اصحاب الکهف مطرح کرد؛
📣 همکاری اطلاعات نروژ و اسرائیل در عراق| انتقال مواد منفجره به ایران و سوریه
🔰 گروه مقاومت عراقی "اصحابالکهف" طی بیانیهای اعلام کرد:
◽️ در تاریخ 1/12/2021 عملیات دستگیری افراد عراقی را که با سرویس اطلاعاتی نروژ (NIS) کار میکردند اجرا و اطلاعات آنها را تخلیه کردیم؛ خوشبختانه ما را به مخازن اصلی مواد منفجره قوی در مقادیر بسیار زیاد راهنمایی کردند.
◽️ سرویس اطلاعاتی دشمن اسرائیلی از طریق اداره اطلاعات نروژ در عراق قصد داشت مواد منفجره را به داخل سوریه و ایران قاچاق کند.
◽️ سرویس اطلاعاتی نروژ از طریق نهاد موسوم به "سازمان کمکهای مردمی نروژ / مرکز منطقهای جنوب برای امور مینزدایی در عراق"، مواد منفجره را به مقصد و از مبدا عراق به سایر کشورهای محور قاچاق میکرد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️ بیش از سی عملیات در 8 ماه اخیر در سیستان و بلوچستان
🔸 تلاش برای ترور هندی ها و چینی ها در چابهار
🔸 زنجیره ی ترورِ نیروهای مقاومت در شرق ایران
#شبنامه
#شیخ_فتنه
🔺 بیش از 8 ماه از ماجرای ژینا (مهسا امینی) میگذرد.
حمید اسماعیل زهی را میتو ان از جمله پروژه های دانست که از همان ابتدای ماجرای ژینا دستورِ تغییر ریل را برایش صادر کردند تا دشمنی خود را علنی کند.
این مهم شاید با این انگیزه رخ داد که تصور میکردند زمان مسلح شدنِ داعشی های جوانرود در غرب کشور و داعشی های جنوب شرق کشور فرا رسیده است.
همزمان با این مهم، خطبه های گستاخانه ی شیخ تکفیری که به شدت می کوشیدند او را رهبر اهل سنت معرفی کنند و اهلِ سنتِ شریف را زیرِ نامش رسمیت دهند شروع شد.
🔺 خطبه هایی که هر هفته اش به تحریک هوادارانش منجر گردیده و ریخته شدن خون نیروهای مسلح را به همراه داشته و اینکه پلیس را وادار کرده تا چاره ای جز شلیک به سمتِ مسلحینی که قصد جنایت داشته و دارند نداشته باشد.
بررسی آنچه رخ داده نشان میدهد از بعد از ماجرای مهسا ژینا امینی تا همین امروز و بعد از هر خطبه ی حمید اسماعیل زهی بیش از 30 عملیات تروریستی در سیستان و بلوچستان صورت گرفته است.
عملیات هایی که شامل ترور نیروهای امنیتی ، مرزبان ها ، سرباز ها ، نیروهای اطلاعاتی ، روحانیون شیعه ، بزرگان طوایف ، علمای اهل سنت و هرکسی که حامی ایران بوده و مخالف تکفیر و ترور بوده گردیده است.
🔺تا اینجای کار شاید ماجرا همچنان یک روند خرابکارانه از سوی عده ای تروریست احمق به نظر برسد.
ماجرا زمانی قابل تامل تر میشود که بدانید از افغانستان عده ای را جذب کرده و برای همکاری با داعش به این منطقه برده اند که ماموریت آنها حمله به هندی ها و چینی ها و غیر ایرانی ها در چابهار ، گروگان گیری و یا قتل انها بوده است.
به این ماجرا حمله ی هواداران حمید اسماعیل زهی به یک مرکز درمانیِ 300 میلیارد تومانی و نابود کردنِ آن را هم اضافه کنید. مرکزی که بیش از 13 هزار عمل جراحی برای مردم آن منطقه انجام داده بود.
🔺 اسماعیل زهی در معبد مکی از ظلمِ حکومت و عدم توجه به مناطق محروم میگوید و همزمان تروریست ها در حال انجام عملیات علیه نیروهای امنیتی و عضو گیری از پا منبری های شیخِ فتنه هستند.
عملی که علمای سرشناس اهل سنت را به شکلی خشمگین کرده که در تماس هایی به شخص اسماعیل زهی هشدار داده اند.
وقتی مناطق جنوب غرب کشور آباد شود، شیخِ فتنه دلیل قانع کننده ای برای نعره زدن روی منبر ندارد و مردم هم دلیلی برای اعتنا به وی ندارند.
با دانستن این جمله حالا انچه دارد رخ میدهد معنا پیدا میکند:
1️⃣ حمله به هرکسی و هرچیزی که برای بهبود معیشت به منطقه آمده است.
2️⃣ حمله به هرکسی که امنیت ساز است
3️⃣ حمله به هرکسی که وحدت آفرین است.
🔺 آیا دستی در تلاش است تا داعش را این بار درون خاک ایران و در جنوب شرق این کشور احیا کند؟
احمد الأسیر نامِ شیخ فتنه ی لبنان است. فردی که همزمان با ظهور داعش رفت تا لبنان را نابود کند.
لبنان با وجود هزار و یک چالش درونی، احمد الأسیر را به یک عبرت تاریخی تبدیل کرد.
نه اسماعیل زهی از احمد الأسیر بزرگتر است نه کاهنان معبدِ مکی از اطرافیان آن تروریستِ جاه طلب قدرتمند تر و پر شمار تر اند و نه ایران (که یاریگر سوریه و لبنان بوده ) از لبنان در مواجهه با تروریست ها ضعیف تر است.
سیرکِ وطن فروشها دارد به جاهای جالبی میرسد.
باید صبور بود و آنچه در پیش است را با تامل نظاره کرد...
#آقای_تحلیلگر
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویدیویی از سرنگونی پهپاد در کیف
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت243
مردی که میکروفن دستش بود نمیدانم چه گفت که همهی حضار برایش کف و صوت زدند و توجه مرا جلب کردند.
خانمی از حضار پرسید:
–استاد آخه چطور این کار رو کنیم؟ من اصلا نمیتونم تمرکز کنم. اکثر جمع حاضر تاییدش کردند.
استادشان جواب داد:
–خب، دوستان ببینید من یه راهی بهتون یاد میدم که رد خور نداره، بعد با لبخند پرسید:
–شماها تا حالا عاشق شدید؟
سکوت و بعد صدای زمزمهی جمع آمد، استادشان هم لبخند زد.
–میدونستید شما میتونید خودتون رو عاشق کنید؟
زمزمه و سر و صدای جمع شنیده شد.
استادشان ادامه داد:
–حالا چطوری؟ گوش کنید.
سکوت کامل حکمفرما شد و همهی چشمها دوخته شد به دهان شخص پشت میکروفن.
–ببینید تو عاشقی چه اتفاقی میوفته که فرد عاشق میشه؟ دل و خیال با هم داد و ستد می کنند، یعنی خیالتون میشه شکل و تصویر و حرفها و خوبیهای طرف مقابلی که شما بهش علاقه دارید، درسته؟ بعد این خیالات رو می دید به دلتون و خیال هم بعد از توجه کردن به آون موضوع دوباره به دل میده.
و ادامهی این داد و ستد بین دل و خیال میشه عاشقی...
حالا وقتی من بهتون میگم به چیزی فکر...
آقایی از بین جمعیت گفت:
–این جوری که حرفهای قبلی تون نقض میشه، شما گفته بودید نمی شه عاشق خدا شد در حالی که ما با فکر کردن به مهربونیهای خدا و عظمت و قدرت و لطف و...
استاد فوری حرفش را برید:
–نه، نه، خدا استثناست، بله خدا مهربانه و کلی صفات عالی داره، ولی چون دست یافتنی نیست توی قوهی خیال محدود ما نمیگنجه و...
این بار آن فرد حرف استاد را برید.
–پس با این حساب خدا نامحدوده و چیزایی که شما میگید محدود، ما چرا باید عاشق محدودیات و مادیات بشیم؟ چرا خیالاتمون رو پر کنیم از چیزهایی که خدا گفته ازشون دوری کنید؟
کسی از حضار جواب داد:
–خب برای این که کمکم به خدا برسیم.
–آن مرد که یکی از شاگردها بود جواب داد.
–چطور ممکنه مثلا شما مدام به بوی آشغال فکر کنید و داخل زبالهها باشید اون وقت دل و خیالتون بهتون بوی عطر گل رو بده و شما عاشق بوی گل بشید؟ طبق همون حرفای استاد این غیر ممکنه.
صدای استاد بالا رفت.
–آقای شاهچراغی شما دوباره میخواید بحث کنید؟ اجازه بدید بعد از کلاس با هم صحبت میکنیم. لطفا وقت بقیه رو نگیرید و ذهنشون رو منحرف نکنید.
بعد از چند لحظه سکوت مرد میکروفن به دست با لبخند زورکی رو به جمعیت گفت:
–خب دوستان عزیزم، ما باید به روی هدفی که امروز به خاطرش اومدیم این جا تمرکز کنیم. ما دور هم جمع شدیم که به چند تا از دوستامون که به نیروی جمعی ما نیاز دارن کمک کنیم.
یادتونه که چند بار، مجازی با همدیگه این کار رو کردیم، حالا میخوایم همون کار رو حضوری انجام بدیم. ببینید همین کمک به دیگران یعنی شماها عاشق مهربونی کردن هستید.
با این حرفش یاد دوستی و مهربونی خاله خرسه افتادم و با خودم فکر کردم "چرا دسته جمعی دعا نمیکنند؟"
نگاهی به در ورودی ساختمان انداختم.
"پس چرا ساره نیومد."
مرد گفت:
–خب دوستان حالا همه چشمهامون رو میبندیم و ذهنمون رو خالی میکنیم.
همهی حضار چشمهایشان را بستند. من هم دلم میخواست این کار را تجربه کنم ولی به خاطر استرسی که داشتم چشمهایم را نبستم و با کنجکاوی به صورت تک تک افراد نگاه میکردم.
همهی مردم راضی به نظر میرسیدند و اکثرشان لبخند بر لب داشتند.
همین طور که تکتک افراد را از نظر میگذراندم دیدم هلما با به اصطلاح نامزدش وارد جمعیت شدند و هر کدام کنار مردی ایستادند و سرشان را کنار گوش آنها بردند و حرفی زدند.
بعد، آن دو مرد که کمی هم تنومند بودند از جمعیت جدا شدند و در انتهای حیاط ایستادند.
میخواستم بروم از نامزد هلما که مربی ساره هم بود بپرسم پس ساره چه شد؟
ولی وقتی کارهای هلما را دیدم منصرف شدم.
هلما با اشارهی دستش انگار مشخصات کسی را به آن دو مرد میداد. آن دو مرد سرشان را به علامت این که متوجه شدهاند تکان دادند و بعد در انتهای حیاط به آخرین ردیف صندلی ها رفتند و بالای سر شخصی که هلما به آن ها نشان داده بود ایستادند. چون جلوی آن شخص، ایستاده بودند نمیتوانستم صورتش را ببینم.
آنها زیر گوش مرد خیلی با احترام چیزی گفتند و اشاره کردند که بلند شود و دنبالشان برود.
وقتی مردی که نشسته بود بلند شد با دیدن صورتش از تعجب ماتم برد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت244
آن مرد جوان امیرزاده بود. او این جا چه کار میکرد؟ آن ها به طرف انتهای حیاط رفتند و من با نگاهم دنبالشان میکردم که دیدم امیرزاده برگشت و به آن دو مرد حرفی زد و آن دو مرد دست هایش را گرفتند و به زور با خودشان بردند.
با دیدن این صحنه استرس تمام وجودم را گرفت و به آن طرف شروع به دویدن کردم.
هلما و نامزدش که هنوز در بین جمعیت بودند با دیدن من به طرفم دویدند و چون جلوتر از من بودند خیلی زود به من رسیدند.
جمعیت هنوز چشمهایشان بسته بود و در حال خالی کردن ذهنشان بودند.
هلما دستم را گرفت.
–کجا؟
با بغض گفتم:
–امیرزاده رو کجا بردن؟ اونا کی هستن؟ چیکارش دارن؟
نامزد هلما پرسید:
–اینه نامزدش؟!
هلما سرش را به علامت مثبت تکان داد.
بعد رو به من گفت:
–تو نمی خوای بری پیش نامزدت؟
با دهان باز نگاهش کردم. نمیدانستم باید چه بگویم. از او میترسیدم. برای همین از روی اضطراب پرسیدم:
–ساره رو کجا بردی؟
به اولین صف جمعیت اشاره کرد.
–اون جا نشسته، تو نمی خواد نگران اون باشی. حالش خوبه.
بعد جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.
–دست به من نزنید. هلما جلو آمد و دستم را گرفت و با تمسخر گفت:
–مگه نمی خوای بری پیشش؟ احتمالا از دیدنت کلی ذوق می کنه. به قول نامزدت این جا محیطش برات ضرر داره عزیزم.
نامزد هلما سرش را کج کرد و با لحن مسخرهای رو به هلما گفت:
–اِ، پس اینم از اون دختر حرف گوشنکنای چموشه، درست مثل خودت. بیچاره شوهرش مثل این که از زن شانس نداره.
هلما از این حرف خوشش نیامد و جدی گفت:
–نه بابا، اینم مثل اون نامزدش جزوه دستهی سوپر داناهاس*،
از هلما پرسیدم:
–چرا اونو بردین؟
نیم نگاهی خرجم کرد.
–اگه نمی بردیم که خود ما رو می بردن. بعد برگشت و به کسی که پشت میکروفن بود اشارهای کرد.
او هم رو به جمعیت گفت:
–دوستان برای امروز کافیه، باز بدخواهان ما یه مشکلی پیش اوردن که زودتر باید این جا رو تخلیه کنیم. در لحظه ولولهای در جمعیت به وجود آمد و همه به طرف درب خروج حمله بردند.
پرسیدم:
–امیرزاده کجاست؟ ما هم باید بریم.
هلما گفت:
–بیا بریم بهت نشون بدم.
دقیقا نمیدانستم چه کار کنم، بروم یا بمانم.
هلما محکم دستم را گرفته بود و پشت سرش میکشید. فاصلهمان از جمعیت زیاد شد.
هر قدم که پیش میرفتیم تپشهای قلبم بیشتر میشد، به هیچ کدامشان اعتماد نداشتم. در انتهای حیاط، پشت چند درخت به هم تنیده، زیرزمینی بود که در انتهای پلههایش یک در بود. بالای پلهها که ایستادیم دیگر طاقت نیاوردم و داد زدم.
–من نمیام، شماها دروغ می گید. من رو کجا میبرید؟
هلما با عصبانیت گفت:
–آخه تو به چه درد ما می خوری؟
از ترسم از جایم تکان نخوردم و گفتم:
–من می خوام برگردم، اصلا میرم بیرون با شمام کاری ندارم. انگار ندیدمتون، بعد برگشتم که بروم.
نامزد هلما جلویم را گرفت و دندان هایش را نشانم داد.
–نترس، فقط چندتا پله بری پایین اون نامزد فضولت رو میبینی.
من از او میترسیدم و نمیخواستم باورش کنم.
به سمت دیگری خواستم فرار کنم که هلما از پشت لباسم را گرفت و کشید.
–میگم علی اینجاس، بیا بریم. از نظر اندازهی جثه تقریبا یک اندازه بودیم ولی او چنان زوری داشت که یک لحظه مبهوت ماندم.
–ولم کن، می خوام برم.
کشان کشان از پلهها سرازیر شدیم. یکی از آن مردهای تنومند که از ابتدا آن جا بود زودتر خودش را به در رساند.
هلما اشارهای به آن مرد کرد.
او در را باز کرد و از هلما پرسید:
–کیفش رو بگیرم؟
هلما خودش کیفم را به زور گرفت و موبایلم را از داخلش درآورد و بعد به طرف صورتم پرت کرد.
–برو گمشو اونم نامزد عتیقه ت.
وقتی به طرف اتاق برگشتم امیرزاده را دیدم که وسط اتاق ایستاده است. همان لحظه قلبم آرام شد. وجودش برایم کافی بود. دیگر اهمیتی نداشت که در دست این ها اسیر هستم.
امیرزاده با دیدن من چشمهایش گرد شد و با دهان باز نگاهش را بین ما چرخاند بعد جوری نگاهم کرد که از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کند و مرا ببلعد.
هلما پوزخندی زد و رو به امیرزاده گفت:
خ
لیلافتحیپور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سوپر دانا:
در این گروهها مردم به سه دسته تقسیم میشوند.
مردم عادی: که هر چه بگویی قبول میکنند.
مردم دانا: که بعد از سوال پرسیدن حرفها را قبول میکنند.
مردم سوپر دانا: که تا تحیق نکنند و با دلیل و برهان برایشان ثابت نشود چیزی را قبول نمیکنند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت245
–چیه؟ خبر نداشتی این جاست؟ پس اینم بیاجازه ت واسه خودش میره این ور و اون ور. الان فرصت خوبیه سنگات رو باهاش وابکنی و تو تصمیمت تجدید نظر کنی.
یه چند روزی با همدیگه اختلاط کنید تا ما بتونیم جمع کنیم و کلا بریم.
هلما آن چنان به طرف امیرزاده هولم داد که اگر امیرزاده مرا نمیگرفت نقش زمین می شدم.
امیرزاده با عصبانیت گفت:
–چرا این کار رو میکنید ما هم مثل همهی اون کسایی که اومده بودن...
هلما حرفش را برید.
–اتفاقا چند باری که دیدمت اومدی، فکر کردم بالاخره فهمیدی که ما کارمون درسته، ولی از شانس بدِ تو، اون خانمی که چند بار خیلی تصادفی کنارت نشست و از ما بد گفت و درد و دل کرد از شاگردای خودمون بود. اون دوستتم امروز بهش گفت که قراره بره و با مامور برگرده و کلی مدرک علیه ما جمع کرده. همین که اون از در رفت بیرون ما هم داریم می ریم و در و پیکر رو هم قفل میکنیم.
ببینم میتونن از رو دیوار بیان داخل؟
امیرزاده صدایش را بلند کرد.
–بالاخره چی؟ ما که تا ابد این جا نمیمونیم.
هلما خندید.
–دیگه اون به شانس خودتون بستگی داره، ما رو که دیگه هیچ وقت نمیبینید.
بعد هم در را بستند و رفتند.
امیرزاده نگاه غضبناکی نثارم کرد.
–تو این جا چی کار میکردی؟
ترسیده بودم. با لکنت گفتم:
–با...سا...ره یعنی اونو آوردم که...
خیره مانده بود و منتظر بود توضیح بدهم.
ولی من آن قدر شرمنده و شوکه بودم که چیزی نمیتوانستم بگویم.
دستش را لای موهایش برد و روی کاناپهای که آنجا بود نشست.
بعد از سکوت کوتاهی با صدای دورگهای که خشم را در خودش مچاله کرده بود گفت:
–چرا زنگ نزدی بگی می خوای بیای این جا؟
رو به رویش به دیوار تکیه دادم و با بغض گفتم:
–اون قدر حال ساره بد بود که اصلا یادم رفت زنگ بزنم.
بغضم به گریه تبدیل شد و با همان حال ادامه دادم.
–نمی تونه حرف بزنه، نمی تونه درست راه بره، حتی نمیتونه درست غذا بخوره، حالش خیلی بده، وقتی اون جوری دیدمش دیگه همه چی یادم رفت. حق دارید از دستم عصبانی باشید همش تقصیر منه...اشک هایم دیگر امان حرف زدن ندادند.
امیرزاده نوچی کرد و رو به رویم ایستاد. با پشت دستش اشک هایم را پاک کرد.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و زل زد به چشمهایم.
–می دونی همین اطلاع ندادنت ممکنه به قیمت جونت تموم بشه.
نگاهم را به دکمهی لباسش دادم و حرفی نزدم.
رهایم کرد و نفسش را محکم بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد.
–الان دوستت کجاست؟
تمام اتفاق ها را، از زمانی که پایم را داخل خانهی ساره گذاشتم تا همان چند دقیقهی پیش، برایش تعریف کردم.
هر بار فقط زیر لب میگفت:
–خدا لعنتشون کنه.
بعد از تمام شدن حرف هایم با اخم گفت:
–یعنی شوهر اون نمیخواست زنش رو بیاره این جا اون وقت تو با مسئولیت خودت گفتی من میبرمش؟!
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم.
صدایش را بالا برد.
–تلما! آخه این چه کاریه که تو کردی؟ بعدشم آوردی این جا زنش رو سپردی به یه نامحرم؟!
فوری گفتم:
–ولی اون مربیش بود، ساره باهاش راحت بود.
چپ چپ نگاهم کرد و فریاد زد.
–تلما تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ الان اگه بلایی سر دوستت بیاد تو میتونی جواب شوهرش رو بدی؟ چرا مسئولیت به این سنگینی رو قبول کردی؟
تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
زمزمه کرد:
–پس حالا حتما ساره فکر می کنه که تو گذاشتی رفتی خونه، البته اگر جز اینم بود که زن بیچاره کاری از دستش برنمی اومد.
با دو دستش سرش را گرفت و نجوا کرد:
–اصلا فکر این جاش رو نکرده بودم. وای خدایا! حالا جواب پدر و مادرش رو چی بدم؟ خدایا خودت کمک کن.
دلم برایش سوخت و دوباره بغض راه گلویم را گرفت.
سرش را بلند کرد و مبهوت گفت:
–این عجیب نیست که تو واسه یه تخفیف دادن کوچیک از مغازه فوری بهم زنگ می زنی و کسب تکلیف میکنی، اما واسه مسئلهی به این مهمی یادت رفته زنگ بزنی؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت246
بدون این که مفهوم حرفش را درک کنم فوری گفتم:
–من فقط دلم براش سوخت، به امید این که حالش خوب بشه آوردمش، گفتم حتی اگه یک درصدم...
حرفم را برید.
–اولا من منظورم این نبود. دوما تو نود و نه درصد خدا رو ول کردی یه درصد شیطان رو اونم با کلی شرط و شروط چسبیدی؟
–باور کنید اون لحظه انگار مغزم از کار افتاده بود، اصلا یادم نبود.
متفکر گفت:
–مسئله همین جاست، چرا یادت نیوفتاد؟
بعد آهی کشید و زمزمه کرد.
–خدا شیطون رو لعنت کنه، الان ساره خانم زبون بسته رو کی میخواد از حیاط جمع کنه؟
–حتما هلما...
پوزخند زد.
–آره حتما میبره، این جمله را بارها تکرار کرد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.
در خانهمان هر وقت اتفاق ناراحت کنندهای میافتاد مادر می گفت فلانی مثل اسفند روی آتش شده. برای من این حرف خیلی مسخره بود که چطور یک نفر میتواند مثل اسفند روی آتش باشد ولی حالا با دیدن حال امیرزاده خیلی خوب فهمیدم.
همان طور که به دیوار تکیه داده بودم سُر خوردم و روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم.
کف زمین سرامیک بود و خنک، احساس کردم آتش درونم را کم میکند.
نمیدانم کجای کارم میلنگید، من که نیتم خیر بود، فقط خواستم به ساره کمک کنم، حالا این جا چه میکردم؟!
نگاهی به اطراف انداختم و اتاق را از نظر گذراندم. اتاق تقریبا بزرگی بود؛ با یک کاناپه ی بزرگ و کهنه و یخچال کوچکی که پایین درش زنگ زده بود.
گوشهی اتاق هم یک کمد کوچک بود که درش قفل بود. دیوار رو به حیاط، سرتاسر پنجرههای کوتاه تقریبا نیم متری داشت که با پردهی مخملی رنگ و رو رفته ای پوشانده شده بود.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که دستی را روی سرم احساس کردم.
هوا گرم بود. من هم شالم را طوری محکم روی سرم بسته بودم که باعث می شد بیشتر گرمم شود.
سرم را بلند کردم.
امیرزاده مقابلم روی صورتم خم شده بود. سرد گفت:
–اگه خوابت میاد پاشو برو رو اون کاناپه بخواب.
همان جا چهار زانو شدم و زیر لب گفتم:
–خوابم نمیاد.
نوچی کرد.
–پس پاشو برو اون جا رو کاناپه بشین.
آخه این جا رو زمین بشینی مشکلی حل میشه؟!
سرم را زیر انداختم و از جایم تکان نخوردم.
پوفی کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد.
از این سر اتاق به آن سر اتاق، مدام میرفت و برمیگشت.
چند بار که این کار را کرد وسط اتاق ایستاد و زمزمه کرد.
–چقدر هوا گرمه. این جا تهویه نداره؟
به طرف پنجره رفت و بازش کرد. جلوی پنجرهها میله های ضخیمی بود که از یکدیگر فاصلهی کمی داشتند.
مایوسانه نگاهی به آنها انداخت و عقب رفت.
دوباره روی کاناپه نشست و خم شد و دست هایش را در هم گره زد.
چند دقیقه به همان حال ماند بعد سرش را خم کرد و نگاهم کرد.
من فوری نگاهم را از او دزدیدم و به زمین خیره شدم.
لحنش کمی مهربان شد.
–تو این گرما اون قدر شالت رو محکم بستی من جای تو احساس خفگی میکنم.
لب زدم.
–خوبه، راحتم.
دوباره بلند شد و مقابلم ایستاد.
–الان که به جز من این جا کسی نیست، بازش کن! نپختی از گرما؟
آخ که چقدر دلم میخواست از شر این شال راحت شوم، دیگر از گرما کلافه شده بودم. حرف دلم را می زد. ولی بیتفاوت گفتم:
–شما نگران من نباشید.
مکثی کرد و او هم رو به رویم چهار زانو نشست.
–تا کی می خوای این جا قنبرک بزنی؟ باید دنبال راه چاره باشیم.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
–اون قدر غصه تو دلمه که کار دیگهای نمیتونم بکنم.
نوچی کردم.
–استغفار کنی آروم میشی، بعدشم دعا کن از این مخمصه نجات...
حرفش را بریدم.
–من فقط خواستم به ساره کمک کنم. خبر نداشتم که این جا چه خبره. اگه شما میگفتی که قراره این جا بیاید، من اصلا پام رو این جا نمی ذاشتم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
يا مُحَمَّدُ، عِشْ ما شِئتَ فَإنَّكَ مَيِّتٌ و أحبِبْ مَن أحبَبتَ فإنَّكَ مُفارِقُهُ وَ اعمَلْ ما شِئتَ فإنَّكَ مُلاقيهِ (📚كنز العمّال)
🔸️جبرئيل عليه السلام در مقام پند و اندرز به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت:
اى محمّد! هر چه مى خواهى زندگى كن، سرانجام مى ميرى.
هر كس را مى خواهى دوست بدار، سرانجام از او جدا مى شوى
و هر كارى كه مى خواهى بكن، اما بدان كه آن را ديدار خواهى كرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸حجت الاسلام عالی
🔻 قاری قرآنی که جهنمی بود!!!
✖️«امام نباشد، به مقصد نمیرسیم»
💠زیاد استغفار کنید
🌷پیامبر اکرم (ص):
زیاد استغفار کنید در خانه ها و مجالستان ، سر سفره ها و در بازارهایتان و در مسیر رفت و آمدهایتان و هر جا که بودید (استغفار کنید) ، چرا که شما نمی دانید آمرزش خداوند چه زمانی نازل می شود.
📚مستدرک الوسائل،ج۵،ص۳۱۹
🌹🌹🌹🌹🪴☘🌴https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 راه ارتباط با عالم غیب
🔸 استاد مسعود عالی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔹تلنگری زیبا برای همه ما
عاشقان ولایت
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا.
ارائه تحلیلهای خبری.
ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری .
و....
ارتباط با ادمین: https://eitaa.com/MP13491347
حرفت رو بطور ناشناس بزن
https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اشد مجازات برای شبکههای سازمانیافته مرتبط با دشمنان در موضوع رعایتنکردن عفاف و حجاب
🔹حجتالاسلام والمسلمین محسنیاژهای:
🔺دستگاههای امنیتی شبکههای پشت پرده ناهنجاری رعایت نکردن حجاب را شناسایی و معرفی کنند، دادستان ما آنها را به اشد مجازات خواهد رساند.
🔺دزدی، سرقت، اختلاس و ترک فعل ناهنجاری اجتماعی هستند رعایت نکردن عفاف و حجاب هم ناهنجاری اجتماعی است.
🔰غارنمکدان
غار نمکدان قشم بزرگترین غار نمکی جهان است و ۶۶۰۰ متر طول دارد. این غار در ۹۰ کیلومتری شهر قشم و ۲ کیلومتری ساحل واقع شده است.
#قشم
#غار_نمکدان
هدایت شده از اللهم صل علی فاطمه و ابیها
✅ ترامپ: اسرائیل توسط ایران نابود خواهد شد
انشاالله 🇮🇷
میانجیگیری عراق میان ایران و مصر
🔹پایگاه خبری العربی الجدید به نقل از منابع پلندپایه در عراق از دیدار نمایندگان مصر و ایران در بغداد در ماه مارس خبر دادند.
🔹یک مقام امنیتی عراق درباره سطح مشارکت دو کشور در این دور از گفتوگوها گفت: آنها امنیتی و دیپلمات بودند و در دیدار نخست جزئیات زیادی بررسی نشد و قرار است دیدار دوم مهم تر و عمیق تر باشد.
🇮🇷https://eitaa.com/ashaganvalayat
✍امام صــادق علیه السلام:
دعا پيوسته در حجاب است تا آن
گاه كه بر محـــمّد (ص) و خاندان
محمّد (ص) درود فرستاده شود.
📚ڪافــی جلد ۲ صفحه ۴۹۱
🦋 #الّلهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🦋
🦋 #اللهـمعجـللولیڪالفـرج 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
این یک نکته است که ما زندگی و #سبک_زندگی شهیدان را، برای جوانهایمان و نسلهای رو به آیندهمان تصویر و ترسیم کنیم.
🗓 ۱۳۹۵/۰۸/۲۶
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال عاشقان ولایت
✅ ترامپ: اسرائیل توسط ایران نابود خواهد شد انشاالله 🇮🇷
ولی این حرف باعث نمیشه ما یادمون بره با حاج قاسم چیکار کرد؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
کانال عاشقان ولایت
🎥ترامپ: ما ۲ تریلیون دلار در عراق هزینه کردیم اما ایران عراق را به تصرف خود در آورده است لطفا کا
هنوز کجاش رو دیدی!!!
ایران قوی تر از اونی هست که تو قاتل حاج قاسم عزیز، تصورش رو می کنی 👊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨دقایقی پیش زلزله ای غرب استان (ملارد) تهران را لرزاند
📌 این زلزله کرج را نیز لرزاند
📍زلزلهای به قدرت 3.9 ریشتر در عمق 8 کیلومتری زمین، ملارد در استان تهران را لرزاند.
صبح امروز زلزلهای به بزرگای ۳.۹ در ملارد استان تهران رخ داد.
به گزارش ایسنا، شبکههای لرزهنگاری مرکز لرزهنگاری کشوری مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران در ساعت ۱۰:۲۸:۳۹ صبح امروز جمعه ۱۵ اردیبهشتماه ۱۴۰۲ زلزلهای به بزرگای ۳.۹ در ملارد استان تهران را ثبت کردند.
مختصات این زمینلرزه که در عمق ۸ کیلومتری زمین رخ داده، ۳۵.۶۸ درجه عرض جغرافیایی و ۵۰.۹۲ درجه طول جغرافیایی ثبت شده است.
در این منطقه در شبانگاه ۲۹ آذرماه سال ۱۳۹۶ زمینلرزهای با شدت 5.2 ریشتر رخ داد و استانهای تهران و البرز را لرزاند؛ ضمن آنکه این رخداد لرزه در استانهای قم، قزوین، مرکزی و گیلان نیز احساس شده است.
در این منطقه، گسل ماهدشت در جنوب کرج و در غرب سامانه گسل شمال تهران کشیده شده که طول تقریبی آن ۱۰۰ کیلومتر است
اخبار تکمیلی تا دقایقی دیگر
✅ آماده باش پایگاههای هلال احمر استان تهران در پی وقوع زلزله
مدیرعامل هلال احمر استان تهران خبر داد