📸 #گزارش_تصویری | بیستوچهارمین نمایشگاه رسانههای ایران- روز اول
🔹️بیستوچهارمین نمایشگاه رسانههای ایران، با حضور «محمد مهدی اسماعیلی» وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، مسئولان فرهنگی و اهالی رسانه کشور در مصلی امام خمینی(ره) تهران افتتاح شد.این نمایشگاه به مدت ۴ روز تا دوم اسفند برگزار می شود.
🔹در اولین روز برگزاری نمایشگاه غرفه ایرنا در راهروی اصلی مصلی امام خمینی(ره) میزبان میهمان و بازدید کنندگان بود.
عکاس: #پیام_ثانی
#نمایشگاه_مطبوعات
http://eitaa.com/ashaganvalayat
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 روایت جالب صبح امروز رهبر انقلاب از واکنش مردم به درخواست چند سال قبل رئیس جمهور آمریکا در نزدیکی انتخابات خطاب به مردم ایران
✍ بسته #خط_دیدار
http://eitaa.com/ashaganvalayat
☑️ موافقت اولیه نتانیاهو با ممنوعیت ورود فلسطینیان به مسجدالاقصی در ماه رمضان
🔹 منابع صهیونیستی اعلام کردند به رغم هشدارهای نهادهای امنیتی اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی قصد دارد با پیشنهاد ایتامار بن گویر وزیر امنیت داخلی این رژیم به منظور ممنوعیت ورود فلسطینیان به محوطه مسجدالاقصی در ماه مبارک رمضان موافقت نماید.
🔹 پیش از این نهادهای امنیتی رژیم صهیونیستی نسبت به خطر آغاز انتفاضه جدید فلسطینیان در اعتراض به ممنوعیت ورود به مسجدالاقصی در ماه مبارک رمضان هشدار داده بودند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر فرزانه انقلاب
بدانید دشمن هست و خدعه و حیله و مکر و ابزار کار دارد
دشمن را ضعیف فرض نکنیم اما از عربده کشی و فشار دشمن نباید ترسید که اگر ترسیدید، باختید.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۲۷ و ۲۸
محمد وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
رو صندلی لَم دادم و گفتم
_ به به آقای هاشمی کاری داشتی؟
آمد سمتم و پشت سرم روی تخت نشست. دستهاش رو بهم قلاب کرده بود روی پاهاش گذاشته بود. سر به زیر چیزی نگفت.
وقتی دیدم جواب نمیده با حالت آروم تری گفتم
_داداشی خوبی ؟ چرا تو خودتی ؟
+یکی هست که میخوام باهاش آشنا بشی، باهاش حرف بزنی ببینی نظرش چیه
_وا.... داداش خوبی؟ من با کی حرف بزنم؟ من نظر بپرسم؟ خب خودت بپرس
خیره نگاهم کرد و گفت
+بمون، الان میام
محمد از اتاقم رفت بیرون،
نفهمیدم منظورش چیه. از وقتی از راهیان نور برگشته، کارهاش خیلی عجیب شده من اصلا سردرنمی آورم.
همینجور تو فکر بودم، ته خودکارم تو دهنم میچرخوندم که داداش محمد برگشت اتاقم، و گفت:
_فردا ساعت ۵ عصر میای بریم مراسم؟
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد:
_مراسم یادبود شهدای غواص هست، شهدای ۸ سال دفاع مقدس، میای؟....نه... یعنی منظورم اینه بیا حتما
اینو که گفت زود رفت بیرون، در هم پشت سرش بست.
من فقط کنجکاویم بیشتر شده بود که من کی رو باید ببینم حرف بزنم. منظور داداش محمد چیه....
.
.
.
یک ربع به ۵ بود که ما وارد سالن شده بودیم. خیلی شلوغ بود. جمعیت زیادی اومده بودن همایش یا همون مراسم یادبود.
ردیف هفتم خالی بود رفتیم نشستیم.
چند دقیقه بعد، آقا جواد که از دوستای راهیان نور محمد بود ، دقیقا اومد همون ردیفی که ما بودیم نشست
محمد سر ردیف، بعد آقا جواد و خواهرش(«معصومه») و بعدشم من .
معصومه:_ راستی شیوا نگفتی کلاس چندمی
+کلاس دهم. شما چی؟
معصومه:_ من دارم برای کنکور میخونم که اگه خداااا بخواااااد قبول بشم امسال.
از حرف زدن بامزه معصومه هردوتامون خندیدیم، ولی خنده من بلندتر بود. محمد چشم غرّه رفت، که آرومتر.
دستم جلو دهنم گرفتم. سرهامون کردیم نزدیک گوش هم و حرف میزدیم. با صدازدن آقا جواد، معصومه روش رو کرد اونور تا با آقا جواد حرف بزنه.
آقا جواد:_ خانم معتمدی رو که دیگه میشناسی؟
معصومه :_ وا داداش مثلا دوست صمیمی هستیما
آقا جواد:_ اومد، صداش بزن بیاد پیشتون. به آبجی محمد هم بگو
معصومه :_ باشه داداش
معصومه صورتشو کرد سمت من، دستشو گرفت جلو دهنش منم گوشمو چسبوندم به دهنش که ببینم چی میگه
_داداش جواد میگه «فاطمه» که اومد بیاد پیشت بشینه، صداش کنیم، یعنی پیش ما بشینه.
+فاطمه کیه ؟
_همون دختره که سفر راهیان نور تو کاروان داداش اینا بوده
قیافهمو متفکر کردم و گفتم:
_پس این همونه...
معصومه:_ چی میگی؟!
با لبخند گفتم
_هیچی
🍄 از زبان محمد🍄
نماز مغرب رو نزدیک مسجد خونه خوندیم و به سمت خونه راه افتادیم . با شیوا که حرف میزدم فهمیدم واقعا دختر خوبیه، اگه خودش هم قبول کنه
نزدیک خونه که شدیم شیوا گفت:
_تو باید به مامان بگی اگه نگی خیلی ناراحت میشه. بعد از بابا خیلی ما روی تو حساب کردیم
ناراحت شدم. راست میگفت.
من اول باید به مامان میگفتم. دیگه حرفی نزدم. با کلید در باز کردم رفتیم داخل. مامان داشت جارو میکرد، ما رو که دید دکمه جاروبرقی رو زد خاموش شد.
_سلام مامان
شیوا پرید بغل مامان و بوسش کرد
_سلام مامان قشنگم
مامان دسته جاروبرقی رو زمین گذاشت، دستاشو باز کرد
_سلام به روی ماهت عزیزم.... خوبی محمدم؟...... خوب بود مراسم؟
من:_آره خوب بود.... مامان.. میگم ....چیزه
مامان:_ چرا منّ و من میکنی؟ بگو . چیزی شده؟
+نه مامان فقط محمد میخواد یه چیزی بهتون بگه شاید روش نشه
مامان با تعجب به شیوا نگاه کرد
بسم الله تو دلم گفتم و شروع کردم .
_سفر راهیان نور که رفتم و البته قبلش تو مسجد یه دختری رو دیدم... که... یعنی چیزه...
مامان با لبخند گفت:
_امروز هم دیدیش حتما. آره؟
شیوا:_ وای مامان از کجا میدونی؟
_مادر که بشی همه چی میفهمی عزیزم
+البته چیزی نشد... فقط.... به شیوا گفتم. خواستم یه کم مزه دهنش بفهمم که خب... خب... شماره پدرش هم تو بیمارستان ازش گرفتم. اگه شما...
مامان:_برو شماره رو بیار پسرم. هرچی خیره پیش میاد
با لبخند رفتم سمت شیوا، از نظری که داده بود خیلی خوشحال شدم. سرشو بوسیدم و رفتم اتاق که شماره رو بیارم.خدا رو شکر که مامان فهمید و ناراحت نشد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمره قبولی
قسمت ۲۹ و ۳۰
🍄از زبان شیوا 🍄
صبح هول هولکی حاضر شدم و بعد گذاشتن کتری رو گاز، چایی درست کردم و با نون پنیر خوردم . دویدم تو حیاط و کفشامو پوشیدم و دِ برو که رفتیم
تا خود مدرسه رو عین ماشین مسابقه رفتم سمت در مدرسه دویدم و حنانه رو از دور دیدم که با بقیه دخترا حرف میزدن
با آمدن من دستش رو بلند کرد و تکون داد چون من دیگه نمیتونستم بدوم اون تا پیش من دوید. هر دو نفس نفس میزدیم و به گوشه ای دنج رفتیم تا یکم خلوت کنیم
_ وای خیلی استرس دارم
+ نداشته باش حنانه ! بده پوشه ات رو
پوشه رو ازش گرفتم....فقط ی طراحی!!!
داشتم به طراحی مانتوی زمستانی اش نگاه میکردم که بلند گفت:
_ 15 تا طراحی شیوا؟؟؟
+ آره خوب ....
صدای زنگ مدرسه مانع ادامه حرفم شد ...
دست حنانه رو گرفتم و با هم به سمت صف حرکت کردیم که یکی از بچه ها به اسم «نهال قاسمی» که به گفته بچهها دختر زور گوییه
_ بچهها یکی از طراحیاتون رو بدید به من
حنانه اما مودبانه جوابش را داد :
+ سلام نهال جان متاسفم ولی من فقط یه طراحی کردم ولی شیوا 15 تا طراحی داره که باید از خودش اجازه بگیری
_ من کاری ندارم باید به من یه طراحی بدید
عصبی شده بودم ولی خونسرد گفتم :
+ ببخشید نهال خانم من زیر همه یه طراحیام رو امضا زدم
حنانه ادامه داد :
+ فعلا با اجازه
و بعدش دست منو گرفت و با هم به سمت صف حرکت کردیم...
خانم معلم طراحی های زیبای بچه ها رو به دیوار کلاس زد و روبه نهال با حالت عصبی گفت :
_ طراحی تو کجاست قاسمی ؟
نهال چشم غرّه ای به من و حنانه رفت و با حالت طلبکارانه ای گفت :
+ حوصله کشیدنش رو نداشتم
خانم معلم اما کم نیاورد و مثل خودش جواب داد :
_ پس منم حوصله نمره گذاشتن ندارم
و بعد قدماش رو به سمت دیواری که طراحی ها رویش را پوشانده بودن تند تر کرد ....
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و من و حنانه با آرامش به سمت در میرفتیم که نهال جلومون سبز شد .
دست راستش را آورد بالا و با شتاب به سمت من آورد و تو گوشم خوابوند. سَد اشکام کم کم داشت ترک میخورد، جای دستش روی صورتم قرمز شده بود فقط کافی بود بهم بگه " هووو " تا اشکم جاری بشه. باورم نمیشد تو مدرسه بخاطر یه طراحی راحت سیلی بخورم...
هنوز بابت سیلی که خورده بودم تو شک بودم که حنانه با اخم به نهال نگاه کرد و گفت :
_ حواست هست چیکار کردی نهال؟
+ کم شدن نمرهی من بخاطر اون بود
_ تقصیر خودت بود باید معذرت بخوای
ولی نهال لجبازتر از این بود که معذرت بخواد و با حالت پرخاشگری رو به حنانه گفت:
+ بهتره تو هم بری وگرنه سر تو هم یه بلایی میارم
این را گفت و آدامسش رو باد کرد و ترکاند و رفت
با رفتن اون بغضم ترکید و زانو زدم و صدای هق هقم بلند شد.حنانه منو تو بغلش گرفت
_ هیس... عزیزم گریه نکن شیوا جونم
با بغض گفتم:
+ ح...حنانه.... بابای من روم دست بلند نکرده بود که... که...این اینکارو کرد... حنانه
و گریم شدت گرفت، چند دقیقه بی وقفه گریه کردم و بعد خوردن چند جرعه آب بهتر شدم
با حنانه تا دم خونه آمدیم
زنگ رو که زد محمد در رو باز کرد. و حنانه قضیه رو مو به مو براش گفت محمد اخم غلیظی کرد و وقتی من وارد حیاط شدم در رو با شتاب بست...
وارد خونه شدم مامان با نگرانی به سمتم آمد
_ وای دخترم چرا ... چرا چشمات و صورتت قرمزه
لبخند ساختگی زدم
+ چیزی نیست با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم
نگاه مامان که به قرمزی جای سیلی افتاد گفت:
_ زدت؟؟ ای وای خدا مرگم بده به چه حقی دست رو تو بلند کرده؟
با ناراحتی زیاد گفتم
+ خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه مامان من دیگه برم اتاقم
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم.
این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. وسایلهایم رو پخش زمین کردم. حوصله هیچی نداشتم. ولی خب دیگه مجبور شدم، بی حوصله دفتر مشقم رو باز کردم و نشستم پی تکالیفم ....
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد در زد. میدونستم داداش محمدمه طاقت نیاورده اومده پیشم. تا گفتم بفرمائید. زود وارد اتاقم شد.
_من زودتر اومدم پیشت چون میدونم الان مامان نگران و تو فکره که چی شده تو مدرسه ولی اومدم بهت چند تا چیز رو بگم
+چی؟
_ببین اجی گلم میدونم تو اصلا مقصر نبودی، چون میشناسمت آدم دعوایی نیستی اصلا. اما همیشه سعی کن زیر بار #حرف_زور نری، #بااحترام باهاش، حرف بزن، حتما مدیر یا معاون مدرسه رو در جریان بذار. و همیشه سعی کن از حق خودت #دفاع کنی
با یادآوری امروز سرمو با ناراحتی به زیر انداختم و همه ماجرا رو تعریف کردم. وسط حرفام بود که دیدم مامان کنارم نشسته. اینقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم کی مامان وارد اتاقم شده بود.
مامان:_ محمد کاملا درست میگه عزیزم. #همیشه از حق خودت دفاع کن. من نمیگم تو هم بزنش اما اینجوری نباشه که بشینی نگاش کنی. چون وقتی #سکوت کنی اون قدرت بیشتری پیدا میکنه برای اذیت کردن، اگه سراغ تو هم نیاد میره سراغ یکی دیگه.
محمد با سر حرفهای مامان رو تایید میکرد و من فقط تونستم یه کلمه بگم چشم.
مامان سرمو بوسید و بعد یه کم شوخی کردن های محمد از اتاقم رفتند بیرون و من با هزار تا فکر شب رو صبح کردم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۳۱ و ۳۲
خیلی بامزه گفت که هر سه تامون خندیدیم. بعد نامه رو بلند خوندم محمد که لبخند میزد با خنده گفت :
_ خوش به حال فاطمه خانم ، چه زود عروس مامان شد
فاطمه هم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
+ ما اینیم دیگه
باز از لحنش خنده امون گرفت .
_ دست دوتاتون درد نکنه
+ نوش جون داداشی
فاطمه هم با لبخند عمیق گفت
_ خواهش میکنم
و بعد نشست پشت میز و شروع کردیم به صحبت.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸