eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
37.5هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
💤 خب ظاهراً آقای فرخ‌نژاد هنوز از خواب بیدار نشدن؛ بالاخره صبح و شبشون با ما فرق میکنه😂 http://eitaa.com/ashaganvalayat
⁉️نشد نه؟! 🗓 حالا خیلی غمگین نباش، مناسبت‌های فراوونی در پیش داریم، فقط اینبار یکم خلاق‌تر باش توی هشتگ‌سازی نه اینکه تکرار کنی: سیرک چهارشنبه‌سوری سیرک عیدنوروز سیرک سیزده‌بدر سیرک... از سیرک بیا بیرون😂 http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ 🔻" اهداف سلبریتی‌سازی‌ها "سلبریتی های قبل از انقلاب دنبال این بودند که برهنگی و کشف حجاب و مشروب خوری و زنا و روابط نامشروع را نهادینه کنند... .       ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄ http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ حجت الاسلام راجی 🔻بریتانیا با چه انگیزه‌ای زنان را وارد بازار کار کرد؟ 🔻برشی از سخنرانی در برنامه تلویزیونی "خیابان آزادی" .       ┄┅═✧☫ سیاسی معنوی ☫✧═┅┄ http://eitaa.com/ashaganvalayat
««من رایم رو تقدیم حاج قاسم کردم»»» ❤️خبرنگار آزاد از ایلام ، به عشق حاج قاسم در انتخابات حضور یافت. 👌ایلام یکی از مناطقی که در ۸سال جنگ تحمیلی بیشترین زحمت و مقاومت را برای حفظ تمامیت ارضی وطن متحمل شدند و شهدای نازنینی را تقدیم وطن نمودند. حالا هم پای آرمانهای رهبر و مقتدی خود ایستاده و با تمام کمبودها و ناملایمات باز هم کمر خم ننموده اند. http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای چه دنیای زیبایی وچه صحنه قشنگی الهی همتون از این نعمت بهره مند باشید یا بشید ان شاالله http://eitaa.com/ashaganvalayat
♥️ این خبرنگار خارجیا هم امروز عشق کردن برید برا بچه محلاتون تعریف کنید 😉 http://eitaa.com/ashaganvalayat
یهودی های ایرانی هم رأی دادند🇮🇷 ناله کن صهیون😁😁 http://eitaa.com/ashaganvalayat
⬅️قیافه برانداز ها صبح امروز 🔹براندازا تا دیروز میگفتن نهایت طرفداران جمهوری اسلامی ۵ درصدن 🔹هر راهپیمایی هم شد گفتن اینا فیلمای آرشیوه حالا بالای ۴۰ درصد تو انتخابات مجلس شرکت کردن 🔹من دیگه حرفی ندارم😄 http://eitaa.com/ashaganvalayat
⬅️ بعضی از ‏بلندگوهایی که سال گذشته سقوط جمهوری اسلامی ایران را فریاد می‌زدند امروز مجبور شدند میکروفون‌های خود را جلوی رهبر قدرتمند جمهوری اسلامی ایران بگذارند!😉🇮🇷💪 http://eitaa.com/ashaganvalayat
💢 درباره الجزایر، بزرگترین کشور عربی و آفریقایی، چه می‌دانیم؟ 🔅به مناسبت سفر رئیس جمهور ایران به این کشور... http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 امیر قطر: به آمریکایی‌ها گفتیم به غزه کمک ارسال کنند رئیسی خطاب به امیر قطر: 🔻آمریکا مانع ورود کمک‌ها به غزه نشود، نیازی به کمکش نداریم. http://eitaa.com/ashaganvalayat
کشتی انگلیسی کاملا غرق شد 🔻کشتی روبی‌مار انگلیس که هدف حمله موشکی ارتش دولت نجات ملی یمن (انصارالله) قرار گرفته بود، بعد از ۱۳ روز کاملا غرق شد. http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴درصد مشارکت استانی 🇮🇷 1 فارس ۴۵/۱۱ 2 مازندران ۴۵/۶۵ 3 همدان ۴۴/۸۱ 4 قم ۴۳/۲ 5 خوزستان ۴۲/۹۶ 6 کرمانشاه۴۲/۸۵ 7 آذر شرقی ۴۲/۸۳ 8 قزوین ۴۲/۱۹ 9 گیلان ۴۱/۹۶ 10 مرکزی ۳۹/۷۱ 11 اصفهان ۳۶/۳۸ 12 کردستان ۳۲/۶۵ 13 البرز ۲۸/۴۱ 14 تهران ۲۶/۳۴ 15 کهگیلویه و بویراحمد ۷۰/۶۶ 16 خراسان جنوبی ۶۶/۱۲ 17 ایلام ۶۰/۸۹ 18 سیستان و بلوچستان ۶۰/۸۹ 19 خراسان شمالی ۶۰/۶۸ 20 گلستان ۵۷/۲ 21 هرمزگان ۵۷/۱۵ 22 چهارمحال وبختیاری ۵۲/۵۱ 23 کرمان ۵۲/۳۳ 24 اردبیل ۵۰/۵۶ 25 زنجان ۴۸/۶۳ 26 آذر غ ۴۸/۲۳ 27 خراسان رضوی ۴۸/۱۷ 28 یزد ۴۷/۹۰ 29 لرستان ۴۷/۵۸ 30 سمنان ۴۷/۴۵ 31 بوشهر ۴۶/۸۱ 🔹 کمترین مشارکت: تهران و البرز ♦️بیشترین مشارکت: کهگیلویه و بویراحمد و خراسان جنوبی http://eitaa.com/ashaganvalayat
۹۲ درصد آرای صحیح سمنانی‌ها متعلق به آیت‌الله میرباقری است http://eitaa.com/ashaganvalayat
ادعای منابع غربی: به نظر می رسد دو قایق موشکی کلاس ذوالفقار (پیکاپ III) ونزوئلا در امتداد یکی از رودخانه های نزدیک خلیج پریا در حال عملیات هستند. 🔹ذوالفقار که با نام پیکاپ 3 نیز شناخته می شود، کلاسی از شناورهای گشتی سریع است که توسط نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران اداره می شود. این نسخه اصلاح شده IPS-16 کره شمالی است که در ایران ساخته شده است http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘نتا U کراس اوور برقی جدید گروه بهمن موتور 🚙 تاکسی رانی تهران و البرز پیش رو در ارایه تاکسی های برقی جهت استفاده در کلان شهرهای تهران و کرج برای هوای پاک و آسمانی آبی http://eitaa.com/ashaganvalayat
🟥 نماز صبح به وقت الاقصی تصویری از نماز جماعت صبح در مسجد الاقصی http://eitaa.com/ashaganvalayat
💠 هلال احمر امارات ۳۰۰ واحد از طرح ۱۰۰۰ واحدی ساخت مسکن در لاذقیه سوریه را تکمیل کرد. 🔹این اقدام گام مثبتی در پیشبرد روابط ابوظبی و دمشق به شمار می‌رود. 🔹امارات از نخستین کشورهای عربی بود که پس از جنگ داخلی سوریه دست به بهبود روابط با این کشور زد. http://eitaa.com/ashaganvalayat
صعود ۷۲ میلیون تومانی قیمت خودرو ایرانی 🔹بررسی تغییرات قیمتی هفته جاری، نشان می‌دهد که برخی از محصولات ایرانی تا ۷۲ میلیون تومان گران شده‌اند. ِ http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 40 (دو سال بعد) مسعود با گام های بلند و چهره ی عصبانی به سمت میز صدرایی میرفت! داد زد: خانوم شما که نمیتونین یه بچه رو ساکت کنین پس به چه دردی میخورین؟! صدرایی با صدای پر بغضی گفت: اما استاد... نگذاشت حرفش تمام شود! با تندی حسن را از دست او گرفت و به پشت میز خود برگشت! حسن را محکم در آغوش گرفته بود و زیر لب مدام زمزمه میکرد: جونم بابایی! پسر خوشکله من چرا گریه میکنه؟! پسرک کم کم در آغوش پدرش آرام گرفت. مسعود چشم از حسنش برداشت و به همه خسته نباشید داد و خودش زودتر از همه از کلاس بیرون رفت. این روز ها زیاد حوصله ی تدریس نداشت! اصلاً حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت؛ حتی مرضیه! فقط حسنش را به خلوت خودش با خودش راه میداد! پسر کوچولوی دو ماهه اش! از آموزشگاه یکراست به خانه برگشت. تا یک ماه پیش مسیرش این قدر مستقیم نبود! هر روز به گلفروشی میرفت و شاخه ی نرگسی برای نرگسش میخرید؛ اما اکنون یک ماه بود که نه به گلفروشی میرفت و نه حتی خرید برای خانه! حسن را آرام درون سیسمونی کوچک خواباند و بدون اینکه لباسش را عوض کند، خود را روی تخت انداخت. به پشت خوابید و ساق دستش را روی چشمانش گذاشت. مرضیه خانه نبود؛ امروز هم تا عصر کلاس داشت. خانه سوت و کور بود و مسعود سوت و کورتر! حق داشت! برای مرد سخت است که بیدار شود و ببیند همسرش دیگر نیست! سخت است نبودن نرگس! رفتن نرگس! برای مرد سخت است که با پسر کوچولویش تنها بماند! پسری که از درد های پدر هیچ نمیفهمد! از نبود مادرش هیچ نمیفهمد! مادری که تا یک ماه پیش بود ولی دیگر نیست! از آن شب که رفت و دیگر برنگشت! و از آن شب کار مسعود شد فکر کردن به خاطرات گذشته! به روز هایش با نرگس! تارک دنیا شده بود! بعد از رفتن نرگس، حسن را به هیچکس نمیداد! حتی به مرضیه! از کار امروزش پشیمان بود! نه از اینکه بر سر صدرایی داد کشید، نه! از این پشیمان بود که برای چند لحظه حسن را به دست صدرایی سپرد تا بتواند به تدریسش برسد! دیگر شاگردانش به بودن حسن کوچولو و نق نق ها و گریه های گاه و بی گاهش در کلاس عادت کرده بودند! چشمانش سنگین شد و به خواب رفت. "عفت خانوم-خب مهمونا هم که رفتن! حالا شما دو تا برین یه خرده حرف بزنین با هم نرگس و مسعود به یکدیگر نگاهی کردند. دیگر به هم مَحرم شده بودند. نرگس در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: مسعود نیا تا بهت بگم! یک ربع بعد صدای زنگ پیام گوشی اش آمد: مسعود بیا وارد اتاق که شد نرگس را دید که روی تخت نشسته است. صورتش را نمیتوانست ببیند. سرش پائین بود و کلاه سویی شرت فسفری اش روی سرش! نزدیکتر رفت و درست در مقابل او ایستاد. ناگهان نرگس بلند شد و کلاه را از روی سرش عقب زد و مو های پریشانش روی صورتش ریختند. ماه شده بود! با آن آرایش ملیح زیباتر از آنچه مسعود تصور میکرد شده بود. خندید و گفت: چه طورم؟! مسعود سکوت کرد و خیره به او نگاه کرد. روی تخت نشست و از نرگس هم خواست تا بنشیند. دست روی شانه ی نرگس گذاشت و او را به عقب هل داد. از این حرکت ناگهانی نرگس هیجان زده شده بود. صورتش به سرعت سرخ و تپش قلبش زیاد شد و بدنش گر گرفت! مسعود به سمت او برگشت و خندان گفت: آخ! دختر تو چه قدر پاکی! من فقط به شونه ت دست زدما! چقدر سرخ و سفید میشی؟! نرگس اما از خجالت چیزی نگفت. -اوووف! بابا من دیگه شوهرتما! از من خجالت میکشی؟! چند لحظه ساکت ماندند. نرگس هم به آرامی به سمت مسعود برگشت و با لبخندی که به لب داشت گفت: دیگه خجالت نمیکشم! و زمزمه کرد: او (خدا) کسی است که شما را از یک نفس واحد آفرید و از آن نفس برای شما همسر و جفتی قرار داد تا در کنار آن آرامش بگیرید.* هر دو به هم لبخند زدند..." صدای گریه ی حسن می آمد. مسعود چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و وقتی فهمید برای شاید صدمین بار در یک ماه گذشته خواب شب اول عقدشان را دیده، کلافه شد: نرگس بی معرفت! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 41 به حسن کوچولو که با ولع مشغول خوردن شیر بود نگاه میکرد. حتی نگاه کردن به حسن هم او را یاد نرگسش می انداخت. پسر کوچولویش شبیه مادرش بود. درست شبیه نرگس کچل بود! شیر را که خورد بلافاصله خوابش برد. او را دوباره درون سیسمونی گذاشت و برای وضو گرفتن به دستشوئی رفت. به اتاق برگشت تا نماز بخواند. یادش به خیر! تا همین یک ماه پیش هر وقت نرگس خانه بود سجاده ی مسعود را روی زمین و سجاده ی خودش را روی پای مُهرش پهن میکرد و منتظر آمدن مسعود میماند! حتی سجاده های نماز هم خاطره های نرگسش بودند. آخ که چه قدر خاطرات زجرآور بودند بدون نرگس! زندگی عذاب بود بدون نرگس!
مسعود شبیه معتادی بود که نمیتوانست عشق و خاطرات نرگس را ترک کند! نمازش که تمام شد به آشپزخانه رفت تا چیزی بخورد. غذای دستپخت مرضیه بود اما او حوصله ی گرم کردنش را نداشت! تکه ای نان خورد و به پذیرایی رفت و روی مبلی نشست. دست به سینه بود و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشته و چشمانش را بسته بود. این مبل آغاز ماجرای تنها شدنش بود! حتی این مبل هم خاطره ای بود از نرگس! و چه خاطره ی تلخی! خاطره ی روزی که نرگس را محکمتر از همیشه روی همین مبل در آغوش گرفته بود و گریان برایش از خدا میگفت: "-نرگس میخوام جواب آزمایشاتو بهت بگم ولی قبلش باید یه چیزایی رو به تو یا شایدم خودم یادآوری کنم! به بزرگیه خدا، قده جون کندن سخته! سخته گفتنه...! نرگس یادته میگفتی خدا مهربونترین و عاشقترین کس توی دنیاست؟! یادته میگفتی خدا اونقدر ما آدما رو دوست داره که همه ی دنیا رو برامون آفریده و ما رو هم برای خودش؟! یادته میگفتی ما از همه ی موجودات برتریم ولی برای خدا فقط میتونیم بنده باشیم؟! یادته میگفتی خدا خیلی خیلی بزرگتر از مشکلات ماست و کافیه فقط بخواد تا همه ی مشکلاتمون حل بشه؟! یادته میگفتی خدای ما مهربونه و اگرم بخواد چیزی رو از بنده اش بگیره حتماً حکمتی داره؟! یادته میگفتی ما بنده های کوچیک باید فقط تسلیم خدا باشیم چون اون خالق و قادر مطلقه؟! یادته میگفتی خدا عاشق واقعی و صاحب همه چیزه و ما آدما هر چی داریم از خدا داریم؟! یادته میگفتی خدا صاحبه همه چیزه پس میتونه هر وقت که خواست همه چیزو ازمون بگیره و ما نباید بهش اعتراضی بکنیم؟! یادته میگفتی خدای مهربون ما همه چیز رو میدونه و هیچوقت ظالم نیست حتی اگه همه ی دنیا از بی عدالتی بنالن بازم خدا عادله؟! نرگسم یادته میگفتی خدا با چیزایی که داریم یا نداریم امتحانمون میکنه تا ببینه ما لیاقت این همه عشق و محبت و توجه شو داریم یا نه؟! اینا رو که میگفتی یادته نرگسم؟! نرگس فقط سرش را به نشانه ی "بله" تکان داد. منتظر بود تا مسعود از جواب آزمایشاتش بگوید، اما از این رفتار ها معلوم بود که همانطور که حدس میزد... مسعود او را محکمتر در آغوشش فشرد و در حالی که صدایش پر بغض بود گفت: نرگسم کاش...کاش میشد همینطور محکم نگهت دارم و به خدا بگم مال منی و نمیتونم بهش بدمت! نرگس خدا میخواد لیاقت ما رو بسنجه! میخواد ببینه ما لیاقت محبتاشو داریم یا نه! ولی خدایا...خدایا کاش...کاش با یه چیزه دیگه امتحانمون میکردی! (نفس عمیقی کشید) نرگسم خدا میخواد همونجوری که بهت سلامتی داد حالا ازت بگیره! کم کم ضعفت بیشتر میشه! خون دماغ شدنت ممکنه بیشتر تکرار شه! مو های قشنگت کم کم میریزن! ابرو ها و مژه هاتم همینطور! جواب آزمایشات میگه سرطانت بدخیمه! میگه به دنیا اومدن پسر کوچولومون ممکنه سخت باشه! شایدم... بارداری و داروی قوی نمیتونن بهت بدن! ممکنه از این به بعد مدام وضعیتت وخیم بشه! دکتر میگفت کم کم دردای بی تاب کننده تم شروع میشه! قده جون کندن سخته ولی من قراره همه ی اینا رو ببینم! نمیتونستم بهت نگم نرگس! تو حق داری بدونی که چه اتفاقی ممکنه برات بیوفته! اما من از خدا و لطفش نا امید نیستم! هنوزم میگم راضیَم به رضاش! سخته ولی میگم که هر تصمیمی بگیره شکایتی نمیکنم! ینی سعی میکنم که شکایتی نکنم! من فقط دعا میکنم و امیدوار میمونم که بهم رحم کنه و بذاره تو برای من بمونی! تو هم باید تحمل کنی و بیشتر از همیشه خودتو بهش بسپاری! مثه همیشه آروم باش و خدا و بزرگیشو فراموش نکن! اینا رو بهت میگم چون طاقت نگه داشتن این حرفا توی دلمو ندارم! نرگسم اینا رو به تو میگم که خودم بشنوم! تو که هیچوقت از خدا نا امید نمیشی! تو که تازه خوشحالم میشی از این فکر که ممکنه رفتنت پیش صاحبت همین نزدیکیا باشه! ولی من...من میمیرم نرگس! اگه این حرفا رو به خودم نزنم، به تو نزنم میمیرم!" چشمانش را باز کرد. مژه هایش خیس شده بود. باز هم ناخواسته با یاد نرگس و آن روز و آن حرف ها گریه کرده بود...! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 42 بلند شد و به اتاق برگشت. باید حمام میکرد. دلش میخواست به دیدن نرگس برود. برای رفتن به دیدن نرگس باید تمیزتر از همیشه می بود نه آشفته! حتی زیر آن خاک سرد هم نرگس برای مسعود هنوز همان نرگس بود! همان نرگسی که کنارش آرامش داشت! شادی داشت! کنارش همه چیز داشت! دوش مختصری گرفت و برای رفتن آماده شد. به تن حسن کوچولو لباس گرمی پوشاند و او را درون کالسکه اش گذاشت. مشغول خارج کردن ماشین از پارکینگ بود که مرضیه را دید. آنجا بودنش عجیب بود! او امروز تا ساعت سه کلاس داشت پس نباید به این زودی ها برمیگشت!
توقف کرد و شیشه ی ماشین را پائین داد. -سلام داداشی...کجا به سلامتی؟ -سلام...پیشه نرگس! مرضیه کلافه و ناراحت گفت: وای! باز نه! آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟! مسعود اما انگار حرف او را اصلاً نشنیده است گفت: مگه تا سه کلاس نداشتی؟! -کنسل شد مسعود سرش را به نشانه ی فهمیدن تکان داد و زیر لب "اوهومی" گفت. -حداقل بذار حسن پیش من بمونه...به خدا این بچه رو اینقدر با خودت اینور و اونور میبری سرما میخوره! -لباس گرم تنش هست -اما... مسعود بدون اینکه حرفی بزند و یا اجازه ی کامل شدن جمله را به مرضیه بدهد، رفت. مرضیه هم همانطور که به دور شدن ماشین برادرش نگاه میکرد آهی از سر غم کشید:آخ خدا! واسه مرگ نرگس غصه بخورم یا این وضع و حال داداشم یا بی مادریه حسن؟! مسعود به گلفروشی ای رفت و بیست و پنج شاخه نرگس که دو تایشان نرگس زرد بودند خرید. به تعداد سال های عمر نرگس و دو سالی که با عشق او زندگی کرد! گل ها را کنار کالسکه ی حسن در صندلی عقب گذاشت و باز هم یاد نرگس افتاد! یاد شب عروسیشان که چون نرگس نمیتوانست روی صندلی جلو و کنار راننده بنشیند هر دویشان عقب ماشین سوار شده و نیما راننده شان بود! اَه! کاش میشد خاطرات را فراموش کرد! نرگس را فراموش کرد! عشق را فراموش کرد! کاش میشد! گریه نمیکرد اما چشمانش خیس از اشک بود. حسن درون کالسکه خوابیده بود و مسعود گل ها را یکی یکی روی قبر نرگسش میگذاشت. گریه نمیکرد اما از اشک همه جا را تار میدید. قبرستان زیاد هم شلوغ نبود. پنجشنبه یا جمعه نبود که مردم یادشان بیوفتد عزیزانی زیر خاک دارند! تمام گل ها را روی قبر نرگس گذاشت و فقط آن دو نرگس زرد در دستش باقی ماندند. به آن ها خیره شد. -سلام نرگسم!...خوبی؟(قطره اشکی چکید) دلم واست یه ذره شده زندگیم! اون جا خوش میگذره نه؟! پیش صاحبت داره بهت خوش میگذره نرگس؟! اون جا که دیگه کچل نیستی، هستی؟! صورتت مثله گچ سفید نیست، هست؟! پوست و استخون که نیستی، هستی؟! اون جا که از درد به خودت نمیپیچی...(گریه نگذاشت ادامه دهد) گریه اش را با نفس های عمیق فرو داد و لبخند غمگینی زد. -حسنم باهامه ها! آوردمش مامانشو ببینه! مثه خودته...بیشتر خوابه! یادته اون روزایی که روی تخت بیمارستان خوابیده بودی؟! زیاد گریه نمیکنه! خیلی شبیه توئه! یادته تو هم زیاد گریه نمیکردی؟! یادته از درد همه ش دستت مشت بود و گاهی به خودت میپیچیدی ولی گریه نمیکردی؟! البته حسن گاهی الکی میزنه زیر گریه! گمونم دلتنگه مامانشه! تازه حسن هنوز یه تار مو هم درنیاورده! عین خودت کچله کچله! یادته مو هاتو از ته زدم و چقدر بهت خندیدم؟! یادته میگفتم سربازه کچل؟! نرگس اصن رفتی منو دیگه یادته؟! دلم واست خیلی تنگ شده نرگس! دلم واسه یه نماز دو نفره تنگ شده! مرضیه میخواد که ناراحتترم نکنه ولی میدونم که دله اونم برات تنگ شده! یادته چقدر سربه سر مرضیه میذاشتم که وسط زندگیه دو نفره مونه؟! دلم واسه اون روزا تنگ شده! اون روزایی که با مرضیه نقشه میکشیدین سربه سرم بذارین! اون روزا که میگفتم آخه عروس و خواهر شوهر مگه اینقدر با هم صمیمی میشن! الان دیگه مرضیه هم غمباد گرفته مثه من! تو نیستی که دلداریمون بدی! از مامان و بابات و نیما هم زیاد خبری ندارم! چند روز پیش اومدن حسنو ببینن ولی ندادم بغلشون! ینی من اصن حسنو بغل هیشکی نمیدم! اون پسر من و توئه! نباید توو بغل بقیه باشه! از بقیه هم خبری ندارم! ینی کلاً از هیچکس خبر ندارم! تو نیستی که یه روز درمیون زنگ بزنی و از همه خبر بگیری! آخ!(نفس عمیق)آخ!(نفس عمیق) دلم نرگس! دلم داره آتیش میگیره از این نبودنا! آرامش نیست! خنده نیست! حوصله نیست! زندگی نیست! نرگس ن..ی...(گریه دیگر امانش نداد) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 43 مسعود مدتی گریه کرد و با نرگسی که دیگر نیست درد و دل کرد. آرام که شد فاتحه و الرحمن و انعام خواند. وقتی به خود آمد که دیگر غروب شده بود. نمیدانست چه قدر آن جا نشسته و گریه کرده، اما میدانست هنوز سبک نشده است! حسن درون کالسکه نق نقش درآمده بود. غروب شده بود و او از ظهر تا به حال شیر نخورده بود. جایش را هم خیس کرده بود. مسعود دیگر نمیتوانست بماند. باید به خانه برمیگشت و به حسن میرسید. درست است که دیگر شوهر نبود اما پدر که بود! درست است که دیگر نرگس نبود اما حسن که بود! حالا باید همه ی وجودش را به پای یادگار نرگسش میریخت! این تصمیمی بود که برای آینده اش داشت! حسن شبیه نرگس بود... به خانه رسید. یک واحد نقلی در یک آپارتمان ده طبقه! نیم ساعتی بود که اذان گفته بودند. حسن به شدت گریه میکرد. وارد خانه شد. تا همین چند وقت پیش وقتی وارد خانه میشد اولین چیزی که میدید نرگس بود که به استقبالش آمده! داشت بلافاصله به اتاق میرفت که صدایی او را متوقف کرد.