یاس با سوالاتی آمد و با سوالات بیشتری رفت. ولی در طرف دیگر، دکتر صدر با عصبانیت وارد اتاق رها شد: چرا یاس پیش آیه رفته؟
رها از مراجعش عذرخواهی کرد و بلند شد تا دکتر صدر را به بیرون اتاق راهنمایی کند. بیرون اتاق گفت: جواب سوالاتش پیش آیه بود.
دکتر صدر هنوز عصبانی بود: من نمی خوام دخترم عوض بشه، این همه سختی از بچگیش کشید و چشم بستم روی دخترم و بدبختی هاش تا آزاد باشه و حق انتخاب داشته باشه! نه که به زور چادر سرش کنید!
رها متاسف به دکتر صدر گفت: حق انتخاب شما تا جایی هست که غیر اسلام رو انتخاب کنه؟ که اگه انتخابش اسلام و حفظ حرمت و شرف زن باشه، میشه اجبار؟ میشه زور؟ دکتر! اسلام جزء ادیان پیشنهادی شما نبود؟ متاسفم که به خواسته خودتون نرسیدید اما یاس به دعای مادرش اسلام رو پیدا و انتخاب کرده. الان مراجع دارم، بعد میام پیشتون برای توبیخ!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۵۹
صحبت های آیه، یاس سرگشته را، گم گشته کرده بود. آنقدر در او گم شد که گم گشته اش را یافت.
یک روز صبح یاس رفته بود. آرزو اشک ریخت و دکتر صدر لبخند زد. فقط میعاد و اشکان خبر از یاس داشتند. یاسی که نه به دنبال آرزوی پدر، که دنبال رویای مادر رفت. رفت تا خدا را پیدا کند! نه که خدا گم شده باشد! چون طفل گمشده ای که می گوید مادرم گم شده، دنبال خدای گمشده اش می گشت! می گشت تا خودش را پیدا کند.
پنج سال بعد
یاس زنگ در را به صدا در آورد. صدای آرزو در گوشش پیچید: کیه؟
یاس گفت: منم مامان
و آرزو در را باز کرد و زمزمه کرد: خدا رو شکر!
نمی شود مادر بود و دلتنگ نبود. نمی شود مادر بود و حسرت بوسیدن طفلت را نداشته باشی. نمی شود مادر بود و از خود نگذشت.
یاس گفت: می خوام برم پیش اسماء.
آرزو اشک را از صورتش پاک کرد: زود برگردیا!
یاس: چشم.
و صورت مادر را محکم بوسید.
یاس در ماشین را بست. مردی کلید انداخته بود تا در خانه حنانه را باز کند. حتما محسن بود: آقا محسن!
محسن به صدای آشنا واکنش نشان داد و برگشت. لحظه ای به صورت یاس نگاه کرد و فورا چشم گرفت. یاس سر به زیر گفت: سلام.
محسن سلام کرد و در را باز کرد و گفت: بفرمایید. اسماء خیلی وقته چشم به راهتونه.
یاس تشکر کرد و بالا رفت. اسماء از دیدن یاس بغض کرد و او را در آغوش گرفت: کجا بودی نامرد؟
یاس صورتش را بوسید و گفت: بذار خاله رو ببینم بهت می گم.
حنانه دیگر خیلی شکسته شده بود. آنقدر که یاس را به گریه انداخت: چرا اینقدر شکستی خاله؟
حنانه دست یاس را نوازش کرد: خدا نسیب هیچ کس نکنه داغ دوری و چشم انتظاری اولاد رو! حسینم بیاد و کنار علی خاکش کنم، دیگه کاری ندارم! تو کجا بودی دخترم؟ فکر دل ما نبودی؟
یاس سر به شانه حنانه گذاشت: رفتم تا ببینم چرا علی و حسینت رفتن؟ چطور ازشون گذشتی؟ چرا این چادر رو رها نکردی و با این دست از کار افتادت هنوز سفت به این چادر چسبیدی؟ من رفتم پیدا بشم.
حنانه سرش را نوازش کرد: پیدا شدی عزیزم؟
یاس: هر چی پیدا شدم، بیشتر گم شدم! به قول آیه « گم گشته کوی تو پیدا نمی شود»
حنانه آهی کشید: راست گفته مادر! پیدا نمی شود!
اسماء به محسن که دم در نشسته بود نگاه کرد و گفت: چی شده داداش؟
محسن اشکش را پاک کرد: چقدر عقبم از اون دختر و یک عمر فکر کردم به مقصد رسیدم!
اسماء دست محسن را کشید و بلندش کرد: تو هر وقت خواب اون شبت رو تعریف کردی، به مقصد میرسی!
محسن لبخند زد: سو استفاده چی!
اسماء خواهرانه گفت: تو هم گم گشته شدی و نشونش اینه که کم بودن خودت رو قبول کردی.
محسن با بغض گفت: اون شب حسین به خوابم اومد و گفت « فکر نکن تو کاری برای اهل بیت انجام میدی! اهل بیت به تو عنایت کردن تا براشون خدمتی انجام بدی! من چند سالی نمی تونم برگردم اما برای عقدت خودم رو می رسونم»
اسماء اشکش را پاک کرد و گفت: دلم برای حسین تنگ شده!
محسن بیشتر بغض کرد: من بیشتر!
محسن به اسماء پشت کرد و قصد خروج از در را داشت که گفت: به مامان بگو شاید قسمت دخترِ خاله آرزو خونه ما باشه.
اسماء بلند گفت: چی؟
محسن سرش را به عقب برگرداند و به چشمهای خواهرش نگاه کرد: اینم حسین گفت. امروز اومدم خبر بدم حسین رو پیدا کردن. تا چند هفته دیگه حسین بر می گرده! به مامان بگو روز عقد من و خانم یاس حسین قول داده برگرده!
محسن رفت و اسماء بر زمین نشست و بلند بلند گریه کرد.
یاد محسن افتاد که از آن شب به بعد چطور سر گشته بود. چطور هر بار حرف ازدواجش شد، همه چیز را بر هم میزد و با شوخی و خنده همه چیز را منتفی می کرد. محسن منتظر بود. منتظر حسین. منتظر تحقق وعده حسین!
حنانه از صدای گریه اسماء پریشان شد و به سختی و با کمک یاس خود را به دخترش رساند: اسماء چی شده مامان؟
اسماء خود را به آغوش مادر انداخت و میان گریه زیر گوشش گفت: حسین پیغام داده قسمت دختر خاله آرزو خونه توئه مامان! حسینم گفته مامان!
حنانه بلند بلند گریه می کرد و حسین را صدا می زد: پسرم! حسینم! آخ مادر بمیره برات! رخت دامادیتو ندیدم مادر! داغت نشسته کنار داغ علی! آخ پسرم! پاره تنم!
احمد از صدای حنانه از خواب پرید. یادش رفت پای مصنوعیش را در آورده، به شدت از تخت به زمین افتاد. از صدای افتادت احمد و صدا زدنش اسماء خود را از حنانه جدا کرد و به سمت اتاق دوید.
احمد: حنانه. حنانه. حنانه چی شده؟
اسماء زیر بازوی احمد را گرفت و کمک کرد بلند شود: چی شده بابا؟
احمد گفت: چرا حنانه گریه می کنه؟
حنانه به اتاق آمد: هیچی نیست احمد آقا. نترس.
احمد بله تخت نشست و گفت: تو که منو کشتی!
حنانه به سمت احمد رفت و کنارش نشست: حالت خوبه؟ کجات درد می کنه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رویای_مادرانه💖
قسمت۱۶۰
احمد آرنج دستانش را می مالید:
چیزی نشدی. تو خوبی خانم؟
حنانه دوباره اشک از چشمش جاری شد: چیزی نیست، حالا بعدا بهت می گم.
همان لحظه یاس با سه لیوان آب قند در سینی وارد اتاق شد: خانوادگی آب قند لازم شدید انگار! اومدن من این همه خرابی داشت؟ سلام عمو احمد!
احمد لبخندی به شیرین زبانی یاس زد و گفت: سلام به روی ماهت دخترم. چه عجب بعد چند سال اومدی!
یاس گفت: این چند سال مجاور حضرت معصومه بودم، حوزه درس خوندم. هنوزم دارم می خونم اما می خوام تهران ادامه بدم! مامان بهم احتیاج داره دیگه!
اسماء متعجب گفت: تو؟ حوزه؟
احمد گفت: کار خوبی کردی برگشتی.
یاس از احمد تشکر کرد و به اسماء گفت: خیلی قبل تر به فکرش بودم اما می ترسیدم، حرف های آیه مطمئنم کرد که مسیرم درسته.
**
یاس به همراه اسماء در آرایشگاه بود که تلفنش زنگ خورد. محسن بود: سلام!
محسن: سلام عزیزم! میدونم این خبر اینجا جاش نیست. اما باید بدونی. نمی دونم راضی هستی یا نه! فقط می خوام حواست به اسماء باشه!
یاس نگران گفت: چی شده؟
محسن: هیچی. فقط حسین برگشته!
یاس لبخند شد: خب! این خبر هیچیه؟
محسن: من، سفره عقد رو بردم معراج شهدا کنار تابوت حسین و همراهاش!
یاس عمیق تر لبخند زد: ممنون.
محسن نگران پرسید: ناراحت شدی؟
یاس گفت: نه! بهترین اتفاق زندگیم رو رقم زدی! قول داده بود میاد!
راستی آقا علی اکبر اومدن؟ اسماء دائم نگرانه!
محسن گفت: نه، هنوز نیومده! می ترسم قسمت ما چشم انتظاری باشه!
یاس گفت: مگه آقا علی اکبر کجا هستن؟
محسن گفت: نمی دونم. هیچ کس نمی دونه! شاید هم اسماء چیزی می دونه که به ما نمی گه!
تلفن اسماء زنگ خورد. کمی صحبت کرد. بیشتر بله، و نه می گفت. بعد از قطع تماس روی صندلی افتاد. یاس تماس را قطع کرد و با لباس سفید عقدش سمت اسماء رفت: چی شده؟
اسماء: هیچی.
یاس گفت: بهت گفتن حسین اومده؟
اسماء با تعجب گفت: حسین؟ اومد؟
یاس محکم روی لبهایش کوبید: وای خبر نداشتی؟
اسماء: می دونستم میاد اما نگفته بود وقتی بیاد علی اکبرم میره! نگفته بود قسمتم چشم انتظاری برگشت عزیرانمه! نگفته بود باید تو التهاب مرگ و زندگی شوهرم بمونم! حسین همشو نگفت...
۱۴۰۱/۶/۱۶
سنیه منصوری
من الله توفیق
اللهم عجل لولیک الفرج فی عمر خامنه ای و دولته
ممنون از همراهی شما با مادرانه های حنانه... به امید مادرانه های حضرت مادر سلام الله علیها برای همه شما
🦚✨پایان✨🦚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Batool Lashkari:
رمان: #بیسیمچی_عشق
نام نویسنده: زهرا بهاروند
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ژانر: عاشقانه مذهبی🧡
🤍خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است.
قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن!
و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟
همهی قصه ها شروع و پایانی دارند.
قصه ی من اما، شروعی بیپایان بود،
دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. 🤍
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی عشق💖
پارت اول
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم
!کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم
!اگر عمو سبحان اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند
.گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است
.لبخندی میزنم و زیر لب "دلم برات تنگ شده عمو"یی میگویم
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
.خانوادهی عمو سعید مهمان خانهمان هستند
!در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
.وقتی تکیهزده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم
.خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید
!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟ -
.استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدا میشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
:دنبال دارد میگویم
!دلم تنگ شده بود برات عمو جونم -
.صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود
!هانیه -
نگفتم؟ به لحن لوس حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره
.تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر! تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند
.خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند
.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد، مَردِ چشم آبی بچگیهایم آنجا نشسته
!قلبم میکوبد، بیامان
.پس بالاخره برگشت، بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت
.به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم
.لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم
میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز
.تحریرم جا خوش کرده است
.نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد، لبخندی روی لبانم نقش میبندد
تو عجین شدهای، «
با خاطراتم،
بچگیهایم،
..!و دنیایم
!»عجین شده را، خیالِ رفتن از سر نیست
از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ
!عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود
:همانطور که نگاهش سمتِ فرش است و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید
میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟ -
.آره الان میارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیمچی عشق 💖
پارت دوم
برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم
.یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم
!سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند
!لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم
افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر
:سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم
.الان شد، اون احتیاجتون نمیشد -
!میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود
:به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم
آقا مهدی؟ -
بله؟ -
.التماس دعا -
با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز
.بخواند
:رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن
!"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود"
***
سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار
.سفره دعوت میکند
کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق
.میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم
آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم
بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ
رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها
.سجدهی شکر به جا بیاوریم
آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست
.سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده
.کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید
بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و
اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر
!بار نرفتنش
!که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست
.با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش
.از من دور است و محال است دستم را دراز کنم
!خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را
کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ
.دلم نمیماندند
.همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد
:متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم
فکر آدمها رو میخونی؟ -
.میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند
.نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده -
.در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم
کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و
!مهدی باشیم
اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که
.مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بیسیم چی عشق 💖
پارت سوم
جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی
.خوشعطر خانمجان بود
!مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟
***
.پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم
!طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم
.بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم
.باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند
اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند
!وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها
:دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند
چرا...چرا...چرا..؟«
ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
»بیا ای پاسخِ همه دردهای من
درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و
.منتظر نگاهش میکنم
:لبخند میزند و میگوید
!اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی -
میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که
.راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده
.شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم -
:ابرو بالا میاندازد
آهان، بله! میگم هانیه؟ -
.این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد
!استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟
:قبل از اینکه حرفی بزند میگویم
.زهرا هم خوبه -
:میخندد و میگوید
!تیزی ها -
.با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود
.من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته
چی شده هانیه؟ -
...زهرا -
نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
:تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم
...زهرا این هفته عقدشه -
!به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم
فصل3
.کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم
.نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند
.ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند
یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط
خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه
ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق
.اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم
به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم
.میخواستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸﷽🌸
باسلام،عید سعید مبعث، آغاز راه رستگاری و طلوع تابنده مهر هدایت و #عدالت ، مبارک باد..
✅ تاریخ : نوزدهم بهمن ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیست و هفتمین روز از ماه رجب سال ۱۴۴۵
✅ مناسبت ها :
🌲سالروز مبعث رسول اکرم(صلی الله علیه و آله(سیزده سال قبل از هجرت)
🌲سالروز نیروی هوایی ارتش( از شکننده ترین ضربات بر پیکر رژیم شاهنشاهی، حرکت شجاعانه پرسنل نیروی هوایی ارتش در سال ۱۳۵۷ بود که بحق میتوان آن را از ایام الله نامید)
🍁سالروز فرار نخست وزیر عوام فریب رژیم پهلوی (جعفر شریف امامی)از کشور در سال۱۳۵۷
🌱ذکر روز پنج شنبه🌱
🌲لا اله الا الله الملک الحق المبین🌲
🌴 السلام علیک یا ولی الله
✅آیه روز
سوره مبارکه لقمان آیه 18
وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ
و روى خود را از مردم (به تكبّر) بر مگردان، و در زمين مغرورانه راه مرو، زيرا خداوند هيچ متكبّر فخر فروشى را دوست ندارد.
✅حدیث روز
پيامبر صلى ا لله عليه و آله
اَلْعِلمُ إمامُ الْعَمَلِ وَ الْعَمَلُ تابِعُهُ يُلهَمُ بِهِ السُّعَداءُ وَ يُحْرَمُهُ الأْشقياءُ؛
دانش پيشواى عمل و عمل پيرو آن است. به خوشبختان دانش الهام مى شود و بدبختان از آن محرومند.
امالى(طوسى) ص 488، ح 38
☀️اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّکَ الْفَرَجَ☀️
"بحق حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)"
🤲اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💐
🌺🌺🌺🌺🌺
🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🟡 وزیر علوم، تحقیقات و از توسعه رشتههای دریا محور براساس سیاستهای اقتصاد دریایی خبر داد و گفت: بر اساس تأکیدات مقام معظم رهبری در استفاده از ظرفیت دریا، رشتههای مرتبط با دریا توسعه داده میشود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بوشهر، محمدعلی زلفیگل ظهر امروز در جمع خبرنگاران در بوشهر با بیان اینکه کارگاه تولیدی صدف مروارید ساز و خوراکی در بوشهر راهاندازی شد اظهار داشت: این کارگاه توسط شرکت دانشبنیان در پردیس فناوری دانشگاه خلیجفارس بوشهر کنار ساحل ایجاد شده است.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنشها به اقدام تجاوزکارانه آمریکا در خاک عراق
🔹رئیس فراکسیون بدر عراق: ما بار دیگر تکرار می کنیم. البته این بار متفاوت از دفعات گذشته است. ما به حضور آمریکا در عراق نه می گوییم.
🔹حماس: آمریکا مسئول تشدید تنشها در منطقه است. منطقه جز با پایان اشغالگری رژيم صهیونیستی شاهد ثبات و امنیت نخواهد بود.
🔹الشیخ الخزعلی دبیرکل جنبش اهل الحق عراق: لازم است عراق درخواست رسمی برای خروج فوری نیروهای خارجی به شورای امنیت ارائه کند.
🔹انصارالله یمن: حضور آمریکا در منطقه عامل ناامنی و بی ثباتی است.
🔹جهاد اسلامی فلسطین: اقدام خصمانه آمریکا به درگیری در منطقه دامن میزند.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنتکام مسوول ترور «ابو باقر الساعدی»
🔹سازمان تروریستی سنتکام (فرماندهی مرکزی آمریکا) رسما به حمله آمریکا در به شهادت رساندن یکی از فرماندهان حزبالله عراق اذعان کرد.
🔹سنتکام مدعی شد: فرماندهی که در این عملیات هدف حمله قرار گرفت، مسئول برنامه ریزی مستقیم و مشارکت در حملات به نیروهای ما در منطقه بوده است!
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
تجاوز جدید آمریکا و انگلیس به استان صعده یمن
🔹رسانههای یمنی از تجاوز جدید آمریکا و انگلیس به منطقه القطينات در شهرستان باقم در استان صعده خبر دادند.
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺