🔰بمباران راکتی مقاومت اسلامی فلسطین از شمال نوار غزه حدود 19 شهر در اطراف نوار غزه و غرب نقب را هدف قرار داد.
🔸کانال 13 عبری: در جریان آخرین حمله، حدود 50 موشک از غزه به سمت نتیفوت شلیک شد.
🔸 دیروز 10 موشک از شمال غزه شلیک شد و امروز 50 موشک، نخست وزیر و وزیر جنگ رژیم صهیونیستی باید این را برای ما توضیح دهند، آیا به آنچه قبل از 16 مهر بود برمی گردیم؟
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رهبر انقلاب اسلامی ایران در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور: ملت یمن و دولت انصارالله انصافاً کار بزرگی انجام دادند. کار آنها مصداق جهاد فی سبیلالله است. امیدواریم این مجاهدتها تا پیروزی ادامه پیدا کند.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴 تصاویر جدیدی از مقر منهدمشده موساد در اربیل
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔰واکنش کاربر عرب زبان به عملیات سپاه : ایران سنگرهای موساد را نابود کرد.
🔹شباب پرس؛ برترین تحلیلها درباره فلسطین را اینجا بخوانید
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دنیای گفتمان است نه موشک اما جواب رهبری
🔻نباید فدای این رهبر دور اندیش شد ؟
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پاسخ به یک شبهۀ فراگیر در مورد امیدوار کردن مردم به ظهور قریب الوقوع
🔻آیا اگر مردم امیدوار شدن و بعد ظهور رخ نداد؛ مردم بیدین نمیشن؟
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گزارش عملیاتیِ سردار حاجیزاده از موشکباران تروریستها
🔻 سردار حاجی زاده: ۴ فروند خیبرشکن از جنوب خوزستان به مقصد گروه تکفیری در ادلب شلیک شد
از کرمانشاه ۴ فروند و ۷ فروند از آذربایجان شرقی به مقر صهیونیستی شلیک شد.
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مقام معظم رهبری:
🔻بنده در سخنرانی همان چند سال پیش گفتم آقاجان، دوران بزن دررو گذشته؛
بزنید، میخورید...
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴موشن گرافیک| جهنم رفتن افراد غیر مسلمان !!!
🔻آیا جمعیت چند میلیاردی غیر مسلمان جهان همه وارد جهنم می شوند؟آیا مخترعانی چون ادیسون که به بشریت خدمت کردهاند به خاطر بیایمانی وارد جهنم میشوند؟
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#کلیپ_رهبر_معظم_انقلاب:
🔻صبح امروز در دیدار ائمه جمعه سراسر کشور: حضور در #انتخابات صرفاً تکلیف نیست #حق مردم است..
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴جدیدترین اطلاعیه سپاه:
🔻طی این عملیات اهداف مورد نظر با ۲۴ فروند انواع موشک بالستیک به شرح زیر مورد اصابت دقیق و انهدام قرار گرفت:
✅تعداد ۴ فروند موشک خیبرشکن از خوزستان به مقر گروهک تکفیری داعش در منطقه ادلب سوریه
✅ تعداد ۴ فروند موشک از غرب و نیز تعداد ۷ فروند موشک دیگر از شمال غرب کشور به مقر جاسوسی موساد در اقلیم کردستان عراق
✅تعداد ۹ فروند انواع موشک به محلهای استقرار سایر گروهکهای تروریستی در دیگر مناطق سرزمینهای اشغالی سوریه
🔴عملیاتهای تهاجمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تا انتقام آخرین قطرههای خون شهیدان میهن عزیزمان ادامه خواهد داشت.
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_حسن_عباسی
🔻تحلیل جالب بر "دروغی به نام سازمان ملل" که بیشتر علیه ملل هاست #هویت
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_رائفی_پور
🔻تحلیل جالب بر" سلبریتی ها علیه ایران و انقلاب " پایان به مصلحتاندیشی در برخورد با سلبریتیها
#سلبریتی_دوزاری
. ┄┅═✧☫ تحلیل سیاسی ☫✧═┅┄
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ #استاد_رحیمپور
🔻"ما از هیچ قدرتی باک نداریم" مبنای فکری و اعتقادی ما در برابر قدرتها...#قدرت_واحده
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
.
مواظب باش⛔️
◽️Watch out zionist
هرگز دور نیست.
ما هستیم...
درود خدا بر رزمندگان سپاه پاسداران🇮🇷
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💠 مجلس نمایندگان بحرین در نشست دیروز پشتیبانی خود از شکایت آفریقایجنوبی از کیان صهیونیستی در دیوان بینالمللی دادگستری را اعلام کرد.
🔹این نهاد حکومتی بحرینی همچنین از مردم خواست پشتیبانی خود از فلسطین را افزایش دهند! 😂😆
🔹اینجاست که باید بگوییم قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را؟!
🔹حکومت بحرین تنها کشور عربی است که به ائتلاف آمریکایی در دریای سرخ پیوسته و پس از عادیسازی روابط با کیان اشغالگر، مرکزی برای فعالیتهای مخرب صهیونیستها شدهاست.
#بحرین
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۳۵
حنانه کنار در ورودی نشست. خانه کیپ تا کیپ جمعیت نشسته بود. زهره خانم را بالای مجلس بین خواهران و زن برادرانش نشاندند. عده زیادی در حال پذیرایی با چای و خرما بودند. مثل همیشه اول نوبت نهار آقایان بود. حنانه به سختی نشسته بود. درد پهلو و کمرش خیلی زیاد شده بود. از داخل کیفش داروهایش را در آورد و از دختری که در حال پذیرایی بود، کمی آب خواست.
زهره خانم که کنار زن برادربزرگش، رباب نشسته بود، گفت: اون خانم که دم در نشسته رو ببین. همون که ریز میزه هست.
رباب نگاهی انداخت و گفت: همون که خیلی سفیده؟
زهره خانم: آره. همونیه که واسه داداشت گفته بودم!
رباب خانم پرسید: خیلی بچه نیست؟
زهره خانم: پسرش بیست سالشه!
رباب خانم: اینجا چکار میکنه؟ مگه نگفتی تهران هستن؟
زهره خانم: برای تسلیت اومدن. احمد خیلی به پسرش کمک کرده. اون خونه بود احمد تازه خریده بود، گفته بودی برای خواهرزادت، که نشد و احمد گفت قولش رو به کسی داده!
رباب خانم: خب!
زهره خانم: این و پسرش نشستن دیگه!
کسی مقابلشان ایستاد و تسلیت گفت و دقایقی بحث متوقف شد اما رباب خانم که تازه برایش موضوع جذاب شده بود گفت:حالا تا کی هستن؟ من به آقا داداشم بگم، با اعظم و اکرم و صدیقه صحبت کنم، بشینن کنارش، مزه دهنش رو ببینن، یک کمی باهاش آشنا بشن، ببینیم چی میشه.
زهره خانم گفت: بعد نهار میرن!
رباب خانم آرام گفت: اِواه! حالا تا اینجا اومدن، دو روز نگهشون دار شاید جور شد! اعظم می گفت آقا داداشم همه رو کلافه کرده! زودتر زنش بدن برسن به زندگیشون بنده خدا ها!
زهره خانم دو دل شد. دوست نداشت بیشتر نزدیک احمد بمانند اما صلاح را بر ازدواج زودتر حنانه می دانست، پس به رباب خانم گفت: اشکال نداره نگهشون میدارم تا سوم! تو هم زودتر هماهنگ کن ببیننش و اگه نتیجه گرفت برن برای خواستگاری و عقد!
رباب خانم گفت: نمی دونم. تا چهلم آقا جون که نمیشه! آقا داداشت ناراحت میشه!
زهره خانم گفت: جواد با من. خودم باهاش حرف میزنم. تو کارهای خودت رو انجام بده.
رباب گفت: ازدواج کنن، خونه احمد و خالی می کنن؟
زهره خانم: خواهر زادت هنوز خونه پیدا نکرده؟
رباب خانم: نه، هنوز نتونستن. بعدش هم آشنا باشه صاحبخونه، خیال خواهرم راحت تره! دختر تنها تو شهر غربت خب خطرناکه.
زهره خانم: خوابگاه نگرفت مگه؟
رباب خانم: خب خوابگاه هست اما خونه داشته باشه، راحت تره! بالاخره خواهرم اینها می خوان برن سری بزنن به بچه! جایی داشته باشن! البته خواهرم هنوز میل داره برای احمد! دختر بزرگش رو که پسند نکردین، منتظر شاید این یکی دل احمد آقاتون رو برد!
زهره خانم دست رباب را در دست گرفت: به جان احمدم، به جان دو تا دخترام، من از خدام بود دختر خواهرت! احمد میگه زن نمی خوام!
رباب خانم کنایه زد: از اول نباید سراغ غریبه می رفتی! سه بار ضربه خورد دیگه!
زهره خانم گفت: بمیرم واسه بچه ام! تک و تنها تو غربت زندگی میکنه. انشالله که بخت خوب گیرش بیاد!
رباب خانم: انشالله...
حنانه آنقدر منتظر آب ماند که چای مقابلش سرد شد. قبل از اینکه استکان چای سرد شده را هم ببرند، حنانه قرص هایش را خورد. از برخوردهای زهره خانم کاملا فهمیده بود که او هرگز حنانه را نخواهد پذیرفت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه💖
قسمت۳۶
احمد بعد از اطمینان از عدم کمبود در پذیرایی و نهار، کنار علی روی فرش های پهن شده در حیاط نشست: همه چیز خوبه علی آقا؟
علی بشقاب خالی از کنارش برداشت و مقابل احمد گذاشت: بفرمایید بخورید که از پا افتادید، همه چیز عالیه.
احمد کمی از دیس عدس پلو در بشقاب کشید: خوشحالم که اینجایید!
علی لقمه را قورت داد: میدونم!
احمد با آرنج به پهلوی علی کوبید: اذیت نکن بچه! نوبت من هم میشه ها!
علی به احمد نگاه کرد: شما همیشه باش، هر چقدر خواستید من رو اذیت کنید!
احمد به عمق حرف علی پی برد. دلش برای تنهایی تمام این سالهای حنانه سوخت: نه که خیلی محل میذاره به من؟
علی آرام گفت: ناراحت نشید ازش، دلیلش رو به من گفت! اگه شما هم بشنوید میفهمید که حق داشت.
علی پچ پچ وار حرف های حنانه را به احمد گفت. دل احمد آرام شد و گفت: حالا که اومدید، دوست داشتم بمونید
علی خنده اش را فرو خورد: من یا یکی دیگه؟
احمد اعتراض کرد: علی! منظورم جفتتون بود! تو دیگه واقعا پسرمی! تا چند روز پیش اگه مثل پسرم بودی الان تو تقدیر و سرنوشت هم هستیم!
و علی چقدر خوشحال بود از این بودن ها، از این پدر داشتن ها!
از نهار خیلی گذشته بود و هنوز حنانه از خانه بیرون نیامده بود. علی به احمد گفت: نمی دونم چرا مامان بیرون نمیاد. گفتم زودتر بیاد که دیر نشه! میشه برید بگید بیاد؟
احمد گفت: باشه
و رفت و کنار در ورودی اتاق ایستاد و مادرش را صدا زد: کربلایی زهره! زهره خانم.
صدای نازک زنانه ای را شنید که گفت: کاری دارید احمد آقا؟
احمد گفت: میشه مادرم رو صدا کنید؟
دختر گفت: چشم. الان صداشون میکنم. راستی تسلیت میگم بهتون. نشد زودتر بهتون تسلیت بگم. انشالله غم آخرتون باشه و زودتر حال آقاتون خوب بشه.
احمد فقط زمزمه کرد: ممنون.
سکوت شد و احمد که دید دخترک نمی رود مادرش را صدا کند، دوباره گفت: میشه لطفا مادرم رو صدا کنید؟
دخترک بله ای گفت و رفت. می دانست که این خواهرزاده زندایی رباب، همان دخترک دانشجویی که خیال آمدن به خانه تازه خریده اش را داشت، چشم داشتی هم به خودش دارد. دختر بچه ای که این همه فاصله سنی را نمی دید و خانواده ای هم که فقط می خواستند دخترشان را شوهر بدهند! کاش مادرش همدست آنها نشود. چقدر خوشحال شده بود که خانه را از اول به علی قول داده بود! انگار تقدیرش در این خرید خانه و مستاجرش بود!
زهره خانم دم در آمد و گفت: چی شده مادر؟
احمد: به حنانه خانم بگید بیان، علی دم در خیلی وقته منتظره!
زهره خانم: نه مادر، خوب نیست الان برن، حق داشتی، مهمون هستن به هر حال! به علی آقا بگو بشینه، یکی دو روزی رو بد بگذرونن!
چیزی در دل احمد شکفت اما بی خبر بود که....
حنانه که رباب خانم و برادرزاده هایش کنارش نشسته بودند و مثلا می خواستند او حس تنهایی نکند، دایم به سوالات بی پایان آنها پاسخ می داد. حس بدی داشت. می دانست که علی منتظر اوست. خواست به بهانه علی بیرون برود که زهره خانم آمد و گفت: به احمد گفتم به علی آقا بگه امشب هستید!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۳۷
علی تمام وقتش را صرف کمک به احمد کرد. در شستن ظرف ها، تمیز کردن حیاط، آماده کردن شام. جمع کردن فرش های حیاط. وقتی احمد گفت: تو مهمون من هستی، بشین بذار ازت پذیرایی کنیم.
علی دست احمد را گرفت و گفت: من از خیلی از افرادی که دارن کمک می کنن، به شما نزدیک تر هستم. درسته کسی نمی دونه! خودم که می دونم وظیفه ام چیه!
و مشغول کار شد.
بعد از شام و سرد شدن بیشتر هوا، جمعیت کم کم پراکنده شد. هر کسی به خانه اش رفت. خواهر و برادر زهره خانم که از راه دور آمده بودند، در خانه پدر می ماندند. احمد به مادرش گفته بود که برای راحتی مهمانهایش، آنها را به خانه خودشان می برد و زهره خانم گفته بود کمی بنشیند تا او هم همراهشان شود.
احمد نگران حنانه بود. می دانست درد دارد و این نشستن ها او را عذاب می دهد. حتی نتوانسته بود از صبح تا الان با او حرف بزند. حرف زدن که هیچ، با آن رو گرفتنش، هیچ از صورتش پیدا نبود. حتما کبودی هایش بدتر شده اند که این چنین صورتش را پنهان کرده. درد و خشم با هم به قلبش سرازیر شد.
علی کنار حنانه نشست و دست روی دست پای او گذاشت تا توجه حنانه به خودش جلب کند.
حنانه: جانم؟
علی: چرا نیومدی بریم؟
حنانه: زهره خانم نذاشت!
علی: ایشون که صبح عذر ما رو خواسته بودن که؟ چی شد نذاشت؟
حنانه گفت: علی! به نظرم امشب بریم تهران!
علی: چرا؟
حنانه: حس بدی دارم.
علی: احمد آقا گفت، مادرش گفته یکی دو روزی می خواهد ما رو نگه داره! خیلی خوشحال بود بنده خدا!
حنانه: زهره خانم، یک فکر هایی داره انگار.
علی نگران شد: چی می دونی مامان؟
حنانه: نمی دونم. یعنی مطمئن نیستم. گفتنش درست نیست اما موندنمون بیشتر ایجاد دردسر می کنه!
علی گفت: حالا امشب بمونیم، فردا صبح میریم.
حنانه آهی کشید و گفت: انشالله فکر من غلط باشه!
علی انشااللهی گفت و پرسید: داروهاتو خوردی؟
حنانه گفت: ظهر خوردم اما مال شب رو نه.
علی گفت: یک ساعت پیش باید می خوردی!
حنانه گفت: یک ساعت پیش هم به اون دختر خانم گفتم بهم آب بده، نداد! نمی دونم چرا هر بار ازش آب خواستم نداد!
علی اخم کرد: یعنی چی؟
حنانه که اخم علی را دید گفت: هیچی! بنده خدا از صبح داره پذیرایی می کنه! حتما یادش رفته دیگه!
احمد متوجه شد که آن دختر، از وقتی وارد خانه شده اند حسابی دور احمد آقا می چرخد: چطور یادش نمی ره از احمد آقا پذیرایی کنه؟استکان چای خالی نشده، یکی دیگه می ذاره! یک لیوان آب یادش نمی مونه؟
حنانه گفت: زهره خانم گفت که برای احمد آقا نشونش کرده. بعد از چهلم پدشون و بهتر شدن حال پدر احمد آقا، قراره برن صحبت کنن. می گفتن تمام شرایط احمد آقا رو قبول کرده.
علی گفت: پس این طور!
بعد گفت: پاشو بریم. امشب مسافرخونه ای جایی می ریم تا صبح حرکت کنیم. نیاز به استراحت داری.
حنانه گفت: احمد آقا ناراحت نشه!
علی: من الان فقط نگران تو هستم. میرم با احمد آقا صحبت کنم. پنج دقیقه دیگه بلند شو خداحافظی کن.
علی بلند شد و به سمت احمد رفت که آن سمت اتاق نشسته بود و تمام حواسش به حنانه بود.
علی: جناب سرگرد! اگه اجازه بدید ما دیگه مرخص بشیم. احمد بلند شد و مقابل علی ایستاد: کجا به سلامتی؟
علی: مادرم حالش خوب نیست.
قلب احمد در سینه فرو ریخت و رنگش پرید.
علی ادامه داد: بهتره بریم که استراحت کنه. شما هم نیاز به آرامش و استراحت دارید.
احمد دست بر شانه علی گذاشت: محاله بذارم برید! الان اورکتم رو بر میدارم می ریم خونه ما!
علی: جناب سرگرد! بهتره مزاحم نشیم!
احمد اخم کرد: حرفش رو هم نزن! شما مراحمید.
احمد که اورکتش را برداشت، زندایی رباب گفت: کجا احمد جان؟
احمد گفت: مهمون ها خسته هستن. می برم خونه استراحت کنن.
رباب گفت: اینجا هم خونه هست دیگه! این همه هم جا! دیگه چرا برید اونجا؟ ما در خدمتشون هستیم!
احمد خجالت حنانه را دید. نگاه نگران علی را هم دید. خواست حرفی بزند که مادرش گفت: حنانه جان اینجا سخته برات بمونی؟ اگه سخته بریم خونه ما؟
حنانه معذب گفت: اختیار دارید! باعث زحمت شما شدیم! اجازه بدید رفع زحمت کنیم.
رباب گفت: زحمت چیه، الان رخت خواب پهن می کنیم و زنونه مردونه می کنیم راحت باشید. خونه با خونه چه فرقی داره؟
رباب کنار گوش اعظم چیزی گفت و آنها سریع خداحافظی کرده و رفتند.
حنانه دوباره آرام نشست. علی به احمد گفت: می شه یک لیوان آب بدید؟
احمد گفت: آب؟
یکهو همان دختر گفت: الان براتون میارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویایمادرانه💖
قسمت۳۸
و فورا از اتاق بیرون رفت. علی در دلش سری به تاسف تکان داد. از احمد پرسید: این خانم چه نسبتی با شما دارن؟
احمد گفت: به درد تو نمی خوره!
علی: نه بابا! من دهنم بو شیر میده!
احمد گفت: خواهر زاده زن داییم هستش. همون خانمی که نذاشت برید!
علی گفت: شاید نمی خواست شما برید! مجبور شد ما رو هم نگه داره تا شما بمونید!
احمد گفت: منظورت چیه؟
همان موقع دختر با لیوان آب رسید و لیوان درون سینی را مقابل احمد گرفت: بفرمایید.
احمد گفت: بردار علی آقا!
علی سینی را گرفت و گفت: برای مادرم می خوام. بنده خدا یک ساعت منتظر آب بود تا داروهاش رو بخوره.
احمد گفت: پس چرا زودتر نگفتن؟
علی گفت: خانم دست تنها بودن، گفت خسته هستن، چیزی نگفت.
علی رفت و سینی را مقابل حنانه گذاشت.
حنانه گفت: شر درست کردی؟
علی لبخند زد: نه بابا! چیزی نگفتم. دختره خیلی تو نخ احمد آقا هستش.
حنانه غمگین شد. علی فورا زیر گوش حنانه گفت: تو الان زنش هستی! چرا ناراحتی؟
زهره خانم گفت: حنانه جان! بیا بریم اون سمت، استراحت کن.
حنانه لیوان آب و کیف و ژاکت بافتنی اش را برداشت و با اجازه ای گفت و رفت.
رباب زیر گوش زهره گفت: به اعظم گفتم فردا صبح زود حلیم بگیرن و با آقا داداشم بیان اینجا که اگه پسند کرد، قبل رفتنشون یک صحبتی بکنیم.
زهره خانم گفت: کار خوبی کردی!
بعد اشکش را پاک کرد و گفت: لااقل فوت آقام باعث بشه دو نفر از تنهایی در بیان!
علی با خود فکر کرد: چقدر خاک سرد است! شاید سن بالای مرحوم بود که بچه هایش آمادگی داشتند و زود دلهایشان آرام گرفت. و شاید چند روز فاصله فوت تا دفن باعث آرامش دلهایشان شده بود!
احمد رخت خواب به دست داخل شد و به علی گفت: پاشو بیا بخواب که حسابی خسته هستی!
چراغ ها خاموش شد و همه به خواب رفتند.
نیمه های شب احمد بیدار شد. علی در رخت خواب نبود. نگران شد و بلند شد. اتاق را با نگاه جست و جو کرد. نبود. از اتاق بیرون رفت. علی را نشسته زیر لامپ ایوان دید. به او نزدیک شد. صدای آرام قرآن خواندنش را شنید.
صدایش زد: علی!
علی به پشت سرش نگاه کرد و احمد را دید: بیدارتون کردم؟
احمد: بیدار شدم دیدم نیستی، نگرانت شدم! اینجا چکار می کنی؟ هوا سرده!
علی گفت: بیدار شده بودم، گفتم شب اول قبر حاج آقاست، براشون قرآن بخونم!
احمد پرسید: پس قرآنت کو؟
علی لبخند زد: از حفظ می خوندم. قرآنم تو اتاق مونده بود، گفتم ممکنه بنده های خدا بیدار بشن، اذیت بشن.
احمد نگاهی به مهر مقابل علی انداخت: نماز شب می خوندی؟
علی شانه ای بالا انداخت: دلم یک کم گرفته بود.
احمد کنار علی نشست: چرا؟
علی: از بی بال و پری! از نالایق بودن! احمد آقا، دلم سنگین شده!
احمد: از چی؟
علی: از نبود آقامون! چرا لایق نمیشیم؟ چرا آقا یاری نداره که بیاد؟ احمد آقا چرا من نمی تونن لایق امام زمانم باشم؟ چرا منِ سربازِ خمینی، نمی تونم یار امام باشم؟ احمد آقا! چرا بال پریدن ندارم و چسبیده ام به خاک؟ شهادت توفیق می خواد اما من لایق حضور تو جبهه نشدم هنوز!
احمد گفت: هنوز زوده برات! تو خیلی کار ها داری!
علی گفت: من دیگه کاری ندارم. مامان رو سپردم به شما و خیالم راحت شده، امشب هم آخرین آیه رو حفظ کردم. دیگه نه کاری دارم و نه آرزویی جز شهادت!
احمد گفت: خیلی از تو عقبم علی!
علی اشکی از چشمش چکید: از من؟ از امام زمانمون عقب نمون احمد آقا!
احمد تا صبح گوشه حیاط نشست و به حال خودش گریه کرد. چند وقت بود یادش رفته بود که امام زمان هم سرباز می خواهد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای مادرانه💖
قسمت۳۹
حنانه دستی موهایش کشید. کمی با انگشت آنها را مرتب کرد. بعد از بافتن موهایش، روسری اش را زیر نگاه رباب خانم و زهره خانم سر کرد.
زهره خانم پرسید: خوب خوابیدی؟
حنانه تشکری کرد.
رباب اشاره ای به زهره کرد و زهره پرسید: حنانه جان! دیروز متوجه کبودی ها نشده بودم. چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حنانه بلند شده بود و سعی می کرد پتو را بلند کند تا رخت خوابش را تا کند اما درد کمرش، امانش را برد.لبش را گزید و دست بر کمرش گذاشت. رنگش به گچ شبیه شد.
زهره خانم هراسان به سمتش رفت و گفت: چی شد؟
وقتی دید حنانه حرفی نمی زند رو به رباب گفت: رباب برو پسرش رو صدا کن. یالله زود باش.
رباب چادر به سرش کشید و از اتاق بیرون رفت. در اتاق مردان را زد و هراسان گفت: احمد! احمد آقا!
احمد که تازه خوابش برده بود، به سختی چشم باز کرد و گفت: بله؟
با زحمت در جایش نشست.
رباب: احمد آقا! پسر حنانه خانم رو بگید بیاد، حال مادرش خوب نیست.
احمد از جا پرید. بی درنگ در را باز کرد: چی شده زندایی؟ حنانه خانم چی شده؟
علی هم بیدار شده بود و کنار احمد ایستاده و نگران گفت: داروهاش رو خورده؟ کجاست؟
رباب گفت: زود بیاید. حالش خوب نیست.
از اتاق خارج شدند و به سمت اتاقی که حنانه بود رفتند. رباب توضیح داد: بلند شد، خواست رخت خوابش رو تا کنه که یکهو رنگش سفید شد.
علی یالله گفت و بفرمایید زهره خانم را که شنید سر به زیر وارد اتاق شد.
حنانه گوشه اتاق نشسته بود و زهره خانم سعی داشت کمی آب به او بده.
علی: مامان!
نگاه حنانه به علی و احمدِ نگران افتاد: خوبم!
نمی توانست راحت حرف بزند.
علی مقابلش روی زمین زانو زد: چرا مواظب نیستی؟ داروهات رو خوردی؟ دکتر نگفت به کمرت فشار نباید بیاد؟ خدا...
علی حرفش را خورد و لعنت خدا بر شیطانی گفت.
احمد گفت: علی! جای این حرف ها، داروهاشون رو بیار! نمی بینی حالشون خوب نیست؟
حنانه اندک لرزش صدای احمد را شنید: خوبم.
علی کیف حنانه را با نگاهی پیدا کرد و کیسه داروها را برداشت و دانه دانه بیرون آورد و در دهان حنانه گذاشت و لیوان آب را با دست خودش به مادرش نوشاند.
بجز حنانه، زهره هم آن اندک لرزش صدای احمد را شنید. نگرانی چشمهای پسرش را دید. این نگاه خیره، از احمد بعید بود. احمد به زن نامحرم اینگونه نگاه نمی کرد.
حنانه آرام به علی گفت: چادرم رو بکش سرم.
علی چادر مشکی حنانه را بر سرش گذاشت و گفت: بریم دکتر؟
حنانه گفت: بهتره بریم خونه. اینجا باعث زحمتم برای همه.
زهره خانم پرسید: چی شده آخه؟ تصادف کردی؟
حنانه با صدای آرامی گفت: نه. تصادف نکردم.
علی دید حنانه به سختی صحبت می کند، خودش توضیح داد: من که جبهه بودم، عموم و بچه هاش اومدن به زور مادرم رو بردن. این کبودی ها هم بخاطر راضی کردن مادرم بود برای ازدواج.
زهره با تعجب پرسید: ازدواج کردی؟
علی بخش مربوط به احمد را نادیده گرفت و گفت: به موقع رسیدم شکر خدا.
احمد هنوز نگران بود. این که نمی توانست به زنش نزدیک شود و حالش را هم بپرسد، حالش را بد می کرد. به علی گفت: بهتر نیست ببریمشون دکتر؟
حنانه گفت: خوبم. داره بهتر میشه.
زهره خانم می خواست احمد را زودتر از اتاق بیرون کند گفت: احمد جان، مادر! شما بیرون باش، حنانه خانم استراحت کنن. اگه نیاز به دکتر داشت، صدات می کنم.
احمد نمی خواست زنش را، زنی که بیشتر از دو روز است همسرش هست و درد دارد را، تنها بگذارد اما گفت: باشه.
و نگران رفت و نگاه آن دخترِ گوشه اتاق را ندید.
علی حنانه را خواباند و گفت: یک کمی دراز بکش، دردت کمتر شد صدام کن که بریم.
زهره خانم که بعد از دیدن نگرانی احمد، بهتر می دید زودتر حنانه ازدواج کند تا خیالی به سر احمد نیفتد، گفت: با این حالش که نمیتونه تو ماشین بشینه! عجله نکن. تو بیابون که گیر نکردید. بذار استراحت کنه. مائده مادر! برو برای حنانه جان یک حوله داغ کن بیار بذاره رو کمرش.
همان دختر بلند شد و گفت: چشم. الان میارم.
علی بلند شد و از اتاق خارج شد. مائده را دید که مقابل احمد ایستاده.
مائده: بهتر هستن. برم حوله بیارم براشون گرم کنم، بهتر هم میشن.
احمد: ممنون. زحمتتون شد.
مائده: چه زحمتی؟ بالاخره مهمون شما هستن و عزیز این خونه.
احمد علی را دید و تکیه از دیوار کنار اتاق برداشت و همان سوالی که از مائده پرسیده بود را دوباره پرسید: حالشون چطوره؟
علی لبخند دل گرم کننده ای زد: بهتره! تا داروها عمل کنه طول می کشه اما یک کمی رنگ و روش بهتر شده!
احمد گفت: خداروشکر!
صدای زنگ در آمد. احمد بی توجه به مائده که هنوز ایستاده بود، رفت تا در را باز کند.
احمد از دیدن مش کاظم و دخترانش، آن وقت صبح تعجب کرد. اعظم با اشاره به قابلمه درون دستش گفت: صبحونه حلیم گرفتیم براتون.
احمد از مقابل در کنار رفت:زحمت کشیدید، بفرمایید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تاکسیهای پرنده در حج؛ حملونقل زائران در عربستان سعودی متحول میشود
🔹خبرگزاری دولتی عربستان سعودی اعلام کرد که این کشور قصد دارد از تاکسیهای پرنده برای حملونقل زائران حج از فرودگاه جده به هتلها و مراکز اقامتی در مکه استفاده کند.
🔹به گزارش اسپیای، تاکسیهای پرنده سرعت و کیفیت حملونقل را افزایش میدهند و خط هواپیمایی سعودی، امور لجستیکی آن را بر عهده خواهد داشت.
🔹عربستان سعودی سال گذشته نیز اعلام کرده بود که در سالهای آینده تاکسیهای پرنده را در حج آزمایش میکند.
🔹این درحالی است که هم مقامات در نئوم اعلام کردهاند که در حال حاضر تاکسیهای پرنده در این منطقه آیندهنگر در عربستان سعودی با موفقیت آزمایش شدهاند/ایندیپندنت
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
قیمت خودرو امروز
محصول ایران خودرو ۵۰ میلیون تومان ارزان شد
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
داستانک
🍃🍂 #داستان_کوتاه
🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: #دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من #شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر #دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد #سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند.
😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم #درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔
🔸ماجرا را برای افسر #پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو #دلربایی اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد #وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص #امیر،
🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من #میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او #ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او...
🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند.
⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من #دنیا هستم!!
☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم #رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و #انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در #قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
زن روستایی
📚موضوع داستان: عاشقانه
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور
نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
┈┈•✾📓🖤🌚✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#داستانڪ❲.🕊🌸.❳
#تلنگر..!
* روایت دختر سوری در محاصره داعشیها !*
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید داعشیها بلایی سرتان میاورند، که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانوادههای منطقه به دست داعش اسیر شدند، که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها را سربریده و دختران و زنان را برده بودند.
اینجا بود که مجبور شدیم یک نفر از اعضای خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی افتاد همان، همه ما را بکشد و در بعد هم خودش را بکشد..
در اخر برادرم که 12سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که این کار را انجام دهد.
ما نه شب داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با گریه به برادرم میگفت: که اسلحه را از خودت جدا نکن چون هر لحظه ممکن است که اوضاع جوری شود که از ان استفاده کنی و نگذاری که ما زنده به دست این داعشیهای کافر بیافتیم.
مادرم میگفت پسرم نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی ما را میکشند.
چند روزی را با این اوضاع بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز بعد داشتم نماز صبح میخواندم که صدای شلیک گلوله در روستا شروع شد، و درگیری خیلی شدید بود، همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود، مادرم گفت هر وقت بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت.