستارش را از سر برداشت و گفت: اگه اجازه بدید من برم وسایل مون رو بیارم _بفرما ننه راحت باش علیرضا را روی رختخواب گذاشت و بند قنداقش را باز کرد و رو به من گفت: بیا ننه دراز بکش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین مین باشی صلوات🇮🇷 /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭297‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت: بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان _ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش با تعجب به سمت من برگشت و گفت: آل؟! آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم. _آره دیگه آل ... همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه _آل کجا بود دختر جان اینا همش خرافاته _یعنی میگید وجود نداره؟ _معلومه که نداره _آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت _این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان دستم را گرفت وگفت: جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم از در اتاق بیرون رفتیم پرسید: لباس تمیز داری؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله بقچه لباسم تو خورجینه آهسته پرسید: کهنه هم داری؟ مثل خودش آهسته جواب دادم: بله همه چی هست و برداشتم _مستراح پشت خونه است. تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷 /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭298‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم:
از اتاق بیرون رفتم و لب حوض دستم را شستم. به اتاق برگشتم و دست های سردم را روی چراغ علاء الدین گرفتم تا گرم شوم. احمد علیرضا را کنار خود خوابانده بود و مشغول بازی با او بود. روسری و ژاکتم را در آوردم زیر پتو خزیدم و رو به احمد گفتم: یه دقیقه من رفتم بیرون و اومدم بچه رو چرا بیدار کردی؟ احمد خندید و گفت: دو تا بوسش کردم بیدار شد _باهاش بازی نمی کردی می خوابید _بذار یکم بیدار باشه ببین چه بامزه پاهاش رو تکون میده _بله بامزه است ولی دیگه تا یکی دو ساعت دیگه نمی خوابه منم از خواب می اندازه _تو بخواب خودم نگهش می دارم هر وقت شیر خواست بیدارت می کنم الان که این قدریه باید قدر دونست و از دیدنش لذت برد. دو روز دیگه بزرگ میشه دلت برای این روزاش تنگ میشه به پشت خوابیدم و گفتم: از بزرگ شدنش می ترسم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شکر الله اکبری صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭370‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی _چرا بترسی؟ به سمت احمد چرخیدم و گفتم: می ترسم خدایی نکرده بد بشه احمد به صورت علیرضا دست کشید و گفت: خدا نکنه چرا باید بد بشه؟ ان شاء الله بنده خوب خدا میشه با این فکر و خیالا دل خودت رو بد نکن جای این فکر و خیالا هم براش دعا کن هم تلاشت رو بکن خوب تربیت بشه باقیش دیگه دست ما نیست به اراده خودش و لطف خدا بستگی داره _کاش خدا آدما رو با بد شدن اولاد شون امتحان نکنه _خدا هر کسیو هر جور صلاح بدونه امتحان می کنه یکی با مریضی یکی با بی پولی یکی رو با اولاد یکی رو با دین و ایمان برای خدا نمیشه تکلیف تعیین کرد بگیم با ما این کارو نکن یا این کارو بکن فقط میشه گفت هر چی خیره پیش بیار _حرفت درسته ولی این که بچه ات چپ بره و تو نتونی کاری بکنی خیلی سخته الان اگه محمد علی کج بره حتما آقاجانم دق می کنه یه عمر تلاش کرده نون حلال بیاره سر سفره اش که عاقبت به خیری خودش و بچه هاش تامین باشه _هیچ کس از عاقبت به خیری یا عاقبت به شری خودش خبر نداره برصیصای عابد چندین سال خدا رو عبادت کرد یک لحظه غافل شد گول شیطون رو خورد هم زنا کرد هم آدم کشت هم سجده به شیطان کرد و مرد ولی بعضیا هم مثل حر ریاحی یه عمر اشتباه کردن و توی یک لحظه با گرفتن تصمیم درست عاقبت به خیر شدن هر لحظه ممکنه من یا تو پامون بلغزه عاقبت به شر بشیم چرا فقط نگران محمد علی هستی؟ _با چیزایی که تو گفتی نگران شدم. احمد علیرضا را بغل گرفت و گفت: جای این فکر و خیالا دعا کن هم برای اون هم خودمون هم همه دست روی چشم هایم کشید و گفت: حالا هم چشمات رو ببند بخواب من و پسرم میخوایم با هم خلوت کنیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قاسم اکبری صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭436‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز‌سعدی بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم. از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم. انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود. با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم. بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند. همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم. حاج علی گفت: باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید: خیر باشه کجا میخواین برید؟ حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت: خیره ان شاء الله امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه گفت اسم احمد هم جزء هموناست ... قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند. حاج علی سر به زیر گفت: بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن خانباجی محکم در سرش زد و گفت: با جده سادات خودت کمک کن... اشک در چشمم جوشید. تمام ذوق و شوقم از بین رفت. دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود. حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید. آقاجان شانه اش را فشرد. مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد: خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ... آقاجان گفت: هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟ مادر با گریه گفت: دیگه چه امیدی هست حاجی؟ آقاجان گفت: حاج علی بگو دیگه حاج علی آه کشید و گفت: حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه دیگه نمی دونستم چه کار کنم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭437‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم. راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند. تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم. بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم. هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند. سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم. آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت: حاجی شما تو ماشین بمون فکر نکنم قبول کنن بیای آقاجان گفت: حالا میام قبول نکردن بر می گردم. حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت: نه حاجی نیای بهتره ... حاج علی به ریشش دست کشید و گفت: ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت: خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه همه مون یک حال داریم. آقاجان به سمت من چرخید و گفت: باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون. زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت: اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم. از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭438‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی